واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سوره تماشا(3)بخش اول ، بخش دومبخش سوم
رسولان و اولیای حق، انسانهای برگزیده و آزمودهای هستند که تابش این گوهر ناپیدا را دیدهاند و در زیبایی و عظمت آن، خیره ماندهاند. گوهری که شاعر از آن سخن میگوید، نماد آرمانیترین تمایلات انسان یعنی آرزوی کشف حقیقت و رستگاری و جاودانگی است. گوهر، همان جوهر است و هرچه غیر آن، عَرَض است و شاعر از آدمیان میخواهد که پیِ گوهر باشند و لحظهها را به چراگاه رسالت ببرند. رسولان، چوپانِ گلّههایی هستند که بیراهنمایی آنان، در ظلمت گمراهی، هلاک خواهند شد. رسولان، پیامآورانِ رستگاریاند و آمدهاند تا بگویند هدف از آفرینش انسان، فراتر از خور و خواب و خشم و شهوت است و باید از چراگاه خود، فراتر بروند و دست از چون و چرا بردارند و تسلیم فرمان شوند. شاعر در ادامة شعر «سورة تماشا» ما را به نور مطلق، بشارت میدهد و میگوید: و من آنان را؟ به صدای قدم پیک، بشارت دادم و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ پشت پرچین سخنهای درشت. شاید صدای قدم پیک، صدای گامهای نیستی است که نزدیکتر و نزدیکتر میشود. امّا مگر نه اینکه مرگ و نیستی، حادثهای تلخ و ناگوار تلقی میشود، پس چرا شاعر، بشیر صدای پای مرگ است و نه، نذیر آن؟ زیرا که به زعم او، مرگ، آغاز هستی حقیقی و دریچهای به بیکرانگی و جاودانگی است و از همین رو است که میگوید: و نترسیم از مرگ مرگ، پایان کبوتر نیست بیدل نیز سروده است: جز مرگ نیست چارة آفات زندگی چون زخم شیشهای که گداز التیام اوست مرگ برای آنانی هولناک است که به وجود مَجازی خود بال و پر دادهاند و تا توانستهاند، انباشتهاند، پس طبیعی است که در اضطرابی کشنده و نگرانی عمیق از نیستی، لحظههای خود را به دار آویزند. فروغ میگوید: در اضطراب دستهای پُر آرامش دستان خالی نیست خاموشی ویرانهها زیباست این را زنی در آبها میگفت انگار در ویرانهها میزیست مرگ در نگاه انسانی که مرگْآگاهانه و مؤمنانه و هوشمندانه زیسته است، لحظة شکستن پوستة توهّمات و رها شدن در حقیقت بیکرانة هستی است، حقیقتی که رسیدن در آن معنایی ندارد. عطار میگوید: گفتی برسم در او و باقی گردم چون کس نرسد در او، در او چون برسی؟ شاعر ما را به نزدیکی روز، بشارت میدهد و از ما میخواهد که در پشت سخنهای درشت و عتابآلود، طنین گل سرخ را بشنویم تا به درک این سخن مولانا نائل شویم که میفرماید: عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد ای عجب! من عاشق این هر دو ضد شاعر میداند که ظلمت این هستیِ سایهوار، دوامی ندارد و صبح موعود خواهد دمید و روز، جلوه خواهد کرد. سخن شاعر،«از روز است و پنجرههای باز و هوای تازه اجاقی که در آن اشیا بیهوده میسوزند.» شاعر، در ادامه از باغی در حافظة چوب سخن میگوید و از آرامترین خواب جهان: و به آنان گفتم: هر که در حافظة چوب، ببیند باغی صورتش در وزش بیشة شور ابدی خواهد ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
چوب، انسان جدامانده از باغ است و حافظة او سرشار از خاطرات باغ عدم و کسی که در پدیدههای طبیعی ظاهراً ناچیز، جلوهای از عظمت حقیقت را ببیند، شور ابدیت را در جان خود خواهد یافت و مشتاق گلزار نیستی خواهد شد. دوست شدن با مرغ هوا یعنی پریدن و از خاک پر کشیدن و آنکه از آن سوی زمین، زمین کوچک را دیده است که به همراه اَجرام آسمانی، در دوری مقدّر، میگردد و هیچ تکیهگاهی جز ارادة حق ندارد، آرامترین خواب جهان را تجربه خواهد کرد، زیراکه که درخواهد یافت: پشتِ این پنجره، یک نامعلوم نگران من و توست انسان، در این راه بیپایان، تنها نیست و ارادهای مقتدر و مطلق، حامیِ آفریدههای خویش است و هیچ چیزی را به عبث، خلق نکرده است. در نتیجة چنین ادراکی است که بیدل میگوید: جهان، شعور طلب میکند، تو خواب طلب! و صائب نیز با آگاهی از ارادة مطلق است که میسراید: خوابی که بِهْ از دولت بیدار توان گفت خوابی است که در سایة دیوار تو باشد شاعر، در «سورة تماشا» از آیات روشن حق سخن میگوید و از آدمیان میخواهد که روزنِ دل را بگشایند و آفتابی شوند. امّا آنان، از او طلب نشانهای روشن از حقانیت سخنانش طلب میکنند: زیر بیدی بودیم برگی از شاخة بالای سرم چیدم گفتم: چشم را باز کنید آیتی بهتر از این میخواهید؟ میشنیدم که به هم میگفتند: سحر میداند، سحر! جهان و همة پدیدههای دیدنی و نادیدنی آن، معجزهاند و نشانههایی روشن برای آدمیانی که به خود، خیره نشدهاند و درگیر نبرد بیهوده و فرسایندة ذهن خوداندیش نیستند. شاعر که در صف کبریا پس از پیامبران ایستاده است، به نزدیکترین آیهای که در کنار او است اشاره میکند و به دورها نمیرود. فروغ نیز میگوید: «ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم.» برگ بید، همچون دیگر آیات حق، گواه روشنی است بر صحّت آنچه شاعر میگوید، امّا انکارگران که گویی فقط برای انکار و مخالفت و مخالفتخوانی آفریده شدهاند، او را ساحر مینامند، چون نمیخواهند بپذیرند؛ زیرا به قول بیدل: بیدل! از شبپره، کیفیتِ خورشید مپرس حق، نهان نیست، ولی خیرهنگاهان کورند پس چگونه از خیرهنگاهان خودشیفته میتوان خواست که آیات حقیقت را ببینند و به آغاز فصل سرد، ایمان بیاورند؟ در ادامة شعر سورة تماشا، لحن شاعر، تغییر میکند و ضمیر تبدیل به ضمیر فاعلی جمع میشود تا من و ما فقط یگانگی را تداعی کنند و بس: سرِ هر کوه، رسولی دیدند ابرانکار به دوش آوردند باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد خانههاشان، پُر داوودی بود چشمشان را بستیم جیبشان را پُر عادت کردیم، دستشان را نرساندیم به سرشاخة هوش خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم.
اقرار یا انکار انسان، به عمل او بستگی دارد و نه صرفاً به گفتارش. کسانی که پس از تجلی صد و بیست و چهار هزار پیامبر و این همه نشانة شگفت، باز هم اسیر ذهن سادهلوح خویشاند و با کلاف انکار، منفیبافی میکنند، نمیتوانند به آفتاب حقیقت، ایمان بیاورند، چراکه از تماشا بیبهرهاند و به خود، نظر دوختهاند و ابر انکار به دوش دارند. انسانی که باید بار امانت سنگین الهی را به دوش بکشد، سبکترین و فانیترین چیزها یعنی ابر را برگزیده است و ابر، حجابی تاریک، میان او و خورشید است، امّا ارادة مطلق، باد را فرامیخواند تا ذهن ابریِ آنان را طوفانزده کند و کلاه از سرشان برباید تا در مکری که خود آن را شعلهور کردهاند بسوزند. در قرآن نیز خداوند از عذاب قوم عاد با نازل کردن باد سخن گفته و به ابرانکار به دوشان، هشدار داده است که انکار، عذاب به دنبال دارد. آنانی که از دیدن داوودیهای جان خویش، ناتواناند، کورند و خود نیز نمیخواهند به نور بینش دست یابند و امنیت غفلت را به شکوه خطیر هوشیاری و تماشا ترجیح میدهند، زیرا از آزادی میترسند. اعمال انسان به علت قوانین یکسان حاکم بر حیات، به دو نتیجة اجتنابناپذیر میانجامد. به این معنا که اعمال او یا رستگارش میکنند یا نمیکنند، پس طبیعی است که اگر انسان، در حصار خودبینی و تفاخر، دست به عمل بزند، دست او به سرشاخة هوش باطنی نخواهد رسید و از قفس ذهن، رها نخواهد شد و رستگاری را درنخواهد یافت. راهی که از تولد، آغاز و به مرگ، ختم میشود، یا هوشمندانه است یا نیست. زندگی، راههای گوناگون و پیچ در پیچی دارد که در یک نقطه، به هم میرسند، نقطة مرگ، امّا چگونه رسیدن به این نقطه است که به فراسوی آن، معنا میبخشد یا آن را بیمعنا میکند. اعمالِ از هم گسیختهای که انگیزهای جز رسیدن به هدفهای شناختهشدة مادی ندارند، آدمی را تباه خواهد کرد، زیرا هدفهای ذهنی که بر اثر پُررنگ شدن خودبینی، بسیار مهم جلوه میکنند، آدمیان را به چنگ عادت میسپارند تا فراموشی خود را فراموش کند و درگیر جنگ اضداد باشد، جنگی که ذهنی است و او را از نبرد اصلیاش، غافل میکند؛ اما این غفلت، دوامی نخواهد داشت، زیرا به گفته سهراب: زندگی چیزی نیست که لب طاقچة عادت از یاد من و تو برود انسان، تبدیل به موجودی مکانیکی شده است که بر طبق روندی که در نتیجة تکرار، تبدیل به عادت شده است، عمل میکند و به اعمال از هم گسیخته و تکراریاش، خودْآگاهی ندارد، زیرا نگرش انسان به جهان، پس از طی کردن پروسه اجتماعی شدن، نگرشی فروبسته در آیینه خوداندیشی میشود و به زندگی، عادت میکند، تا جایی که زندگی تبدیل به خیابان درازی میشود که زنی هر روز با زنبیلی از آن میگذرد و بازمیگردد و این عادت تباهکننده، تا لحظة بیماری و مرگ، ادامه مییابد. بیدل میگوید: چشمی به تأمّل نگشودهست نگاهت بر وضعِ جهان، گر عجبت نیست، عجب نیست! آدمیان در دام خودساختهای که برآمده از ذهن خودبین آنان است، گرفتار شدهاند و ناگزیر، ابر انکار به دوش دارند و به هر سخنی که مغایر با امنیتِ ذهنی آنان باشد، با دیدة تردید و انکار مینگرند. تصویری را که شاعر از عادت آدمیان ارائه میدهد، تصویری ظاهراً آشناست و در زمانهای گذشته، بیشتر از امروز، معمول بوده است. برخی آدمیان عادت داشتند و دارند که تنقلات گوناگونی در جیب بریزند و دائماً دست در جیب کنند و دهان خود را مشغول کنند، که پس از مدتی تکرار، جیبشان به جای تنقلات از عادت پُر میشود. شاعر با ارائه این تصویر، حرف بزرگتری دارد و زندگی را شبیه جیب کوچک و محدودی میبیند که آدمیان دست در آن میکنند و هنگام جویدن، دندانهایشان، سرود میخواند!
امّا خوابِ عادتْپیشهگان، که به اعماق آگاهی آنان راه دارد، با شنیدن صدای سفر آیینهها، آشفته میشود. آدمیان در ژرفترین زوایای وجودشان میدانند که سفری خطیر در پیش دارند و باید از قید عاداتی که آنان را دچار توّهم فناناپذیری کرده است، رها شوند اما نمیتوانند و فقط خوابشان، آشفته میشود و آنان را به موقعیت متزلزلی که دارند، هشدار میدهد. آیینههایی که جز خود مجازی آدمیان را به آنان نشان ندادهاند و مکارانه، نیستی را هستی جلوه دادهاند، فرومیریزند و حقیقت، آشکار خواهد شد. فقط در آن لحظه است که خودبنیان و خدابنیان، به مؤثر بودن یا بیتأثیری اعمال خود، آگاه خواهند شد، زیرا به قول بزرگی، کاملترین و شجاعترین انسانها، زمانی مشخص خواهند شد که در گوشة دیوار، قرار بگیرند و لبة تیز تیغ را بر گلوی خویش، حس کنند. نیست بیدل! هیچ راهی از تو تا دامان خاک بر سرِ مژگان، چو اشک استادهای، هُشیار باش! نویسنده: سعید یوسف نیابخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 523]