واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: چشم های سفید بیبی روشن
بیبی روشن عصای سفیدش را برداشت و یواش یواش آمد توی ایوان و نشست روی صندلیاش. دلش می خواست بداند الان هوا ابری است با اینکه خورشید آمده و آفتاب را پهن کرده وسط حیاط کوچک خانهاش؟ عصای سفیدش را این طرف و آن طرف تکان داد اما انگار گربهی پشمالویش توی ایوان نبود. با صدای بلند گفت: «کجایی ملوس؟ نکند دوباره رفته باشی توی بالکن طبقه بالاییها؟! صد سال هم که آنجا بنشینی و توی دلت میومیو کنی، آنها در اتاقشان را باز نمیگذارند تا تو بروی سراغ قفس پرندههایشان.»اما هیچ صدایی نیامد. بیبی روشن تسبیح دانه درشت قشنگش را از توی جیبش در آورد و شروع کرد به صلوات فرستادن. آن را پارسال، پسرش برایش آورده بود و گفته بود که رنگش فیروزهای است. پیرزن نمیدانست که فیروزهای چه رنگی است. بقیهی رنگها را هم نمیشناخت. به جایش بو میکشید و با دستهایش لمس میکرد.وقتی که باران میآمد و عطر خاک خیس، حیاط کوچک خانهاش را پر میکرد با خودش میگفت رنگ سبز که میگویند درختها را قشنگ میکند یعنی همین!یا اینکه وقتی میرفت لب حوض و دستهای چروکش را میبرد توی آب و خنکیاش را حس میکرد به نظرش میآمد که رنگ آبی چیزی باشد شبیه همین صدای آب. تازه، وقتی ماهی کوچکش میآمد و از لا به لای انگشتهای کوتاه و تپلش رد میشد میفهمید که قرمز چهجور رنگی است!بیبی روشن همان طور نشسته بود و تسبیحش را میگرداند که صدای آژیر یک ماشین که به سرعت از خیابان رد میشد، پیچید توی خانهاش.با خودش گفت: نکند این یک ماشین آتشنشانی بود؟ یعنی کدام خانهی محلهی ما آتش گرفته؟ اما کمی که گذشت دوباره پیش خودش گفت: اصلاً از کجا معلوم که این صدای آژیر از یک ماشین آتشنشانی بوده؟ شاید ماشین آجانها بوده که داشتهاند میرفتهاند دنبال دزدها و آدم بدها... ولی... ولی مگر این دور و برها دزد پیدا شده؟ وای! خدا خودش به دادمان برسد!بعد دوباره دانههای فیروزهای تسبیح را توی دستش چرخاند. سه تا صلوات بیشتر نفرستاده بود که دوباره پیش خودش گفت: اصلاً چرا اینقدر فکر بد میکنی پیرزن؟ آخر تو چه چیز با ارزشی توی خانهات داری که دزد بخواهد ببرد؟ این صدای آژیر شاید برای یک آمبولانس بوده که داشته یک زن را میبرده به بیمارستان تا بچهاش را به دنیا بیاورد.بیبی روشن همینطور داشت برای خودش فکر و خیال میکرد که یکدفعه چند تا قطره آب از آسمان ریخت روی صورتش. با خوشحالی گفت: باران! میدانستم امروز هوا ابری است.اما صدای زن همسایه را از بالکن طبقه بالای خانهاش شنید که گفت: ای وای! بیبی خانم ببخشید! من نمیدانستم شما اینجا نشستهاید و گرنه لباسهایم را می بردم و روی پشتبام پهن میکردم که آبش نچکد روی شما.بیبی روشن آرام خندید و گفت: عیب ندارد بیبی جان... پس باران نبود! بگو ببینم دخترم، امروز هوا آفتابی است یا ابری؟ سقف ایوانم نمیگذارد ببینم خورشید میتابد یا نه. آن روز هوا آفتابی بود اما زن همسایه که میدانست بیبی چقدر باران را دوست دارد با خودش گفت: بگذار دل پیرزن خوش باشد. به همین خاطر جواب داد: هوا ابری است بیبی جان، شما دعا کنید، تا شب حتما باران میآید. بیبی روشن که انگار تازه یادش آمده بود از ملوس خیلی وقت است که خبری نیست، پرسید: راستی دخترم! این گربهی ما نیامده آن بالا پیش شما؟زن همسایه تشت خالی رختهایش را برداشت و گفت: راستش بیبی خانم. آفتاب که تازه درآمده بود، دیدمش که داشت توی حیاط میچرخید. تا ظهر برمیگردد حتماً. ناراحت نباشید.بیبی روشن گفت: ملوس هر وقت خیس میشود میآید مینشیند گوشهای ایوان و تا صبح صدای میو میواش بلند است. از آب بدش میآید زبان بسته. میترسم امروز وقتی باران بیاید، هیچ جا را پیدا نکند که سرپناه بگیرد.بیبی روشن خسته شده بود. قلبش هم انگار کمی درد گرفته بود. چشمهایش را بست و تسبیح خوش رنگش از توی دستهایش افتاد.پیرزن تا عصر همانجا روی صندلی چوبیاش نشسته بود. چشمهایش هم بسته بود. گربهاش هم آمده بود کنار صندلیاش کز کرده بود. هوا ابری شد و باران هم گرفت اما بیبی بیدار نشد.وقتی که شب شد و ماه آمد توی آسمان، بیبی روشن هم چشمهایش را باز کرد. اما دیگر به عصای سفید احتیاج نداشت. دیگر میتوانست همهی رنگها را ببیند. میتوانست از حال همهی گربههایی که از باران و خیس شدن میترسیدند، باخبر بشود و خیالش راحت باشد که برای خودشان سرپناه دارند. بیبی روشن حتی میتوانست باران را هم ببیند. میتوانست بفهمد صدای آژیر برای چی پیچیده بود توی محلهی با صفایش؟بیبی روشن یک پیرزن را توی آمبولانس میدید که عصای سفیدش هنوز توی دستهایش بود. و باران هنوز داشت شر و شر میبارید. سارا سپاسیانسیب سفید تنظیم:بخش کودک و نوجوان ***************************************مطالب مرتبطکوهنورد مثل خُمره! سر بی کلاه و پای بی کفش شاید دوباره همدیگر را پیدا كنیم پسرک، گاری، شهربازی قصه دو دوست شاه ظالم با ارزش تر از هدیه و سفر عید قاصدک هایی برای خدا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 356]