تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به وسيله من هشدار داده شديد و به وسيله على عليه ‏السلام هدايت مى‏يابيد و به وسي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814726786




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

تقصیر ما مردان است نه زن‌ها/ گفته‌ها و ناگفته‌های زندگی باستانی پاریزی به روایت خودش / بازخوانی تاریخ


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:


تقصیر ما مردان است نه زن‌ها/ گفته‌ها و ناگفته‌های زندگی باستانی پاریزی به روایت خودش / بازخوانی تاریخ فرهنگ > ادبیات - استاد محمدابراهیم باستانی پاریزی 8 سال پیش نوشته بود: گمان نرود که هرچه باستانی پاریزی بنویسد، فورا می‌قاپند و چاپ می‌کنند،نه چنین نیست.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، علی دهباشی، از دوستان و یاران همیشگی محمدابراهیم باستانی پاریزی بوده است. او در نشریه «بخارا» شماره ۴۶ آذر و دی ۱۳۸۴ گفت‌و‌گویی با زنده یاد باستانی پاریزی به مناسبت هشتاد سالگی او انجام داده است. این گفت‌وگو که ظاهرا به صورت کتبی بوده، استاد را برآن داشته تا مروری به زندگی و کارهایش داشته باشد. این مطلب، اگرچه طولانی است اما خواندن زندگی باستانی پاریزی از زبان خودش با آن طنز همیشگی بسیار جذاب است: خدمت دهباشی عزیز... دوست نازنین، عرض می‌شود یادداشت سرکار را در مورد گفت‌وگو به مناسبت هشتادسالگی زیارت کردم. یادم آمد که مرحوم جمال‌زاده می‌گفت: یک وقت مرحوم عباس مسعودی متوجه شده بود که مرحوم تقی‌زاده در آستانه هشتاد سالگی است، طی نامه‌ای به جمال‌زاده نوشته بود که شما با تقی‌زاده دوست نزدیک هستید، خواهش کنید مطلبی از خاطرات خود برای ما بنویسد، زیرا روزنامه اطلاعات خیال دارد یادنامه‌ای برای هشتاد سالگی تقی‌زاده چاپ کند. جمال‌زاده مطلب را با تقی‌زاده که آن روز‌ها در اروپا بوده است، در میان گذاشته بود. تقی‌زاده در جواب گفته بود: «عجیب است، نمی‌دانستم که در ایران کسانی هستند و چرتکه انداخته‌اند و پی در پی سال‌های عمر مرا می‌شمرند تا حالا که به هشتاد رسیده‌ام مرا روی دست بلند کنند. سلام مرا به ایشان برسانید و بفرمایید، صبر کنید. چند سالی بگذرد ان شاءالله در صد سالگی خواهم نوشت.» اینک بدون اینکه درین قیاس مع الفارق بخواهم شرکت کنم این جواب را می‌توانم بدهم که: مخلص دلم می‌خواهد هنوز چند سالی زنده بمانم. می‌خواستم تقاضا کنم این اظهار لطف را چند سالی و اگر ممکن نیست، چند روزی به تاخیر بیاندازید، ما هنوز داریم هشتاد سال صد سال اول عمر خود را می‌گذارنیم: و چون تقریبا به تجربه رسیده که این سال‌ها از هر کس تجلیل کرده‌اند ـ اندکی بعد ترک دنیا گفته است، و بعضی‌ها مثل مرحوم دکتر صدیقی و مرحوم دکتر مهدوی، یادواره آن‌ها را در آخرین روز توقف آن‌ها در بیمارستان به نظر آن‌ها رسانده‌اند ــ از هزاره اول زندگی امیدوارم عمری باشد برای هشتاد سال صد سال دوم عمر یادداشت مفصلی را خدمتتان تقدیم کنم. با همه این‌ها امتثالاالامر جناب دهباشی، چند سطری گذشته همین از عمر هشتاد ساله را برای اینکه لطفتان بی‌جواب نماند ــ درین جا می‌نویسم، و تاسفم این است که برای جوان‌های این روزگار، هر چه صحبت درین یادداشت کرده‌ام، همه‌اش گفت‌وگو ار مرحوم‌ها و درگذشتگان است ــ و این هم امری طبیعی است که نوشته هشتادسالگان از همین گونه است ــ و حتی در بعض کتاب‌هایم وقتی من از کسانی یاد می‌کنم ــ در نمونه غلط گیری دوم، گاهی باید یکی دو کلمه مرحوم به بعضی اسم‌ها اضافه شود ــ سوالات دهباشی ردیف مرتب داشت، ولی مخلص که آدم نامرتبی است ــ بدون توجه به نمرات ردیف همانطور فله‌ای هر چه به قلمش آید درین جواب می‌نویسد: کسانی را که درین یادداشت اسم می‌برم اغلب کسانی هستند که به مثل خویش بنگذاشتند و بگذشتند. بیشتر استادان نامدار و فرهنگیان کارگزار هستند که عمری را در این مملکت به خدمت گذراندند، و اینکه من این یادداشت را به این تفصیل می‌نویسم، به خاطر همین وجودهای مقدس است که مردان حقیقت بوده‌اند و به مصداق قول شاعر: مردان حقیقت که به حق پیوستند/ از قید تعلقات دنیا رستند چشمی به تماشای جهان بگشودند/ دیدند که: دیدنی ندارد، بستند حالا برویم سر اصل مطلب و جواب بعضی سوالات: آن طور که در شناسنامه من آمده در سوم دی ماه ۱۳۰۴ ش/ ۲۴ دسامبر ۱۹۲۵ م. متولد شده‌ام ــ شناسنامه سه چهار سال بعد از تولد من صادر شده ــ ولی چون پدرم مرد باسوادی بود و ایام تولد بچه‌ها را در ذهن داشت ـ و فاصله هم چندان زیاد نیست ــ باید همین تاریخ درست باشد. در کوهستان پاریز متولد شده‌ام. پاریز دهکده کوچکی است در ده فرسنگی شمال سیرجان و ۱۳ فرسنگی جنوب رفسنجان. سال ۱۳۰۹ ش/ ۱۹۳۰ م. پدرم مرحوم حاج آخوند پاریزی که در کسوت روحانی بود ــ به جای مرحوم آقای علی پولادی ــ که اصلا کرمانی بود و به پاریز آمده مدیر مدرسه شده بود ــ به مدریرت مدرسه انتخاب شد. و‌‌ همان روزهای اول دست مرا گرفت و همراه خود به مدرسه برد و تحویل اکبر فراش داد. مدرسه پاریز آن روز‌ها در خانه شیخ محمدحسن در جنوب رودخانه پاریز بر فراز تپه‌ای قرار داشت. این خانه را بدین جهت شیخ محمدحسنی می‌گفتند که متعلق بوده است به مرحوم شیخ محمدحسن زیدآبادی معروف به نبی السارقین. او تابستان‌ها را از زیدآباد به پاریز می‌آمد و با اقوام خود در دهات اطراف ـ از جمله تیتو ــ می‌گذراند. خانه چند اطاق شرقی غربی داشت که کلاس‌ها بودند و یک ته‌گاه که محل بازی و ورزش بچه‌ها بود. در ماه اسفند و چند روزی از فروردین که معمولا در سال‌های آب سال، رودخانه پاریز جای می‌شد نجار‌ها یک پل چوبی روی رودخانه می‌زدند و بچه‌های طرف شمال ده که اکثریت داشتند از روی پل گذشته به مدرسه می‌آمدند. من الفبای سال‌های اول را در همین مدرسه شیخ محمدحسین آموختم. نوه پیغمبر دزدان، مرحوم جلال پیغمبرزاده که نام فامیلش در شناسنامه‌اش بود در همین مدرسه هم کلاس من بود. قضای روزگار است مقدر بود که مخلص هیچ مدان پاریزی، ده دوازده سال بعد، نخستین کتاب خودم را با تی‌تر «آثار پیغمبر دزدان» در ۱۳۲۴ ش/ ۱۹۴۵م در کرمان منتشر کنم د رحالی که دانش آموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم. چنان می‌نماید که معلم تقدیر، الفبا را در مدرسه شیخ محمد حسن نبی الاسارقین بر دهان من نهاده، لوح و قلم در پیش من گذاشته بود تا یک روزی، مجموعه نامه‌های‌‌ همان مرد را به چاپ برسانم ــ کتابی که تا امروز ــ بعد از شصت سال ــ هفده بار چاپ شده. بدون آنکه جایی تببلیغی برای آن شده باشد. و من همیشه به شوخی به دوستان می‌گویم که: «شما به من پیغمبری را نشان دهید که پس از صد سال که از مرگ او گذشته باشد، کتابش هفده بار چاپ شده باشد. آن وقت مرا از کاتب وحی بودن این پیغمبر ملامت کنید. هر که منعم کند از عشق و ملامت گوید/ تا ندیده است ترا، بر منش انکاری هست اما چرا من به مطبوعات علاقه پیدا کرم؟ پیش از آنکه سر و کار با روزنامه‌ها و مطبوعات پیدا کنم، در‌‌ همان پاریز، با دیدن بعضی جرائد و مجلات مثل «آینده» و «مهر» و «حبل المتین» ذوق نویسندگی در من فراهم می‌آمد. باید عرض کنم که پدرم که قبل از معلمی ــ روضه خوان و خطیب خوش کلامی بوده، ایام محرم و رمضان را در سیرجان و زیدآباد به وعظ می‌گذراند. یک مرد فاضل نام دار در اوایل کودتای ۱۲۹۹ش/۱۹۳۱م حاکم سیرجان بوده ــ اصلا نائینی و به نام مرحوم محمودخان طباطبایی، معروف به ثقه السلطنه. این مرد از روشنکفران روزگار بعد ازمشروطیت است. مجلات داخلی و خارجی در آن روزگار برای او در سیرجان می‌رسیده است و او بسیاری از آن‌ها را در اختیار پدرم می‌نهاده و به پاریز می‌فرستاده، از آن جمله یک سال «حبل المتین» را به طور کامل به پاریز فرستاده بود که بعضی شماره‌های آن هنوز در اختیار من هست. در باب ثقه السلطنه من باید یک وقت مطلب مفصلتری به دلایلی بنویسم. این مرد اهل کمال و ذوق و خوش قلم بود و برخلاف ضرب المثل رایج که بعضی به طعنه می‌گوید: «نایینی بدخط خوش جنس وجود ندارد» این مرد در عین خوش خطی یکی از نجیب‌ترین و کارآمد‌ترین اولیای دولتی بوده است که هشتاد سال پیش سهم سیرجان شده و من چند نمونه نامه‌های او را خطاب به مرحوم شیخ الملک سیرجانی که او نیز از رجال بزرگ صدر مشروطیت است (هشت الهفت، ص ۲۵۵) دیده‌ام و کاش کمک می‌کرد دهباشی و یکی از آن نامه‌ها را محض نمونه درج می‌کرد ــ که حاوی عنوان حکومت پاریز هم هست. پسر او محمددعلی خان نایب الحکومه نیز بسیار خوش خط و یکی از نقاشان بی‌نظیر ایران بود که تصویری از سر حضرت حسین براساس نمونه قدیم ترسیم کرده که خود شاهکار بود، و من آن را در چاپ‌های اولیه «خاتون هفت قلعه» چاپ کرده‌ام. کاش، استاد مکرم جناب آقای دکتر جلالی نائینی نویسنده نامدار تا قلمش حرکتی می‌کند و حافظه‌اش از کار نیفتاده است شمه‌ای از احوال خانواده بزرگ ثقه السلطنه که عنوان طباطبایی نائینی دارد ــ و شنیده‌ام نوه‌های او فامیل فاطمی گرفته بودند ــ می‌نوشتند. کاش یاد خیری از این رجل گمنام نائینی می‌کرد. پس یک دلیل این بود که بعضی مجلات و روزنامه‌ها توسط ثقه السلطنه به پدرم داده شده بود ــ و این‌ها برای من که بعد‌ها با قلم و کتاب آشنا شده بودم ــ یک مشوق مهم به شمار می‌رفت. علاوه برآن، یک قرائتخانه در پاریز بود که مرحوم میرزاحسین صفاری به یاد برادرش میرزا غلامحسین در پاریز تاسیس کرده بود و بسیاری از کتب و مجلات ــ مثلا کاوه برلن، یا گلستان و بهارستان و استخر شیراز یا عالم نسوان به این مرکز می‌رسید و من با وجود حدائت سن بسیاری از آن‌ها را می‌دیدم و استفاده می‌کردم. سال‌های بعد که مجله «آینده» و «شرق» و «مهر» به پاریز می‌آمد مخلص یکی از هوادران پروپاقرص آن بود و کتبی مثل «بینوایان» ویکتور هوگو و پاردایان‌ها و امثال آن در‌‌ همان سال‌های اولیه چاپ در پاریز موجود بود. این‌ها همه وسائل و موادی بود که مرا به نویسندگی تشجیع می‌کرد و به همین دلائل بود که در سالهای اواخر دبستان و دو سال ترک تحصیل ۱۳۱۸و۱۳۱۹ش/۱۰۳۰و۱۹۴۰م من یک روزنامه به نام باستان و یک مجله به نام ندای پاریز در پاریز منتشر می‌کردم ــ در واقع می‌نوشتم ــ و دو یا سه تا مشترک داشتم که خوش حساب‌ترین آن‌ها معلم کلاس سوم و چهارم من مرحوم سیداحمد هدایت‌زاده پاریزی بود ــ که دوونیم قران به من داده بود و من یک سال ۱۲ شماره مجله خود را می‌نوشتم و به او می‌دادم. برای اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند ـ خدمتتان عرض می‌کنم که این آقای هدایت‌زاده، روز‌ها، ساعت‌های تفریح مدرسه می‌آمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیر هلالی ایوان مدرسه ــ که خود پدرم ساخته بود ــ می‌نشست و صفحاتی از «بینوایان» ویکتور هوگو را برای پدرم می‌خواند و پدرم همچنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر می‌کند ــ آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب «بینوایان» می‌دانست و از این و آن ــ خصوصا شیخ الملک ــ شنیده یا خوانده بود به زبان می‌آورد و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آن‌ها می‌پلکیدم و اغلب گوش می‌کردم. حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که پاریس رفتم، بسیاری از نام‌های شهر پاریس و محلات آن مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود. به خاطر دارم که آن روز‌ها که در سیته یونیورسیتر در آن شهرک دانشگاهی (کوی دانشگاه پاریس) منزل داشتم. یک روز متوجه شدم که نامه‌ای از پاریز از همین هدایت‌زاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: «نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو و از جانب من سید اولاد پیغمبر، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.» تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده‌ها فاتحه معلم خود را خواندم. و در‌‌ همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون و نه قدرت دوگل و نه میراژهای دوهزار، هیچکدام آن توانایی را نداشته‌اند که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند. این شوق به نوشتن طبعا به جرائد منتهی می‌شد. در تیرماه سال ۱۳۲۱ش/۱۹۴۲م سال‌های بحبوحه جنگ ــ که ترک تحصیل هم کرده بودم روزنامه بیداری کرمان که از قدیم‌ترین جرائد ایران است و توسط سیدمحمد هاشمی و بعدا برادرش سید محمدرضا هاشمی چاپ می‌شد و به پاریز هم برای پدرم می‌آمد مقاله‌ای داشت از مرحوم اسمعیل مرتضوی برازجانی که آن وقت معلم فارسی در دربیرستان‌ها و دانشسرای کرمان بوده است. مقاله در انتقاد از زنان و این گونه چیز‌ها. من یک جواب نوشتم و بدون آنکه تصور بکنم که قابل چاپ است به بیدرای فرستادم و اتفاقا آن راچاپ کردند. تحت عنوان «تقصیر با مردان است نه زن‌ها» و دفاع کرده بودم از زنان که اگر مردان توقعات بیخودی از زنان نداشتند زنان غیر از آنگونه رفتار می‌کردند که می‌کنند. و شاهد مثال از حضرت زهرا (س) آورده بودم. در واقع نخستین مقاله من است که شصت و چند سال پیش چاپ شده و از شما چه پنهان کمی بوی فمینیستی هم می‌دهد. دومین مقاله‌ام در سال ۱۳۲۳ش/۱۹۴۴ به یاد معلم جوانمرگ دانشسرا مرحوم ادبی نوشته شده بود که باز در‌‌ همان بیداری به چاپ رسیده و من آنوقت دیگر دانش آموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم. در‌‌ همان وقت مرحوم سیدابوالقاسم پورحسینی مدیر شبانه روزی دانشسرا نیز روزنامه‌ای داشت به نام روح القدس که مخلص نیز چند مقاله و چند شعر در آن جریده دارد. همکاری با مطبوعات تهران از آنجا شروع شد که من در پاریز که بودم، پدرم در کلاس پنجم ابتدایی بعض جملات عربی را برایم ترجمه می‌کرد ــ کم کم قواعد و صرف و نحو عربی را هم یادم داد، و یک وقت متوجه شدم که بسیاری از نوشته‌های عربی را می‌توانم بخوانم ترجمه کنم. وقتی به تهران آمدم و یکی دو تا شعر‌هایم را در روزنامه خاور مرحوم احمد فرامرزی چاپ کردم. مرحوم حسن فرامرزی پسر عبدالله فرامرزی برادر عبدالرحمن و احمد متوجه شد که بعضی جرائد عربی را که در دفتر آن‌ها بود می‌خوانم. مرا تشویق به ترجمه کردند و روزی نبود که یک مقاله از عربی برای روزنامه خاور ترجمه نکنم ــ با تیترهایی ــ مثل: خاطرات یک مگس در هواپیما یا کودتای سوریه، یا هلا خصیب یا اینکه زن حسنی الزعیم، پسر زاییده است! مرحوم عبدالرحمن در سال ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ از من خواست که برای کیهان از مجلات و جرائد عربی، مصری و لبنانی اخبار را ترجمه کنم. اتفاقا سال‌های ملی شدن نفت بود و جرائد عربی خبر و مطالب مفصل راجع به ایران داشتند و من مفصل ترجمه می‌کردم. به طوری که گاهی یک صفحه خبر ترجمه می‌شد. البته بدون نام مترجم در کیهان چاپ می‌شد و حق الترجمه مرا می‌دادند. سال ۱۳۲۹ش/۱۹۵۰م مرحوم حسن فرامرزی مجله ثقافه الهند را به من داد که مقاله کوروش ذوالقرنین از ابوالکلام آزاد را ترجمه کنم و کردم با مقدمه مرحوم سعید نفیسی، برای ورود ابوالکلام آزاد به ایران ــ به دعوت مصدق ــ به چاپ رسیده و نسخه ایی از آن را تقدیم لغت نامه نیز کردم که بیشتر آن در آنجا نقل شده، البته بدون نام مترجم. کتاب ذوالقرنین یا کوروش کبیر را بعد‌ها با مقدمه مفصل که خود در باب «کوروش در روایات ایرانی» نوشته بودم بار‌ها و بار‌ها به چاپ رساندم و اخیرا چاپ نهم آن منتشر شده است. ایامی که در دانشگاه تحصیل می‌کردم، در خواندنی‌ها هم کار داشتم و مرحوم امیرانی سه چهار سال تحصیل من، ماهی دویست تومان حقوق به من می‌داد که از حقوق یک معلم زیاد‌تر بود. بعداز معلمی کرمان و انتقال به تهران، بیشتر با مجلاتی مثل یغما، و راهنمای کتاب و وحید و گوهر و... همکاری داشتم و مقالاتم در آنجا چاپ شده است، خصوصا یغما که حقی بزرگ به گردن من دارد. او به سرحروفچین چاپخانه تابان و بعد به تقی‌زاده سر حروفچین بهمن گفته بود «باستانی هر چه نوشت حروفچینی کنید و خودش غلط گیری کند و چاپ کند ــ اگر اشکالی پیدا شد خودم جوابگو خواهم بود ــ و همین طور هم شد. دوبار او را خواسته بودند و درباره مقالات من توضیح داده بود و مدت‌ها بعد از آن به من گفت. بیشتر مقالات من پس از چاپ در مجلات در خواندنی‌ها هم نقل می‌شد. چند سالی پیش از انقلاب مرحوم مسعودی مرا خواست. هفته‌ای یک مقاله به عنوان انتقاد در اطلاعات می‌نوشتم. او هم هر مقاله را که معمولا یک ستون بود یک هزار تومان ــ ماهی چهارهزار تومان به من می‌داد ــ که بازهم از حقوق دبیری دانشگاهی من زیاد‌تر بود. او هم گفته بود هر چه خواهی بنویس، من دست در آن نمی‌برم و جوابگو هم هستم. چنانکه خوانندگان می‌دانند، من سال‌های سال است که با عصای مرده ریگ پدرم آمد و رفت می‌کنم و به همین دلیل همیشه در عین اینکه مواظب هستم کلاهم را باد نبرد ــ همیشه هم «دست به عصا» هستم. تعدادی از مقلات مندرج در اطلاعات را در «زیر این هفت آسمان» چاپ کرده‌ام. بعد از انقلاب هم مقالاتم در بسیاری از مجلات، خصوصا آینده که افشار منتشر می‌کرد و «کلک» که دهباشی مدیرش بود، منتشر می‌شد و بدم نمی‌آید که گاهی مقالاتی در بخارا هم داشته باشم. ولی «بخارا» اعتنایی به مقالات مخلص ندارد و ناچار آن‌ها را در اطلاعات منتشر می‌کنم. به قول ابوالعباس لوکری: بخارا، خوش‌تر از کوکر بود شا‌ها تو می‌دانی/ و لکین کرد نشکیبد از دوغ بیابانی رساله دکتری من درباره الکامل ابن اثیر بود و قسمت عمده آن را هم ترجمه کردم و جلد اول آن شامل «اخبار پیش از اسلام ایران از ابن اثیر» به چاپ رسیده است. یک روز مرحوم عباس خلیلی که استاد و روزنامه نویس و مترجمی زبردست بود آمد پیش من در دانشکده و گفت: ــ فلانی، من نمی‌دانستم که تو این کتاب را ترجمه کرده‌ای، پس قراردادی با یک ناشر بسته‌ام که آن را ترجمه کنم، اما وقتی ترجمه تو منتشر شد، ناشر از ادامه کار پشیمان شد. بیا تا مشترکا با هم آن را پایان بریم که این مختصر وجهی که از ناشر گرفته‌ام حلال باشد. من در جواب گفتم: اولا من همه کتاب را ترجمه نکرده‌ام و فقط پیش از اسلام را آن هم ناقص ترجمه کرده‌ام. ثانیا به احترام شما استاد، بقیه مانده را هم کنار می‌گذارم، شما خودتان کار را ادامه دهید و چنین کردم. (کتاب من به عنوان «ترجمه‌ای ناقص از الکامل به چاپ رسیده.) مرحوم خیلی گفت: ــ حالا که شما این احترام را در حق من روا داشته‌اید، من هم به خاظر شما پیش از اسلام را ترجمه نمی‌کنم و بعد از اسلام را شروع خواهم کرد ــ و چنین کرد ــ و متاسفانه به علت نابینائی آن کتاب مفصل را نتوانست تمام کند و بقیه آن را چند مترجم دیگر از جمله ابوالقاسم حالت و دکتر سادات ناصری و... ترجمه کردند. این توفیق در ترجمه عربی، مخلص را گستاخ کرد که با‌‌ همان فرانسه شکسته بسته‌ای که در ۱۳۱۸ش/۱۹۳۹م در پاریز آموخته بودم ـ و البته از شما چه پنهان با کمک دیکسیونر، کتاب معلم اول ــ ارسطو را ــ تحت عنوان «اصول حکومت آتن» به دستور استاد فقید دکتر عزیزی استاد دانشمند دانشکده حقوق ــ که در دوره دکتری درست تاریخ عقاید سیاسی به ما می‌داد ــ ترجمه کنم. این ترجمه مورد عنایت استاد فقید دکتر غلامحسین صدیقی قرار گرفت و مقدمه‌ای مفصل در باب ارسطو و آثار او و ترجمه آن‌ها به فارسی و عربی نگاشت ــ و ترجمه مخلص با مقدمه ایشان به لطف دکتر احسان نراقی توسط موسسه تحقیقات علوم اجتماعی به چاپ رسید، و اینک چند بار نیز خارج از آن موسسه به چاپ رسیده است و باید اذعان کنم که این تجدید چاپ‌ها به خاطر ترجمه این شاگرد ناتوان نیست، بلکه به خاطر آبروی معلم اول ارسطو و به اعتبار معلم ثالث استاد دکتر صدیقی صورت می‌پذیرد. علاوه بر آنکه بعضی مقالات من به زبان فرانسه نیز ترجمه و چاپ شده است. کتاب «یعقوب لیث صفاری» را که به سفارش موسسه فرانکلین برای جوانان نوشتم و تاکنون بیش از هشت بار به چاپ رسیده است، توسط استاد محترم آقای دکتر محمد فتحی الرئیس، استاد دانشگاه قاهره به عربی نیز ترجمه شده و در ۱۹۷۱م/۱۳۵۰ش در قاهره به چاپ رسیده است. با اینکه من آلمانی نمی‌دانم، اما آلمانی‌ها به من خیلی محبت دارند و دکرت فراگنر از دوستان مشوق من است، علاوه بر آن یک استاد بزرگ آلمانی، دکتر ارهارد کروگر استاد دانشگاه ماکسی میلان مونیخ دو ساعت درس، در بخش شرق‌شناسی این دانشگاه تنها برای بررسی کتاب‌ها و آثار من گذاشته است که شماره آن درس ۱۲۲۸۷ است و در صفحه ۳۵۹ سالنمای آن دانشگاه به چاپ رسیده است. (سایه‌های کنگره ص ۲۳۵) این گزارش، صرفا برای خودنمایی عرض شد و از خوانندگان بخارا پوزش می‌طلبم. جغرافیای کرمان تالیف وزیری را که من تصحیح و تحشیه کرده‌ام، توسط استاد بزرگ ایران‌شناسی آقای پروفسور بوسه به آلمانی ترجمه شده و در شماره ۵۰ مجله اسلام به چاپ رسیده است. نخستین کتاب من ــ چنانکه گفتم ــ مجموعه نامه‌های پیغمبر دزدان بود که با مقدمه‌ای و توضیحاتی در اوایل سال ۱۳۲۴ش/۱۹۴۵م در چاپخانه گلبهار کرمان به خرج مرحوم سعیدی مدیر گلبهار چاپ شد و درست شصت سال از آن روزگار می‌گذرد. مجموع کتاب‌ها تاکنون به ۶۱ نسخه رسیده که گفت‌و‌گو در باب هر کدام از آن‌ها خود فرصت دیگر می‌خواهد ــ به طور خلاصه عرض کنم که ۱۳ جلد آن مختص کرمان است از نوع تاریخ کرمان وجغرافی کرمان و تذکره صفویه و تاریخ شاهی و صحیفه الارشاد که عموما متن است، و شاید بهترین آن‌ها «سلجوقیان و غز در کرمان» باشد که متن تاریخ افضل است و اول بار در اروپا چاپ شده بود. چند سال پیش به دعوت آقای اتابکی رییس وقت بخش ایران‌شناسی دانشگاه اوترخت هلند در کنگره عربی دانان یا به قول فرهنگی‌ها عربی ذان شرکت کردم، یک سخنرانی در باب تاریخ سلجوقیان و غز در کرمان داشتم و به دلیل اینکه این کتاب را نخستین بار مرحوم Hutsma هلندی در صد و بیست سال پیش به چاپ رسانده، و این قدیم‌ترین تاریخ کرمان است از افضل الدین کرمانی، یک روز با جمع متشرفین به قبرستان اوترخت رفتیم و بر مزار هوستما دسته گلی نهادیم و یک غزل حافظ را من در آنجا خواندم. متن فرانسه این سخنرانی در مجله Studea Iranica ۱۹۸۷ به چاپ رسیده است تحت عنوان «شاخه‌ای گل بیابانی از کویرهای دور دست بر مزار هوتسما» هم چنین در مقدمه سلجوقیان و غز چاپ دوم. سری دوم از کتاب‌های من مجموعه هفتی است: هفت کتاب دارم که عدد هفت در عنوان آن‌ها هست: «خاتون هفت قلعه»، «آسیای هفت سنگ»، «نای هفت بند»، «اژدهای هفت سر»، «کوچه هفت پیچ»، «زیر این هفت آسمان» و «سنگ هفتم». وقتی این هفت‌ها تمام شد دیدم ته مانده بعضی مقاله‌ها می‌تواند یک کتاب دیگر بشود، حروفچینی‌ها را نشان ایرج افشار دادم و گفتم نمی‌دانم اسم این کتاب را چه بگذارم. افشار گفت:‌ای، یک هشلهفی اسم روی آن بگذار. من فورا حرف او را چاقیدم و اسم کتاب را گذاشت: هشت الهفت. هم کتاب هشتم است. هم کلمه هفت را دارد. هم یک هشلهفی هست که به هرحال چهارتا خواننده دارد. بقیه کتاب‌ها هم اگرچه موضوعات مختلف است، ولی به هر حال هیچکدام از یاد کرمان غافل نیست، و مسائل بسیاری در باب کرمان در آن‌ها آمده است. علاقه من به کرمان البته بر مبنای آن است که ولایت من است، و پاریز از دهات سیرجان، و سیرجان از مضافات کرمان و اول ارض مس بها جلدی. چنان که گفتم کتاب‌ها به ۶۱ جلد رسیده و امیدواری دارم که احتمالا به ۷۷ جلد برسد. نومید نیستیم ز احسان نوبهار/ هر چند تخم سوخته در خاک کرده‌ایم یک بند از سوالات جناب دهباشی این است: «جنابعالی با ایران‌شناسی نیز کار کرده‌اید و از ایران‌شناسان به نام هسیتد. عضو چند انجمن بودید و سخنرانی‌های ارزشمندی را در مجامع جهانی ایران‌شناسی عرضه کرده‌اید. اصولا نظرتان درباره آنچه ایران‌شناسان در زمینه تاریخ و فرهنگ ارائه کردند چیست؟ بهتر است اول اغراق شاعرانه دهباشی را در باب «از ایران‌شناسی به نام بودن» از زبان شاعری عرض کنم که فرموده است: نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت/ که خود را بر تو می‌بندم، به سالوسی و زراقی بستگی به ایران‌شناسان، بهانه برای سفرهای غرب آن هم اختصاصا پاریس بوده است وگرنه با چهار کلمه زبان پاریسی که شصت و پنج سال پیش در گوشه پاریز آموخته‌ام و به لهجه پاریزی و نه پاریزین تکلم می‌کنم شرق‌شناس به نام شدن یا کار محمدخان قزوینی است یا حضرت فیل. اما به هر حال گمان کنم، با همین ««تته پته» کردن در مجامع فرهنگی در بیش از پنجاه کنگره خارجی و همین قدر‌ها هم داخلی شرکت کرده‌ام که تا آنجا که به خاطر می‌آوردم سفر پاکستان بود و شرکت در مجامع فرهنگی لاهور و کراچی و پیشاور و حاصل آن سفرنامه «در خاک پاک» است که د رمجله وحید چاپ شد. شهریور ۱۳۳۹ش/سپتامبر ۱۹۷۰م در کنگره باستان‌شناسی کنستانتزای رومانی شرکت کردم و سخنرانی در باب راه ابریشم‌‌ همان جا انجام شد و متن فرانسه آن در مجله Acta Orientalia بخارست چاپ شده است و سفرنامه آن نیز به عنوان «پرده‌هایی از میان پرده» در مجله یغما به چاپ رسید. همین سخنرانی راه ابریشم را در خانه ایران در پاریس، در اسفندماه‌‌ همان سال برای دانشجویان و ایرانیان مقیم پاریس نیز تکرار کردم که گزارش مختصر آن در «اژدهای هفت سر» ص ۴۵۷ به چاپ رسیده است. خیلی از مستمعین آن شب آن سخنرانی بعد انقلاب به وکالت مجلس و وزارت و حتی ریاست جمهور رسیدند و البته بعضی از آن‌ها هم اگر در ایران مانده بودند، امروز تکه بزرگ بدن آنان گوششان بود. تا آنجا که به خاطر می‌آورم یک سخنرانی در کنگره آثار تاریخی ایران در لندن داشتم در باب آثار گنجعلی خان در کرمان. باز در کنگره ایران‌شناسی آکسفورد شرکت کردم و گزارش آن تحت عنوان کنگره‌ای در آکسفورد به چاپ رسیده. (از پاریز تا پاریس) همچنین در کنگره ایران‌شناسی کمبریج شرکت کردم و یک سخنرانی هم در آنجا داشتم ــ منزل در کلیسای پیمبروک داشتیم که یک کالج مهم است، و من در‌‌ همان ساختمانی اطاق گرفتم که بر دیواره آن فهرست پنج شش تن از اشخاص معروفی که طی سالیان متمادی در آنجا بیتوته کرده‌اند ــ نوشته شده بود و یکی از آن‌ها اداوارد براون بود و یکی اسم مرحوم تقی‌زاده و یکی هم گمان کنم اسم محمدخان قزوینی بود. یک سخنرانی در لندن داشتم به دعوت بنیاد فرهنگی محوی که در ژنو مرکز آن بود، سخنرانی لندن درباره طبری و تاریخ نگاری معاصر بود و جمعی کثیر از ایرانیان مقیم لندن در سالن شهرداری کینزینگتون حضور داشتند. این سخنرانی بعدا مقداری آب توی آن کردم و تبدیل شد به کتاب حصیرستان و دو بار چاپ شده است. سخنرانی دیگر من در لندن به دعوت آقای دکتر مجتهدزاده از طرف دانشگاه لندن در کنگره‌ای تحت عنوان هویت ایرانی انجام شد، وقتی قنسول انگلیس برای ویزای پاسپورت از من سئوال کرد که برای چه کار به لندن خواهی رفت؟ عرض کردم: برای این می‌روم که آنجا شاید بتوانم ثابت کنم که چرا شما به انگلیسی از من این سئوال را می‌کنید وچرا مخلص جواب شما را به فارسی می‌دهم. هویت یعنی همین. این سخنرانی در ۱۵ آوریل ۱۹۹۸م/۲۶ فروردین ۱۳۷۷ش در تالار مدرسه مطالعات خاورمیانه وافریقا‌شناسی دانشگاه لندن S. O. A. S ایراد شد و بعد‌ها در کتاب «شمعی در طوفان» به چاپ رسید. عضو بدحساب انجمن ایران‌شناسی اروپایی ISMEO نیز هستم، و در اولین کنگره آنکه در شهر تورینو، ایتالیا تشکیل شد شرکت کردم و شبی را مه‌مان شرکت بزرگ اتومبیل سازی فیات که مرکز آن در آن شهر است ــ به همراه بقیه ایران‌شناسان بودیم ــ و یک پیتزای فیاتی صرف کردیم. سخنرانی دیگرم به دعوت ایران‌شناسان اروپا در جلسه پاریس که در سیته یونیورسی‌تر از ششم تا دهم سپتامبر ۱۹۹۹/ ۱۶ شهریور ۱۳۷۸ش تشکیل شد، تحت عنوان نخستین دانشجویی کرمانی در پاریس (حاج محمدخان وکیل الملکی) ایراد شد. این سخنرانی در کتاب «شمعی در طوفان» تحت عنوان «بینوایان در وطن غریب» چاپ شده است. گمان کنم در مجله شما ــ بخارا ــ یاد شده بود که این مقاله جزو مقالات بر‌تر کنگره شمرده شده بوده است ــ ولی از نظر خود من اگر بخواهید ــ مقاله ملکیان درباره کلکسیون جام شراب و مقاله فرخ غفاری درباره خانواده نقاشان کاشانی کمال الملک و صنیع الملک و غیره دره العقد این کنگره بوده است. کنگره شرق‌شناسی بیش از صد سال سابقه دارد. بعد‌ها این کنگره یکی دو بار تغییر نام داد و بالاخره به صورت «مطالعات خاورمیانه و شمال افریقا» پایدار شد و سی و سومین کنگره آن در تورنتو ــ کانادا تشکیل گردید که مخلص نیز در آن شرکت داشت و یک سخنرانی تحت عنوان «مبادی تولرانس در تاریخ کرمان» ایراد کرد. این کنگره در ۲۸ مرداد ۱۳۷۰ شمسی/ ۱۹ اوت ۱۹۹۰ تشکیل شده بود و تا سوم شهریور ادامه داشت ــ روزهایی که هر دو در تاریخ ایران موثر است: بیست و هشت مرداد ــ سقوط دکتر محمد مصدق و سوم شهریور استعفای رضا شاه. کنگره شرق‌شناسی در یک تابستان قبل از انقلاب هم در پاریس تشکیل جلسه داده بود که مخلص در باب قبیله بارز = پاریز در آنجا صحبت کردم. ترجمه فرانسه این سخنرانی در مجموعه مقالات کنگره زیر نظر استاد شرق‌شناس پروفسور لازار در‌‌ همان ایام به چاپ رسیده است. یک کنگره در بوستون در دانشگاه هاروارد تشکیل شد که من در آنجا در باب «برزکوه» در کلام فردوسی صحبت کردم و اظهارنظر کردم که این برزکوه را باید با فتح خواند و احتمال مقصود جبال بارز کرمان بوده است ــ که البته همه راه‌ها به رم ختم می‌شود ــ یعنی پاریز کوه. خانم داویدسون مستشرق امریکایی پایه گذار و مهماندار این کنگره بود. یک کنگره هم به همت زرتشتیان در گوت برگ سوئد چند سال پیش تشکیل شد و به دعوت آقای منوچهر فرهنگی من نیز شرکت داشتم و درباره زرتشتیان کرمان صحبت کردم. در لیدن در کنگره شاه نعمت الله ولی شرکت کردم و در آنجا در باب کیفیت اداره آستانه شاه ولی طی ششصد سال مطلبی به زبان آوردم که در کتاب «بارگاه خانقاه» چاپ شده است. در سیدنی استرالیا کنگره‌ای بود برای پرده برداری از مجسمه کوروش که ایرانیان مقیم سیدنی به خرج خود ساخته در بهترین پارک سیدنی ــ که پارک المپیک دو هزار بود ــ و مخلص به عنوان پیر‌ترین عضو کنگره به همراه «وزیر فرهنگ‌های استرالیا» یک سرنخ را گرفتم و پرده را کشیدم. آن روز وزیر فرهنگ‌ها حرف عجیبی زد که قابل نقل است. او گفت برای من موجب افتخار است که از مجسمه‌ای پرده بر می‌دارم که صاحب آن ۲۵۰۰ سال پیش روش اداره یک مملکت را با فرهنگ‌های مختلف عمل می‌کرد تجربه‌ای که در قرن بیستم ما استرالیایی‌ها داریم روی آن کار می‌کنیم.» در سیدنی یک سخنرانی هم در باب نهاد خانقاه در ایران داشتم که توسط آقای امید هنری ترجمه شد. گویا دکتر نصر درباره آن ترجمه گفته بود: مقالات باستانی پاریزی خودش ترجمه پذیر نیست، ولی هنری این هنر را به خرج داده که در این ترجمه گویی خود باستانی دارد با شما انگلیسی حرف می‌زند. نمی‌دانم این حرف دکتر نصر تعریف است یا تنقید؟ یک مقاله هم برای کنگره «میراث اسکندر» که در اسکندریه تشکیل شده بود نوشتم، اولیا کنگره اطاق در هتل قاهره و اسکندریه رزور کرده بودند و چند با ر هم تلفن زدند که حتما سفر کنم، اما کار ویزا درست نشد ـ و این آرزو به دل من ماند که بعد از سال‌ها تدریس تاریخ فاطمیان مصر یک سفری به قاهره داشته باشم ـ اما گویی: فرشته‌ای است بر این بام لاجورد اندود / که پیش آرزوی عاشقان کشد دیوار گمان نرود که هرچه باستانی پاریزی بنویسد، فورا می‌قاپند و چاپ می‌کنند ــ نه چنین نیست. مثلا بعد از هزاره بیهقی که تقریبا به پیشنهاد من در مشهد تشکیل شد ــ و من در آنجا صحبتی داشتم، طبعا لازم بود که هزاره طبری نیز در آمل تشکیل شود و البته شده و من هم شرکت کردم ولی مقاله‌ام فرصت ایراد نیافت و ناچار آن را در کتاب حصیرستان آوردم: ما نقد عمر بر سر پیمانه سوختیم/ قندیل کعبه بر در بتخانه سوختیم در‌‌ همان کنگره بود که نوشتم طبری در بغداد مدفون است پس تا مورخان عراقی در این کنگره نباشند یک پای کنگره لنگ است و آن روز‌ها هنوز گرماگرم جنگ عراق و ایران بود. یک کتاب تاریخ هم یونسکو خواسته است برای آسیای مرکزی بنویسد. آقای دکتر داوری یزدی که یک وقت رییس یونسکو در ایران بود مرا معرفی کرد به عنوان یکی از دوعضو ایرانی تالیف این کتاب، ده سال هر سال ده روز در فصل بهار، من به پاریس می‌رفتم و در هیات تحریریه این کتاب شرکت می‌کردم. رییس هیات مرحوم دکتر محمد عاصمی (عاصم اوف) تاجیکستانی بود و اعضای دو تن استاد هندی و دو تن پاکستانی و چند تن ازبک و تاجیک و قزاق و قفقازی و یک تن استاد ترک ــ آیدین صاییلی ــ و یک تن انگلیسی و یک تن فرانسوی و یک تن امریکایی و دو تن افغانی و چند تن روس بودند ــ و در کتاب در شش جلد قرار بود تدوین شود که چهار جلد آن پایان یافت ــ ولی ناگهان دکتر عاصموف در تاجیکستان دم خانه‌اش، به تیر غیب کشته شد. و تتمیم تالیف کتاب تا حدی به تاخیر افتاد. آنچهار جلد که چاپ شده است توسط آقای دکتر صادق ملک شهمیرزادی به فارسی ترجمه شده ویکی از مهم‌ترین منابع شناخت تاریخ آسیای مرکزی است. گزارش این کا را من در کتاب «سایه‌های کنگره» و هم چنین در مقاله‌ای تحت عنوان «بهاران خجند» در روزنامه اطلاعات نوشته‌ام. یکی از جلسات تالیف این کتاب، در آلماآتا پایتخت قزاقستان تشکیل شد ــ که دولت صاحب شوکت جمهوری اسلامی، مبلغ یکصد دلار رایج امریکا برای مخلص خرج سفر داد ــ و من با این صد دلار خود را به مسکو رساندم و چند شب در هتل آکادمی مسکو بیتوته کردم و سپس با هواپیمای ایلوشین هفت هشت ساعت راه پرواز کردم تا به آلماآتا رسیدم، تا در آن ولایت در فضائل آب انبار «حوض ملک» کرمان که گویا از مستحدثات ملک دینار غز ــ نزیدک هزار سال پیش است ــ صحبت کنم و شاید تنها کسی باشم که برخلاف انوری ابیوردی از یک غز، به عنوان یک عنصر سازنده دفاع کرده‌ام. طی آن سخنرانی گفتم که غز‌ها «بر ولایت نسا و نرماشیر هجوم کردند و صداهزار آدمی در پنجه شکنجه و چنگال نکال ایشان افتادند و در زیر طشت آتش گرفتار شدند ــ و خاکس‌تر در گلو می‌کردند ــ و این را قاوود غزی نام نهاده بودند.» پس گفتم: به همین دلایل من نمی‌توانم دفاعی از ملک دینار غز بکنم ــ ولی یک آمار یا یک شیفر به رسم فرنگی‌ها می‌دهم ــ خود دانید و انصاف خود و ملک دینار و روز قیامت. این آمار خودش گویاست: این آب انبار، یعنی حوض ملک، در وسط پرجمعیت‌ترین و قدیمی‌ترین محلات کرمان ــ یعنی محله شهر ــ که لهجه اصیل کرمانی در آن هنوز رایج است ساخته شده، ۲۲ پله می‌خورد... آخرین شیرآبی که بدان وصل شده هفتاد، هشتاد سال پیش مهر سازنده آن حسن کرامانی نقر شده... دو مخزن کنار هم و به هم مربوط و شامل ۹ کله کار است و چهار ستون دارد با صاروج محکم به ارتفاع چهار و نیم م‌تر. مخزن دیگری... ظرفیت آن مجموعه حدد ۹۳۹ متر مکعب است که می‌شود حدود یک میلیون لیتر آب. خب، اگر هر کوزه متوسط پنج لیتر آب گیر داشته باشد، دویست هزار کوره در روز ازین آب انبار پر می‌شود و اگر هر کوزه پنج نفر را سیرآب کرده باشد یک میلیون نفر می‌توانند ازین مخزن سیرآب شوند و اگر در هر سال تنها دو بار این آب انبار پر شده باشد ــسالی دو میلیون تن از آن آب خورده‌اند و حدود هشتصد سال از بنای آب انبار می‌گذرد ــ پس قریب یک میلیارد و هفتصد هزار نفر آدم تاکنون از این آب انبار آب خورده‌اند. (کاسه کوزه تمدن ص ۳۴۰) ملک دینار در نهم ذی قعده ۵۹۱ه/۱۶اکتبر ۱۱۰۵ فوت کرده. او به «علت سرسام مبتلا شد، مداوای او به طلاء شیرزنان می‌کردند، و دایم چند زن شیر بر سر او می‌دوشیدند.» (سلجوقیان و غز در کرمان ص ۶۰۲) پس حلال باد آن شیری که زنان کرمان بر سر ملک دینار می‌دوشیدند که جمعیتی به اندازه کل جمعیت چین امروز را لااقل یک بار آب داده است. من رفیق حاکم معزول و دزد دستگیرم... در ازاء این حرف‌ها که زدم، در حالی که من سخنرانی می‌کردم یک هنرمند صاحب کمال قزاق مشغول نقاشی کردن چهره من بوده است که در پایان سخنرانی آن را امضا کرد و به من داد و کاش می‌شد دهباشی آن را چاپ می‌کرد. من خط سیریلیک نمی‌توانم بخوانم، ولی احتمال دارد امضا نقاش شاید، جهانگیر پیروبوف؟ بوده باشد. پیری و هزار عیب شرعی این مجلس در شهریور ۱۳۶۴ش/ سپتامبر ۱۹۸۵م بوده است. شرکت در کنگره‌های داخلی که دیگر لاتعد و لاتحصی است، مثل کنگره خواجه رشیدالدین فضل الله که یکبار پیش از انقلاب در تبریز تشکیل شد و یک بار بعد از انقلاب، و در هر دو شرکت کردم، پیش از انقلاب در خریداری وقفنامه خواجه رشید که بعضی‌ها ایراد داشتند که ۵۰ هزار تومان گران است و این جزو اسناد ملی است و دارنده آن باید هدیه کند من یک حساب ساده پیش پایشان گذاشتم و گفت: برای هر روز نگهداری این سند ده دوازده کیلویی هر روز یک تومان به او بدهند. اول بعضی‌ها از کمی رقم تعجب کرده و خندیدند. و بعد وقتی کسی محاسبه کرد مثل مضاعف کردن دانه گندم در خانه شطرنج، یک وقت متوجه شدند که از روز قتل خواجه رشید در تبریز تا آن روز یعنی از ۷۱۸ش. ۱۳۱۸م که او را در تبریز به دو نیم کردند تا آن روز که کنگره تشکیل شده بود قریب ۶۵۰ سال یعنی حدود ۲۵۰ هزار روز می‌گذشت، اگر می‌خواستند آن را به نرخ پیشنهادی مخلص بخرند می‌بایست نزدیک به دویست و پنجاه هزار تومان بدهند و البته ندادند و گویا بر اثر ناخن گردی‌ها بالاخره به حدود شصت هزار تومان خریدند. اما در کنگره دوم خواجه رشید که در بهار امسال ۱۳۸۴ش/۲۰۰۵م تشکیل شد، باز خداوند توفیق داد و به دعوت دکتر رحمانی رییس گروه تاریخ دانشگاه تبریز و دوستان دیگر در کنگره خواجه رشید شرکت کردم و ضمن اشاره به توجهات خواجه رشید و فرزندش به کرمان سخنرانی خود را که متاسفانه هنوز جایی چاپ نشده این طور به پایان بردم: «... صوفی معروف مشتاق علی شاه در ۱۲۰۶ه/۱۷۹۲م به فتوای ملاعبدالله بمی سنگسار شد و قتل او مردم کرمان را سال‌ها شرمسار و منفعل می‌داشت تا بر مزار او گنبد و بارگاه ساختند و اغلب به زیارت می‌روند و دعا می‌خوانند چنانکه از مزار یک قدیس دیدار کنند. چه، جرم مشتاق این بود که قرآن و خصوصا سوره یس را با آهنگ سه تار می‌نواخت. مرحوم کیوان قزوینی که خطیبی نامدار بود، سال‌ها بعد در کرمان در مزار شاه ولی اعتکاف کرد و ایام رمضان را د رمسجد جامع کرمان ــ در محلی که مشتاق سنگسار شده بود ــ موعظه می‌کرد و کل مردم شهر شرکت می‌کردند. مرحوم کیوان آنقدر خطیب زبردستی بوده که از دهات دوردست مردم برای استماع سخن او به شهر می‌آمدند. ۲۱ رمضان روز سنگسار مشتاق بوده است. یک سال، کیوان چنان موثر صحبت کرد که گویی حوادث عاشورا را بیان می‌کند و همه حاضران در تشریح واقعه قتل مشتاق به گریه انداخت و در آخر مجلس خطاب به حاضران کرد و گفت: ــ‌ای مردم کرمان، این، پدران شما بودند که در همین جا دست به این کار زدند، پس وجوبا لازم است که همه شما لعنتی به روح آن‌ها بفرستید ـ و عجیب آنکه مردم کرمان، حاضران در جلسه، همه فریاد بیش باد و لعنت باد بلند کردند. چنانکه گویی صلوات می‌فرستند. من، پس از بیان این حکایت، خطاب به دوستان حاضر در جلسه گفت: اجداد بزرگوار شما «در سابع عشر شهر جمادی الاول سنه ثمان عشر و سبعمائه مزاج پادشاه ابوسعید با او متغیر گردید او را پسرش عزالدین ابراهیم را در موضع ابهر به قریه خشکدر به قتل رسانیدند و اعضای او را از یکدیگر جدا کرده هر عضوی را به شهری فرستادند. (آثار الوزراء عقیلی، ص ۲۸۶) پس از خواندن این شرح عرض کردم: بنابراین هم چنانکه کرمانی‌ها در واقعه مشتاق ارواح پدران خود را بی‌نصیب گذاشتند، مخلص از کرمان آمده‌ام اینجا تا به اولاد آنهایی که سر خواجه رشید را در بازار می‌گرداندند و فریاد می‌زدند که این سر آن یهودی است که خیال تغییر قرآن داشت، آری می‌خواهم تا بیان واقعه خواجه رشیدالدین عرض کنم که برای اعتذار از روح پاک خواجه که کتاب جامع التواریخ را معمولا بعد از نماز صبح می‌نوشته است شما اهل ولایت تبریز نیز وجوبا لازم است‌‌ همان حرکتی را انجام دهید که مردم کرمان در پی منبر کیوان قزوینی انجام دادند... خوب، این هم مزد دست تبریزی‌ها و اولیای دانشگاه تبریز ــ که چند روزی ما را در بهترین هتل شاگلی تبریز پذیرایی کردند ــ هرچند اثر کلام مخلص در پایان جلسه، به اندازه یک هزارم کلام شیخ عباسعلی کیوان قزوینی هم نبود. می‌دانم خیلی من و من کردم و خیلی از من حرف زدم و از این منیت که می‌شود آن را تمنمن هم خواند معذرت می‌طلبم اما هنوز حرف ناقص است. دو کار دیگر هم من در امر نویسندگی توفیق یافته‌ام که به انجام برسانم. ــ نخست اینکه بعض دوستان مولف، لطف کرده، اظهار تمایل کرده‌اند که بر کتاب ایشان، مخلص مقدمه بنویسم و درین مورد با کمال افتخار، این امر را پذیرفته‌ام، و برای خود دلایلی هم داشته‌ام که یکی از آن‌ها این است که «می‌شود، آدم، حرف خود را در کتاب دیگری بزند ــ خصوصا اگر حرفی باشد که در کتاب‌های خودش زدن آن ممکن نباشد، و به قول چینی‌ها «آتش بازی بکند ولی در خانه همسایه». علاوه برآن گاهی اوقات، کتاب‌های دیگران از کتاب خود آدم پرتیراژ‌تر است ــ و این را من با کمال صراحت اقرار می‌کنم ــ بنابراین حرف آدم درین جا برد بیشتری خواهد داشت... و این بدان می‌ماند که یک صاحب رستوران، بعد از آنکه به مشتریان خودش غذا داد، خودش برود در رستوران دیگری غذا بخورد...» (جامع المقدماتف ص ۱۳) در طی این سال‌های متمادی شاید بیش از پنجاه مقدمه بر کتاب‌های این و آن نوشته‌ام ـ به طوری که وقتی به فکر افتادم بعضی از آن‌ها را جمع کنم و در یک کتاب چاپ کنم ــ خودش شد یک کتاب «به قاعده» ـ در دو جلد ــ که اسم آن را هم گذاشتم جامع المقدمات. و تازه خیلی از آن‌ها را هم هنوز به دست نیاورده‌ام. یک دلیل نوشتن بدون اکراه این مقدمات، برای خودم این استدلال بود که از دو حال خارج نیست: ــ یا تیراژ کتاب قابل توجه خواهد بود، که خیلی زود به مولف منت گذاشته خواهم گفت: این زیادتی تیراژ به خاطر مقدمه مخلص است. ــ یا اینکه تیراژ کتاب کم است، خیلی طبیعی است که گناه را به گردن متن کتاب انداخته خواهم گفت: بیخودی مقدمه ما را حرام کردی! و به هر حال، این هم یک پرده از نویسندگی بنده بود. باز هم عرض می‌کنم که مواردی هم بود که ما مقدمه می‌نوشتیم ــ به خواهش خود آن‌ها، ولی بعد خودشان منصرف می‌شدند از چاپ آن. مثل مقدمه‌ای که بر کتاب لوریمر نوشتم ــ بنیاد فرهنگ کوتاه آمد و آن را توی رف گذاشت. مورد دیگر، شرکت در نگارش مقالاتی به تناسب در یادواره هاست، که از آن جمله بود: مقاله‌ای که در یادواره مرحوم علی محمدعامری نوشتم، و مقاله نون جو در یادواره محیط طباطایی و مقاله مار در بتکده در یادواره استاد دکتر غلامحسین صدیقی و مقاله درخت جواهر در یادواره دکتر یحیی مهدوی، و مقاله پوست پلنگ در یادواره دکتر احسان اشراقی و مقاله عشره منتشره در یادواره دکتر ذبیح الله صفا و مقاله در یادواره پرویز شهریاری و مقاله افشار‌ها در کرمان در یادواره مرحوم دکتر محمود افشار. بعضی ازین مقالات را بعدا تفصیل داده به صورت کتاب درآورده‌ام. البته این تصور هم نشود که همه مقالات من بلافاصله در یادواره‌ها چاپ می‌شود ــ معمولا بعضی دچار قیچی ایرج افشار می‌شوند، بعضی قبول نمی‌شوند ــ مثل «شهیدی در بروجرد» که برای یادواره استاد دکتر سیدجعفر شهیدی نوشته بودم و مورد قبول ادیتور‌ها قرار نگرفت، پس آن را در کتاب «نوح هزار طوفان» به چاپ رساندم، و مقاله «گو





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 67]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن