واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: رفاهو خدمات - ترجمه-فاطمه بديعي: بعضي اوقات پيش ميآيد كه مردم با وجود برخورداري از نعمت بينايي نميتوانند حتي آنچه را كه مستقيماً روبهروي آنها قرار دارد، ببينند. چيزهاي زيادي هست كه آنها نميتوانند ببينند. تا «رهانا» تنها مسافر كوپه قطار بودم تا اينكه دختري به همراه دو نفر كه احتمالاً والدينش بودند، وارد كوپه شدند. آنها براي بدرقه دختر آمده بودند و خيلي نگران او بودند. زن مرتب دستورات مختلفي ميداد؛ مثلاً اين كه اسبابش را كجا بگذارد، بيرون از پنجره خم نشود و يا با غريبهها صحبت نكند. بالاخره آن دو نفر خداحافظي كردند و از قطار خارج شدند. من آن موقع كاملاً نابينا بودم و چشمهايم تنها در برابر روشنايي و تاريكي حساس بود و نميتوانستم قيافه آن دختر را توصيف كنم، ولي از صداي ضربه كفشها به پاشنه پاي دختر فهميدم كه صندل به پا دارد. مدتي طول كشيد تا به قيافه دختر پي ببرم، يا شايد هم هرگز نتوانستم. ولي از طنين صداي دختر و حتي از صداي صندلهايش خوشم آمده بود. پرسيدم: «شما تا ايستگاه «دهرا» ميرويد؟ من احتمالاً در گوشه تاريكي نشسته بودم چون صدايم دختر را از جا پراند. با لحني حاكي از تعجب گفت:« نميدانستم كس ديگري هم اينجا هست.» خوب، بعضي اوقات پيش ميآيد كه مردم با وجود برخورداري از نعمت بينايي، نميتوانند حتي آنچه را كه مستقيماً روبهروي آنها قرار دارد، ببينند. چيزهاي زيادي هست كه آنها ميتوانند ببينند. اما آدمهايي كه قادر به ديدن نيستند (و يا ديد خيلي كمي دارند) فقط موارد خيلي مهم را ميبينند و بقيه را با استفاده از ساير حواسشان درك ميكنند. گفتم: «من هم شما را نديدم، ولي متوجه آمدنتان شدم.» خيلي متعجب شده بودم، آيا من توانسته بودم نابينا بودن خودم را از او مخفي نگه دارم؟ با خودم فكر كردم، اگر فقط سر جاي خودم بنشينم، شايد كار خيلي سختي هم نباشد. دختر گفت: «من در شارانپور پياده ميشوم. خالهام آنجا منتظر من است.» با خودم فكر كردم «پس بهتر است خيلي با او صميمي نشوم. خالهها معمولاً موجودات هراسانگيزي هستند.» دختر پرسيد: «شما كجا ميرويد؟» جواب دادم: به «دهرا» و بعد از آن به «موسوري». «اوه، خوش به حالتان، ايكاش من هم به موسوري ميآمدم.من عاشق تپههاي آنجا هستم. بخصوص در ماه اكتبر.» گفتم: «بله، الان بهترين زمانه» و ازخاطراتم كمك ميگرفتم: «الان تپهها پوشيده از گلهاي كوكب وحشي هستند، آفتاب دلچسبي دارد و در شب ميتواني روبهروي كنده آتش بنشيني و نوشيدني بنوشي، اكثر توريستها از منطقه رفتهاند و جادهها آرام و خاموش هستند. بله اكتبر بهترين زمان است.» دختر ساكت بود. نميدانستم كه حرفهايم او را تحت تأثير قرار داده يا اينكه فكر كرده كه من يك احمق خيالپرداز هستم. بعداز آن اشتباهي كردم و پرسيدم: «بيرون چه خبره؟» به نظر ميآمد كه دختر متوجه هيچ نكته عجيب و غريبي در سؤال من نشده بود. آيا او از اول متوجه شده بود كه من قادر به ديدن نيستم. سؤال بعدي دختر شك مرا از ميان برد. پرسيد: «چرا به بيرون از پنجره نگاهي نمياندازيد؟» به آساني شروع به حركت در طول كوپه نمودم و لبه پنجره را لمس كردم. پنجره باز بود و من روبهروي آن بودم و وانمود به تماشاي مناظر اطراف ميكردم. صداي ضربههاي موتور و غرش چرخها را ميشنيدم و در ذهنم ميتوانستم عبور سريع تير تلگراف را تصور كنم. جسارت به خرج دادم و گفتم: دقت كردهايد؟ به نظر ميرسد كه درختها در حال حركتند و ما ثابتيم.» گفت: «اين هميشه اتفاق ميافته. جانوري هم ميبينيد؟» من با اعتماد به نفس كامل جواب دادم «نه». ميدانستم كه در جنگلهاي حوالي «دهرا» به ندرت جانوري پيدا ميشود. از مقابل پنجره روبرگرداندم و روبهروي دختر نشستم، براي مدتي سكوت بين ما حكمفرما بود. گفتم: «شما صورت جذابي داريد.» خيلي جرأت پيدا كرده بودم ولي ميدانستم كه اين حرف من هيچ ايرادي ندارد چون كمتر دختري است كه از تعريف و تمجيد خوشش نيايد. خنده دلنشيني كرد، خنده پرطنين و شفافي بود. «خوبه كه بگويند صورت جذابي دارم. از دست آدمهايي كه ميگويند صورت زيبايي داري خسته شدهام.» با خود فكر كردم، پس اينطور! صورت زيبايي دارد و بعد با صداي بلند گفتم «خوب يك صورت جذاب ميتواند زيبا هم باشد.» دختر گفت: «شما آدم خوش زباني هستيد، ولي چرا اينقدر جدي حرف ميزنيد؟» با خودم گفتم، بايد سعي كنم به خاطر او هم شده، بخندم، ولي حتي فكر خنده هم مرا آشفته و دلتنگ ميكرد... گفتم: «به زودي به ايستگاه شما ميرسيم.» «خدا را شكر كه سفر كوتاهيه، تحمل بيشتر از 2 يا 3 ساعت نشستن در قطار را ندارم.» بله من ميتوانستم تا هر زماني كه ممكن بود آنجا بنشينم و فقط به حرفهاي دختر گوش بدهم. صحبتهاي او تلألؤ چشمهسارهاي كوهستان را داشت. به محض اينكه دختر قطار را را ترك كند، اين گپ كوتاهمان را فراموش ميكند. ولي من تا پايان سفر و حتي تا مدتها پس از آن، اين خاطره را در ذهن خود زنده نگه ميدارم. صداي سوت قطار بلند شد و سر و صداي چرخها تغيير كرد. دختر بلند شد و شروع به جمعآوري اسباب و اثاثيهاش كرد. نميدانستم كه آيا موهايش را در پشت سرش جمع كرده، يا آنها را بافته است، شايد هم آنها را بر روي شانههايش رها كرده باشد، اصلاً شايد موهاي خيلي كوتاهي داشته باشد؟ قطار به آرامي به سمت ايستگاه در حركت بود. بيرون از كوپه صداي فرياد حمالها و دستفروشها و صداي فرياد يك خانم نزديك در قطار به گوش ميرسيد. اين بايد صداي خاله آن دختر باشد. دختر گفت: «خداحافظ» او با فاصله خيلي كمي از من ايستاده بود، آنقدر نزديك كه عطر موهايش را احساس ميكردم. ميخواستم دستم را بلند كنم و موهايش را لمس كنم ولي او از آنجا رفته بود و فقط رايحه موي او در كوپه باقي مانده بود. در راهرو مشكلي پيش آمده بود. مردي با عذرخواهي وارد كوپه شد و بعد از آن، در با صداي بلندي بسته شد و دنيا هم دوباره به رويم بسته شد. من به جاي خودم برگشتم. نگهبان سوتش را به صدا درآورد و قطار از آنجا دور شد. بار ديگر ميتوانستم سرگرمي داشته باشم و يك همسفر جديد. قطار بر سرعت خود افزود و صداي چرخها بلند و بلندتر ميشد و قطار نالان و لرزان به پيش ميرفت. به سمت پنجره رفتم و روبهروي آن نشستم، به روشنايي روز كه براي من چيزي جز تاريكي نداشت خيره شدم. ماجراهاي زيادي در آن سوي پنجره اتفاق ميافتاد، حدس زدن اين اتفاقات سرگرمي جالبي براي من بود. مردي كه وارد كوپه شده بود رشته افكارم را گسست. «شما بايد ناراحت شده باشيد، مسلماً من جذابيت همسفر قبلي را ندارم.» گفتم: «او دختر جذابي بود، ميتوانيد به من بگوييد كه موهاي او كوتاه بود يا بلند؟» با گيجي و آشفتگي جواب داد «يادم نميآيد، چشمهايش توجه من را جلب كرد، نه موهايش، او چشمان زيبايي داشت هر چند كه فايدهاي براي دخترك نداشت، او كاملاً كور بود، مگر متوجه نشديد؟» منبع: www.ehappystudy.com
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 290]