تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):صله رحم، انسان را خوش اخلاق، با سخاوت و پاكيزه جان مى‏نمايد و روزى را زياد مى‏كند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829185419




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چشم‌هايش ...


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: رفاه‌و خدمات - ترجمه-فاطمه بديعي: بعضي اوقات پيش مي‌آيد كه مردم با وجود برخورداري از نعمت بينايي نمي‌توانند حتي آنچه را كه مستقيماً روبه‌روي آنها قرار دارد، ببينند. چيزهاي زيادي هست كه آنها نمي‌توانند ببينند. تا «رهانا» تنها مسافر كوپه قطار بودم تا اينكه دختري به همراه دو نفر كه احتمالاً والدينش بودند، وارد كوپه شدند. آنها براي بدرقه دختر آمده بودند و خيلي نگران او بودند. زن مرتب دستورات مختلفي مي‌داد؛ مثلاً اين كه اسبابش را كجا بگذارد، بيرون از پنجره خم نشود و يا با غريبه‌ها صحبت نكند. بالاخره آن دو نفر خداحافظي كردند و از قطار خارج شدند. من آن موقع كاملاً نابينا بودم و چشم‌هايم تنها در برابر روشنايي و تاريكي حساس بود و نمي‌توانستم قيافه آن دختر را توصيف كنم، ولي از صداي ضربه كفش‌ها به پاشنه پاي دختر فهميدم كه صندل به پا دارد. مدتي طول كشيد تا به قيافه دختر پي ببرم، يا شايد هم هرگز نتوانستم. ولي از طنين صداي دختر و حتي از صداي صندل‌هايش خوشم‌ آمده بود. پرسيدم: «شما تا ايستگاه «دهرا» مي‌رويد؟ من احتمالاً در گوشه تاريكي نشسته بودم چون صدايم دختر را از جا پراند. با لحني حاكي از تعجب گفت:« نمي‌دانستم كس ديگري هم اينجا هست.» خوب، بعضي اوقات پيش مي‌آيد كه مردم با وجود برخورداري از نعمت بينايي، نمي‌توانند حتي آنچه را كه مستقيماً روبه‌روي آنها قرار دارد، ببينند. چيزهاي زيادي هست كه آنها مي‌توانند ببينند. اما آدم‌هايي كه قادر به ديدن نيستند (و يا ديد خيلي كمي دارند) فقط موارد خيلي مهم را مي‌بينند و بقيه را با استفاده از ساير حواسشان درك مي‌كنند. گفتم: «من هم شما را نديدم، ولي متوجه آمدنتان شدم.» خيلي متعجب شده بودم، آيا من توانسته بودم نابينا بودن خودم را از او مخفي نگه دارم؟ با خودم فكر كردم، اگر فقط سر جاي خودم بنشينم، شايد كار خيلي سختي هم نباشد. دختر گفت: «من در شارانپور پياده مي‌شوم. خاله‌ام آنجا منتظر من است.» با خودم فكر كردم «پس بهتر است خيلي با او صميمي نشوم. خاله‌ها معمولاً موجودات هراس‌انگيزي هستند.» دختر پرسيد: «شما كجا مي‌رويد؟» جواب دادم: به «دهرا» و بعد از آن به «موسوري». «اوه، خوش به حالتان، اي‌كاش من هم به موسوري مي‌آمدم.من عاشق تپه‌هاي آنجا هستم. بخصوص در ماه اكتبر.» گفتم: «بله، الان بهترين زمانه» و ازخاطراتم كمك مي‌گرفتم: «الان تپه‌ها پوشيده از گل‌هاي كوكب وحشي هستند، آفتاب دلچسبي دارد و در شب مي‌تواني روبه‌روي كنده آتش بنشيني و نوشيدني بنوشي، اكثر توريست‌ها از منطقه رفته‌اند و جاده‌ها آرام و خاموش هستند. بله اكتبر بهترين زمان است.» دختر ساكت بود. نمي‌دانستم كه حرف‌هايم او را تحت تأثير قرار داده يا اينكه فكر كرده كه من يك احمق خيال‌پرداز هستم. بعداز آن اشتباهي كردم و پرسيدم: «بيرون چه خبره؟» به نظر مي‌آمد كه دختر متوجه هيچ نكته عجيب و غريبي در سؤال من نشده بود. آيا او از اول متوجه شده بود كه من قادر به ديدن نيستم. سؤال بعدي دختر شك مرا از ميان برد. پرسيد: «چرا به بيرون از پنجره نگاهي نمي‌اندازيد؟» به آساني شروع به حركت در طول كوپه نمودم و لبه پنجره را لمس كردم. پنجره باز بود و من روبه‌روي آن بودم و وانمود به تماشاي مناظر اطراف مي‌كردم. صداي ضربه‌هاي موتور و غرش چرخ‌ها را مي‌شنيدم و در ذهنم مي‌توانستم عبور سريع تير تلگراف را تصور كنم. جسارت به خرج دادم و گفتم: دقت كرده‌ايد؟ به نظر مي‌رسد كه درخت‌ها در حال حركتند و ما ثابتيم.» گفت: «اين هميشه اتفاق مي‌افته. جانوري هم مي‌بينيد؟» من با اعتماد به نفس كامل جواب دادم «نه». مي‌دانستم كه در جنگل‌هاي حوالي «دهرا» به ندرت جانوري پيدا مي‌شود. از مقابل پنجره روبرگرداندم و روبه‌روي دختر نشستم، براي مدتي سكوت بين ما حكمفرما بود. گفتم: «شما صورت جذابي داريد.» خيلي جرأت پيدا كرده بودم ولي مي‌دانستم كه اين حرف من هيچ ايرادي ندارد چون كمتر دختري است كه از تعريف و تمجيد خوشش نيايد. خنده دلنشيني كرد، خنده پرطنين و شفافي بود. «خوبه كه بگويند صورت جذابي دارم. از دست آدم‌هايي كه مي‌گويند صورت زيبايي داري خسته شده‌ام.» با خود فكر كردم، پس اين‌طور! صورت زيبايي دارد و بعد با صداي بلند گفتم «خوب يك صورت جذاب مي‌تواند زيبا هم باشد.» دختر گفت: «شما آدم خوش زباني هستيد، ولي چرا اين‌قدر جدي حرف مي‌زنيد؟» با خودم گفتم، بايد سعي كنم به خاطر او هم شده، بخندم، ولي حتي فكر خنده هم مرا آشفته و دلتنگ مي‌كرد... گفتم: «به زودي به ايستگاه شما مي‌رسيم.» «خدا را شكر كه سفر كوتاهيه، تحمل بيشتر از 2 يا 3 ساعت نشستن در قطار را ندارم.» بله من مي‌توانستم تا هر زماني كه ممكن بود آنجا بنشينم و فقط به حرف‌هاي دختر گوش بدهم. صحبت‌هاي او تلألؤ چشمه‌سارهاي كوهستان را داشت. به محض اينكه دختر قطار را را ترك كند، اين گپ كوتاهمان را فراموش مي‌كند. ولي من تا پايان سفر و حتي تا مدت‌ها پس از آن، اين خاطره را در ذهن خود زنده نگه مي‌دارم. صداي سوت قطار بلند شد و سر و صداي چرخ‌ها تغيير كرد. دختر بلند شد و شروع به جمع‌آوري اسباب و اثاثيه‌اش كرد. نمي‌دانستم كه آيا موهايش را در پشت سرش جمع كرده، يا آنها را بافته است، شايد هم آنها را بر روي شانه‌هايش رها كرده باشد، اصلاً شايد موهاي خيلي كوتاهي داشته باشد؟ قطار به آرامي به سمت ايستگاه در حركت بود. بيرون از كوپه صداي فرياد حمال‌ها و دستفروش‌ها و صداي فرياد يك خانم نزديك در قطار به گوش مي‌رسيد. اين بايد صداي خاله آن دختر باشد. دختر گفت: «خداحافظ» او با فاصله خيلي كمي از من ايستاده بود، آنقدر نزديك كه عطر موهايش را احساس مي‌كردم. مي‌خواستم دستم را بلند كنم و موهايش را لمس كنم ولي او از آنجا رفته بود و فقط رايحه موي او در كوپه باقي مانده بود. در راهرو مشكلي پيش آمده بود. مردي با عذرخواهي وارد كوپه شد و بعد از آن، در با صداي بلندي بسته شد و دنيا هم دوباره به رويم بسته شد. من به جاي خودم برگشتم. نگهبان سوتش را به صدا درآورد و قطار از آنجا دور شد. بار ديگر مي‌توانستم سرگرمي داشته باشم و يك همسفر جديد. قطار بر سرعت خود افزود و صداي چرخ‌ها بلند و بلندتر مي‌شد و قطار نالان و لرزان به پيش مي‌رفت. به سمت پنجره رفتم و روبه‌روي آن نشستم، به روشنايي روز كه براي من چيزي جز تاريكي نداشت خيره شدم. ماجراهاي زيادي در آن سوي پنجره اتفاق مي‌افتاد، حدس زدن اين اتفاقات سرگرمي جالبي براي من بود. مردي كه وارد كوپه شده بود رشته افكارم را گسست. «شما بايد ناراحت شده باشيد، مسلماً من جذابيت همسفر قبلي را ندارم.» گفتم: «او دختر جذابي بود، مي‌توانيد به من بگوييد كه موهاي او كوتاه بود يا بلند؟» با گيجي و آشفتگي جواب داد «يادم نمي‌آيد، چشم‌هايش توجه من را جلب كرد، نه موهايش، او چشمان زيبايي داشت هر چند كه فايده‌اي براي دخترك نداشت، او كاملاً كور بود، مگر متوجه نشديد؟» منبع: www.ehappystudy.com




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 290]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن