واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: چه پشت و پناهى؟!
در جلد سوم رایت راهنماء دانشمند جلیل القدر آقاى سید على علم الهدى مىنویسد: دوستم شیخ عبدالرحیم، را در ماه ذى حجه 1341 بعد از ظهر در مسجد گوهرشاد، پریشانحال دیدم؛ گفتم: چرا غمگینى ؟گفت: همسرم دیر زمانى است كه بیمار است و بیمارى او بسیار طولانى شده است .از شما مىخواهم كه دعا كنید تا خدا مرگ او را برساند. گفتم: مگر از معالجه او مایوس شدهاى؟ گفت: بلى؛ چون او به مرض استسقا(1) گرفتار شده است و تاكنون سه مرتبه او را به بیمارستان آمریكایى بردهام و میل زدهاند. و آب شكمش را بیرون آوردهاند، باز آب آورده است و به پاى او ریخته و نفسش تنگ شده است؛ به طورى كه او را امروز به زحمت تمام نزد پزشك بردم. پزشك گفت؛ مرضش علاج ندارد هر چه زودتر او را از اینجا ببر كه شكمش پاره خواهد شد.چند روز از این ملاقات گذشت؛ باز او را در مسجد دیدم؛ به خیال این كه زوجهاش از دنیا رفته است به او تسلیت گفتم؛ ولى او گفت: زوجهام نمرده است بلكه حضرت رضا(علیهالسلام) او را شفا داد.گفتم چگونه شفا یافت؟جریان را شرح داد و رفت .گفت: آن روز كه من از شما جدا شدم و شب فرا رسید من در خانه از ناله آن زن بى طاقت شدم و از منزل بیرون آمدم و به حرم حضرت رضا(علیهالسلام) مشرف شدم؛ اتفاقا آن شب، در حرم شریف را نبستند و من تا صبح در مقابل قبر امام هشتم(علیهالسلام) به سر بردم و به آن حضرت عرض كردم:آقاى من! اگر مصلحت در شفاى مریض من نیست مرحمتى بفرمایید زودتر راحت شود؛ زیرا طاقت من طاق شده است .شب به پایان رسید نماز صبح را خواندم و به خانه رفتم تا ببینم حالش چطور است؛ همین كه به خانه رسیدم، در خانه را باز دیدم؛ یقین كردم كه زنم دیشب مرده است و همسایگان صبح زود او را به غسالخانه بردهاند.داخل حیاط شدم، دیدم گوسفندى در منزل داشتیم قصاب آن را كشته و به پوست كندنش مشغول است و مادر زنم هم مثل مصیبتزدهها با صداى بلند مىگرید.با دیدن این حال یقین كردم كه زنم از دنیا رفته است. پرسیدم: جنازه را بردهاند؟مادر زنم گفت: مگر نمىبینى كه زنت در كنار حوض نشسته است و دست خود را مىشوید.نگاه كردم او را زنى ضعیف و لاغر دیدم؛ خیال كردم كه او مرا مسخره كرده است. با شتاب به درون اتاقى كه مریضم در آنجا بسترى بود، رفتم؛ ولى در آنجا كسى را ندیدم بسرعت بازگشتم. و گفتم: من به غسالخانه مىروم. مادر زنم وقتى دید رفتنم به غسالخانه جدى است؛ گفت: مُرد! كجا مىروى؟ این زن تو است كه اینجا نشسته است. نزدیك رفتم؛ گفتم: بتول! تویى! گفت: بلى. تا جواب داد از صدایش او را شناختم و گفتم: آن هیكل و هیبتى كه داشتى با آبهاى شكمت چه شد؟گفت: حضرت رضا(علیهالسلام) مرا شفا داد. برخاستم و به اتاق رفتیم. آنگاه پرسیدم: چطور شفا یافتى؟گفت: دیشب كه شما نیامدید، حال من بسیار سخت بود؛ هنگام سحر ناگاه آقاى بزرگوارى وارد شد و فرمود: برخیز! عرض كردم: قدرت برخاستن ندارم، مگر شما كیستید؟ فرمود: من امام رضایم .دست مبارك خود را بر سرم گذاشت و تا پایم كشید و فرمود: برخیز! كه مرضى ندارى. برخاستم و كسى را ندیدم؛ ولى اتاق معطر بود.تعجب من این است كه بستر خوابم خشك است من نفهمیدم آن همه آب شكم چه شده است؟مادرم را صدا زدم و قضیه خود را گفتم: او بسیار خوشحال شد و گفت: گوسفند را بكشند و گوشتش را در راه خدا به مستحقان بدهند.پینوشت:1- نام مرضى است عبارت از جمع شدن مایعات در شكم، و بیشتر توام با بیمارى قلب و جگر مىباشد. مریض شكمش ورم مىكند و آب بسیار مىخورد و عطش فوق العاده احساس مىكند. (ف. عمید)برگرفته از کتاب 53 داستان از كرامات حضرت رضا(علیهالسلام)، موسى خسروى.گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 179]