واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: او در کودکی به این حقیقت تلخ آشنا شد که یک قدرت قاهر بیرونی، توانایی آن را دارد که در هر لحظه که اراده کند، کسی را در دور و برش نیست کند. چنین آموزهای سیر فکر او را به کلی با دیگر... «فیلیپ راث» -نویسنده مشهور آمریکایی- جایی در مورد «ایوان کلیما» گفته است: «در طی سالهای نخست دهه هفتاد، وقتی که هر بهار برای مسافرت به پراگ میرفتم، ایوان کلیما استاد اصلی و حقیقی من بود. او مرا به دور و بر شهر میبرد و در کیوسکهای گوشه خیابان، نویسندگانی را به من نشان میداد که سیگار میفروختند، یا در ساختمانهای عمومی کف اتاقها را جارو میزدند، در محلهای احداث ساختمان، آجر روی آجر میگذاشتند و در تأسیات آبرسانی در حالی که چکمه و بالاپوش به تن داشتند، به سختی کار میکردند، در حالی که در یک جیب، آجار و در جیب دیگر کتابی گذاشته بودند.»اما ایوان کلیما همانطور که فیلیپ راث را به این گردشهای شگفتانگیز برد، دست خوانندگان آثارش را هم میگیرد و آنها را به چک سالها دهه هفتاد و هشتاد میلادی میبرد و شیوه غریب زندگی تحت حاکمیت دولت سرکوبگر کمونیست را به آنها نشان میدهد، او به تصویر میکشد که عشق در سالهای سخت پراگ چه صورتی داشت، او نشان میدهد که برای خلق و انتشار و خواندن یک کتاب چه مرارتهایی باید کشیده میشد، او از ناامیدیها و خیانتها میگوید، همچنان که از میهمانیهای مخفی و قاچاق کالاهای ضروری برایمان صحبت میکند. گفته میشود که کلیما بعد از میلان کوندرا، مشهورترین نویسنده چک است، اما ما او را خیلی دیر شناختهایم و تا قبل از مترجمه کتاب «روح پراگ» اصلا با او آشنا نبودیم. اما انتشار ترجمه ۳ کتاب «روح پراگ»، «در انتظار تاریک، در انتظار روشنایی» و «کار گِل» در طی دو سال اخیر، کلیما را به یکی از محبوبترین نویسندگان تازهکشفشده برای جامعه کتابخوان ایران تبدیل کرده است.هر سه این کتابها را نشر اگه با ترجمه «فروغ پوریاوری»، منتشر کرده است. خواندن آنها را جدا به شما توصیه میکنم.اما، متأسفانه نه در مقدمه این سه کتاب و نه در وب فارسی آنچنان که باید و شاید ایوان کلیما به خوانندگان معرفی نشده است. یادم میآید که چند ماه قبل بعد از تمام کردن مطالعه «در انتظار تاریک، در انتظار روشنایی»، در صدد برآمدم مطلبی در مورد کلیما بنویسم، اما در آن زمان منبع خوبی پیدا نکردم و ویکیپدیا هم چندان در مورد وی غنی از مطلب نبود. تمام کردن «کار گِل»، انگیزهای شد برای نوشتن پستی که مدتها قصد نوشتنش را داشتم: ایوان کلیما در سال ۱۹۳۱ در پراگ به دنیا آمد. پدر ایوان، یک جوشکار بود. در آن زمان چک هنوز چکسلواکی بود، کشوری که از زیر بار جنگ جهانی اول قد راست نکرده بود و رکورد اقتصادی مردم را فلج کرده بود، بیشتر اهالی چک حکومت دموکراتیک را دلیل بدبختیشان میدانستند و پدرهای کارگر طرفدار سوسیالیسم بودند، برای این که سوسیالیستهای شوروی توهم یک آرمانشهر قشنگ را که همه در آن با هم برابرند را برایشان جا انداخته بودند.به دنبال اشغال کشورش در سال ۱۹۳۸، از همان دوران کودکی مقوله «آزادی» به بزرگترین دغدغه زندگیاش تبدیل شد. در سال ۱۹۴۱، زمانی که کلیما، ۱۰ سال داشت، پدرش به یک اردوگاه کار اجباری در شمال پراگ فرستاده شد و او و مادرش هم به وی ملحق شدند، آخر آنها یهودی بودند. ایوان کوچک تا زمانی که هیتلر بر سر کار آمد، اصلا نمیدانست که والدینش یهودی هستند، چون آنها چندان مقید به این مذهب نبودند. او در کودکی به این حقیقت تلخ آشنا شد که یک قدرت قاهر بیرونی، توانایی آن را دارد که در هر لحظه که اراده کند، کسی را در دور و برش نیست کند. چنین آموزهای سیر فکر او را به کلی با دیگر کودکان آزاد بیرون متفاوت کرد. اما این تنها درسی نبود که ایوان کلیما در کودکی مجبور به آموختنش شد، او باید درس بقا و فرار را هم فرا میگرفت.او در دوران اقامتش در اردوگاه تنها یک کتاب از چارلز دیکنز داشت، کتابی با عنوان «نامههای پیکویک». او این کتابها را بارها و بارها خواند و خودش را در عالم خیال به دنیای شخصیتهای این داستان -سام ولر و ناتانیل وینکل- منتقل میکرد. او به این گونه در حین خواندن داستان، آزادی را در ذهن خود تجربه میکرد. او از همان دوران اردوگاه شروع به نوشتن کرد، کلیما میدانست که هر برگهای که مینویسد، میتواند در حکم آخرین نوشتهاش باشد. او نمایشنامه مینوشت و با عروسکهای خیمهشببازی دستسازش، اجرایشان میکرد. ایوان در ذهن، دختری تخیلی را تصور میکرد، عاشقش میشد و رؤیای بودن با او بودن را در سرمیپروراند. حس و حال آزادی که متعاقب خلق این جملات در او پدیدار میشد، هرگز در زندگی، ایوان کلیما را رها نکرد. کلیما به گفته خودش همواره در زندگیاش در پی آزادی بوده است.بعد از رهایی از اردوگاه نازیها، کلیما روزنامهنگاری و نویسندگی را پیشه کرد، به دانشگاه رفت و در رشته ادبیات و زبان چک تحصیل کرد، در سال ۱۹۵۸ با یک روان درمانگر ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد. کلیمای ۷۹ ساله که در حال حاضر مشغول نوشتن کتابی با عنوان «قرن دیوانه من» است، میگوید که در قریب به هفتاد درصد زندگی خودش طعم آزادی را نچشیده است. بعد از آزادی از اردوگاه، شوروی چکسلواکی را اشغال کرد و بعد از آن «بهار پراگ» در سال ۱۹۶۸ با هجوم تانکهای روسها مبدل به یک زمستان سرد ۲۱ ساله دیکتاتوری مطلق شد. او در آن زمان یکی از چهرههای شناختهشده مخالفان دولت بود.سالهای دهه ۷۰ بدترین سالهای عمر کلیما بوند. او در سال ۱۹۶۸، زمان یورش تانکهای روسیه به پراگ، در لندن بود و در راه رفتن به میشیگان برای تحصیل بود. او از اخبار شوکه شده بود، زمانی که ماموریت آموزشیاش بعد از یک سال تمام شد، کلیما میبایست دشوارترین تصمیم زندگیاش را میگرفت، او باید یا به تبعید خودخواستهای در آمریکا تن در میداد یا نزد خانوادهاش بازمیگشت. همه به او میگفتند برنگرد، آنها تو را به سیبری میفرستند. اما او به عنوان یک نویسنده نمیتوانست دور از خانه بودن را تاب بیاورد، در مارس ۱۹۷۰ او به میهنش بازگشت. رژیم کمونیست تحت حمایت شوروی در آن زمان، ۴۰۰ هزار نفر را از کار بی کار کرده بود و برای کلیه کسانی که به نحوی در حوادث بهار پراگ درگیر شده بودند، محدودیتهایی گذاشته بود. تقریبا همه افراد تحصیلکرده، معلمها، مقالهنویسها و اهالی رادیو و تلویزیون، و اعضای اتحادیهها، مشمول این محدودیتها بودند.کلیما هم به عنوان یک نویسنده در لیست سیاه بود و به جز مشاغل پست، کار دیگری نمیتوانست داشته باشد. گذرنامه و گواهی رانندگیاش از او گرفته شد و تلفنش قطع شد. او را تهدید کرده بودند که اگر کتابی از او در خارج چاپ میشد به زندان میافتد. حق تالیفهایی که هم از خارج به حساب او حساب او واریز میشد، بر اساس یک قانون دیگر قابل توقیف بودند. اما کلیما تصمیم گرفت به سبک خودش با محدودیتها مقابله کند، به همین خاطر انجمنی کتابخوانی متشکل از ۴۵ عضو تشکیل داد که هر هفته گرد هم میآمدند و نوشتههای تازهشان را برای هم می خواند، «هاول» و «کوندرا» هم از اعضای این گروه بودند.اما با گذشت یک سال، یک عضو نفوذی به انجمن آنها راه پیدا کرد و اسامی اعضا را به مقامات امنیتی لو داد. این نفوذی، نویسندهای بود که یک سال را در زندان گذرانده بود و توافق کرده بود که در ازای آزادی اطلاعاتی برای دولتیها ببرد. بعد ازاین حادثه نویسندهها تحت تعقیب قرار گرفتند و خانهشان مورد جستجو قرار گرفت. حالا که جلوی این شیوه تبادل افکار و نوشتهها، سد شده بود، آنها باید راه دیگری مییافتند، اینجا بود که تصمیم گرفتند که نوشتهها و کتابهاشان را نوبتی بچرخانند. رمانها و شعرها و نمایشنامهها تابپ میشد و کپی آنها بین دوستان میچرخیدند. آنها از ۱۴ کپی شروع کردند و به پنجاه تا ۶۰ کپی رسیدند و در نهایت با پاگیری یک گروه زیرزمینی به تیراژ چند هزار نسخهای رسیدند. آنها در طی ۱۸ سال، ۳۳۰ اثر را به این طریق منتشر کردند و تلاش پلیس مخفی هم برای ممانعت از این کار با توجه به سرعت زیاد پخش نوشتهها هیچگاه به جایی نرسید. در اقدامی دیگر آنها به صورت قاچاقی کتابهاشان را از طریق دوستانشان در سفارتخانهها و یا دانشجوهایی که از کشور بازدید میکردند، به خارج منتقل میکردند و با اسم مستعار در ۲۰ کشور دنیا منتشر کردند.کلیما در طی این سالها به همراه روشنفکران منزوی دیگر، مشاغلی مثل راننده آمبولانس، ارزیاب و حتی رفتگر خیابانها را تجربه کرد. تجربیات کلیما از این دوران به خوبی در آثارش مشهود هستند، به خصوص در آنجاها که او شرح میدهد چگونه شهروندان سعی میکردند در طی حاکمیت یک سیستم سرکوبگر، یک زندگی عادی برای خود سر و سامان بدهند.کلیما موفقترین اثرش را که یک نیمه اتوبیوگرافی به نام «عشق و زباله» است، در دورانی نوشت که حرفهاش جاروکشی خیابانها بود، داستان کتاب در مورد چالش درونی قهرمان داستان برای انتخاب کردن بین عشق همسر و یک زن دیگر است. کلیما میگوید که گفتن حقیقت در زندگی سیاسیاش به مراتب آسانتر از زندگی عشقیاش است! اما او اضافه میکند که در آن زمان عشق و خیانت و آشتی، تجاربی بود که بیشتر مردم را درگیر میکرد، چون به باور او در جامعه تهی از حقیقت زندگی، مردم در خیالپردازیهای رمانتیک خود اغراق میکنند!با این همه کلیما زندگی زناشویی موفقی داشته است، سال پیش او پنجاهمین سال ازدواجش را جشن گرفت. به گفته خودش در همین دوران، پنجاه درصد همنسلانش طلاق را تجربه کردهاند. حوادث سال ۱۹۸۹ که منجر به سقوط دولت کمونیست شد، بیشتر از همه در کتاب در «انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی» مشهود هستند. در این کتاب «پاول»، کارگردان تلویزیونی که دولت، آینده شغلیاش را تباه کرده است، درگیر حوادث انقلاب سال ۱۹۸۹ میشود.ایوان کلیما هم اکنون در منزلی در کنار جنگلی انبوه در جنوب پراگ سکونت دارد. دو فرزند و خانوادههایشان هم در همان محل خانه دارند. سرگرمیهای صبحهای او، کندن قارچ از روی تنه درختان است. کلیما در حدود ۳۰ کتاب نوشته است که در آن عناصری از عشق، درستی، تهور و حتی فلسفه را می توان یافت. حالا وقتی کلیما گاهی به دانشگاه میرود و مشغول بحث با دانشجویان میشود، مجبور است مدت زیادی را صرف توضیح در مورد کمونیسم کند، چون این دانشجویان اصلا تصوری از کمونیسم و ستمی که به مردم وارد آورد، ندارند.او زمانی را به خاطر میآورد که در نوامبر سال ۱۹۸۹، بعد از پرستوریکا در شوروی و فروپاشی دولت کمونیست، برای اولین بار بعد از ۲۰ سال موفق شد در زادگاهش برای جمع صحبت کند. بعد از این سخنرانی خیلیها نزدش میآمدند و میگفتند که اصلا اطلاع ندارد که این همه وقت او در پراگ بوده است. آخر مردم فکر میکردند که او تبعید شده است. در حقیقت بودن در لیست سیاه دولت کمونیست، به منزله نیست شدن از عرصه روزگار بود. با اینکه شادی بعد از فروپاشی نظام کمونیستی برای همیشه دوام نیاورد و دغدغههای تازهای چون فساد و مشکلات محیط زیستی و فساد بازار آزاد، جانشین مشکلات قبلی شده است، اما کلیما طعم خوش دموکراسی را ترجیح میدهد.گرچه به کلیما منصبهایی در دولت هاول پیشنهاد شد، اما او از قبول آنها سرباز زد. چرا که او تنها دلیل فعالیتهایش را برچیدن نظام فاسد کمونیستی میداند، نه چیز دیگر و بعد از آن، تنها خواسته او از سر گرفتن نویسندگی بود و بس، نوشتههایی که دیگر بخت منتشر شدن را داشتند. در هفتههای بعد از انقلاب سال ۸۹، کتابهای کلیما با تیراژ زیاد در پراگ منتشر شدند، تیراژ بیشتر از ۱۰۰ هزار نسخه! استقبال آنقدر زیاد بود که صفهایی در جلوی کتابفروشیها تشکیل میشد، اما حالا دیگر کتابهای او با شمارگان بیشتر از چهار هزار نسخه منتشر نمیشوند. او عقیده دارد که این هم طبیعی است، چرا که دیگر کتاب، مجرایی برای انتشار افکار نیست و حالا هر کسی که حرفی برای گفتن داشته باشد به رادیو میرود یا در روزنامه مطلبی می نویسد و اصلا مجبور نیست با ایهام و در قالب رمان ذهنیتش را شرح دهد. به علاوه حالا دیگر مردم شیفته دنبال کردن شوهای محبوب تلویزیونی هستند تا بحثهای جدی.او میگوید که هرگز انتظار وارد شدن به بهشت پس از نوامبر سال ۸۹ را نداشت. ولی اضافه میکند: «ما موفق شدیم که آزادی را به دست آوریم.»«ناگهان در تابستان» ،«عشق و آشغال» و «نه فرشته، نه قدیس» عناوین رمانها و «اولین عشقهای من» و «عشقهای یکشبه» نیز عناوین مجموعه داستانهای کلیما هستند که قرار است همگی توسط انتشارات آگه منتشر شوند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 665]