واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: آرام و کِزکرده، با چهرهای خسته و نگران، روی صندلی نشسته و به گوشهای خیره مانده بود. سرِ شانهاش زدم و گفتم: «کجایی؟» افکارش از هم پاشید و... گزارش واقعی آرام و کِزکرده، با چهرهای خسته و نگران، روی صندلی نشسته و به گوشهای خیره مانده بود. سرِ شانهاش زدم و گفتم: «کجایی؟» افکارش از هم پاشید و اشکهایش که صورتش را خیس کرده بود، پاک کرد و گفت: «هیچی...» به من قول داده بود تا همهچیز را برایم تعریف کند و امروز سر وعده حاضر شدم. هر دو سکوت کرده بودیم، یکی از ما میبایست حرفی میزد و من پرسیدم: «امروز خیلی خستهای؟» لبخندی زد و گفت: «کار، یک نوع سرگرمیه که آدم فکرهای بیهوده نکنه. از موقعیکه سرِ کار میرم، چشمام بیشتر باز شده، مردم را بهتر میشناسم و خلاصه با کُنج خونه، کُلی تفاوت داره.» نمیخواستم صحبتش را قطع کنم، بههمین دلیل، با نیشخندی سکوت کرده بودم تا افکارش پاره نشود. ادامه داد: «بعد از اون طلاق و جدایی نکبتبار که روح و جسم زندگیام را نابود کرد، احساس کردم باید کاری کنم، تحولی جدید در خودم شکل بدم، برای همین شعر مینوشتم، کتاب میخوندم اما چارهساز نبود و بیشتر توی فکر میموندم تا اینکه کار منشیگری این شرکت را قبول کردم.» سکوت سنگینی کرد، چادرش را توی صورتش کشید و پایین را نگاه کرد و دوباره سرش را برد بالا و آسمان را نگاه کرد و گفت: «ایکاش همه مانند این آسمون، صاف و صادق بودند، یعنی میشه؟» گفتم: «آره تا تو چهطوری به آدمها نگاه کنی.» لبخند زد و آه سردی کشید و ادامه داد: «اونها زندگی منو تباه کردن، منو بازی دادن، با یک ازدواج ناقص که جز سیاهی، چیز دیگری برام نداشت. پدر و مادرم اصرار داشتند که باید فقط با این آقا که ما میگوییم، ازدواج کنی. پدرم خیلی عصبی و سختگیر بود و همیشه میخواست حرفش را به کُرسی بنشاند. مادرم از پدرم حسابمیبرد و حرفهای او را تأیید میکرد: اون راست میگه، خوشیتونو میخواد، فکرش بیشتر از شماست، موهاشو که توی آسیاب سفید نکرده و چون از پدرم میترسید، این حرفها را میزد. من نمیخواستم با این آقا زندگی رو شروع کنم. فکرهامون کلی با هم فرق داشت، نگاهامون، سلیقههامون، دوستداشتنیهامون... اصلاً با هم خیلی فرق داشتیم. پدرم اینها را قبول نداشت و اعتقادش این بود که بعد از ازدواج، همهی اینها خودش درست میشه. بابام نگاهش به وضع مالی بود؛ آخه بابای این آقا، یکی از دوستان پدرم بود که مثل بابام، فرشفروش توی بازار بود. پسرش هم پیش باباش کار میکرد... خلاصه وضع نگو؛ روی پول و دلار خوابیده بودند.» گفتم: «مگه بده؟ همهچی برات مهیا و آماده بود و دیگه کمبودی نداشتی. اشتباه کردی، همهی دخترها میخوان یک پسر پولدار گیرشون بیاد.» گفت: «بله ولی میشی کلفت این آقا و همیشه باید بلهقربان باشی چون عقیدهی تو، علاقهی تو و فکر تو، براش مهم نیست.» دوباره ادامه داد: «کار به دعوا و کشمکش بین من و پدر و مادر کشید.» گفتم: «پس داداشت چی... اون حرفی نمیزد یا خواهر بزرگترت که شوهر داشت و تجربهی بهتری برای تو بود؟!» گفت: «برادرم تمام حواسش توی درس و دانشگاه بود و سنوسالی نداشت که نظر بده. خواهرم هم حرف پدر و مادرم را میزد که وضعشون خوبه... خوشبخت میشی... به همهچیز میرسی... پدرم میگفت: من به پدر این پسره قول دادم، نمیتونم بگم نه. آبرو و حیثیت من لکهدار میشه، آخه مردم به من میگن تو مردی؟... آخرش ازدواج کردم و تن به این زندگی مشترک دادم اما به یکسال نکشید.» پرسیدم: «چرا؟ اینقدر از هم متنفر بودید؟ باید کوتاه میآمدی و به زندگیات ادامه میدادی.» گفت: «این آقا هیچ علاقهای به من نداشت و فکر و ذهن و قلب و دل و روحش برای دختر دیگهای پَرمیکشید.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «اون به دختر دیگهای علاقه داشت که توی کانادا زندگی میکرد و به اجبار پدر و مادرش، به خواستگاری من اومد و بعد از مدتی، کتککاریها، بدزبانیها و بهانهگیریهایش شروع شد و پیش همه نشست و از من بدگویی کرد که این زن سواد نداره، به درد من نمیخوره، ما با هم تفاهم نداریم.» سؤال کردم: «پدر و مادرش چی گفتند؟ چیکار کردند؟» ادامه داد: «اونها با پسرشون مخالفت میکردن و نمیخواستن اینگونه با من رفتار بشه. همهچیز مثل باد گذشت، توی شناسنامهام نوشته طلاق، نوشته بدبخت و فریبخورده، نوشته پدر و مادری که در حقم ظلم کردند...» و مثل باران گریه کرد. پرسیدم: «میدونستی قبل از ازدواج، اون به دختر دیگهای علاقه داره؟» گفت: «هیچکس نمیدونست. فقط پدر و مادر خودش میدونستند که حرفی به ما نزدند. تا اینکه سرانجام طلاق گرفتم و با آرزوهای سرکوبشده، اومدم خونهی پدر و مادرم. درسته من با فشار و زور پدر و مادرم با اون ازدواج کردم اما هیچ بدی در حقش نکردم و هیچ ظلمی به اون روانکردم. من به اون علاقه نداشتم ولی بهتدریج علاقهمند شدم، برای زندگیام، خانوادهام، آبرویم، حرف و نقلهای این و آن و همهاش سکوت کردم و پذیرفتم و دَم نزدم. با هم تفاهم نداشتیم اما همهی اینها را به جان و دل خریدم. تلفنهای مشکوک، نامههای پنهانی، دیر بهخانه آمدنها، بداخلاقیها، بیاهمیت بودن به من... آخه مگه نمیگن زندگی عشقه... پس کو؟ کجا رفت؟ با پول و ثروت که نمیشه عشق آفرید.... نمیشه همدیگر را درک کرد... به نظر تو میشه؟» گفتم: «حق با توست، نَه نمیشه.» گفت: «قبل از این ازدواج، پسر همسایهمون به خواستگاریم اومد، اون دانشجوی سال آخر بود. خیلی بهش علاقه داشتم، اونم به من علاقهمند بود اما پدر و مادرم مخالفت کردن که این پسره هیچی نداره، نه شغل، نه پول، نه خونه... تا بیاد به اینها برسه، تو پیر شدی. حالا اون شده آقای دکتر و صاحب یک خونه و مطب و اسم و رسمی آبرومند... گاهیوقتها قلبم درد میگیره و تنگی نفس دارم...» خندید و ادامه داد: «فکر کنم درد بیدرمون گرفتم... بالهام شکسته و از خودم و از همه بَدم میاد... یهدفعه حالم بد میشه و بیحال میشم و دست و پام میلرزه.» گفتم: «رفتی دکتر؟» گفت: «یهبار رفتم، گفته چیزی نیست اعصابت خرابه. مواظب خودت باش.» گفتم: «من یهدکتر خوب سراغ دارم، باید مدتی زیر نظر یک مشاور یا روانپزشک باشی تا بهبود پیدا کنی. تو هرچند که باختی ولی باید از نو شروع کنی و ثابت کنی که میتونی و باید باشی و زندگی کنی. این حق توست، تو باید همهچیز را فراموش کنی، گذشتهی تو مُرده. یادت رفته توی مدرسه و دانشگاه چه خندون و باروحیه بودی، سربهسر همه میذاشتی و مزاح و شوخی میکردی. نمرههات از همه بهتر بودند، یادت میاد؟» خندهای کرد و گفت: «دلم میخواد برگردم به همون دوران مدرسه و دانشگاه... چه خوب بود.» یکدفعه از جایش پرید و ادامه داد: «میدونی چهقدر طلاق زیاد شده؟ همهاش بهخاطر همین ازدواجهای ناخواسته، عشقهای دروغین و ظواهر فریبانگیزه. یکیش هم خودم هستم که با فشار و تهدید و زور، فریب خوردم. چه فکرهایی داشتم، چه آرزوهایی، چه امیدهایی...!» صحبتش را قطع کردم و گفتم: «حالا هم میتونی امید داشته باشی. حالا هم برای خودت کسی هستی، زندگی که به آخر نرسیده. تو داری خودتو نابود میکنی، خودتو میکُشی... برای کی؟ برای چی؟ تو زندهای و باید باشی و بودنت را ثابت کنی. همهچیز تموم نشده...» آن روز خیلی با «فریده» حرف زدم... حالا یکسالی میگذرد که با درمان، بهتر شده و همان فریدهی شوخطبع و پرنشاط دوران مدرسه و دانشگاه است. از آن شرکت بیرون آمده و به اتفاق هم یک فروشگاه کتاب بازکردهایم و با انتشاراتیهای زیادی در ارتباط هستیم و در نمایشگاهها شرکت میکنیم. حالا «فریده» یک نویسندهی ماهر شده و دارد تلاش میکند که اولین اثرش را به چاپ برساند. میگوید داستان بلندی است از زندگی یک دختربچهی معلول که به یک نقاش معروف تبدیل شده است. «فریده» تصمیم دارد شعبهی دیگری بازکند و کار ترجمهی کتابهایی را بهدست بگیرد. حالا دیگر او را نمیشود مهار کرد، مانند برق، نورمیدهد و میتابد و به جلو میرود و نقشه و طرح میکشد برای زندگیاش، برای شغل و آیندهاش. «فریده» دیگر مهارشدنی نیست... تهیه شده توسط: مجله شادکامی و موفقیت- هادی زوارهای(مشاور خانواده ) /lifestyle اختصاصی مطالب پیشنهادی: خانواده ؛ ياخته بنيادين 24 نشانه خانواده خوشبخت !؟ 7 توصيه به زنان شاغل ايده هاى بزرگ در ذهن استرسهای كوچك آرزوهای بزرگ !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 387]