تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید،‌ اگر چه او خود،‌ بدان عمل ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837268183




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطرات خلبان آزاده احمدبیگی وقتی بعثی‌ها قبله را هم به اسرا اشتباه می‌گفتند


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطرات خلبان آزاده احمدبیگی
وقتی بعثی‌ها قبله را هم به اسرا اشتباه می‌گفتند
در طول دوماه، پشت به قبله نماز می‌خواندم و بعثی‌ها سمت قبله را به من اشتباه گفته بودند، خدا می‌داند، شاید هم عمداً این کار را کرده بودند و شاید هرگاه هم می‌دیدند که من پشت به قبله نماز می‌خوانم کلی به من می‌خندیدند.

خبرگزاری فارس: وقتی بعثی‌ها قبله را هم به اسرا اشتباه می‌گفتند


به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس، ‌سایت جامع آزادگان نوشت:  خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده تیمسار محمدیوسف احمدبیگی است: مدت دو ماه می گذشت که در سلول جدید تک و تنها بودم و مسائلی را که در اطرافم می گذشت ـ مثل رفتار عراقی ها با آن زن مظلومه و... ـ بر اعصاب و روانم خیلی تأثیر گذاشته بود. یک شب خیلی دلم گرفته بود. همش در این فکر بودم که خدایا! به سر زن و فرزندم چه آمده؟ آنها الان در نبود من چه حالی دارند؟ و... . فردای آن شب در باز شد. شخصی آمد و دوباره مشخصات مرا گرفت و گفت: «عرب زبانی؟» گفتم: «نه» گفت: «پتویت را بردار و بیا بیرون!» خوشحال شدم. برای چندمین بار بود که احساس کردم لحظه ی آن فرا رسیده تا نزد سایر دوستانم بروم؛ اما او چشمانم را بست و به آن طرف راهرو برد. صدای باز شدن در سلول به گوش رسید. فهمیدم که باز از چاله به چاه افتاده ام! در سلول را بست و رفت. مردی قد بلند و قوی هیکل درون سلول ایستاده بود. بلافاصله گفتم: ـ سلام، ایرانی هستی؟ ـ سلام علیکم. لا. توی دلم گفتم: «به درک، آدم که هستی.» دو تکه اسفنج کف سلول پهن شده بود. با اشاره ی دست به من گفت که بنشین! روی یکی از اسفنج ها نشستم. شروع کرد به سئوال کردن و مشخصاتی از قبیل اسم و درجه و شغل و دین و... مرا پرسید. سپس بلند شد و دست هایش را روی شکم اش گذاشت و گفت: ـ این طور نماز می خوانی؟ گفتم: «نه، من شیعه هستم و این طور نماز نمی خوانم.» سری تکان داد و گفت: «زین!» نوبت به من رسید تا مشخصات او را بپرسم. اسمش را پرسیدم. در جواب گفت: ـ خلاف. تعجب کردم! با خودم گفتم چرا او از گفتن اسمش امتناع می کند! دوباره پرسیدم: ـ اسمت چیه؟ ـ خلاف. برداشتم از کلمه ی خلاف که او در جواب من می گفت این بود که صحبت کردن با من خلاف، یعنی ممنوع است. مانده بودم که چرا خودش را معرفی می کند و اسم واقعی اش را به من نمی گوید که صدایی در راهرو پیچید و گفت: خلاف! خلاف! این آقا زودی برخاست و به در سلول کوبید و گفت: «نعم! نعم!» تازه فهمیدم که اسم این بابا واقعاً «خلاف» است. به وضع ظاهری «خلاف» و داشتن تشک اسفنجی و لباس مرتبی که بر تن داشت نگاهی انداختم، شک کردم که او یک زندانی معمولی باشد، لذا در ادامه ی سئوال هایم پرسیدم: ـ چرا اینجا هستی؟ جرمت چیه؟ آهی کشید و گفت: ـ قاتلو ـ قاتل؟ ـ نعم. ـ چه کاره ای؟ ـ راننده. (سائق) پنج بچه دارم. دو تا پسر و سه دختر. روزی که مرتکب قتل شدم آخرین بچه ام بیست روزش بود. دوباره به سر و وضع او نگاهی انداختم و گفتم: ـ تو قاتل نیستی! ـ چرا؟ ـ برای اینکه اینجا زندان سیاسی است. جای قاتل ها نیست! ـ نه، قاتلم. پس از اینکه مدتی با زبان درهم و برهم فارسی و عربی صحبت کردیم، متوجه شدم سئوال هایش رنگ و بوی سئوال هایی است که بازجوها می پرسیدند. شک بردم که نکند عامل نفوذی باشد. لذا هر چه می پرسید یا جواب نمی گفتم و یا اینکه جواب های بی ربط می دادم. شروع کرد از زندان های ایران بد گفتن. به او گفتم: «در ایران با قاتلان این طور رفتار نمی کنند. آنها در زندان عمومی نگهداری می شوند. هر چند وقت یکبار هم با خانواده شان ملاقات دارند. شما هم اگر قاتل هستی نباید در این زندان باشی! گذشته از آن، بعثیون خودشان قاتل اند.» یک دفعه تکانی خورد و گفت: ـ نه، نه، همه قاتل نیستند! بیچاره با این جواب خودش را لو داد. فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است. همین باعث شد تا قفل دهان را محکم تر کنم و هیچ گونه اطلاعاتی به او ندهم. من هم شروع کردم از بدرفتاری های عراقی ها با زندانیان صحبت کردن و از اینکه در این مدت دو ماه چه بر من گذشته و چه اذیت ها و آزارهایی را بر من روا داشته اند، شکوه و شکایت می کردم. او تنها با اشاره ی سر تأیید می کرد و هیچ چیز نمی گفت. آن روز تا شب با خلاف در سلول بودم. زمانی که برای نماز می ایستادم و می خواستم نماز بخوانم. خلاف گفت: ـ چرا این طور می ایستی؟ قبله آن طرف است. تازه فهمیدم که در طول این دوماه، پشت به قبله نماز می خوانده ام و آنها سمت قبله را به من اشتباه گفته بودند. خدا می داند، شاید هم عمداً این کار را کرده بودند و شاید هم هرگاه می دیدند که من پشت به قبله نماز می خوانم کلی به من می خندیدند. به هر حال، آن شب آنقدر از عراقی ها بد گفتم و در جواب سئوال هایش خودم را به گنگی زدم که او خسته شده بود و دیگر کمتر حرف می زد. فردا صبح که بلند شد با نگهبان کمی صحبت کرد و لابه لای حرف هایش می دیدم که به من اشاره می کرد.. گویا با او در مورد لباس من صحبت می کرد. بعد از ناهار روز دوم بود که دو نفر آدم عجیب و غریب با چهره هایی وحشتناک به سلول آمدند. یکی از آنها با خشم به من نگاهی کرد و گفت: ـ نقیب طیار؟ ـ بله. سپس نگاهی به خلاف کرد و اطراف را ورانداز کرد و به من گفت: ـ امشی! حرک! من که از خدا خواسته بودم، فوری بیرون پریدم. زندانبان دوباره مرا به همان سلول قبلی ام برد و در را بست. نگاهی به اطراف انداختم. پتویی تمیز در گوشه ی سلول پهن شده بود و یک لباس عربی هم روی دیوار گذاشته بودند. بسیار خوشحال شدم! زودی لباس را پوشیدم و از اینکه یک لباس تمیزی گیرم آمده بود سر از پا نمی شناختم. بلند شدم و در سلول شروع به قدم زدن کردم. انگار جان تازه ای گرفته بودم. دستم را در جیب لباس بردم. نخ ضخیم سفیدی شبیه بند پوتین در آن بود که سی و سه گره داشت. با خود گفتم: «به به! این هم تسبیح. حالا تا می توانی تسبیح بگو و شکر خدا را کن.»   بازگشت به صفحه نخست گروه فضای مجازی انتهای پبام/

92/12/13 - 18:40





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 58]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن