واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: لحظه ای که فقط بچه های تفحص می فهمندارتفاع نورانی :یك شب در منطقه ی « طلائیه » با جمعی از برادران یگان تفحّص نشسته بودیم و برای خودمان « شب خاطره » ای ترتیب داده بودیم . در انتهای شب ، یكی از دوستان خاطره ای گفت كه اشک در چشم بچّه ها جمع شد. برادر « بختی » از نیروهای گردان دوّم غرب گفت :در كوه های صعب العبور به دنبال پیكرهای مطهّر شهداء بودیم . در راه به پیرمردی برخوردیم كه معلوم نبود در آن حوالی چه كار می كرد. او بعد از سلام و مصافحه از ما پرسید : « در این كوه ها به دنبال چه می گردید؟»
گفتیم : « برای پیدا كردن پیكر شهداء آمده ایم.»بسیار خوش حال شد و ضمن قدردانی از برادران گروه تفحّص گفت :« در این ارتفاع روبرو، مدّت هاست چیزی توجّه مرا جلب كرده... گاهی حلقهای از نور مشاهده می شود كه مانند ستاره می درخشد... بد نیست به آن جا هم سری بزنید.»حرف های پیرمرد امیدوارمان كرد و به سمت ارتفاعات به راه افتادیم. ارتفاع صعب العبوری بود و تأمین مناسبی هم نداشت. بعد از ساعت ها پیاده روی، به محوطهی بزرگ و سرسبزی رسیدیم كه درختچه ای هم آن جا وجود داشت. در نزدیكی درخت مقداری تجهیزات انفرادی رزمندگان ریخته شده بود و این باعث شد تا به دقّت منطقه را بگردیم.پس از ساعت ها تلاش ، بالاخره پیكر مطهّر چهار شهید را پیدا كردیم. شهداء را جهت انتقال به عقب ، آماده كردیم . پس از شش ساعت پیاده روی به نقطهای كه پیرمرد را ملاقات كرده بودیم ، رسیدیم.پیرمرد هنوز آن جا بود. تا ما را دید پرسید: « موفق شدید؟»وقتی پیكر مطهّر را از زیر خاک بیرون آوردیم، پیشانی بندی بر روی جُمجمهی شهید به چشم می خورد. چفیهی سفید رنگی آغشته به خون دور استخوانِ گردنش پیچیده شده بود و شالِ سبز رنگی به دور كمر شهید بود؛ شالی كه نشانهی سیادت و بزرگواری شهید بود. ماجرا را برایش شرح دادیم . لب خندی زد و گفت :« اما هنوز آن ارتفاع ، نورانی به نظر می آید!»حرف پیرمرد برایمان جالب بود. قرار شد به مقرّمان برویم و فردا صبح در همان ارتفاع كار را ادامه دهیم.صبح فردا ، بعد از نماز صبح حركت كردیم . با عشق و علاقه مسافت زیادی را در كم ترین فرصت طی كردیم. پای كار كه رسیدیم ، ناگهان یكی از بچّه ها فریاد زد: « شهید... شهید... الله اكبر... صلوات بفرستید!»وقتی پیكر مطهّر را از زیر خاک بیرون آوردیم، پیشانی بندی بر روی جُمجمهی شهید به چشم می خورد. چفیهی سفید رنگی آغشته به خون دور استخوانِ گردنش پیچیده شده بود و شالِ سبز رنگی به دور كمر شهید بود؛ شالی كه نشانهی سیادت و بزرگواری شهید بود. حكایت اذان شهید! :سال 74 بود كه باز دل مان هوای خوزستان كرد و در خدمت بچّه های « تفحّص » راهی « طلائیه » شدیم. علی رغم آبگرفتگی منطقه ، بچّه ها با دل هایی مالامال از امید ، یک نفس به دنبال پیكر های مطهّر شهدا بودند و توفیق از این قرار بود كه هر روز تعدادی پیكر شهید را كشف و تخلیه كنند.
یک روز تا نزدیكی های ظهر هر چه گشتیم ، پیكر شهیدی را پیدا نكردیم... دل بچّه ها شكسته بود. هر كس خلوتی برای خود دست و پا كرده بود، صدایی جز صدای آب و نسیمی كه بر گونه های زمین می وزید، به گوش نمیآمد، در همین حین یكی از برادران رو به ما كرد و گفت : «صدای اذان میشنوم!»ما ضمن تعجّب ، حرف آن برادر را زیاد جدّی نگرفتیم، تا اینكه دوباره گفت: «صدای اذان میشنوم، به خدا احساس میكنم كسی ما را صدا میزند...»باور این حرف برای ما دشوار بود. بچّهها میخواستند باز هم با بیاعتنایی بگذرند.آن برادر مخلص این بار خطاب به ما گفت: «بیایید همین جا را كه من ایستادهام، با بیل زیر و رو كنید!»ما هم درست همان جایی را كه ایشان ایستاده بود، با بیل كندیم و حدود نیم متر خاک را برداشتیم. با كمال تعجّب پیكر مطهّر شهیدی را یافتیم كه هنوز كارت شناسایی او كاملاً خوانا بود و پلاكش در لابلای استخوان های تكیدهاش به چشم میخورد. قدر آن لحظات توكل و اخلاص را فقط بچّههای «تفحّص» می فهمند...! - به نقل از برادر ستائیانتقام سیلیِ زهرا سلام الله علیها :سال 72 در محور «فكه» اقامت چند ماهه ای داشتیم، ارتفاعات ،112 مأوای نیروهای یگان ما بود.بچّهها تمام روز ، مشغول زیر و رو كردن خاک های منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر میگشتیم، از فرط ناراحتی با هم حرف نمیزدیم ! آخر مدتی بود كه پیكر شهیدی را پیدا نكرده بودیم و این همه ی رنج و غصه ی بچّه ها بود!یكی از دوستان برای عقده گشایی معمولاً نوار مرثیه ی حضرت زهرا سلام الله علیها را روی ضبط میگذاشت... و ناخودآگاه اشک ها سرازیر می شد.قدر آن لحظات توكل و اخلاص را فقط بچّههای «تفحّص» می فهمند...! من پیش خودم می گفتم : یا زهرا ! من به عشق مفقودین به این جا آمدهام، اگر ما را قابل نمی دانی، مددی كن كه شهدا به ما نظر كنند؛ اگر هم نه ، كه برگردیم تهران...!روز بعد ، بچّه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سیاهی آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلاً «فكه» آن روز خیلی غمناک بود. بچّه ها بار دیگر به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسّل شده بودند. قطرات اشک در چشم آن ها جمع شده بود و هر كس چیزی زیر لب زمزمه میكرد...در همین حین، درست رو به روی پاسگاه 27 یک «بند انگشت» نظرم را جلب كرد. با سرنیزه مشغول كندن زمین شدم و سپس با بیل دستی خاکها را كنار زدم. یک تكه پیراهن از زیر خاك نمایان شد. مطمئن شدم كه باید شهیدی در این جا مدفون باشد. خاکها را بیش تر كنار زدم. پیكر شهید كاملاً نمایان شد، خاکها را به كلی كنار زدم ،
متوجّه شدم شهید دیگری نیز در كنار این شهید افتاده؛ طوری كه صورت هر دو به سمت یکدیگر بود! بچّهها آمدند و طبق معمول دنبال «پلاک» شهدا گشتند . پلاک را پیدا كردند و در همین حال، رفقا متوجّه قمقمههایی شدند كه در كنار این پیكرهای مطهّر بود . عجیب این كه داخل یكی از قمقمهها هنوز مقداری آب وجود داشت !همهی بچّهها محض تبرک ، از آب قمقمهی شهید استفاده كردند و با فرستادن صلوات ، پیكرهای شهدا را از زمین بلند كردند. در كمال تعجّب مشاهده كردیم پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده است : «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» - به نقل از برادر بهزاد پدیدارخدا كند پلاک همراهش باشد ! :در میان بچّه های تفحّص رسم است كه هرگاه كارشان به نتیجه نمیرسد، پیكر شهدایی را كه تازه پیدا كردهاند، تا گردن در زیر خاک دفن میكنند تا به این وسیله آنان را واسطه یافتن شهدا قرار دهند.فروردین 74 بود و مدتی بود كه شهیدی پیدا نكرده بودیم «آقا سیّد میر طاهری» با صدایی گرفته، میگفت: «خدایا! اگر نتیجهای در كار نباشد و شهداء به ما رخ نشان ندهند، همانطور كه گفته بودیم این میهمانان تازه را زیر خاک دفن میكنیم تا خود شهدا فیض و عنایتی كنند و ...!»سرانجام به نقطهای كه چندی پیش پیكر چهار تن از شهدا را كشف كرده بودیم، رفتیم. پای كار كه رسیدیم، پاكت بیل مكانیكی بالا رفت و انبوهی از خاک را از زمین بلند كرد. دقایقی بعد، چهار بسیجی میهمان در زیر خاک مدفون شدند!یكی از بچّهها به شوخی به این چهار شهید میگفت :«تا رفقای دیگه تون خودشونو به ما نشون ندن، بایس زیر خاك بمونین. شانس آوردین تا گردن خاکتون كردیم!»یكی از بچّهها به شوخی به این چهار شهید میگفت :«تا رفقای دیگه تون خودشونو به ما نشون ندن، بایس زیر خاك بمونین. شانس آوردین تا گردن خاکتون كردیم!»بیل مكانیكی پس از اطمینان از دفن پیكرهای شهدا آرامآرام خاکهای اطراف را زیر و رو كرد. دقایقی نگذشت كه ناگهان استخوان های سفید شده شهیدی از میان خاکها نمایان شد. عطر صلوات همه جا را پر كرد. اولین كاری كه كردیم، آن چهار پیكر مطهّر را از زیر خاک بیرون آوردیم و بعد همه خود را به مهمان نو رسیده، رساندیم. هر كدام از بچّهها تلاش میكردند تا پیكر شهید را سالم جمع آوری كنند. ورد زبان همه این بود كه :«خدا كند پلاک همراهش باشد.»بچّهها میلیمتر به میلیمتر خاکها را كنار زدند و لباس فرم سپاه ، پوتین، جورابها، قمقمه و كلاه آهنی، تسبیح، شانه، آینه، آویز نوک تسبیح با عبارت «توكلت علی الله» و دو عدد پیشانی بند «یا مهدی ادركنی» و «یا صاحب الزمان» را با ظرافت خاصی از زیر خاک بیرون آوردند.با پیدا شدن «پلاک» شهید كه میان خاک برق میزد، بچّهها به یکدیگر نگاه كردند و بعد صلوات پشت صلوات...!دوربین من بیكار نبود و پیوسته زیبایی این لحظات را ثبت میكرد.منبع :بر گرفته از شمیم عشق تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 528]