واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خورشید شاه (22) رزم خورشید شاه با سپاه ماچین
همانطور که در قسمت قبل خواندیم، خورشیدشاه به ارغون پناه آورد و آنجا ماند، اما یکی از خدمتکاران ارغون که از او کینه ای بر دل داشت، به نزد فغفورشاه رفت و همه ماجرا را تعریف کرد. فغفور نامه ای برای ارغون نوشت و مهران وزیر را به عنوان پیک فرستاد.ارغون نامه را خواند و پیشنهادی به او کرد که همه پسندیدند و برای انجام آن آماده شدند... چون لشکر شاه فغفور به دره بغرائی رسید، خورشید شاه آماده جنگ شد، نزد مه پری رفت و گفت: «ای ملکه عالم، سرانجام پدرت ما را پذیرفت و مرا به جنگ قزل ملک امر کرد. ناچار باید بروم. ولی نمیتوانم تو را با خود به جنگ برم. باید که به قلعه شاهک روی و در آنجا باشی تا پایان جنگ.»دختر گفت: «ای خورشید شاه، مرا چه کار با قلعه است که چون دل با تو دارم، هیچکس نتواند به من نگاه کند. من نمیخواهم از تو دور بمانم.»خورشید شاه گفت: «رسم نباشد که زن را به میدان جنگ برند.»مه پری پذیرفت. پس خورشید شاه با او وداع گفت و پیش ارغون بازگشت، تا برای رفتن آماده شود. ارغون مه پری را همراه پهلوانی به قلعه شاهک فرستاد. خورشید شاه هم رو به ماچین نهاد. چون خبر به لشکر رسید، پهلوانان همراه پنج هزار سوار به استقبال آمدند.چون به خورشیدشاه رسیدند و قبلاً نامه شاه فغفور به آنها رسیده بود، رو به خورشید شاه گفتند: «ما همه خدمتکارانیم و تو فرمانده مایی.» پس بارگاهی را بر پا کردند و پیاده شدند. خورشید شاه بر تخت نشست و همگان به خدمت او.در آن زمان سمک در لشکر گاه بود و چون آن غلبه و آشوب را دید، پرسید: «چه شده است؟»گفتند: «خورشید شاه آمده است!»سمک پیش دوید و به بارگاه خورشید شاه رفت و احوال پرسید. خورشید شاه احوال بازگفت. سمک از مه پری پرسید. گفتند: «به قلعه شاهک رفت تا در امان باشد و ما جنگ را تمام کنیم و پیش او رویم!»سمک بر سر زد و افسوس خورد که این کار مصلحت نبود. خورشید شاه گفت: «چرا افسوس خوری؟»سمک گفت: «ای شاهزاده، از این بدتر چه میخواهی که مه پری را با صد غصه از دست مهران به در آوردیم و به دست مقوقر، پسردایه جادوگر دادیم؟ مقوقر به انتقام خون مادرش، هرگز مه پری را به ما پس ندهد!»خورشید شاه غمگین شد و رو به ارغون گفت: «این کار را تو کردی!»ارغون قسم یاد کرد که من این را نمیدانستم، و گرنه هرگز چنین نمیکردم.سمک گفت: «غصه نخورید! اگر مه پری در اوج فلک باشد یا در قعر زمین، او را بیابم و پیش تو آورم!»
خورشید شاه خرم شد. دست به زیر بازویش برد و ده دانه گوهر را که از پدرش، مرزبانشاه به یادگار داشت در آورد و به سمک داد. سپس امر کرد تا سپاه برای جنگ آماده شوند. با نگ بوق بلند شد. سواران میان آهن و پولاد پنهان شدند و رو به میدان نهادند.از آن جانب قزل ملک و لشکریانش نیز که بانگ جنگ شنیدند، آماده شدند. هر دو سپاه به میدان آمدند و صف کشیدند. اول پیادگان به هم پیوستند. در همان لحظه اول، دویست مرد از هر دو سپاه کشته شدند. بعد نوبت به سواران رسید.از جانب لشکر خورشید شاه، فرخروز اسب در میدان جهانید. اسب فرخ روز، بادپا بود و با آلات جنگ آراسته. فرخ روز در وسط میدان ایستاد و هماورد طلبید. از لشکر قزل ملک، سواری اسب در میدان تاخت. نام او شاهان بود. شاهان بر اسبی کوه پیکر سوار بود و خود به چهارده پاره سلاح آراسته. چون مقابل فرخ روز قرار گرفت، بانگ بر وی زد. فرخ روز در جواب او گفت: «ای فرومایه! تو را زهره ی آن باشد که بر من بانگ زنی؟ بیاور از مردی هر چه داری!»دو پهلوان برهم تاختند و بسیار کوشیدند تا نیزه در دستهایشان بشکست. پس دست به تیغ بردند. ساعتی با تیغ جنگیدند و عاقبت فرخ روز شاهان را با شمشیر به دو نیم کرد. خروش از لشکر خورشید شاه برآمد و زاری از لشکر قزل ملک. از لشکر قزل ملک، سوار دیگری به میدان آمد. فرخ روز او را هم بیفکند. دیگری بیامد و هلاک شد تا چهل مرد که همه هلاک شدند. هیچکسی را جرئت آمدن به میدان نبود. طبل آسایش زدند و هر دو سپاه رو به خیمهها رفتند تا دمی بیاسایند. همه بر فرخ روز آفرین گفتند. برگرفته از کتاب: سمک عیار بازنویسی: حسین فتاح تنظیم برای تبیان: مهدیه زمردکارادامه دارد ... *******************************************مطالب مرتبطخورشیدشاه(21) خورشید شاه (20) خورشید شاه (19) من بهار هستم (2) رویاهای شیرین کودکی(2) خواب و بیداری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 312]