تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نادانى ريشه همه بديهاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826623931




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

می خوای از درس خوندن فرار کنی ؟


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: می خوای از درس خوندن فرار کنی ؟برش هایی از اسارت نوجوانان رزمنده تا آزادی و شهادتشان
دانش اموز
• از مدرسه برگشته و برنگشته، دیدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار می‌خوردم كه آبجی زهرا با چشم‌های خیس آمد داخل.- علی! نشستی؟ احمد رو بردن!- كجا؟- بهشت زهرا.هنوز یك ماه نمی‌شد. توی مدرسه بغل دست خودم می‌نشست. نگذاشتم كسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه می‌دارم تا برگردد.به بهشت زهرا كه رسیدم، دیدم كفش نپوشیدم. از پایم خون می‌آمد. با پای خونی رفتم ثبت نام كردم برای جبهه.• بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می‌كند و عملیات را لو می‌دهد.» شاید هم حق داشتند. نه اروند با كسی شوخی داشت، نه عراقی‌ها. اگر عملیات لو می‌رفت، غواص‏‌ها - كه فقط یك چاقو داشتند - قتل عام می‌شدند. فرمانده كه بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت كرد.توی گل و لای كنار اروند، در ساحل فاو دراز كشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند. دهانش را هم پر از گِل كرده بود كه عملیات را لو ندهد.• كنكور كه دادیم، آمد در خانه‌مان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توی منطقه، وقتی پرسیدند كجا می‌خواهید بروید، زود گفت: «تخریب».با آرنج، آرام زدم به پهلویش.  گفتم: « چرا گفتی تخریب؟»گفت: «آخه اینجا نزدیك‌تره.»• نوبتش شده بود. بیدارش كه كردند تا برود برای نگهبانی، شروع كرد به داد و بیداد. بیچاره حمید كلی جا خورد. آرام‌تر كه شد، از حمید معذرت‏خواهی كرد. گفت خواب امام حسین را می‌دیده. می‌خواسته با امام حسین صحبت كند كه حمید صدایش زده.بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست.دم صبح بود كه صدای تیراندازی آمد. همه بلند شدند و ریختند بیرون. سر و صداها كه خوابید، دیدند خوابیده. با چشم‌های باز و رو به آسمان. بچه‌ها می‌گفتند توی آخرین لحظات گفت: «السلام علیك یا اباعبدالله» این دفعه واقعا با خود امام حسین صحبت می‌كرد.
دانش اموز
• جیب‌هایش را گشتند. فقط یك قرآن، یك زیارت عاشورا و یك عكس كه همگی خونی بودند. غلامرضا 17 سال بیشتر نداشت .• هركس می‌خواست او را پیدا كند، می‌رفت ته خاكریز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.هركس می‌افتاد، داد می‌زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمی‌توانست، دیگرانی كه اطرافش بودند داد می‌زدند: «امدادگر...! امدادگر...».خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، دیگران نمی‌دانستند چه كسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».• برای اولین اعزام چهارده ساله بود. قبولش نمی‌كردند. دست برد توی شناسنامه‌اش و برای این‌كه لو نرود، آن را هم با خودش برد.بیچاره مادرش، برای گرفتن كوپن استشهاد محلی جمع كرد كه شناسنامه‌اش گم شده‌. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.• صدایش می‌زدند "نیم وجبی". ژ-3 اش را كه می‌گذاشت كنارش روی زمین، كمی از آن بزرگ‌تر بود.• مسؤول ثبت نام به قد و بالایش نگاه كرد و گفت:- دانش‌آموزی؟- بله.- می‌خواهی از درس خوندن فرار كنی؟ناراحت شد. ساكش را گذاشت روی میز و باز كرد. كتاب‌هایش را ریخت روی میز و گفت: «نخیر! اونجا درسم رو می‌خونم». بعد هم كارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.• وسایل نیروهایم را چك می‌كردم. دیدم یكی از بچه‌ها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبیرستان. گفتم «این چیه؟» گفت: «اگر یه وقت اسیر شدیم، می‌خوام از درس عقب نیفتم.» !• عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های یك روستا بودند. فرمانده‌شان كه یك سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همه‌شان پكر بودند. می‌گفتند شرمشان می‌شود بدون حسن برگردند روستایشان.همان شب بچه‌ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ كدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده‌ی اهالی روستایشان نمی‌شدند .
دانش اموز
• رفته بودم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنم. بینشان پسرك نوجوانی بود كه دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم. دستی به سرش كشیدم و با حالت دلسوزانه‌ای گفتم: «خوب می‌شی... ناراحت نباش.» خیلی ناراحت شد. گفت: «شما چی فكر كردید؟ من برای شهادت آمده بودم.» از خودم خجالت كشیدم. رفتم تا به بقیه سركشی كنم. وقتی برمی‌گشتم پسرك را دیدم. جلو رفتم و دستی به سرش كشیدم. شهید شده بود.• اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله. وسط عملیات یك دفعه نشست. گفتم «حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت: «بند پوتینم شل شده می‌بندم راه می‌افتم.» نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.• رفتم اسم بنویسم. گفتند سِنّت كم است. كمی فكر كردم. آمدم خانه شناسنامه خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را پاك كردم شد سعید. این بار ایراد نگرفتند. از آن به بعد دو تا سعید توی خانه داشتیم.• داشتم می‌رفتم سر كلاس. برعكس همیشه صدایی از كلاس نمی‌آمد. در را باز كردم دیدم هیچ‌كس نیست. روی تخته نوشته شده بود: «بچه‌های كلاس دوم فرهنگ همگی رفته‌اند جبهه. كلاس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.» من هم دیدم جایز نیست بمانم. شاگرد برود معلم بماند!؟• از دوره‌ی مدرسه صدایش می‌كردیم «كریم چهل سانتی.» از بس قد و قواره‌اش كوچك بود. خمپاره كه آمد، شهید كه شد، واقعاً چهل سانت بیشتر نمی‌شد.• مخمان تاب برداشت، از بس كه این بچه التماس و گریه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بی‌سیم‌چی بشود. وقتی برگشت بی‌سیم‌چی خودم شد. یك شب توی عملیات كه آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین. یك لحظه او را دیدم كه بی‌سیم روی كولش نیست. فكر كردم از ترس آن را انداخته زمین. گفتم:«بچه بی‌سیم كو؟» با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من تركش بخورم یكی دیگه بی‌سیم رو برمی‌داره، ولی اگر بی‌سیم تركش بخوره عملیات خراب می‌شه.» مخم باز داشت تاب برمی‌داشت.منبع :سیره شهدا تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 194]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن