تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه از رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله چيزى تقاضا مى‏شد، اگر ايشان آن را مى‏خواستن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830586259




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گزارشی از آخرین دقیقه های حضور در دنیا!


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
گزارشی از آخرین دقیقه های حضور در دنیا!




اگر بدانیم عاقبت سر و کار همه مان، همه همه همه مان، به این چند ده نفر می افتد، شناختنشان برایمان جالب می شود. دلمان می خواد ببینیم کسی که آخرین خدمت را بهمان در دنیا می کند کیست و چه طور روزگار می گذراند...





خبرآنلاین: اگر بدانیم عاقبت سر و کار همه مان، همه همه همه مان، به این چند ده نفر می افتد، شناختنشان برایمان جالب می شود. دلمان می خواد ببینیم کسی که آخرین خدمت را بهمان در دنیا می کند کیست و چه طور روزگار می گذراند...

درباره شان کم نوشته نشده. هر از گاهی یک سایت، نشریه، مجله و روزنامه به بهانه ای می رود سراغشان و از زندگیشان، خاطراتشان و روحیاتشان برایمان می نویسد و یادمان می آورد یک گوشه از این شهر چند آدم به شغلی حساس مشغولند و فردا یا پس فردا، میزبان تک تکمان می شوند.

هر کدامشان یک مخزن پر از حرفند. یک سوله بزرگ از خاطرات و نگفتنی ها که هر چقدر هم گفته و نوشته شده باشد، باز هم چیز جدیدی برای رو کردن هست. اگر نویسنده بودند، حتما می شد انتظار داشت هفته ای یک کتاب مطلب بنویسند و انتشار دهند. خاطره های تلخ و شیرین و سیاه و سفیدی که تا در آن «خانه ی یکی مانده به آخری» نباشی، برایت اتفاق نمی افتند.

خانه یکی مانده به آخر!

به گزارش روزنامه خبر؛ برای کسانی که غسالخانه را از پشت شیشه های آن دیده اند، دیدن پنج شش وان سنگی که کنار هر کدامشان یک سنگ تخت مانند قرار دارد، صحنه ی جدیدی نیست. وان و سنگی که قبل از قبر، چند دقیقه ای مهمانش هستی و یک جورهایی خانه ی یکی مانده به آخرت محسوب می شود. شاید برای پشت شیشه ای ها کمی بوی کافور هم حس شود اما این طرف شیشه، حال و هوای دیگری دارد.

سالن جدید غسال خانه، خیلی وقت نیست که به بهره برداری رسیده. در و دیوار و زمین و سنگ هایش تمیز است و نو. از همان اول که وارد می شوی، بوی کافور می پیچد توی سرت. صدای قرآن ملایمی از توی بلندگو به گوش می رسد که هر از گاهی جایش را به دعا و مناجات می دهد. غسال ها زیادند. بیست و خرده ای نفر. لباس های مخصوص به تن کرده اند؛ روپوش و شلوار سرمه ای، مقنعه آبی روشن، چکمه ی بلند و دستکش های پلاستیکی، ماسک و یک پیشبند که باعث می شود خیلی خیس نشوند. سن و سال هایشان متفاوت است . در بینشان چهره های خیلی جوان که می خورد بیست، بیست و یک ساله باشند پیدا می شود و هستند کسانی که میانسالی را تجربه می کنند. پنج شش سنگ برای شستشو آنجاست.






آنها که دیده اند می دانند وقتی جنازه را می آورند داخل، گروهی که نوبتش است و مسئول شستن میت می شود، میت را تحویل می گیرد. اسم و مشخصاتش مشخص می شود و این که روی کدام سنگ باید شسته شود. کاور را باز می کنند و پیش از آن که بیندازندش داخل سنگ، موانع شستشو مثل چسب یا لاک یا رنگ را برطرف می کنند. «از بیمارستان آمده ها و تصادفی ها وقت بیشتری می برند.» این را غسال کهنه کار می گوید. می گوید آنهایی که از بیمارستان آمده اند به دست و پاها و بدنشان چسب های بیمارستان مانده و پاک کردنش وقتشان را می گیرد. تصادفی ها هم که اگر وضعشان وخیم باشد و خونریزی داشته باشند، کمی طول می کشد تا بتوانند با سدر و خاک رس و چیزهای دیگر خونش را بند بیاورند و شروع کنند به غسل دادنش. روی از بین بردن موانع و تمیز کردن زیر ناخن ها تاکید دارند و معتقدند اگر میت با مانع برود و غسلش درست نباشد، گناهش گردن آنهاست...

وقتی این کار تمام شد، چند نفری جنازه را می اندازند داخل وان سنگی. یک وان نسبتا گود و سنگی که تنها امکاناتش سوراخی است که آب از آن می رود داخل فاضلاب!

برای شستن هر میت، چهار نفر مسئولند. یکی آبریز، یکی غسال، یکی کمک غسال و آخری خلعت بر. اول از همه آبریز آب را می ریزد و جنازه را خیس می کند. گویا نیت کننده هم همان آبریز است. نیت می کند و آب را نگه می دارد تا غسال کارش را شروع کند. غسال و کمک غسال با دقت زیاد میت را این طرف و آن طرف می کنند و مطمئن می شوند که خوب شستشو شده و مانعی باقی نمانده است. حرفه ای تر ها این کار را کمتر از ده دقیقه انجام می دهند و تازه واردها پانزده دقیقه ای برای این کار وقت می خواهند.

در همین مدت، خلعت بر کارش را شروع کرده و از پارچه ی لوله شده ای که به صورت رل بالای هر سنگ قرار دارد، یک پیراهن و یک روسری در می آورد و منتظر می شود تا شستشوی جنازه تمام شود.

وقتی غسل تمام شد، دو سه نفری جنازه را بلند می کنند و آخرین لباسش را به او می پوشانند و همان موقع ها به هفت ناحیه ی سجده گاهش کافور می زنند. کفن را می بندند و می گذارندش روی ریل، تا آن طرف یکی بیاید و تحویلش بگیرد و برای دفن ببردش.

در تمام این مدت هم ناظرها به کار هیئت شستشو نظارت می کنند و موارد شرعی را تذکر می دهند.

کارشان از یک ربع هشت صبح شروع می شود تا چهار بعد از ظهر. تعطیل و غیرتعطیل هم ندارد. هر برگه ای که پذیرش شود، جنازه ی صاحب برگه باید شسته شود و روی زمین نماند...

فرشته هایی روی زمین

دوسال است که در سازمان بهشت زهرا کار می کند و هشت ماهی می شود که به سالن تطهیر آمده. می گوید: «اولین روزی که به اینجا آمدم، از پشت شیشه مشغول تماشا شدم. آن موقع ها غسال ها لباس هایشان سبز و مقنعه هایشان سبز کم رنگ بود. همان موقع حس کردم فرشته هایی را می بینم که از آسمان به زمین آمده اند و دارند ماموریتی زمینی را انجام می دهند. هنوز هم بعد از هشت ماه، هر وقت می آیم داخل و همکارانم را می بینم، فرشته هایی نورانی در پیش چشمم مجسم می شوند که با زمینی ها متفاوتند.»

بیراه هم نمی گوید. خیلی ها اینجا هستند که از مرده های خودشان می ترسند. کسی که تا یک ساعت پیش کنارشان بوده و با او سر یک سفره می نشستند، الان که از دنیا رفته ترسناک شده! حاضر نیستند حتی نزدیکش شوند و از نزدیک برایش فاتحه بخوانند چه برسد به این که دستش بزنند یا بشویندش.

از آن بدتر، این فرشته های روی زمین، با همه جور صحنه ای مواجه می شوند. سوخته ها و سردخانه ای های سیاه شده، تصادفی هایی که تکه پاره شده اند، جنازه های بخیه خورده ای که از پزشک قانونی می آیند، دیرکشف شده های گندیده ای که باد کرده اند و به هر جایشان دست می زنی پوستشان می ترکد و بوی تعفن از آن ها بلند می شود... مرده هایی که دیگران حتی حاضر نیستند ثانیه ای نگاهشان کنند را مثل جنازه های سالم می شویند و برایشان فرقی نمی کند با چه صحنه ای طرفند. می دانند که وظیفه شان حساس است و اگر میت درست شستشو نشود، آن طرف پایشان گیر است.

فرشته ها برخلاف تصور دیگران، قسی القلب نشده اند و خیلی هایشان با سال ها سابقه ی کار، باز هم با دیدن بعضی صحنه ها منقلب می شوند و تحمل دیدنش را ندارند.

همه جایش سوخته بود، موهایش نه!

خاطراتشان زیاد است. به طور متوسط هر کدامشان روزی با شش هفت جنازه به طور مستقیم طرفند و پانزده بیست تا جنازه را هم از دور و روی سنگ همکارانشان می بینند و همین کافیست تا دفترچه ی خاطرات ذهنیشان پر شود از اسم و چهره و خاطرات مربوط به آن ها. اما از بین آن همه جنازه، بعضی ها خاطره انگیزتر می شوند. این خاطره ها یا آن قدر خوبند که تا ابد حس خوب برای غسال به جا می گذارند، یا آن قدر فجیعند که هر چقدر هم که زمان از آن بگذرد، باز هم ردپایش روی روحشان باقی می ماند.

آزاده، غسالی ست که شش سال است در سالن تطهیر کار می کند. می گوید: «گاهی با جنازه هایی مواجه می شوم که واقعا حس می کنم اعمال خوبی داشته. بوی عطری از این جنازه ها بلند می شود کل سالن را برمی دارد. این را جز با دلیل خوب بودن مرده، قبل از مردنش نمی شود توجیه کرد.»

پرستو هم اعمال فرد را در کیفیت جنازه بی تاثیر نمی داند. می گوید: «چند وقت پیش یک جنازه را آوردند که تمام بدنش سوخته بود. قبلا هم جنازه سوخته دیده بودم و می دانستم که مو، زودتر از هر چیزی می سوزد و از بین می رود اما این جنازه با این که همه بدنش جزغاله شده بود، موهای سالمی داشت. دقیقا تا زیر رستنگاه مویش سوخته بود و موها هیچ آسیبی ندیده بودند. نمی دانم در دنیا چه کرده بود و چه جور آدمی بود که آتش حریف موهای زیبایش نشده بود...»

مرگ با چشم های باز

صحنه های فجیع کم ندیده اند اما بعضی از جنازه ها برای غسال های کار کشته هم ترسناکند. غسال میانسال می گوید: «تا به حال خیلی پیش نیامده که از جنازه بترسم و ترس باعث شود نتوانم کار کنم اما اینطور نیست که اصلا این اتفاق نیفتد. مثلا یک بار جنازه ای آوردند که به خاطر تصادف جانش را از دست داده بود. پای چپ جنازه کاملا چرخ شده بود و چیز زیادی از آن باقی نمانده بود. وقتی جنازه را بلند می کردم، همین که حس کردم چربی پایش به دستکشم اصابت کرده، چنان حس ترسی به من دست داد که قفل شدم و نتوانستم کار را پیش ببرم...»

برای تازه کارتر ها، یکی از بدترین صحنه ها، دیدن جنازه هاییست که چشمشان باز است: «اگر تا زمانی که بدن گرم است چشم بسته نشود، دیگر هر کاری هم بکنی نمی توانی چشم مرده را ببندی.

نگاه آخرشان و دیدن وحشتی که در چشم هایشان هست، صحنه ای نیست که به این راحتی ها از یاد برود یا عادی بشود.»

قدیمی ترها می گفتند کسانی که در این دنیا آرزوی برآورده نشده دارند، با چشم باز می میرند. غصه ی چشم بازها و آرزوهایی که به دلشان مانده، تا مدت ها در دل خیلی از غسال ها باقی می ماند.

مرده ای که زنده بود؛ مرده ای که گریه کرد

در دفترچه ی خاطرات غسال های کهنه کارتر، خاطره های عجیب و غریبی هم به چشم می خورد؛ خاطره هایی که هیچ کس جز خود خدا حکمتش را نمی داند. یکیشان می گوید: «چند وقت پیش جنازه ای را آوردند و غسال ها مثل سایر جنازه ها تحویلش گرفتند اما همین که گذاشته اندش درون سنگ، یک صدایی از گلو و ریه اش خارج شده که حس کردند زنده است. سریع جمعش می کنند و آمبولانس خبر می کنند که بیاید و ببردش به بیمارستان که گویا در راه بیمارستان دوباره تمام می کند.»

یکی دیگر از غسال ها خاطره اش از جنازه ی یک دختر جوان را تعریف می کند. می گوید: «وقتی شستشوی دختر جوان تمام شد و خشکش کردیم و کارهای پوشاندنش با خلعت تمام شد، دیدم که چند قطره اشک از گوشه ی چشم هایش آمد پایین.»

می گوید: انگار تازه فهمیده بود و باورش شده بود که دیگر امیدی نیست و باید خداحافظی کند.

می گوید: اشک وداعش را با چشم دیدم...

ملاقات با مادر روی سنگ غسالخانه

اثبات این که غسال ها قسی نیستند، کار سختی نیست. اگر سنگی شده بودند محال بود با به یاد آوردن خاطره ای که مثلا دو سه سال پیش اتفاق افتاده اینطور به هم بریزند و نتوانند بغضشان را کنترل کنند و اشک هایشان جاری شود.

برای خیلی هایشان، خصوصا آنهایی که مادر شده اند، طرف شدن با بچه ها کار سختی است. می گویند وقتی جنازه ی کودک می آید، سخت ترین روز برایشان رقم می خورد و تا مدت ها ذهنشان را درگیر می کند.

اما خاطره های دیگری هم هستند که تا سال ها در خاطرشان می ماند و با هر بار بازگو کردن، داغشان تازه می شود. یکیشان یکی از این خاطره ها را این طور تعریف می کند: « مدتی پیش وقتی کارم تمام شد، به اتاق استراحت آمدم و دیدم روی یکی از صندلی ها، کودکی دو سه ساله نشسته. چند شاخه گل دستش بود و آرام، این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. از اطرافی ها پرسیدم این کیست؟ جواب دادند که مادرش فوت شده و بچه برای دیدن مادرش بی قراری می کند. پدرش خواسته تا بیاید داخل و یک بار هم که شده مادرش را ببیند.

مادرش زن جوانی بود. وقتی برگه اش آمد و تحویلش گرفتیم متوجه شدیم خودکشی کرده. قرار شد وقتی شستشوی مادرجوان تمام شد و لباس تنش کردیم، آن وقت اجازه دهیم کودک بیاید و ببیندش. وقتی کار تمام شد و بچه را آوردیم، حس می کرد آن جا بیمارستان است و مادرش روی تخت بیمارستان خوابیده. آمد نزدیک و چندبار مادرش را صدا زد و وقتی دید جواب نمی دهد، گل ها را گذاشت روی سینه مادر. آرام شده بود و بی قراری نمی کرد. موقع رفتن از کنار مادر برگشت سمت ما و گفت: «بابا مامانو کاری نکرده ها؛ مامان خودش اینطوری شد!» و رفت.

این که خاک سیهش بالین است...

غسال جوان یکی از تلخ ترین خاطره هایش را مواجه شدن با بدن سرد و بی روح یکی از بازیگران محبوب و قدیمی سینما و تلویزیون می داند. می گوید: «وقتی جنازه را تحویل گرفتیم، مثل همیشه شروع کردیم به شستشو. وقتی صورت جنازه را نگاه کردم حس کردم سالهاست که او را می شناسم. دقیق تر که شدم اسمش را به خاطر آوردم اما باز هم باورم نمی شد خودش باشد؛ لاغرتر از چیزی که در تلویزیون می دیدم بود و البته پیرتر. به دوستانم که گفتم آن ها هم باور نکردند و گفتند نمی شود این همان بازیگر محبوب باشد و پشت شیشه فقط دو سه نفر ایستاده باشند!

برای این که مطمئن شوم برگه اسمش را نگاه کردم و دیدم درست حدس زده ام. از آن طرف شیشه ای ها پرسیدم که این همان بازیگر معروف است؟ آنها هم جواب مثبت دادند. دلم سوخت که یک بازیگر که این همه سال مردم برایش سر و دست شکانده اند و این همه فیلم و سریال بازی کرده، روز مرگش این قدر تنها باشد و غریبانه خاک شود...»

هنوز برای مردم جا نیفتاده ایم

با این که در این سال ها از این قشر زیاد صحبت شده و از روحیات صاحبان این شغل زیاد حرف به میان آمده، اما هنوز هم مردم ارتباط خوبی با این شغل برقرار نکرده اند و غسال ها هنوز به موجوداتی ناشناخته می مانند که باید ایزوله شوند!

وقتی که این رفتار را می بینند، خودشان هم تمایلشان به لو دادن شغلشان کم می شود. غسال سی و یک ساله که پنج شش سالی می شود در سالن تطهیر کار می کند یکی از آن هاست. دختری یازده ساله دارد که حتی دلش نمی خواسته او از شغلش خبر داشته باشد. به همکارانش سپرده بوده که هر وقت دخترک به محل کارشان آمد، به او بگویند مادرت کارهای اداری و دفتری را انجام می دهد، نه شستن مرده. دلش پر است از برخورد اطرافیان.

می گوید: «ما هم مثل بقیه هستیم و با آنها فرق نداریم. چرا باید اینطور تصور شود که سر و کار داشتنمان با مرده ها باعث شده مثل بقیه نباشیم؟ چرا باید از این که به خانه مان بیایند وحشت داشته باشند؟ چرا وقتی شغلمان را می فهمند یک طور دیگر بهمان نگاه می کنند؟ چرا باید بچه ی من از این که شغل مادرش این است خجالت بکشد؟ ما اگر نباشیم چه به سر جنازه ها می آید؟ جنازه هایی را می شوییم که اقوامشان حتی حاضر نیستند به آنها نزدیک شوند. ما اگر نباشیم چه می خواهند بکنند؟»

یکی دیگر از غسال ها به بهتر شدن وضع و فرهنگ مردم اشاره می کند و معتقد است قدیم تر ها اوضاع بدتر بود. می گوید: «مادر من هم غسال بود و ما مشکلات هم خانواده بودن با یک غسال را از همان بچگی درک کرده ایم. اقوام به خانه مان نمی آمدند و ما را در مهمانی هایشان شرکت نمی دادند.»

حتی شغل مادرش در ازدواج او و خواهرانش هم تاثیر گذاشته بوده. می گوید مواردی بودند که همه ی شرایط را قبول داشتند و تنها مشکلشان مرده شور بودن مادر بود! خودش هم دختر دارد و از این می ترسد که در آینده شغل خودش باعث شود موقعیت های خوب ازدواج برای دخترش به خاطر شغل او از بین بروند و زندگی آینده اش تحت تاثیر داشتن این شغل باشد.

رد پای سختی کار بر روح و جسم

دست خودشان نیست. بالاخره دیدن جنازه های مختلف که هر کدام به یک شکل از دنیا رفته اند رویشان تاثیر می گذارد. یکیشان می گوید: «ما از همه چیزمان گذشتیم. اعصابمان، سلامتی روح و حتی جسممان را گذاشتیم پای این کار.» تعریف می کند که چطور این کار باعث شده محتاط تر شود و وسواسی. می گوید: «مثلا وقتی یک مادر و بچه را می آورند که از گازگرفتگی داخل حمام خفه شده اند، هر بار که بچه ام می رود حمام، حالم دگرگون می شود و مدام مراقبم که این اتفاق برای او نیفتد. یا کسانی که دزدیده و کشته شده اند را که می بینم، از سوار شدن به تاکسی و تنها بودن وحشت می کنم. این ها تاثیراتی است که ناخودآگاه اتفاق می افتد.»

خیلی هایشان هم ضعف اعصاب گرفته اند. حوصله ی صدای بلند را ندارند. در مکان های شلوغ احساس خوبی ندارند. واکنش هایشان نسبت به اتفاقات شدید و سریع شده و این ها تغییراتی است که معتقدند به خاطر شغل برایشان پیش آمده و پیش از آن اینطور نبودند.

ولی در کنار همه این ها، آن ها هم شادی های خودشان را دارند. سر و کار داشتن با مرده و جنازه باعث نشده که امید به زندگی در آن ها از بین برود و اتفاقا یاد مرگ، در کیفیت زندگیشان تاثیر مثبت هم داشته. پرستو، دانشجوی بیست و چهارساله ای که کمتر از یک ماه است به غسالخانه آمده، می گوید: « آن شرایطی که مردم از پشت شیشه می بینند و حس می کنند که اینها خیلی افسرده هستند و مدام غم می خورند، این طور نیست اینجا بیشتر بچه ها به بالا وصلند و این اتصال مانع از افسردگی می شود.»

برای پرستو، سر و کار داشتنِ زیاد با اموات باعث نشده که مرگ برایش عادی شود و در عوض سبب شده تا قدر زندگی اش را بیشتر بداند. می گوید: «هر روز صبح که از همسر و فرزندم خداحافظی می کنم، طوری با آن ها برخورد می کنم که انگار آخرین بار است می بینمشان ؛ چون می بینم کسانی را که سالم از خانه هایشان بیرون آمده اند و شب دیگر برنگشته اند.» می گوید: « این طور نیست که من مرتب به خودم بگویم که ای وای! امروز دیگر من می میرم! نه! اینطور نیست. کار در اینجا بیشتر باعث شده تا قدر لحظاتی که در آن هستم، قدر زنده بودنم را بدانم و به این فکرکنم که زمان زیادی ندارم برای بودن با کسانی که دوستشان دارم...چشم به هم بگذاریم عمر تمام شده و ما قدر لحظاتی که داشتیم را ندانسته ایم.»

برای پرستو، برعکس همکارش کار در اینجا باعث شده که تحملش بالاتر برود و زودرنجی اش کم شود.

اکثرشان با شغلشان ارتباط برقرار کرده اند و دوستش دارند. دلشان می خواهد در همین کار بمانند و به آن عادت کرده اند. معتقدند که خدا خودش کمکشان می کند و در کار انرژی زیادی دارند و این را جز مرحمت و لطف خدا نمی دانند.

اگر بدانیم عاقبت سرو کار همه ی مان، همه همه همه‌مان به این سالن و سنگ های سردش می افتد، به این فکر می افتیم که قبل از این که سرد و بی جان ببرندمان آنجا، خودمان با پای خودمان برویم و ببینیم قرار است آخر کارمان چه باشد. شاید صحنه هایی که می بینیم، دستمان را بگیرد و از غرق شدن در دنیای خاکستری بی مقدار، نجاتمان دهد.






تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۹





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن