واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خيالهايي از جنس فلز
اكبر داوري هنرمند مجسمه ساز، از مجسمههاي فلزياش ميگويدبه آسمان نگاه كن، به ابرها، به بيخياليشان از زمين به ليز خوردنشان روي تن باد. به آسمان نگاه كن، به ابرهايي كه خيال بچگيها جان ميداد به حضور بيسروصدايشان آن وقت ميشدند يك گربه، ببر، رزافه، يك خانه، درخت يا چيزي شبيه مادربزرگ با ميلهاي بافتنياش. بعد يك ابر بزرگتر ميآمد، ديو بود ميخورد به تن شهر خيال و بچگيها ميگريخت از آن همه خيال و رؤيا. خيالمان از آسمان ميافتاد روي زمين، روي تن شهر بين ماشينها و ساختمانهاي بلندي كه آسمان را تنگ ميكرد و ما بزرگ شده بوديم و نگاهمان ديگر به آسمان نبود. خيالمان زمين بود و ابرها فقط يك تكه ابر بودند، همين و بس. خيالها گريخته بود اما... اما در محله نظامآباد جنوبي در يكي از همين كوچههاي تنگ و باريك، در يكي از خانههاي قديمي را كه بزني از پلهها كه پايين بروي و از دالان كوچكي كه بگذري زير درخت گردو پر است از خيالهاي جان گرفته مردي كه عاشق آسمان و ابرها بوده و عصرهاي بچگي روي پلههاي حياط شلوغ خانه مينشسته و از لابهلاي برگهاي درخت گردو دستهاي كوچكش را بالا ميبرده و از ابرها گربه و شير و پلنگ و آدمي ميساخته، از كه ميگوييم؟ از هنرمند هممحلهاي كه شايد همسايه ديوار به ديوار شما است و هر از گاهي با دستان پر از آهن و زنجير از كنارتان ميگذرد. حالا چرا آهن و زنجير؟ چون او نخ دنياي خيالش را كه روزي سرگرم ابرها بودند پايين كشيده و روي زمين آورده و حالا امروز در ميان قطعات سخت و مرده اوراقي ماشينها؛ آدم ميبيند و مورچه و سگ و نيزن و بز و... آن وقت آنها را به خانه ميآورد و دستي به سر و رويشان ميكشد و مقابل نگاه متعجب من و تو ميگذارد كه از دنياي آهني خستهايم و اما اين آهنها حرف ديگري دارند. به قول اكبر داوري آنها اعضاي خسته فرسوده ماشينهايي هستند كه كيلومترها راه رفتهاند از جنگل و دشت و دريا گذشتهاند و وقتي پير شدهاند گوشهاي از مغازه اوراقيفروشها افتادهاند منتظر ذوب شدن يا در انتظار كسي كه از راه برسد پايي به تن خسته آنها بزند، زير و رويشان كند اگر چنگي به دلشان زد و به كاري رفتند برداردشان با فروشنده چانهاي بزند و آن اعضاي خسته را با خود ببرد. حالا چرا آهن و زنجير؟ چون او نخ دنياي خيالش را كه روزي سرگرم ابرها بودند پايين كشيده و روي زمين آورده و حالا امروز در ميان قطعات سخت و مرده اوراقي ماشينها؛ آدم ميبيند و مورچه و سگ و نيزن و بز و... آن وقت آنها را به خانه ميآورد و دستي به سر و رويشان ميكشد و مقابل نگاه متعجب من و تو ميگذارد كه از دنياي آهني خستهايم و اما اين آهنها حرف ديگري دارند. اما اكبر داوري خريدار ديگري است كه ساعتها در ميان خرناسه و جيرجير كهنگي آنها ميگردد تا آن قطعه گمشده خيال را پيدا كند. داوري ميگويد: «گاهي ساعتها مغازه اوراقفروشي شوش را زير و رو ميكنم، آنقدر كه فروشنده با تعجب نزديكم ميشود و ميپرسد چه ميخواهيد؟ با خودم ميگويم چه ميخواهم؟ اما خودم هم نميدانم من فقط آمدهام تا در اين ميان چيزي را پيدا كنم كه هست ناچار جواب ميدهم دنبال چيزي براي كاردستي بچهام ميگردم. فروشنده با تعجب نگاهي ميكند و لبهايش را پايين ميكشد و ميرود. آن وقت با خيال راحت باز آهنها را بالا و پايين ميكنم. سر مورچهاي را پيدا ميكنم، تن سگي را ميبينم كه گوشهاي افتاده، تن يك كشتيگير چيني را ميبينم، آن طرفتر سر يك عقاب، تن يك پرنده، سر اسب و... جالب است بدانيد او كه امروز سرگرم ساخت مجسمه با قطعات فلز است تكنيسين بازنشسته ايراناير است و عاشق آسمان و هواپيما. به در و ديوار كارگاهش هم ميتوانيد عكسهاي زيادي از پرندههاي آهني هواپيما را در ميان مجسمههاي آهنياش ببينيد. اما كسي كه عاشق آسمان است و ابرها چرا جنس ديگري را براي كارهايش انتخاب نكرده،؟ چرا آهن و قطعات فرسوده ماشين كه اين همه سختند و زمخت. داوري ميگويد: «ريشه اين كارها در بچگيهاي من است بچگيهايي كه پر بودند از كار و كار و كار. مدرسهها كه تعطيل ميشد يا در تعميرگاههاي دوچرخه كار ميكردم يا آهنگري، صافكاري ماشين، نجاري و... در همه اين كارها سررشته دارم. دلم ميخواست همه چيز بدانم، ميخواستم همه كارهايم را خودم انجام بدهم، ماشينم اگر خراب شد خودم تعمير كنم و در ارتباط بودن با اين جنسهاي سخت از بچگي به من تعريف ديگري از قطعات ماشين و آهن داد تا امروز كه 53 اثر ساختهام هيچوقت به نظر من آهن جنس سختي نبوده اتفاقاً به نظر من فلز، برخلاف تصور خيليها، نرم است چون من ميدانم چگونه با آن كار كنم، ميشناسمش و در همين ظاهر سخت و به درد نخورش يك جاندار ميبينم، يك مرد كه دارد ني ميزند يا يك مورچه كه دارد راه ميرود و فقط كافي است اضافههايش را از تنش جدا كنم تا شما هم آنها را ببينيد. آقاي داوري كه 3 نمايشگاه گروهي و انفرادي ازجمله در گالري برگ و صبا برگزار كرده ميگويد گاهي متهم ميشوم به كپيبرداري و تقليد از هنرمندان خارجي در حالي كه تا به امروز اسمي هم از آنها نشنيده بودم چه برسد به اينكه كارهايشان را ديده باشم و اين موضوع باعث ناراحتيام ميشود در حالي كه خلاقيت در همه جاي دنيا درباره همه چيز ميتواند وجود داشته باشد. اما واقعاً اين همه خلاقيت از كجا ميآيد؟ چرا من و تو نميتوانيم به دنياي اطرافمان اينگونه نگاه كنيم، اكبر داوري ميگويد اين همه خلاقيت او از گردشگري، ديدن ابنيه تاريخي و رابطه داشتن با طبيعت سرچشمه ميگيرد خود او علاقه زيادي به تاريخ و طبيعت دارد. مدتي ليدر تورهاي مسافرتي بوده و چندين آلبوم بزرگ عكس و فيلم از سفرهايي كه رفته دارد. داوري ميگويد من همه كاروانسراهاي ايران را ديدهام و حس عجيبي به آن دارم. وارد آنها كه ميشوم احساس ميكنم مردم آن زمان را ميبينم كه از راه ميرسند، سوار بر اسب و قاطر، بارهايشان را زمين ميگذارند و به سفري ديگر ميروند. سفر براي او نه تنها ديدن جاهاي جديد، مردم محلي و ابنيه تاريخي است بلكه در كنار مجسمهسازي راهي است براي تمدد اعصاب و زندگي در شلوغيهاي شهر تهران. ناگفته نماند داوري اگر نگوييم همه، اما اكثر مكانهاي تاريخي تهران را ديده و بخوبي ميشناسد و با تاريخ آنها آشنا است او يكي از اين بينظيرترين محلههاي تاريخي را در منطقه 7 ميداند: «قصر ناصرالدين شاه در وسط پادگان عشرتآباد» به خودمان كه ميآييم حياط كوچك خانه پر شده است از مجسمههاي فلزي آقاي داوري؛ طاووس، كشتيگير، سگ، آدمهاي فلزي كه روي نيمكت نشستهاند و روزنامه ميخوانند، مرد نيزن و مش تقي مجسمه آهني بزرگ با كلاهخودي كه از نقشخوان تعزيه است، مجسمههايي كه دلشان ميخواهد از حياط و انبار خانه بيرون بيايند، مسئولان شهري نگاهي بر آنها بيندازند و دل به دل خيالهاي آنها بدهند كه ميتواند هواي شهر و نگاه خسته آدمها را عوض كند. عصبانيت بر سر شهر اكبر داوري ميگويد: گاهي وقتها راه طولاني ميروم يا مسيرم را كج ميكنم تا تذكري را به يكي از شهروندان بدهم. متأسفانه بعضي از ما، قدر كارهايي را كه در شهر برايمان انجام ميدهند يا نميدانيم يا نميبينيم خيلي از ما تا دم در خانهمان را تميز ميكنيم اما نسبت به كوچه و درخت نزديك خانهمان بيخيال هستيم. بارها پيش آمده كه مواقع رانندگي، از ماشين جلويي پوست تخمه به داخل ماشينم آمده يا ديدهام كه يك ماشين گران قيمت رد شده و از داخل آن پوست ميوه به بيرون پرتاب شده، نميدانم چرا اما گاهي وقتها بيدليل و نامنصفانه عصبانيت خودمان را بر سر شهري خالي ميكنيم كه خانه ما در آن است و بچهها و نزديكانمان در آن زندگي ميكنند و تميزي و نظافتش يا آلودگي و بينظمياش اول از همه نصيب خودمان ميشود.هنر محلي با هنرمندان محلي «من اين كار را بدون هيچ چشمداشتي شروع كردم و تنها خواستم آنچه را كه در ذهن داشتم به تصوير بكشم و به ديگران نشان بدهم، اين مجسمهها هزينه كمي براي من ندارد اما با اين حال كارم را دوست دارم و ميخواهم دوران بازنشستگي را با آن بگذرانم اما دلم ميخواهد شهرداري و يا مسئولان ديگر نگاهي ويژه به هنرمندان محلي داشته باشند و از هنر آنها در زيباسازي شهر كمك بگيرند تا ديگران هم از هنر و صنعت آنها استفاده كنند و خلاقيتهايشان در زيرزمين خانهها گرد و خاك نگيرد. زاده محله نظاميآباد اكبر داوري كه در بيمارستان امام حسين محله نظامآباد به دنيا آمده و از اول هم ساكن همين منطقه بوده ميگويد: «پدرم كه نظامي بود براي ما تعريف ميكرد به خاطر آب و هواي خوب اين منطقه نظاميها به اين نقطه ميآيند و اينجا ساكن ميشوند در اصل اينجا محله نظاميآباد است كه به آن ميگويند نظامآباد. خانهاي كه ما الان در آن ساكن هستيم آن روزها هر اتاقش دست يك مستأجر بود و حياط خانه پر از بچههاي اين اتاق و آن اتاق.خانه ما همان طور مانده اما محله بسيار تغيير كرده. هم تغييرات مثبت و هم منفي. ساخت مترو و بيمارستان از كارهاي مثبتي بوده كه اين سالها انجام گرفته و البته موارد منفي نظامآباد به نظر من بيشتر برميگردد به رفتار بعضي از ساكنان منطقه كه از شهرها و فرهنگهاي مختلفي هستند و گاهي وقتي دعوا و جرو بحث ميشود ـ حتي در ميان بچهها ـ شاهد ادبياتي هستيم كه خيلي خوب و پسنديده نيست.نظامآباد امروز با نظاميآباد آن روزها خيلي تفاوت كرده ديگر در محله ما از باميهفروشها و زورآزمايي و تعزيهخواني خبري نيست و شلوغي ماشين و آدمهاي رهگذر و ساختمانهاي بلند و جديد جاي آنها را گرفتهاند.» منبع : همشهري تنظيم براي تبيان : مسعود عجمي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 287]