واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
ماجرای خواننده زن معروف ترکیه با شاه ! + عکس
خواننده ترکیه ای که جان خود را در خطر می بیند و می ترسد از این کاخ رسوایی جان سالم در نبرد، تسلیم قضا و قدر شده و ظاهراً تسلیم می شود و رضایت اعلیحضرت(!) را جلب می کند.
به گزارش جام نیوز ، خواندن کتابهایی که به بررسی اوضاع دربار پهلوی و مفاسد رایج در آن میپردازند ، همیشه جالی است و اینکه افراد نزدیک به دربار که خود روزی از مجیزگویان محمدرضا شاه بوده اند،زوایای جالبی را از این دوره تاریخی در اختیار علاقه مندان به خواندن دلایل تباهی این رژیم میدهند.
نویسنده کتاب «خاطرات من و فرح» که خود در جریان این مسائل بوده، می نویسد: رحیمعلی خرم (صاحب پارک خرم،اِرَم فعلی) یکبار خواننده معروف «برنا آگلی» را از کشور ترکیه به ایران آورد تا در کاباره او به اجرای برنامه بپردازد. یکی دو روز از ورود خواننده بسیار زیباروی ترکیه به تهران می گذرد، خبر به گوش شاه می رسد و راننده اش را می فرستد تا این آوازه خان را به کاخ او ببرد. خواننده ترکیه ای مقاومت می کند و می گوید من هنرمند هستم نه فاحشه و برای من مهم نیست که این آقا شاه مملکت است.
رحیمعلی که هنوز روحیه زمان آسفالتکاری خود را حفظ کرده بود، زن بدبخت را مورد ضرب و شتم قرار می دهد و به زور کتک سوار اتومبیل می کند و به کاخ شاه می فرستد و ظاهراً در کاخ هم شاه به زور متوسل می شود و او را مورد اذیت و آزار قرار می دهد. خواننده ترکیه ای که جان خود را در خطر می بیند و می ترسد از این کاخ رسوایی جان سالم در نبرد، تسلیم قضا و قدر شده و ظاهراً تسلیم می شود و رضایت اعلیحضرت(!) را جلب می کند. اما یکی دو روز بعد به بهانه خرید سوغاتی و تماشای خیابان های تهران به سفارت ترکیه پناه می برد و بلایی را که بر سرش آمده بود به اطلاع سفیر می رساند. سفیر و کادر دیپلماتیک سفارت با ناباوری موضوع را از طریق وزارت خارجه و دربار دنبال می کنند، اما موضوع مورد تکذیب قرار می گیرد و سواک مأمور می شود که سریعاً خواننده مشهور را از کشور خارج کند. معهذا موقعی که قصد داشتند او را از کشور خارج کنند مذاکراتی با وی به عمل آورده و با اهدای چندین قالیچه ی نفیس و مقداری جواهرات و پول نقد از وی قول می گیرند، اتفاقاتی که در تهران برایش افتاده فراموش کند! سفارت هم برای آنکه روابط اقتصادی ترکیه با ایران به خطر نیفتد موضوع را روی کاغذ نمی آورد و قضیه لاپوشانی می شود. اینجانب تنها خبرنگاری بودم که با این خواننده در تهران چندین ملاقات داشتم و عکس هایی به اتفاق هم گرفته بودیم. یک روز در دفتر مجله ی «اطلاعات فرهنگی» نشسته بودم که تلفن زنگ زد و آقای هاشمی از کارکنان نگهبانی جلوی در ورودی مؤسسه اطلاع داد که دو نفر می خواهند مرا ببینند! گفتم گوشی را بده به دست یکی شان ببینم چه کار دارند. شخصی که گوشی تلفن را از آقای هاشمی گرفته بود، خود را کارمند نخست وزیری معرفی کرد و گفت یک کار کوچک اداری با من دارد! دعوت کردم به داخل ساختمان و محل کار من بیاید. اما دعوت مرا رد کرد و گفت شما جلوی در بیایید. من با تعجب از اینکه نخست وزیزی چه کار اداری می تواند با من که هیچ کار اداری در نخست وزیزی ندارم(!) داشته باشد، روانه در شیشه ای جلوی مؤسسه اطلاعات شدم. ظاهراً آقایان مرا می شناختند، چون به محض آنکه وارد سالن ورودی مؤسسه شدم، یکی از آنها که قد کوتاه تری داشت جلو آمد و مرا به اسم صدا کرد و به پشت مجسمه مرحوم عباس مسعوی، مؤسس روزنامه اطلاعات که در جلوی در ورودی مؤسسه اطلاعات قرار داشت کشاند و خیلی آهسته گفت: ما از ساواک آمده ایم و می خواهیم که دوری با هم در خیابان های تهران بزنیم. در کف شیر نر خون خواره ای غیر تسلیم و رضا کو چاره ای گفتم: در خدمتم! از در مؤسسه بیرون آمدم و سوار یک اتومبیل رامبلر آبی شدیم. راننده اتومبیل را به طرف خیابان سپه (امام خمینی کنونی) راند و از آنجا به باغ ملی رفت و یکی دو خیابان فرعی و اصلی دیگر را پشت سر گذاشت و سر از خیابان فرانسه (نوفل لوشاتو کنونی) درآوردیم. در تمام این مدت فردی که بلند قدتر بود و روی صندلی جلو کنار راننده قرار داشت، صدایش در نمی آمد و ساکت نشسته بود. نفر بغل دستی من که مرد میانه سالی با موهای جوگندمی بود، صحبت های عادی و معمولی می کرد که اوضاع چطور است. تیراژ کدام روزنامه بیشتر است. از کارت راضی هستی یا نه و این قبیل حرف ها. پس از دقایقی اتومبیل در یکی از کوچه های فرعی شمال خیابان فرانسه توقف کرد و راننده اتومبیل در را باز کرد و از نفر بغل دستی من که جناب سرهنگ خطابش می کرد اجازه خواست تا برود و یک بسته سیگار تهیه کند! این سیگار خریدن راننده نزدیک به نیم ساعت طول کشید و من متوجه شدم که راننده اصلاً دنبال تهیه سیگار نرفته، بلکه آن طرف خیابان زیر یک درخت ایستاده است. ظاهراً راننده حق نداشته در اتومبیل باقی بماند و از محتوای مذاکرات مطلع شود و خرید سیگار بهانه مؤدبانه ای برای ترک اتومبیل و اجرای دستوری که قبلاً به او داده شده، بوده است. به محض اینکه راننده اتومبیل را ترک کرد، سرهنگ بدون مقدمه چینی گفت: شما چند بار خانم «برنا آکلی» را ملاقات کرده ای؟ من تا آمدم دهانم را باز کنم و پاسخ سوال را بدهم، دست برد در جیب بغل کتش و چند قطعه عکس مرا با «برنا آکلی» که در حوالی سد کرج گرفته شده بود درآورد و به دست من داد! من ماجرای آشنایی و ملاقات با خواننده معروف ترک را مشروحاً توضیح دادم و گفتم: این عکس ها را هم خبرنگار عکاس مجله اطلاعات هفتگی برای چاپ در مجله گرفته بود و قرار نبود به شما بدهد! مأمور ساواک گفت: عکس ها را به انضمام فیلم از آتلیه مؤسسه اطلاعات گرفته و عکاس مجله اطلاعات هفتگی از این موضوع بی اطلاع است. من تا حدودی می دانستم که چه بلایی به سر این خواننده زیباروی ترک در تهران آمده است، اما اصلاً حدس نمی زدم که پای دربار شاه در میان باشد. به هر حال برای رهایی از این وضع آنچه را هم که کم و بیش می دانستم تکذیب کردم و مأمور ساواک قول گرفت که در مورد این ملاقات با کسی حرف نزنم و هیچ عکس و خبری هم از این هنرمند ترکیه ای چاپ نکنم! در همان موقع که این زن در تهران بود، تلویزیون هم یک نمایش تلویزیونی از او ضبط کرده بود که هرگز پخش نشد. من چون در جریان ضبط این برنامه تلویزیونی بودم علت را از کارگردان هنری برنامه سؤال کردم و معلوم شد در این مورد هم دخالت ساواک در کار بوده است. اینها می ترسیدند که خواننده معروف ترکیه ای در بازگشت به مملکتش دست از دهان بشوید و آبروی اعلیحضرت همایونی(!) را ببرد. به همین دلیل سعی می کردند هرگونه آثار حضور این خواننده ترک را در ایران پاک کنند تا اگر سوغاتی های فراوان و سری جواهرات و قالی های نفیس و هدایایی که به عنوان حق السکوت به وی داده بودند جلوی چشمش را نگرفت و مثل «سالی گری» و «گیلیان ماری» هنرپیشه های انگلیسی که در بازگشت به انگلستان دست به آبرو ریزی زدند، حرفی بزنند و یا مصاحبه و افشاگری بکند، به کلی مطلب را تکذیب کرده و منکر مسافرت و اقامت او در ایران شوند. من بعد از پیروزی انقلاب به طور اتفاقی این مأمور بلند پایه ساواک را در اداره راهنمایی و رانندگی در صف دریافت گواهی عدم خلاف دیدم و از حال و روزش پرسیدم. گفت: با یک اتومبیل پیکان سواری به مسافرکشی مشغول است! ماجرای ملاقات آن روز را پیش کشیدم و ماوقع جریان را جویا شدم و موضوع دست درازی شاه به «برنا آکلی» را او برایم تعریف کرد.[۱] [۱] . خاطرات من و فرح پهلوی، ج۱، ص ۴۳۴ـ۴۳۰ به نقل ازخاطراتی از خاندان پهلوی ص۱۴۸.
۱۳۹۲/۱۱/۱۸ - ۱۶:۲۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]