واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: من نمی توانستم دخترک دو ساله ام را تنها بگذارم بنا بر این شوهرم وی را نیز به همراه من – در حالیکه هنوز یک طفل دیگر را دو ماهه حامله دار بودم- بفروش رسانید... بینظیر چهار مرتبه توسط چهار شوهرش فروخته شده استمن نمی توانستم دخترک دو ساله ام را تنها بگذارم بنا بر این شوهرم وی را نیز به همراه من – در حالیکه هنوز یک طفل دیگر را دو ماهه حامله دار بودم- بفروش رسانید. ما به یک مرد بنام ضیاء الله (نام مستعار است) فروخته شدیم. این مرد همیشه عصبانی بود و دو زن دیگر و فرزندان شان را همیشه لت و کوب میکرد. وی از طریق قاچاق انسانها به کشور های عربی امرار معاش میکرد. چهار ماه بعد دخترک دوساله ام گم شد. مردم وی را از من دزدیدند. من همیشه بخاطر دخترم گریه میکردم. تا اینکه یک روز ضیاء الله بمن گفت که از گریه ها و چهرهء نازیبای من خسته شده است و می خواهد مرا به یک مرد دیگر بفروشد. ضیاء الله مرا به مردی بنام حاجی امان (نام واقعیاش نیست) فروخت. او یک مرد ثروتمند از مومند دره بود. او یک زمیندار و تاجر بود که مواد ساختمانی را از شهر های پاکستانی به منطقه وارد میکرد. او مرا خرید تا برایش پسر بدنیا بیاورم زیرا از زن قبلی خود پسری نداشت. او با من به نرمی رفتار میکرد و من اولین پسر را بنام نورالله برایش بدنیا آوردم. من بسیار خوشحال بودم و حاجی امان هم ازینکه برایش توانسته بودم فرزند نرینه بدنیا بیاورم بسیار خوشحال بود. نُه ماه بعد دوباره فرزند بدنیا آوردم که متاسفانه دختر بود و پانزده روز بعد تر مرد. حاجی امان بسیار قهر شده بود و من نیز بسیار ترسیده بودم. از خداوند دعا می کردم که برایم پسر بدهد تا لااقل بتوانم حاجی امان را راضی بسازم. اما دفعهء دیگر بازهم دختر بدنیا آوردم که نامش را بس بی بی (یعنی دختر دیگر بس است) گذاشت. نمیدانم چه شد که دفعهء سومی که دختر بدنیا آوردم حاجی امان بسیار قهر شد و فکر کرد که مشکل از من است که نمی توانم پسر بدنیا بیاورم. وی با یک دختر جوان به مبلغ چهار صد هزار روپیه (6500 دالر ) عروسی کرد. خداوند سه دختر دیگر هم به من داد و حالا از حاجی امان شش دختر دارم. حاجی امان مرد خوبی بود و نمی خواست مرا بفروشد. وی میگفت که مایهء شرم است که مردان زنان خود را می فروشند. با این وجود، بخاطر سخن چینی های زن اولش، حاجی امان مرا بدست یک مرد داد تا مرا به نزد شوهر اولم در شینوار ببرد. اما مرد نا اهل برآمد. وی من و دختران مرا به یک مرد دیگر فروخت که کارش خرید و فروش زنان بود. این مرد مرا بهمراه چهار زن دیگر بمدت چند هفته نگهداشت. یک شب او همهء ما را به یک قریهءدیگر برد، جاییکه مردان زیادی در یک باغ جمع شده بودند. ما همگی برقع (چادری) به سر داشتیم و بما گفته بودند که گپ نزنیم. آخرالامر، بطرز عجیب و غریبی شوهر اولم مرا خرید بدون اینکه مرا و دخترانم را بشناسد. وقتی او مرا بخانه اش برد و چهرهء مرا دید شگفت زده شد. او گفت که شست هزار افغانی (یکهزار و دو صد دالر) داده است تا مرا که چندین سال قبل بسیار ارزان تر فروخته بود، دوباره بخرد. من مجموعاً یازده فرزند بدنیا آورده ام اما هنوز هم برای دخترک دو سالهام که از منزل ضیاءالله اختطاف گردیده بود؛ بسیار دق شدهام».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 387]