تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس زياد شوخى كند، نادان شمرده مى شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816215443




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

دزفول مقاوم/ حکایت جالب یک دیدار نوروزی


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



دزفول مقاوم/ حکایت جالب یک دیدار نوروزی





  به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، عملیات فتح‌المبین دوم فروردین ۱۳۶۱ با رمز مقدس یازهرا‌(س) در غرب دزفول و شوش با شرکت رزمندگان دلاور ارتش، سپاه و بسیج مردمی آغاز شد.   در این عملیات ۲۲۰۰ کیلومتر مربع از خاک میهن اسلامی آزاد شد و شهر‌های مهم دزفول، شوش، اندیمشک و صد‌ها روستای اطراف از زیر آتش توپخانه دشمن خارج شدند. در عملیات مذکور ۲۵هزار نفر از نیروهای دشمن کشته و مجروح و ۱۵ هزار نفر از نیروهای متجاوز به اسارت نیرو‌های اسلام درآمدند.   دو سایت موشکی ۳ و ۲ دزفول و تعدادی جنگ‌افزار ۲۳ و ۵۷ میلی متری و شلیکا در این عملیات شرکت داشتند. همچنین ۲۷ فروند از هواپیما‌های دشمن و سه فروند بالگرد توسط پدافند زمین به هوای همیشه بیدار نیروی هوایی ارتش سرنگون شد.   روز پنجم عملیات سروان محمد یاراحمدی از عملیات گردان به سایت ۳ زنگ زد که سروان ریاحی!(فرمانده سایت ۳) به سروان جهانی بفرمایید بلافاصله بیایند گردان.   ریاحی از فرماندهان با وقار و از همدوره‌های خوب من (جهانی) بود، مراتب را به من اعلام کرد و گفت: جهانی برو ببین برای چه تو را خواسته‌اند؟ بلافاصله با خودرو سایت به گردان آمدم .یاراحمدی را دیدم ایشان ضمن سلام و علیک و خوش و بش گفت: از تنهایی و مجردی درآمدی. خانمت با بچه‌‌ها موقتاً در مهمانسرای پایگاه دزفول در اتاق ۱۴ ساکن شدند. برو دیداری تازه کن و به وضع آن‌ها هم رسیدگی کن. ‏   خشکم زد، پایم به زمین چسبید، از ته دل تکانی خوردم، گفتم: محمد اشتباه نمی‌کنی؟ گفت نه، چرا ماتم زده شدی؟ زودتر برو منتظرت هستند.   گفتم :خدایا !درگیری عملیات کم بود! حمله زن و یورش بچه‌‌ها را به آن اضافه کردی؟ آمدم مهمانسرا در اتاق ۱۴ را زدم. همسرم گفت: کیه؟ گفتم همسرت جهانی، در را باز کرد، سلام کرد. گفتم چه سلامی چه علیکی، درسته روز ششم عید نوروز است و باید دید و بازدید داشته باشیم، اما اینجا چرا؟ تا تکان خوردم سعید سه ساله را داد بغلم.   سعید پسرم! بابا را ببوس، سعید را بوسیدم، سیما خانم شش ماهه را دستی به صورتش کشیدم و به همسرم گفتم: سال نو بر شما مبارک باد، زود باش از همان راهی که آمدی باید برگردی.همسرم گفت بیخود خودتو ناراحت نکن، راهی که آمده‌ام فراموش کردم، راهی که در آن هستم را ادامه می‌دهم.   گفتم: زن چی می‌گی؟ من درگیر عملیاتم، بگذار فکر و ذکرم جنگ باشد و بس٫آمدن تو و بچه‌ها مرا از جنگ دور می‌کند.   گفت: اشتباه می‌کنی، از حالا شروع به تمرین جنگ کردی و داری با من می‌جنگی، من هم کوتاه نمی‌آیم و انواع تاکتیک‌‌ها را برایت پیاده می‌کنم و در هدفی که دارم حتی قدمی عقب‌نشینی نخواهم کرد. گفتم ناهار خوردید؟ گفت: ما در میدان جنگ هستیم و زیاد به شکم فکر نمی‌کنیم.گفتم :آماده شوید بریم اندیمشک ناهار بخورید بعد صحبت می‌کنیم. قصدم بود به خانم و بچه‌‌ها ناهار بدهم و بلیت قطار بگیرم و بفرستم‌شان تهران.   دو ساک همراه داشت، گفتم: ساک‌ها را هم بردارید. خانم گفت: ساک‌‌ها گرسنه نیستند، گفتم: خانم !جای بحث نیست، همکار‌ان می‌شنوند و برای من بد می‌شود. در تمامی مدتی که این مطالب رد و بدل شد، صدای ده‌‌ها آمبولانس و آتش نشانی چاشنی صحبت‌هایمان بود.   به هرحال سواری گرفتیم و به سوی اندیمشک حرکت کردیم. دربین راه راننده سواری سر حرف را باز کرد و گفت :جناب سروان خوب کاری می‌کنی که خانواده را از دزفول دور می‌کنی. جای ماندن نیست،چون شهر امنیت نداره و کشتار بی‌رحمانه دشمن غوغا می‌کنه، همسرم رو به من کرد و گفت :این آقا هم از دوستان شماست، کمک طلبیدی که ما را بترساند، ولی این را بدان من و دوفرزندم ترس را تهران جا گذاشتیم و هر چه آورده‌ایم شجاعت و دفاع است، من در این منطقه دلنشین و مرد پرور می‌مانم و از همسر رزمنده و کشورم دفاع می‌کنم. در دل گفتم: خدایا !چه مزاحمی سر راهم قرار دادی. بدون هیچ دغدغه‌ای با دشمن درگیر بودم این خانم از کجا رسید؟ خدایا کمکم کن‌!   گفتم :آقای راننده مقابل چلوکبابی مقدم نگه‌دار، جلوتر رفت و مقابل رستوران مورد نظر نگه داشت. پیاده شدیم، دوپرس غذا گرفتم و خوردیم و از رستوران خارج شدیم. آژیر قرمز به صدا درآمد و دو فروند هواپیما مناطق سبزآب و پایگاه دزفول را مورد حمله قرار داد.   غبار غلیظی به هوا برخاست و هواپیما‌ها متواری شدند، در این لحظه همسرم گفت: خدایا شکرت آنچه را در رویا می‌دیدیم در بیداری هم می‌بینیم. رزمندگان را کمک کن اسلام را پیروز و خانواده‌‌ها را از آسیب دشمن در امان‌ نگه‌دار! ‏   گفتم: خانم به جای دعا کردن قدم‌ها را بلند‌تر بردارید تا به راه‌آهن برسیم.   همسرم گفت: راه‌آهن باید در اختیار رزمندگان و مجروحان باشد. تا مجروح نشوم سوار قطار نمی‌شوم. حرف بالا گرفت.گفتم: خانم به خودت رحم نمی‌کنی به بچه‌‌ها رحم کن. وی جواب داد منطقه‌ای است که فقط باید خدا رحم کند، پس نگران بچه‌‌ها نباش.   گفتم: در این شهر جا و مکان ندارم، بیشتر از این عذابم نده. ناخودآگاه آقایی که ناظر بحث ما بود جلو آمد و گفت: جناب سروان ! من اسکندر نظری و اهل خرم‌آباد هستم. در پشت شهرداری اندیمشک کوچه دوم خانه بزرگی دارم، شما و خواهرم بیایید با ما زندگی کنید. گفتم: آقا ولم کن، من باید همسر و دو فرزندم را به تهران برسانم، گفتم :خانم من با شما به تهران می‌آیم و بعد از رساندن شما بر می‌گردم، خانم گفت: من و بچه‌‌ها مرخصی نداریم، گفتم هذیون میگی؟ گفت: اینجور فکر کن، ما هستیم شهادت یا پیروزی، آقای نظری هم داور میدان شده بود و به خانمم آفرین گفت.   داشتم از ناراحتی می‌ترکیدم. آقای نظری دستم را گرفت و گفت :جناب سروان چند لحظه‌ای برویم منزل ما، شاید نپسندیدی، حداقل یک چای با ما بخور و ببین ما چطور زیر این آتش و خون زندگی می‌کنیم. ‏   شل شدم، مقاومت نکردم، مقابل منزلش رسیدیم. در خانه را زد. خانم نظری(هاجر خانم) در را باز کرد، انگار سال‌ها بود که ما را می‌شناسد. خانمم را بغل کرد و بوسید. جناب سروان خوش آمدید، به‌به چه بچه‌های قشنگی. داد زد کامران، مریم، مژگان، زهرا بیایید مهمان‌های عزیز ما را لایق دانسته و تشریف آورده‌اند. بچه‌‌ها با صدای مادر از اتاق‌ها بیرون آمدند. مهمان نواز‌تر از پدر و مادر، سعید را از بغل من و سیما را از مادرش گرفتندو به بازی بردند.   چای را آماده کردند، میوه آوردند. آقای نظری، زمین کشاورزی داشت و در تلمبه‌خانه هم کار می‌کرد. خانواده نظری ۱۲ نفر شهید داده بود. از این در و آن در برایم تعریف می‌کرد. ‏   خانم نظری هم زن شجاعی بود، از جنگ، گلوله‌های توپخانه، موشک زمین به زمین و بمباران هواپیما‌های دشمن خاطرات تلخ و شیرین زیادی را تعریف کرد. تا ساعت ۱۷ به گپ دوستانه پرداختیم، آنگاه از خانم خواستم که بچه‌‌ها را آماده کند تا به پایگاه برویم به شرطی که فردا با قطار به تهران برگردند. گفت: کنار خیابان دزفول را به تهران ترجیح می‌دهم و از ماندن در شهر جنگ زده و پرآشوب دزفول دل نمی‌کنم . همسرم چند مرتبه از خانم نظری سراغ پایگاه کمک رسانی یا مسجد را گرفت. آقا و خانم نظری هم اجازه رفتن ندادند.   شام را مهیا کردند و هردو تصمیم گرفتند بزرگترین اتاقشان که ۵۰ متر بود را برای ما خالی کنند و حتی اجازه رفتن به پایگاه را به ما ندادند.   در مقابل پافشاری خانم تسلیم شدم. گفتم: باشه، برم پایگاه مرخصی بگیرم و سفری به تهران داشته باشم و مقداری وسایل زندگی بیاورم. آقای نظری گفت: چه می‌خواهید؟هر چه بخواهید داریم و آنچه نداشته باشیم از شهر می‌خریم، دلهره عجیبی داشتم ولی در عوض همسرم، انگار دنیا را به او داده‌اند.   بچه‌های نظری بسیار خوشحال بودند که ما در کنارشان می‌مانیم. به هرحال خانم به هدفش رسید. اتاقش را با وسایل آقای نظری تکمیل کرد و من هم خدمتم را مانند قبل شروع کردم.خانم نظری و همسرم بسیار مهربان و صمیمی شده بودند. هر روز به مسجد می‌رفتند و وسایل برای رزمندگان بسته‌بندی می‌کردند، لباس می‌شستند. در ضمن بچه‌‌ها را هم با خود به مسجد می‌بردند و خانم‌های مسن که توان کارکردن نداشتند بچه‌‌ها را نگه می‌داشتند و جوان‌ترها به انجام امور می‌پرداختند.   آقای نظری وانت مزدا داشت. به محض این‌که گلوله‌‏‎باران یا موشک‌باران صدام شروع می‌شد همگی را سوار می‌کرد و به روستا‌های اطراف که فامیل‌هایش بودند، می‌برد. همه فامیل نظری با ما آشنا شدند و به دیدن ما می‌آمدند و لحظه‌ای خانواده مرا تنها نمی‌گذاشتند.   ما مدت سه سال با آن‌ها زندگی کردیم. در طول این مدت کوچکترین رنجشی نداشتیم و از رفتار و اعمال آن‌ها خیلی درس گرفتیم که مهمان نوازی، غریب دوستی، صداقت و یکرنگی، ایثار و از خود گذشتگی و از همه مهم‌تر ولایت‌مداری و اطاعت محض از امام(ره) و صبوری در مقابل تهاجمات دشمن از نمونه‌های بارز آن بود. ‏   بعد از سه سال به تهران منتقل شدم و با این‌که همسر و فرزندانم با منطقه جنگی انس و الفت گرفته بودند، ولی دستور نظامی و انتقالی اجباری دوباره ما را به تهران کشاند و سال بعد آقای نظری هنگامی که در تلمبه‌خانه تنگه فنی مشغول انجام امور محوله بود، مورد هدف بمب‌های خوشه‌ای دشمن قرار گرفت و هر دو پای خود را از دست داد، ولی قطع پا‌ها هیچ تأثیری در روحیه این جانباز والامقام نگذاشت، بلکه او را شاکرتر به درگاه خدا کرد.   ما همدیگر را فراموش نکرده‌ایم و یک سال ایشان با خانواده به تهران می‌آیند و یک سال ما به اندیمشک می‌رویم و این ارتباط الهی که نشأت گرفته از منطقه جنگ است. در بین هر دو خانواده تجلی پیدا کرده است و آمد و رفت ادامه دارد. ‏   سرهنگ خسرو جهانی/ اطلاعات   101    




۱۳۹۳/۱/۱۱ - ۱۳:۲۵




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن