تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 26 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):تا زمانى كه مردم، امر به معروف و نهى از منكر نمايند و در كارهاى نيك و تقوا به ي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830305913




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایتی دردناک از زندگی دختران شیشه‌ای


واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
روایتی دردناک از زندگی دختران شیشه‌ای
شرق:نگا‌ه‌ها دست‌نخورده‌‌اند. صورت‌ها نوبرانه‌اند. نوبرانه بهار جوانی. چشم‌های دخترکان دبیرستانی کال است. آنها شور و شوق می‌روند، اینجا، در میان پیاده‌روهایی که حاشیه‌نشینی پایتخت را تعبیر می‌کنند و در همهمه مدرسه‌‌های دخترانه و پسرانه‌ا‌ی که هرچند قدم تکرار می‌شوند، منطقه‌‌ای در جنوب‌غرب تهران. خانم مشاور از همان ابتدا قول سفت و سخت می‌گیرد. با اینکه دلش چندان راضی نیست، تایید می‌کند که بیش از نیمی از خانواده‌‌های دختران این دبیرستان در‌گیر اعتیادند؛ یعنی اینکه از هر دو دخترکی که در این کوچه پت‌وپهن از کنارت رد می‌شود، یکی از آنها درد اعتیاد را با پوست و خونش می‌فهمد.


 از در بزرگ مدرسه که رد می‌شود، شادی روی گونه‌‌ها اما پرپر می‌کند. انگار از فاصله جهنم و زندگی آنها گذر کنی.


اولی‌ها طوسی، دومی‌ها پسته‌‌ای، سومی‌ها سرمه‌‌ای، حیاط مدرسه به قدوقواره حیاط مدرسه‌های تهرانی نیست. بزرگ است و میدان‌دار. مثل حیاط ‌مدرسه‌‌های شهرستان‌های کوچک. روی دیوار مدرسه نوشته شده درخت تو‌گر بار دانش بگیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را.
حضور در اتاق مشاور مدرسه هزار اما و اگر و شرط و شروط دارد. چند نفر واسطه می‌شوند. 


قول‌وقرارومدار پا برجاست. اسم مدرسه خط گرفته شود. اسم مشاور، اسم بچه‌ها...
خانم مشاور قند می‌ریزد توی چایش. هم می‌زند. چادرش را در آورده و آویزان کرده. لیست بچه‌‌هایی را که امروز باید سراغی از آنها بگیرد، می‌دهد مستخدم مدرسه.


اول صبح در اتاق خانم مشاور را دخترکی ریزنقش وا می‌کند. مانتوی طوسی‌رنگ به قواره تنش دوخته شده. دست‌هایش از سرمای حیاط مدرسه سرخ است. با اشاره خانم مشاور می‌نشیند و نگاه می‌کند به من که لابد غریبه‌ام. از وجناتش پیداست که بارها میهمان این اتاق بوده.


خانم مشاور مقنعه جلو می‌کشد: «چه خبر ندا، اوضاع و احوال.» «خانم توی جر و دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنند. دیشب عمویم آمد توی خانه ما. این قدر داد و بیداد کرد که همسایه‌ها ریختند توی کوچه. سند و مدرک آورده بود و بابامو تهدید می‌کرد.»


دخترک تند و تند حرف می‌زند. ساعتش را می‌پاید: «خانم، کاش بابابزرگم این دو تا تیکه زمین را نداشت. این همه سروصدا و... می‌دانید من حرف شما را گوش می‌دهم و درسم را می‌خوانم. می‌روم وکیل می‌شوم تا انتقامم را از خانواده بابام بگیرم. انتقام این همه آبروریزی را.»


می‌خواهد برود. دست‌هایش را به نشانه اجازه بالا می‌برد و می‌رود. خانم مشاور می‌گوید که خیلی از بچه‌ها درگیر دعواهای خانوادگی هستند و این موضوع در این سن و سال برایشان کینه می‌‌شود و بعد‌ها خوره زندگی و ذهنشان. هر چقدر هم مادر‌ها را صدا می‌کنیم که این دعواها را به خانه نکشانید حرف به گوششان نمی‌رود.


دخترکی که می‌آید داخل اتاق مشاوره، خوش‌صورت است، لاغر، با ابروهای کشیده قاجاری و لب‌هایی که گوشه‌هایش را گویی بارها با دندان گزیده. دست‌هایش به هم گره زده و من و من می‌کند. حرف که می‌زند گره دست‌هایش وا می‌شود. هر جمله‌ای که می‌گوید با انگشت اشاره یکی، روی دست دیگرش خط‌های نامفهومی می‌کشد: «خانم با مادرم حرف زدید»، «زنگ زدم دیروز، خانه نبود»، «حتما رفته بوده بانک. رفته با اصرار پدرم وام بگیرد.»


خانم مشاور: «چرا پدرت نمی‌رود؟» «پدرم اهل بانک و این حرفا نیست. مادرم این‌جور کارها را انجام می‌دهد. ولی تو را به خدا هر جوری هست با مادرم حرف بزنید. مصرف بابام هر روز می‌رود بالا. توی آن خانه نمی‌شود زندگی کرد.»


هنوز کلمات توی زبانش درست نمی‌چرخد. می‌خواهد بگوید اما تردید می‌کند. رنگ از چشم‌هایش پریده. حالا دل و ذهنش را یکی می‌کند. تندتر از قبل حرف می‌زند: «می‌دانید شب‌ها با چه ترس و لرزی می‌خوابیم. شب‌ها مادرم پای من و خواهرهایم را می‌بندد به پای خودش و می‌خوابد. مصرف بابام شیشه است.


مشاور پلک نمی‌زند. چشم‌هایش نگاه نصف‌نیمه‌ای دارد. لابد پشیمان‌شده از اینکه غریبه را آورده در اتاق مشاور مدرسه دارد به خودش بدوبیراه می‌گوید؛ مدرسه‌ای که اعتیاد بخش جدایی‌ناپذیرخانواده‌های دانش‌آموزانش است. شاید به شب‌های روزگار این دخترک فکر می‌کند. 


دخترک کیفش را می‌گذارد روی صندلی سیاه کنار دستش و تندوتند پاچه شلوارش را بالا می‌زند و رد طناب‌ها روی مچ پای 15ساله‌اش... نفس اتاق می‌گیرد. دخترک که می‌رود گلوهای‌مان به هم چسبیده. دخترک می‌رود و خانم مشاور چایی هورت می‌کشد و چشم‌هایش را می‌دزدد...


خانم مشاور زنگ می‌زند و می‌گوید که سحر... را به دفتر مشاوره بیاورند. طول می‌کشد تا سحر بیاید. بالاخره در وا می‌شود و دخترکی‌تر و فرز و سبک می‌آید می‌نشیند روبه‌روی خانم مشاور. چندان در قید و بند اجازه‌گرفتن نیست و به قاعده بچه مدرسه‌ای‌ها بازی نمی‌کند. خنده از لب‌های سحر به زحمت جمع‌وجور می‌شود. نگاه ناراحتی ندارد.


خانم مشاور می‌گوید سحر می‌شود مقنعه‌ات را کنار بزنی. نگاه دخترک کدر می‌شود. لب ور می‌چیند و پرسشگرانه مقنعه را عقب می‌دهد. موهای به غایت کوتاه سیخ سیخی و پسرانه. گوشه‌‌ها خط ریش هم دارد. خانم مشاور با جانم و جانم به سحر حالی می‌کند که بچه‌‌ها گزارش داده‌اند که بیرون مدرسه با تیپ پسرانه می‌گردی و شلوار و کاپشن ورزشی می‌پوشی و کلاه می‌گذاری.


خانم مشاور آهسته‌تر می‌گوید «خودم باورم نمی‌شد اما حالا این موهای پسرانه هم که شاهد ماجرا شده. حالا چه می‌گویی.»


از سحر انکار و از خانم مشاور اصرار. دیگر خنده از لب‌های دخترک کنار کشیده و چشم‌هایش مه آلود می‌شود. خانم مشاور حرف می‌زند و حرف می‌زند تا بالاخره سحر لب باز می‌کند: «شما می‌دانید که پدرم معتاد است، ما پسر نداریم. خودش هم که سن‌وسالی ازش گذشته، چهار تا خواهر دارم که شوهر کرده‌اند و من مانده‌ام با بابای معتاد. سر شب که می‌شد هی اصرار می‌کرد تا بروم برایش جنس بخرم. اول‌ها با همین لباس مدرسه و کیف می‌رفتم. بعدا دیدم خیلی دردسر درست می‌شود و اذیتم می‌کردند. نشستیم با مادرم فکر کردیم و بالاخره متوجه شدیم اگر موهایم را کوتاه کنم و لباس پسرانه بپوشم این قدر بهم‌ گیر نمی‌دهند. یکی، دو بار این کار را کردم، خدا را شکر اینقدر خوشگل مشگل نیستم. به قدر اینکه جنس برا بابام بخرم پسر می‌شوم. تازه فهمیدم پسربودن چقدر خوبه. دردسرش کمتره. مامانم هیچی نمی‌گوید. چه کارمی‌تواند بکند بدبخت.»


سحر انگار دارد از عادی‌ترین کارهای روزانه حرف می‌زند. خودش برای خودش می‌خندد. رها و سبک. گویی منتظر است خانم مشاور دست‌ها را به نشانه تشویق بکوبد.


کل‌کل مشاور و سحر شروع می‌شود. آنقدر می‌گوید و می‌گوید که دهانش کف می‌‌کند. آسمان و ریسمان می‌کند. از خطرات می‌گوید. از مشکلاتی که ممکن است پیش بیاید.


هنگام رفتن سحر بلند می‌شود؛ یک‌جور فرار از نصیحت‌های خانم مشاور: فکر می‌کنید من بچه‌ام. همه اینها را می‌دانم. اما جنس بابا را کی بخرد. حال کتک خوردن ندارم. شما یه‌جوری مشکل اعتیاد بابا را حل کن من هم دختر می‌شم...»


یک جعبه شیرینی مربایی و پشت سر دخترکی با چشم‌های براق وارد می‌شود. دخترک 15، 16ساله است. جعبه بزرگ شیرینی به زحمت توی دستش جا شده: «برایتان شیرینی آوردم. تا آخر ترم اینجام. گفتم ازتون تشکر کنم. دیشب نامزد کردیم...»


«چقدر زود. مگر من این قدر نصیحتت نکردم که عجله نکن. الان وقت شوهرکردن نیست. باید درست را می‌خواندی. حرف آدم را گوش نمی‌کنید. هر کاری دلتان می‌خواهد می‌کنید.»


شرم روی لپ‌های دخترک رد می‌گذارد: «مگر اختیارم دست خودم بود. من علاقه چندانی به این پسر هم ندارم. مادرم هول شده بود. بدبخت او هم‌گیر افتاده. بابای بیکار معتاد چه‌جوری خرج من را بدهد. بروم یک نان‌خور کمتر. بابام خودش اصرار کرد. منم چندان مقاومت نکردم. رحیم لااقل معتاد نیست. بعدا درسم را می‌خوانم. تحمل داد و بیداد بابا را دیگر ندارم. این جوری راحت می‌شوم.»


دختر می‌گوید و چشم‌های مشاور به نم می‌نشیند. شیرینی‌ها مزه تلخ دهان را عوض نمی‌کند. تلخ‌ترین شیرینی جهان... .


سپیده... که می‌آید خانم مشاور از جایش بلند می‌شود و بغلش می‌کند. با هم پچ‌وپچ می‌کنند. دوتا خانم مشاور می‌گوید سه تا سپیده.


از حرف و حدیث‌ها چیزی دستگیرم نمی‌شود. سپیده گریه می‌کند و بعد کار به آشتی می‌رسد و دلجویی و سپیده با چشم‌های سرخ ودست‌های لرزان بلند می‌شود و می‌رود.


خانم مشاور انگار نمی‌تواند هجمه این غمگینی را توی دلش نگه دارد: «پدر این بچه را به‌خاطر مواد گرفتند و چندسالی توی زندان بوده. مادرش از پس خرج بچه‌ها بر نیامد و رفت شوهر کرد. حالا پدرش هفته دیگر از زندان برمی‌گردد و غصه‌هایش هم مانده برای این دخترک معصوم. خود من هم نمی‌دانم چه کار می‌توانم انجام بدهم...» خانم مشاور دستش را پناه سرش می‌کند و آه می‌کشد. آه چه کنم، چه کنم...


زنگ تفریح سالن در تصرف نگاه‌ها و لب‌های خندان است. شوق همچنان در چشم‌های زیبا موج می‌زند و غم‌هایشان را گم می‌کند در هیاهوی مدرسه. از هر دو دانش‌آموزی که از کنارم می‌گذرد، در خانه یکی از آنها هر شب شیشه و کراک و تریاک مصرف می‌شود. در خانه مادران آینده؛ مادران خوشحال، مادران غمگین.




1392/11/28





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن