واضح آرشیو وب فارسی:فارس: لبخندهای جبهه
ماجرای فرار و بلایی که به سرمان آمد
نداشتن برگه «امریه» این جا هم کار دست ما داد و بلیطی به ما ندادند، با کلی دردسر و البته کلک، با همدستی یدالله و خانقلی، یواشکی خودمان را داخل قطار چپاندیم.
به گزارش بخش دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، تاریخ 8 ساله دفاع مقدس، خاطرات معیشت رزمندگانی را در پی داشت که همواره با تلخیها و شیرینیهای منحصر به فردی همراه بود. علی اکبر خنکدار «از فرماندهان گردان حمزه سیدالشهدا(ع) لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس» گوشهای از خاطرات طنزآلود جبهه را چنین بیان میکند. روی خاکریز نشسته بودم، شهید شدن «حمیدرضا رنجبر» هم محلی و دوست صمیمی برادرم، اصغر، بدجوری حالم را گرفته بود، هِق هق گریه امانم را بریده بود، حال و روز خوبی نداشتم، توی همین اوضاع و احوال، سر درد شدیدی هم افتاده بود به جانم و ول کن هم نبود، هیچ چیز به اندازه مرخصی گرفتن و شرکت توی تشییع جنازه حمیدرضا و دور شدن از آن اوضاعِ غمبار، نمیتوانست حالم را عوض کند، تصمیم گرفتم، هر طور شده برگردم به شهرستان، گیر اساسی، آقا بزرگ نوروزیان «جانشین گردان حمزه سیدالشهدا(ع)» بود، شک نداشتم با مرخصیام موافقت نمیکند، جمع سه نفرهای که همیشه با هم بودیم، یعنی من، یدالله طالبی و خانقلی، افتادیم دنده لج و لج بازی که به هر قیمتی شده برگردیم شهرستان. حدسم درست بود، مانع سر راه ما «آقا بزرگ» با کلی خواهش و التماس، فقط با مرخصی من موافقت کرد، عهد کردیم یا هر سه تا با هم برگردیم قائمشهر یا هیچ کدام، فکرهامان را برای فرار از معرکه روی هم ریختیم. آن وقتها به خاطر کمبود اسلحه، من و یدالله سهمیه اسلحه نداشتیم و فقط خانقلی بود که اسلحه تحویلش بود، برای فرار از معرکه هم که داشتن اسلحه دردسر بزرگی بود، خلاصه با کلکی که سوار کردیم، خانقلی اسلحهاش را تحویل واحد داد، حالا هر سه نفر بدون اسلحه، آماده برای فرار بودیم، صبح خیلی زود، حوالی ساعت پنج، نقشه فرارمان را اجرا کردیم، پا به فرار گذاشتیم. ساعت پنج را برای این انتخاب کردیم که پیش خودمان گفتیم، آقابزرگ، آن وقتِ صبح دارد «صد پادشاه را خواب میبیند» و متوجه فرار ما نمیشود، با کلی ترس و دلهره، خودمان را به خط «جُفیر» رساندیم، با رسیدن به جفیر، دیگر خیال هر سه ما راحت شد که از خط دور شدیم و به این راحتیها دیگر دست آقا بزرگ و همراهاش به ما نمیرسد، حالا هی چشم بدوز که ماشینی، جلوی روت سبز بشود و با کلی خواهش کمی ما را آن طرفتر ببرد. از آمدن ماشین که ناامید شدیم و هم به خاطر ترس از این که ایستادن زیاد از حد ما ممکن است آقا بزرگ و بچههای گردان را به این جا بکشاند، مجبور شدیم با پای پیاده، راه جاده را پیش بگیریم، هر چند وقت یک بار سر و صدای موتورگازی که به گوش میرسید، بیهیچ معطلی میرفتیم پشت تپههای آن جا و خودمان را مخفی میکردیم. خلاصه بعد از کلی پیاده روی، یک تویوتایی آمد و سوارش شدیم، نزدیک شده بودیم به دژبانی، باید برگه مجوز خروج را به آنها نشان میدادیم و گرنه امکان نداشت اجازه بدهند، حتی قدم از قدم برداریم، فقط یک نفرمان برگه داشت، 500 متر مانده به دژبانی، از تویوتا پیاده شدیم و زدیم به دل یک راه فرعیِ کنار جاده، باز هم دردسرهای پیاده روی شروع شد. بعد از کمی پیاده روی توی مسیر میانبر، دوباره افتادیم توی جاده اصلی، جلوتر از دژبانی، در طول راه، باز هم سر و صدای موتورها مجبورمان میکرد که دور از چشم موتور سوارها، یک جایی همان جاها مخفی بشویم، به هر جان کندنی، سوار یک ماشین توراهی شدیم و به ایستگاه معروف «حسینیه» رسیدیم، بعد از آن هم به اهواز، دیگر خیال همه ما از آقا بزرگ و دار و دستهاش راحت شد. بیهیچ فوت وقتی، رفتیم به ایستگاه قطار اهواز تا بلیط برای رفتن به تهران تهیه کنیم، نداشتن برگه «امریه» این جا هم کار دست ما داد و بلیطی به ما ندادند، با کلی دردسر و البته کلک، با هم دستی یدالله و خانقلی، یواشکی خودمان را چپاندیم داخل قطار، به خاطر نداشتن بلیط، نمیشد به همین زودی توی کوپه قطار رفت، حالا حالاها بهترین جا، همان راهروی قطار بود، هر وقت سر و کلّه مامور قطار پیدا میشد، طبق نقشه قبلی، داخل دستشویی مخفی میشدیم. یکی، دو مرتبهای این کار را کردیم اما بالاخره مأمور قطار، زرنگیاش به ما چربید و دست ما پیش اون رو شد، خانقلی که برگه داشت، مشکلی براش پیش نیامد اما من و یدالله، هر کدام، نفری 90 تومان جریمه شدیم، آن وقتها این مقدار، پول کمی نبود، جیبمان که خالی شد هیچی، تازه مجبور بودیم سرِ پا تا تهران، توی سالن قطار بایستیم، از بس که ایستاده بودیم، زانوهامان درد گرفته بود، نخستین بار بود که سوار قطار میشدم، برای همین هیجان سوار شدن قطار، درد زانوهام را کم کرده بود. هر چی گرمای جنوب بود، خودش را به زور چپانده بود توی راهروی قطار و مدام خودش را میچسباند به سر و روی ما، مجبور شدیم پنجره قطار را پایین بکشیم تا باد خنک به سرمان بخورد. در همین حین از بالا هرچند وقت یک بار، چیزی مثل آب، سرریز میشد به صورتمان، تعجب کردیم، هیچ نشانهای از باران توی هوای داغ جنوب نبود، پیش خودمان گفتیم، لابد از رادیاتور قطار است، سعی می کردیم تلقین کنیم، آن قدرها هم مسأله بزرگ نیست که بخواهد ما را اذیت کند، مهم این است که داریم میرویم تهران و از آن جا هم به قائمشهر. 10 دقیقهای گذشت، آب کمی سفتتر و لزج تر از قبل شده بود، انگار چیزی شبیه کِرِم، داشت از آن بالا میریخت به صورت مان، چسبندگیِ مایع لزج، آن قدر زیاد شده بود که دیگر چشم چشم را نمی دید، مایع همه ی پهنای صورت ما را گرفته بود، هاج و واج مانده بودیم، بعد این همه بدبختی، این دیگر چه بلایی است؟ رو به آقایی که کمی آن طرفتر داشت ما را با خنده میپایید، گفتم: «آقا! این چیه که دارد از آن بالا میریزد سر ما؟» سوال ام تمام نشده، آن آقا زد زیر خنده و گفت: «واقعاً شما نمیدانید که این آب، آب دستشویی قطاراست؟!» تا عبارت «آب دستشویی» آمد سر زبانش، حال هر سه مان به هم خورد، تازه فهمیده بودیم، توی این مدت، فاضلاب توالت بود که از خروجی توالت قطار، راه باز کرده بود و هیچ جایی هم بهتر از سر و صورت ما پیدا نکرده بود. بعد از این که متوجه ماجرا شدیم، با آن آقا زدیم زیر خنده، خنده برای بدبختیهایی که نمیخواست به این راحتیها دست از سر ما بردارد. انتهای پیام/86020/ح40
92/11/01 - 09:56
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]