واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عبور از سیمهای خاردارمیوه ی ممنوعه!«اسماعیل» از روستاهای اطراف اردبیل آمده و یک سال بود که روی پدر و مادرش را ندیده بود و فقط به نوشتن نامه قناعت میکرد. بچّهها میگفتند: در عملیات کربلای پنج عصب دستش قطع شده، اما خانوادهاش خبردار نشدهاند!از همان روزی که خبر پذیرش قطع نامه پخش شد، اسماعیل دیگر رغبتِ شنیدن هیچ حرفی را نداشت. به قول آن عزیز، گویی صلح میوه ی ممنوعهای بوده که از بهشت بیرونش رانده است!
روزنامهها با خبرهای تلخ و تازه از گرد راه رسیدند. امام فرموده است: من تا چند روز قبل معتقد به همین شیوهی دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم، ولی بهواسطهی حوادث و عواملی که از ذکر آن فعلاً خودداری میکنم و به امید خداوند در آینده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامی کارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای کشور که من به تعهّد و دلسوزی و صداقت آنان اعتقاد دارم، با قبول «قطع نامه» و آتش بس موافقت میکنم. قبول این مسأله برای من از زهر کشندهتر است، ولی من راضی به رضای خدایم و برای رضایت او این جرعه را نوشیدم.تبرک پیام «امام» بالاخره توانست دل نیمسوختهی اسماعیل را آرام کند. اسماعیل با بدنی زخم و زار، بعد از یک اقامت یکساله میخواست به اردبیل برود اما دستش نیاز به عمل داشت. گفتم: اسماعیل! بعد از جنگ چهکاره میشوی؟ خندید و گفت: پاشنهی کفش ما برای ادای تکلیف همیشه کشیده است. به امید خدا از اول مهر میروم دانشگاه پزشکی جهرم برای ادامه تحصیل! عبور از سیمهای خاردارحاج علی محمّدی پور رفته بود جلو و قرار بود با یک چراغقوه علامت بدهد. دشمن چهارلولهایی داشت که بچّهها را میزد. سمت راست ما، من دیدم یک چهار لول، ما وگردانهای دو طرف را زیر آتش گرفته بود. به «آرپیجی» زن گفتم: شلیک کن. اما به دلیل تاریکی نمیتوانست شلیک کند. خودم «آرپیجی» را گرفتم. بسم الله گفتم و شلیک کردم و دیگه خاموش شد. به راه خود ادامه دادیم. حاج علی گفته بود بریم سمت راست. اما محوری باز نبود. من با سر نیزه هر کار کردم که بتوانم سیم خاردارها را بچینم و محوری باز کنم، نشد. این بود که با پاهامون به سیمهای خاردار ضربه زدیم.
اگر چه پوتینهامون پاره شد، اما محور را باز کردیم. از اولین خاکریز دشمن عبور کردیم. اولین نارنجک رو داخل یک سنگر انداختم و پاکسازی شروع شد. منبع آتشعملیات بدر بود. ما با شهید حاج احمد امینی بودیم. گردان عباس زاده با گردان حاج احمد، جداگانه به محور زدند و هرکدام دو محور جدا باز کردند. ما که آمدیم به خط بزنیم، ضد هوایی عراقیها که بالای یک جای دژ مانند بود، به طرف ما چرخید که شهید امینی به راننده قایق گفت: دور بزن و برگرد به سمت محور عباس زاده. در همین حال، ضد هوایی شروع به کار کرد. به هر طریق ما وقتی خودمان را به محور عباس زاده رساندیم، خط شکسته شده بود و به ما گفتند: سریع به داخل آب بپرید و خودتان را به پشت دژ برسانید. در همین اثنا، پرههای قایق ما به سیم های خاردار گیر کرد و قایق از حرکت ایستاد. بعضی از بچّهها از جمله من به داخل آب پریدیم. اما من روی سیمهای خاردار افتادم و بادگیری که پوشیده بودم، پاره شد و آب داخل آن رفت و مثل یک مشک پر از آب شد. دستم را به لبهی قایق گرفتم تا خودم را بالا بکشم. دیدم نمیشود. یک قایق به کمکم آمد و دو سه نفری دستهای مرا گرفتند تا بالا بکشند که از بخت بد ما، علاوه بر بادگیر، شلوار ما هم پاره شد! به هر شکل، خودم را داخل قایق کشاندم و پس از آن کنار دژ پیاده شدم. سردم شده بود و داشتم میلرزیدم. کمی آن طرفتر، شعلهی آتشی را دیدم که به هوا بلند بود. گفتم اول خودم را گرم کنم، بعد به جمع دیگر رزمندگان بپیوندم و عملیات را ادامه دهم. خلاصه خودم را مرتب گرم کردم و از حرارت مطبوع لذت میبردم. خوب که گرم شدم، با خودم گفتم حالا این چی هست که به این قشنگی میسوزد. وقتی خوب نگاه کردم دیدم که منبع آتش، جسد یک عراقی است که پشت دولول در حال سوختن است. .. در همین حال صدای یکی از بچّهها بلند شد که صندوق مهمّات در حال انفجار است و بلافاصله بعد از آن، صدای مهیبی بلند شد و من سریع محل را ترک کردم. ..خط نفوذ ناپذیر
خطی که صدام اعلام کرده بود من دیوار بتونی درست کردم 500 کیلومتر، نفوذ ناپذیره و ایرانیها نمی تونن ازش عبور کنن، با میلگرد 20، خورشیدی درست کردن مثل سیخور، میلگرد بیست، 2 متر هم بلندیشه، نه میشه کجش کنیم، نه میشه بچینیماش. داخلش هم سیم خاردار. از نزدیک العماره تا هور، تا فاو 500 و خردهای کیلومتر راه، جلوی ما 10 ردیف سیم خاردار دو حلقهای بود. بچّهها گفتند: چهکار کنیم؟ گفتیم: پا میگذاریم روش، رد میشیم. حتی بادگیر بچّهها پاره نشد. بادگیر یک چیز نازکی است. خداوند همه چیز را تحت تسلط این بچّهها قرار داده بود. تو دست اسلام قرار داده بود. در اختیار اسلام قرار داده بود. حاجی اعلام کرد: من رد شدم. پشت هر سنگر عراقی دو تا نیرو گذاشته بود. حتی تو موانع، خدا رحمتش کنه. یکی از بچّهها گفت: ما تو موانع رفتیم، دیدیم سه نفر عراقی ما رو دیدند. 25 نفر غوّاص یک جا بودیم. عراقیه خم شد، قشنگ ما رو دید. یه موقعی هم دیدیم زد پشت اون یکی، اشاره کرد، بریم. فرار کردن، رفتن پشت خط. یه ماشینی بود. سوار شدند و رفتند. این قدر ترسیده بودند که دیگه نرفته بودند به فرمانده یا سرباز دیگهای بگن که ایرانی ها اومدند تو موانع.منبع :بر گرفته از شمیم عشق تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 362]