واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: سرانجام گوشه خيابان ميميرم سارق حرفهاي، مرگ والدينش را دليل اصلي خلافكار شدن ميداند
نام و تاهل: «كريم ـ ب»، مجرد سن:30 سال تحصيلات: دبيرستان اتهام و محل دستگيري: سرقت ـ استان تهران يگان دستگيركننده: پليس پيشگيري
كريم مي گويد پدر و مادرش را به ياد ندارد: «چند ماهه بودم كه هر دو در يك تصادف فوت شدند».
همين تصادف مسير زندگي كريم را بكلي تغيير داد. او تا شانزده سالگي در خانه پدربزرگش زندگي مي كرد. او توضيح مي دهد: «پدربزرگم مرد بداخلاقي بود و از اين كه مجبور شده بود از من مراقبت كند، احساس بدي داشت. من خودم هم مي فهميدم سربارش شده ام. او با زنان زيادي رابطه داشت و آنها را مرتب به خانه مي آورد. گاهي هم پاي بساط مواد مخدر مي نشست. من اصلا دلم نمي خواست در آن خانه بمانم براي همين 16 سالم كه شد، از آنجا فرار كردم».
متهم كه با فرار از خانه ديگر نمي توانست به مدرسه هم برود، تصميم گرفت از شهر محل سكونت شان در شرق كشور به تهران بيايد. او داستان زندگي اش را اين طور ادامه مي دهد: «زندگي در تهران خيلي سخت بود. حدود دو هفته درخيابانها ميخوابيدم. بعد از آن در يك نانوايي كار پيدا كردم و شب ها هم همان جا مي خوابيدم، اما در نانوايي مرا به دزدي متهم و بيرون كردند. بعد در يك ميوه فروشي اما چون يكي از كارگران اذيتم مي كرد، از آنجا هم بيرون آمدم».
متهم مدت زيادي را سرگردان و آواره بود تا اين كه به سرقت رو آورد: «بعد از دستگيري به كانون اصلاح و تربيت رفتم و وقتي آزاد شدم دوباره همان وضع سابق را داشتم. در همه اين سال ها نتوانسته ام زندگي راحتي داشته باشم و هميشه آواره بودم؛ يا بايد از دست ماموران فرار مي كردم يا اين كه دنبال جايي مي گشتم كه بتوانم مدتي شب ها زير سقفي باشم. بدبختي هايم وقتي بيشتر شد كه به مواد مخدر اعتياد پيدا كردم».
كريم حرف هايش را اين طور ادامه مي دهد: «از همان بچگي به مواد گرايش داشتم يعني وقتي پدربزرگم را در حال مصرف مواد مي ديدم، دلم مي خواست من هم امتحان كنم، اما بدجور گرفتار مواد شدم و از آن به بعد واقعا ديگر چاره اي جز دزدي نداشتم.
همه جور دزدي مي كردم مثلا اگر كسي را در خيابان تنها گير مي آوردم، زورگيري مي كردم يا اين كه اگر در خانه اي باز بود، سريع داخل مي رفتم و هر چه دم دستم بود، برمي داشتم، اما بيشتر از همه لوازم ماشين مي دزديدم. بخصوص ضبط خيلي به دردم مي خورد؛ چون خيلي زود آن را آب مي كردم و با پولش مواد مي خريدم».
كريم بعد از مدتي براي دومين بار به زندان افتاد.او مي گويد: «ديگر برايم زنداني يا آزاد بودن اهميتي نداشت. وقتي آدم خانه و زندگي نداشته باشد، ديگر چيزي برايش مهم نيست. در زندان با دو نفر رفيق شدم و وقتي بيرون آمديم، سه نفرمان اتاقي را اجاره كرديم. هر سه اعتياد داشتيم به همين دليل با هم دزدي مي كرديم تا اين كه دوباره گير افتادم. الان بلاتكليف هستم و حكمي برايم ننوشته اند، اما احتمالا دو يا سه سال بايد در حبس بمانم، چون سندي ندارم وثيقه بگذارم تا آخر هم بايد در زندان بمانم و نمي توانم مرخصي بگيرم».
متهم مي گويد: «اگر پدر و مادرم تصادف نكرده بودند و اگر پدربزرگم با من درست رفتار مي كرد، من هيچ وقت به اين حال و روز نمي افتادم. پيشاني نويس من از همان اول سياه بود و چاره اي هم وجود ندارد. الان سال هاست از پدربزرگم خبر ندارم و اصلا نمي دانم هنوز زنده است يا فوت شده؛ البته ديگر برايم اهميتي هم ندارد. تنها نگراني ام اين است كه بعد از اين كه آزاد شدم، چه بايد بكنم. آدم وقتي سنش بيشتر مي شود به چيزهايي فكر مي كند كه قبلا به ذهنش خطور نمي كرد. من هم نگران هستم تا كي مي خواهم اين طور زندگي كنم. هميشه فكر مي كنم آخرش كنار خيابان مي ميرم و شهرداري جسدم را پيدا مي كند. اگر نتوانم اعتيادم را ترك كنم حتما همين اتفاق برايم مي افتد، اما ترك كردن هم آسان نيست؛ تا حالا دو بار امتحان كرده، اما موفق نشده ام.»/ ضميمه تپش
داوود ابوالحسني
جمعه 22 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 66]