واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: از جمله شهدايي كه براي استقلال ايران و ايراني خون دادند ، اقليتهاي مذهبي مانند مسيحي ، كليمي و زرتشتي بودند. اين خاطره مربوط به رزمندهاي زرتشتي است كه سعادت حضور در جبهه را پيدا كرد و به خيل شهدا پيوست. همرزم اين شهيد مي گويد: از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت كه همهي بچهها به امامت روحاني گروهان مشغول اداي آن بودند بايد حدس ميزدم كه مسلمان نيست، ولي هيچ وقت چنين برداشتي به ذهنم خطور نكرد ، بخصوص اينكه سه روز پيش هنگام خواندن زيارت عاشورا ديده بودم كه او نيز پشت خاكريز و كمي دورتر از بچهها ، زنگار دل به آب ديده شستشو ميكرد. بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسي گرمي كرديم و با هم روي چمنهاي بهاري كه از شدت گرما خيلي زود پاييزي شده بودند نشستيم . حس كنجكاوي وادارم كرد تا بپرسم چرا نماز نميخواني ؟! اما نجابتي كه در سيمايش ميديدم اين اجازه را به من نميداد. پرسيدم: چند وقت است كه در جبههاي؟ - دو ماه ميشود. از كجا اعزام شدي؟ - يزد. ميتونم بپرسم افتخار همكلامي با چه كسي را دارم؟ -كوچيك شما اسفنديار. اسم قشنگي است، به چه معني است؟ -اسفنديار يك اسم اصيل ايراني است. از دو قسمت اسفند و داد تشكيل شده است. در ايران باستان اسپنت تات بود كه بر اساس قاعده ابدال حرف پ به ف و ت به د تبديل به اسفنديار شده، يعني دادهي مقدس. وقتي ديدم اينگونه روان حرف ميزند، من نيز از سدي كه حيا برايم ساخته بود گذشتم و خيلي رك و پوست كنده پرسيدم: چرا نماز نميخواني؟ - نماز؟ نماز چيز خوبي است. گفت و گوي خدا با انسان است. كي گفته كه من نماز نميخوانم؟ خودم ديدم كه نخواندي. خنده ي مليحي كرد و گفت: - يكبار كه دليل نميشود. ولي بچهها ميگفتند هميشه موقع نماز خواندن به بهانههاي مختلف از آنها دور ميشوي. -راست ميگويند. ولي دلم هميشه با بچههاست. چگونه؟ - از طريق عشق به وطن . در احاديث اسلامي خواندم كه حب الوطن من الايمان من به وطنم عشق ميورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطهي اتصال محكم من و بچههاست . صحبتهاي ما گل انداخته بود كه مهرداد، امدادگر گروهان صدايم كرد كه براي گرفتن دارو به بهداري برويم. از اسفنديار خداحافظي كردم و او نيز در حالي كه دستانم را محكم ميفشرد گفت: بدرود در طول مسير آنقدر به حرفهايش فكر ميكردم كه دو بار نزديك بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با چيكار ميكني مهرداد به خود ميآمدم. در برگشت به مقر از سكوت آنجا فهميدم كه نيروها رفتهاند. پرس و جو كردم و گفتند گروهان آنها براي تحويل خط قلاويزان به سوي مهران رفته است. از مسوول تعاون پرسيدم: اين گروهان از كجا آمده بود؟ - تهران ولي او به من ميگفت از يزد آمدهام. -كي؟ يكي از بسيجيها. - نه ، اينها همه از تهران آمدهاند. نشانياش چي بود؟ - ميگفت اسمم اسفنديار است . مسوول تعاون فورا ليست اسامي گروهان را گشود و دنبال اسم اسفنديار گفت: - راست گفته، ساكن يزد است. اما چون دانشجوي دانشگاه تهران بوده ، از تهران اعزام شده ... دانشجو . -بله. چه رشتهاي؟ -چه ميدانم. حالا مسأله براي من پيچيده تر شده بود. به كسي نميگفتم، اما با خودم كلنجار ميرفتم كه چرا دانشجوي بسيجي نماز نميخواند؟! اين فكر هميشه با من بود و هر وقت محلي را كه من و او نشسته بوديم ميديدم، به يادش ميافتادم. مدتها گذشت تا اين كه يك روز صبح ساعت 5 با بيسيم اعلام كردند كه فورا آمبولانس بفرستيد. با مهرداد به سوي خط رفتيم، تا جايي كه ميتوانستيم با آمبولانس رفتيم و وقتي ديديم ديگر نميتوانيم، گوشهاي پارك كرديم. من برانكارد را و مهرداد جعبه كمكهاي اوليه را گرفتيم و به راه افتاديم. به بالاي قله رسيديم و فرمانده گروهان با ديدن ما در حالي كه نفس نفس ميزد، گفت: عجله كنيد. چي شده؟ - خمپاره دقيقا خورد روي سنگر و سه نفر شديدا مجروح شدند. به سوي سنگر رفتيم و ديديم بچهها آخرين نفر را از زير آوار بيرون ميكشند. كمي نزديكتر شديم، دو بسيجي را ديديم كه تمام صورتشان غرق خون بود. مهرداد بالاي سرشان دو زانو نشست كه نبضشان را بگيرد و هر بار با انا لله و انا اليه راجعون گفتنش ميفهميدم كه شهيد شدهاند. سومي نيز شهيد شده بود. مسوول تعاون گروهان آمد تا نام و نشاني آنها را از روي پلاكي كه بر گردن داشتند شناسايي و بنويسد. با ديدن نام اسفنديار خشكم زد. جلوتر رفتم و خواندم : اسفنديار كينژاد، دانشجوي سال سوم پزشكي، ساكن يزد، دين زرتشتي... چفيه را كه مهرداد روي او انداخته بود از صورتش كنار زدم و احساس كردم با همان خنده مليح كه به من گفته بود: يكبار كه دليل نميشود جان داد. وقتي او را در كنار دو بسيجي ديگر ديدم به ياد آن حرفش افتادم كه ميگفت: به وطنم عشق ميورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطهي اتصال من و بچههاست آري اين چنين بود. كنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برايش فاتحه خواندم و در حالي كه چفيه را روي صورتش ميكشيدم، گفتم : داده مقدس! در راه مقدسي هم رفتي، بدرود ك/1 برگرفته از سايت ساجد استان البرز 693/1027
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 941]