واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جریان پدر و پسر

مرحوم آیة الله شیخ مرتضى حائرى به نقل از عالم جلیل القدر آیة الله حاج اسماعیل چاپلقى فرمود:در سال 1342 به قصد زیارت مشهد مقدس به همراه كاروانى با الاغ، طى ده روز از چاپلق به تهران آمدیم پس از عبور از تهران به سوى مشهد راه افتاده، تا به شهرستان شاهرود رسیدیم. كاروان براى استراحت زائران دو روز جهت نظافت و استراحت در شاهرود توقف داشت. روز اول لباسهاى پدرم را شسته و او را به حمام بردم، آنگاه در روز دوم لباس خود را شسته و خود براى نظافت به حمام رفتم. بنابراین زمانى براى استراحت باقى نماند، در حالى كه سخت احساس خستگى مىكردم .شب هنگام دومین روز اقامت در شهرستان شاهرود، كاروان به راه افتاد، مقدارى كه راه پیمودیم، با خود گفتم: یك ساعت كنار جاده مىخوابم، تا رفع خستگى كرده، سپس خود را به كاروان مىرسانم .پس از كاروان كناره گرفتم، از الاغ پیاده شدم و كنار جاده به خواب عمیقى فرو رفتم، به جاى یك ساعت، ساعاتى گذشت تا آنگاه که از گرماى آفتاب از خواب بیدار و متوجه شدم عرق بدنم را فرا گرفته و در عین حال خستگى از بدنم رخت بربسته است! به شدت نگران شدم پس به سرعت آماده حركت شده و به راه افتادم، تا شاید خود را به كاروان برسانم .چیزى راه نرفته بودم كه ناگهان با دو نفرى كه به مقصد شاهرود در حركت بودند، برخورد كردم. لباس یكى از آنان از نیم تنه، هندى بود، یكى از آن دو نفر رو به من كرده و با اشاره دست به جهتى از مسیر، فرمود: كربلائى ! راه از این طرف است .من نیز بدون توجه خاص به آنان به سوى همان جهت راه افتادم، چند قدمى نرفته بودم كه با قهوهخانهاى بسیار با صفا كه از استخرى پر از آب و درختان انبوه بید بلند بهره داشت، مواجه شدم . به سوى آن رفته و وارد آنجا شدم. قهوه چى، چائى برایم آورد، در آن زمان قیمت هر دو تا چاى، سه شاهى بود و من دو شاهى بیشتر همراه نداشتم، پس با میل هر چه زیادتر آن چاى داغ را نوشیدم. قهوهچى چاى دوم را آورد، ابتدا از پذیرش آن به خاطر كم بودن پولم امتناع كردم، او گفت: همان دو شاهى را بده، كافى است .پس از نوشیدن دو چائى، از قهوهخانه بیرون آمدم و عازم حركت شدم. در بیرون قهوهخانه مردى ایستاده بود كه الاغ اجاره مىداد، را با او معاملهام نشد. پس خود به سوى همان جهتى كه آن آقا فرموده بود، حركت كردم. ناگهان خود را در منزل دلخواه بین راه یافتم. پدرم با قافله تازه به آن منزل رسیده بود، با این كه شب را تا به نزدیك ظهر راه آمده بودند! پدرم را در حالى كه به دیوار آن منزل تكیه داده بود، یافتم . و داستان عجیب خویش را براى او گفتم، او بدون معطلى گفت: آن مرد حضرت ولى الله اعظم امام زمان(عجل الله تعالى فرجه الشریف) بوده است، كه با چنین تصرفاتى، تو را كمك كرده است .مرحوم حائرى اضافه مىكند: براى بار دوم از مرحوم چاپلقى داستان فوق را از ایشان پرسیدم و چنین پرسیدم: آیا كسى از وجود استخر، آب، قهوهخانه و درختها در آن حوالى اطلاعى داشت؟او با قاطعیت هر چه تمامتر گفت ابدا.منبع: تشرف یافتگان، از مجموعه شمیم عرش، پژوهشكده تزكیه اخلاقى امام على علیه¬السلامگروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 235]