واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تابلوی قلب قرمزیک بستنی ساده
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یك لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یك بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد:۵۰ سنت. پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسید:یك بستنی ساده چند است؟ در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: ۳۵ سنت. پسر دوباره سكه هایش را شمرد و گفت: لطفأ یك بستنی ساده. پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال كار خود رفت . پسرك نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوكه شد . آنجا در كنار ظرف خالی بستنی، ۲ سكه ۵ سنتی و ۵ سكه ۱ سنتی گذاشته شده بود . برای انعام پیشخدمت!!!تابلوی قلب قرمز مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد . پسر بزرگش منتظرش بود جلو دوید و گفت :مامان ! مامان ! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگ زده بودید نقاشی کرد !مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت . تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک هایش را در سطل آشغال ریخت . تامی از غصه گریه کرد.ده دقیقه بعد وقتی مادروارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت . تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود : مادر دوستت دارم !مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپز خانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد .تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است !شانسسال ها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود . او فقط یک برادر ۵ ساله داشت دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد . پسرک از دختر پرسید : آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند ؟ دکتر جواب داد : بله و پسرک قبول کرد . پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم . پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد به دکتر گفت : آیا من به بهشت می روم ؟ پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند !ساحل
پیر مردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آن ها را به دریا می انداخت . پیرمرد به دخترک گفت : دختر کوچولوی احمق تو که نمی توانی همه این ستاره های دریایی را نجات بدهی آنها خیلی زیاد هستند . دخترک لبخند زد و گفت : می دانم ولی این یکی را که می توتنم نجات بدهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یکی و به دریا انداخت و این و این و ...تهیه و تنظیم : زهره سمیعی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 588]