واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهیدی که با غل و زنجیر دفن شد شهید غلامحسین خزاعی
تولد: اردیبهشت 1345 شهادت: بهمن 1364 - عملیات والفجر 8دست بسته، هر چند با زنجیر هم بسته شده باشد، باز، دستی را که مشکل گشا باشد، از مشکل گشایی نمی اندازد. دست های غُل وزنجیر شده ی غلام حسین خزاعی، راهنمای خوبی است که تاریخ را تا ابد از ضلالت، به روشنایی راهنمایی کند. دست های او که وقتی بود، استاد نزدیکانش بود و حالا که شهید شده، استاد بشریت است . انگار همین دیروز بود.عملیات والفجر 8 تمام شده بود و حسین، بچه های گردان 417 را تنها گذاشته و سر قرار قبلی خودش رفته بود.جنگل اهواز و قبر خاکی میان رمل ها هم شب بعد از عملیات تا صبح منتظر حسین بود ،حسین این قبر را بصورت نمادین برای خودش حفر کرده بود و شبها بعد از اعلام خاموشی یک دفعه و آرام به سراغش می رفت و تاسپیده با خدای خودش توی قبر راز و نیاز می کرد. معمولا بعد از عملیات ،بایستی جبهه را به قصد شهرها رها می کردیم و بعد از استراحت چند روزه ای دوباره برمی گشتیم .شهرها بعد از شادمانی فراگیر عملیات و پیروزی شیرمردان جبهه ها برای تشییع جنازه های مطهر شهدا آماده می شدند. کرمان هم با حضور بچه های دلیرش در اروند رود و فاو از این قاعده مستثنی نبود.به شهر که برگشتیم بابچه بسیجی های مسجد جامع قرار گذاشتیم که بعد از مغرب و عشا به خانه حسین برویم و به خانواده عزیزش تبریک و تسلیت بگیم.نماز مغرب و عشا را خوانده و راهی شدیم . پدر حسین اما با صمیمیت و لبخند به ما خوش امد گفت و وقتی در اتاق کوچکی مستقر شدیم ،صحبت از وصیت عجیب حسین پیش آمد . نیمه شب رفتیم که جنازه اش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانی اش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود: اعرالله جمجمتک.بابای حسین می گفت یکی دو روز قبل از اعزام به جبهه ،حسین مقداری زنجیر خرید و به خانه آورد . از حسین سوال کردیم که زنجیرها برای چیست و او گفت بعدا" براتون می گم. حالا که وصیت نامه حسین باز شده دیدیم وصیت کرده زنجیرها را به دست و پایش ببندیم و بعد اورا دفن کنیم تا در قیامت حسین گواه محکمی برای ابراز بندگی به خدا داشته باشد.***راننده کنار ماشینش نشسته بود و انتظار می کشید کسی کمکش کند و آن را هل بدهد. غلام حسین رفت وماشین را هل داد تا روشن شد. چند متر جلوتر، دوباره خاموش شد. دوباره برگشت و هلش داد تا روشن شود؛این بار رفت. گفت: می دونی چرا دفعه ی اول ماشین خاموش شد؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: وقتی هلش می دادم و روشن شد، مغرور شدم که تونستم تنهایی این کار رو بکنم، خدا خاموشش کرد تا بهم بفهمونه همه ی قدرت ها مال خودشه و من کاره ای نیستم. ***داشتیم با هم حرف می زدیم که نگاهی به ساعتش کرد و با عجله از خانه زد بیرون. پرسیدم: کجا با این عجله؟ گفت: قرار ملاقات دارم. ورفت. از برادرش پرسیدم: با کی قرار ملاقات داشت؟ گفت: خدا؛رفت مسجد جامع تا نمازش رو اول وقت بخونه. ***
به شرط این که به کسی چیزی نگویم، دنبالش راه افتادم تا بفهمم چهار لیتری نفت را برای چه می خواهد. وارد گاراژ متروکه ای می شد و به طرف اتاق مخروبه ی انتهای آن رفت. چراغ نفتی توی اتاق را پر کرد و ظرف نفت را گوشه ی اتاق گذاشت و آمد بیرون. گفت: یک پیرزن توی این اتاق زندگی می کنه که من هر چند روز یک بار چراغش رو نفت می کنم. حالا که تو فهمیدی، از این به بعد نوبتی بهش کمک می کنیم، به شرط این که به کسی چیزی نگی. ***چون پدر و مادر می خواستند به حج بروند، نامه نوشته بودیم که فوری خودش را از منطقه، به خانه برساند. در جواب نوشت: لباس بسیجی من مثل همان لباس احرامی است که تو بر تن می کنی و به مکه می روی. تیری که از سلاح من به سوی دشمن شلیک می شود، مثل سنگی است که تو در منا به شیطان می زنی. همان طور که تو باعشق و علاقه به طواف کعبه می روی، من هم با همان عشق به جبهه آمدم. کعبه ی تو آن جاست، کعبه ی من این جاست. ***کنارش بودم. نماز که تمام شد، به طرفش دست دراز کردم که بگویم قبول باشد. دستش را دراز کرد و دستم را گرفت. نیازی به گفتن نبود. اشک های روی صورتش که سعی می کرد مخفی کند، می فهماند نمازش قبول بود.***وصیت کرده بود زنجیرها را به دست و پایش ببندیم و بعد اورا دفن کنیم تا در قیامت حسین گواه محکمی برای ابراز بندگی به خدا داشته باشد.از وقتی شنیدم شهید شده، حالم دست خودم نبود. نیمه شب رفتیم که جنازه اش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانی اش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود: اعرالله جمجمتک.***وصیت نامه هایمان را قبل از والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامه اش را به دستم دادند و گفتند خط آخرش را بخوانم. " زنجیر هایی را که خریده ام. به دست وپایم ببندید و در قبر قرار دهید "***حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام می سوخت و با تمام وجود اشک می ریخت. از روی سوز و، از روی اعتقاد اشک می ریخت و وقتی دعا می خواند، قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه می کرد .بله ، شهید غلامحسین خزاعی مصداق کاملی از بندگان مخلص خدا بود که در همین نزدیکی ما به دنیا آمد، رشد کرد و در اوج بالندگی عزت شهادت را بر بودن در عزلت دنیا برگزید .روحش شاد و راهش پر رهرو بادمنابع :ماهنامه شمیم عشقوبلاگ جواد کرمانی تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 174]