تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 21 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دانش پيشواى عمل و عمل پيرو آن است. به خوشبختان دانش الهام مى‏شود و بدبختان از آ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1840337974




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات يك خلبان از آخرين روزهاي جنگ (بخش سوم) درختي كه سه بار از مرگ نجاتمان داد


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: خاطرات يك خلبان از آخرين روزهاي جنگ (بخش سوم) درختي كه سه بار از مرگ نجاتمان داد
جام جم آنلاين: بهترين پناهگاه ما همين درخت بود و به قول سيّد، همين درخت تا بحال وسيله‌اي شده بود تا ما سه بار از مرگ نجات پيدا كنيم.


آنچه خواهيد خواند چهارمين قسمت خاطرات خلباني است كه به همراه دوست خود در عمليات مرصاد شركت كرد و در حين انجام عمليات هلي‌كوپترشان دچار صانحه شده و مجبور شدند بالاي درخت بلوطي پنهان شوند تا بچه هاي خودي پيدايشان كنند اما...

آفتاب به شدت مي‌تابيد. با اينكه در بين شاخ و برگ درختان از نور مستقيم خورشيد در امان بوديم، اما باد گرمي كه مي‌وزيد، اذيتم مي‌كرد. در همين لحظه سيد با پاي خود به آرامي ضربه‌اي به من زد. سرم را بالا گرفتم و به مسيري كه او با انگشتش اشاره مي‌كرد نگاه كردم؛ دو خودروي منافقين، در حالي كه در هر كدام تعدادي نيرو نشسته بود، در سمتي مخالف يكديگر در حركت بودند. يكي از خودروها به سمت كرند مي‌رفت و ديگري به طرف اسلام‌آباد در حركت بود.

كمي نزديك‌تر يك نفربر زرهي ايستاده و سرنشينان آن در حال گشتن منطقه بودند.

نفس در سينه‌ام حبس شده بود. عرق سردي را روي پيشانيم احساس مي‌كردم. هر لحظه امكان داشت آنها متوجه اين درخت شوند و در نتيجه ما را پيدا كنند. در حالتي مأيوسانه آنها را نگاه مي‌كردم، داشتم از آينده‌اي كه به آن اميدوار بودم قطع اميد مي‌كردم كه آنها سوار نفربر شده و منطقه را ترك كردند.

بعد از رفتن آنها، در حالي كه به سمتي آب دهانم را قورت مي‌دادم گفتم: «سيد، مثل اينكه فعلا مجبوريم در اينجا بمانيم.»

سيد كه گويي حرف مرا نشنيده است پرسيد: «رضا پس چرا هلي‌كوپترها به نجات ما نيامدند؟»

چند گنجشك در بالاي درخت جا گرفته و با جيك جيك خود به ما روحيه مي‌دادند. در همان حال كه گنجشك‌هاي كوچولو را نگاه مي‌كردم، گفتم: «فكر مي‌كنم آنها وقتي سقوط و انفجار هلي‌كوپتر را ديدند، به حساب اينكه ما به شهادت رسيده‌ايم، به پايگاه برگشته‌اند.»

اما در دلم هنوز به بازگشت هلي‌كوپتر‌هاي خودي اميدوار بودم. يكبار ديگر آنچه را كه برايم اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور كردم و بيش از پيش از خواب دوستم، در حيرت فرو رفتم. بيشتر اميدواري من قسمت آخر خواب او بود. اگر تعبير آن درست از كار در بيايد، ما صددرصد از مرگ نجات خواهيم يافت. خصوصا اينكه او در پايان خوابش گفته بود كه: «... نمي‌دانم چطور شد كه شيشه شكست و تو آزاد شدي.»

در همين هنگام با صداي حركت كاميوني به خود آمدم، نگاهي به اطراف انداختم و متوجه شدم كه يك كاميون نظامي در نزديك هلي‌كوپتر توقف كرد و منافقين از داخل آن پائين پريدند و به طرف هلي‌كوپتر رفتند، بار ديگر نفس در سينه‌ام حبس شد. آنها در حالي كه گرد هلي‌كوپتر مي چرخيدند شروع به تيراندازي هوايي كردند. صحبت‌هاي آنها را به راحتي مي‌توانستم بشنوم:

- خلبانانش فرار كرده‌اند.

- نه بابا، اگر نگاه كنيد، مي‌بينيد كه كله يكي از آنها دارد توي آتش مي‌سوزد.

- بهتر است برويم اين اطراف را نگاه بكنيم.

در همين لحظه از شنيدن حرف يكي از منافقين كم مانده بود قلبم از حركت بايستد. او با صداي زوزه مانند رفقايش را خطاب قرار داد و گفت: «بچه‌ها بياييد! اينجا چند جاي پا هست.»

به خاطر بي‌احتياطي‌ام خودم را سرزنش كردم. در آن لحظه به خاطرم نرسيده بود كه جاي پاهايمان را در اطراف هلي‌كوپتر از روي زمين پاك كنيم.

سيد با صدايي لرزان گفت: «ديدي رضا، بالاخره گير افتاديم. آنها جاي پاي ما را پيدا كردند.»

به آرامي گفتم: «اينقدر نفوس بد نزن ببينيم چطور مي‌شود.»

-نه آقا رضا از اينكه به فكرم نرسيد كه جاي پاها را پاك كنم شرمنده هستم.

در حال كه نگاهم به منافقين بود گفتم: «عيبي ندارد سيد.»

در اين هنگام يكي از افراد منافق كه جلوتر از همه مي‌آمد، آرام آرام، مثل سگي كه دنبال جاي پاي كسي باشد، به سمت درخت بلوط حركت كرد، نفسم به سختي بالا مي‌آمد، ديگر كارمان تمام بود.

آن منافق در حالي كه به زمين اشاره مي‌كرد، با صداي بلندي گفت: «هي بچه‌ها بياييد اينجا.» گروه منافقين با شنيدن اين حرف به آن مرد نزديك شدند و به جايي كه او اشاره مي‌كرد، نگاه كردند.

هر لحظه انتظار داشتم توجه‌شان به درخت جلب شود، در آن صورت ديگر اميدي به زنده ماندنمان نبود. در دلم دعا مي‌كردم و از خدا كمك مي‌طلبيدم. در اين هنگام همان منافق كه ديگران را صدا زده بود، گفت: «نگاه كنيد بچه‌ها، اينجا جاي اسكيد يك هلي‌كوپتر است. مثل اينكه آمده‌اند و آنها را برده‌اند.

با شنيدن اين حرف، از كشيدن خط‌هاي اسكيد، كه در آن ساعت ناخواسته انجام داده بودم، احساس رضايت كردم، زيرا آنها بلافاصله دست از تلاش براي پيدا كردن ما كشيدند. در اين لحظه صداي هواپيمايي به گوش رسيد و منافقين سراسيمه سوار بر خودرو شدند و آنجا را ترك كردند. اما هنوز چند ثانيه‌ نگذشته بود كه اتفاق غير منتظره‌اي افتاد.

خودرو منافقين هنوز مسافتي را طي نكرده بود كه دو فروند از هواپيماهاي خودي در آسمان ظاهر شده و يكي از آنها خودرو منافقين را مورد حمله قرار داد. لحظاتي بعد خودرو با صداي مهيبي منفجر شد و شعله‌هاي آتش از آن به هوا برخاست.

با حالتي بهت‌زده، خودروي در حال سوختن را نگاه مي‌كردم كه سيد به شانه‌ام زد و گفت: «ديدي آقارضا، خداوند چطور ما را با مسائل مختلف روبرو كرده و از ما امتحان مي‌گيرد.»

سيد كه از انهدام خودرو منافقين به وجد آمده بود، مي‌خواست به حرف‌ زدن ادامه بدهد كه پايش را تكان دادم و گفتم: «آرام باش سيد! ممكن است كسي در اين اطراف باشد.»

لحظات به كندي مي‌گذشت. از هنگامي كه هلي‌كوپتر سقوط كرده بود، دو ساعت مي‌گذشت، دو ساعتي كه پر از التهاب و خوف و هراس بود.

بار ديگر منطقه در سكوت فرو رفته بود. در اطراف هيچ جنبده‌اي به چشم نمي‌خورد. كليه منافقيني كه خودروهايشان سالم مانده بود، منطقه را ترك كرده و به سمت كرند رفته بودند. از اين لحظه به بعد، مي‌توانستيم براي فرار از منطقه فكري بكنيم.

سيد كه متوجه سكوت حاكم بر منطقه شده بود گفت: «آقا رضا فكر مي‌كنم بهتر است از درخت پائين برويم و از اين منطقه دور شويم.»

استخوانهايم از يك جا نشستن درد گرفته بود. همان‌طور كه خود را جابجا مي‌كردم. گفتم: «نه سيد، توي درخت جايمان امن‌تر است. اگر پائين برويم، با لباس‌هاي سبز رنگي كه تنمان است، به راحتي گير منافقين مي‌افتيم. بهتر است تا شب اينجا بمانيم.»

سيد كه مشخص بود، از اين حرف من قانع نشده است، گفت: «رضا، فكر مي‌كنم ديگر نتوانيم فرصتي مناسب‌تر از حالا گير بياوريم. بهتر است پائين برويم و سينه‌خيز خود را به پشت آن تپه برسانيم.»

داشتم براي سيد توضيح مي‌دادم كه منافقين در منطقه پخش شده‌اند و اگر ما از درخت پائين بياييم، آنها حتما ما را گير مي‌آورند. كه يكدفعه سيد با صداي خفه‌‌اي گفت: «آقارضا آنجا را نگاه كن.»

در داخل جاده، دو ماشين پيكان با سرعت زياد به سمت هلي‌كوپتر در حركت بودند. به نزديك هلي‌كوپتر كه رسيدند، تعدادي منافق از دو ماشين پياده شدند.

با ديدن آنها دوباره ترس بر وجودم حاكم شد. از اينكه به حرف سيد گوش نكرده بودم، سخت پشيمان بودم.

سيد با لحن نگران و سرزنش‌كننده گفت: «ديدي آقا رضا گفتم كه اين لامذهب‌ها دست بردار نيستند.»

از شانس بد ما، سه نفر از گروه منافقين جدا شدند و در حالي كه يكي از آنها با دست درخت بلوط را نشان مي‌داد، به طرف ما به راه افتاد.

ديگر كارمان تمام بود. چشمانم را بستم و شروع به خواندن شهادتينم كردم. لحظاتي بعد كه چشمانم را باز كردم، آنها را ديدم كه لحظه به لحظه نزديكتر مي‌شدند. دو نفر از آنها دختر و يكنفرشان هم پسر بود، و هر سه مسلح به كلاشينكف، كلت و نارنجك بودند.

مطمئن بودم كه در اين زمان به نقطه پايان زندگي رسيده‌ام. دست در جيب لباس پروازم كردم و قرآن كوچكي را در آوردم، بعد سيد را صدا زدم و گفتم:‌«سيد جان متاسفم. كاش به حرف تو گوش كرده بودم. مثل اينكه اين سه نفر ما را پيدا كرده‌اند. حالا كه اميدي به زنده ماندنمان نيست بيا و در اين دقايق آخر، چند آيه از قرآن برايم بخوان.»

سيد قرآن را از من گرفت و شروع به تلاوت كرد؛ اما صدايش آنقدر ضعيف بود كه من نمي‌توانستم آنچه را كه او مي‌خواند، تشخيص بدهم؛ با اين وجود سعي داشتم با ياد قرآن دلم را آرام نگه دارم.

منافقين قدم به قدم به درخت نزديك‌تر مي‌شدند. با هر قدمي كه آنها به طرف درخت برمي‌داشتند، ضربان قلبم تندتر مي‌شد. منافقين به پنجاه قدمي درخت كه رسيدند، ايستادند.

وحشتم به منتهي درجه خود رسيده بود. از ترس اينكه مبادا صداي نفس‌هاي ما را بشنوند، از نفس كشيدن معمولي هم خودداري كرده و نفس را در سينه‌ام حبس كردم. مي‌دانستم كه اگر كوچكترين حركتي بكنم، توجه آنها به درخت جلب مي‌شود؛ روي اين حساب، شاخه‌اي را كه روي آن نشسته بودم محكم گرفتم تا از هر تكان احتمالي جلوگيري كنم. در اين لحظه مگسي روي بيني‌‌ام نشست خارش آزار دهنده‌اي را در نوك بيني‌ام احساس كردم.

نمي‌توانستم حركتي بكنم، ناگزير دندان بر جگر فشردم و سعي كردم با تكان دادن سر مگس را از خود برانم.

يكي از دو زن منافق، ژستي مردانه به خود گرفت و گفت: «رامين جان اگر آن دو خلبان را پيدا كردي بسپارشان به دست من تا پوست آنها را مثل لباس از تنشان بيرون بياورم. آنها امروز خيلي اذيتمان كردند؛ حيف است كه همين جور راحت جان بدهند.»

مرد كه معلوم شد اسمش رامين است، از روي بي‌حوصله‌گي گفت: «فعلاً بگذار آنها را پيدا كنيم تا بعد.»

يك لحظه احساس كردم قلبم از تپش باز مانده و خون در رگهايم منجمد شده است. براي يك لحظه به فكرم رسيد كه از درخت پايين بپرم و با گرفتن اسلحه يكي از آنها، سه نفرشان را به درك بفرستم. اما چون آنها موقعيت بهتري نسبت به من داشتند، از اين فكر منصرف شدم.

باد تندي كه شاخه‌ها را تكان مي‌داد، اين موقعيت را برايم پيش آورد كه چهره آنها را واضح‌تر ببينم. در اثر وزش باد، كلاه يكي از دخترها از سرش به زمين افتاد. او در حالي كه كلاهش را از روي زمين بر مي‌داشت گفت: «برويم زير اين درخت و كمي استراحت كنيم.»

اين حرف، به معني پايان زندگي ما بود. در دلم گفتم كاش در همان لحظات اوليه و در هنگام سقوط هلي‌كوپتر از بين رفته بوديم.

مرگ اين چنين، آن هم بدست مزدوران كثيفي مثل منافقين بيش از آن كه برايم وحشت آفرين باشد، خفت‌آور بود. خود را‌ آماده كرده بودم كه به محض رسيدن ‌آنها به زير درخت پايين بپرم و حداقل يكي از منافقين را از بين ببرم، آنها قصد آمدن به زير درخت را داشتند اما مردي كه همراه آنان بود گفت: « فعلاً وقت استراحت نيست، بهتر است برويم و اطراف را بگرديم تا شايد نشاني از آنها پيدا كنيم.»

دو دختر همراه او سرشان را به علامت تصديق تكان دادند، و اين براي ما، يعني آزاد شدن از آن لحظات هراس‌آور و خوفناك.

آنان از كنار درخت گذشتند و صد متر آن طرف‌تر مشغول گشتن شدند. هنوز خطر رفع نشده بود و نفس همچنان در سينه‌هامان محبوس بود. در اين هنگام باز هم خدا به فريادمان رسيد و صداي غرش هواپيمايي، آنان را سراسيمه كرد. مرد همراه آن دو زن، با صدايي شبيه لي‌لي كردن، به افرادي كه پايين‌تر بودند علامت داد و همه‌شان به سرعت به طرف خودروها دويدند. اما هنوز به خودروها نرسيده بودند كه يك راكت از هواپيما شليك شد و خودروهاي آنها را منهدم كرد.

آنان چنان به زمين چسبيده بودند كه به كلي از ديد ما پنهان شدند. چند لحظه بعد، هواپيماها از منطقه دور شدند و منافقين گرد هم حلقه زدند. صدايشان را به وضوح مي‌توانستم بشنوم. يكي‌شان كه به نظر مي‌آمد سمت سرگروهي را به عهده دارد به ديگران گفت:«خب بچه‌ها، مثل اينكه بايد لباسها را عوض كنيم.»

منافقين با شنيدن اين حرف شروع به در آوردن لباسهايشان كردند. در زير لباس آنها لباس ديگري قرار داشت و با تعجب متوجه شدم كه در زير لباس نظامي‌شان، يك دست لباس كردي هم پوشيده‌اند و دخترها علاوه بر اين لباس، يك روسري رنگارنگ كردي هم به سر كردند. حالا ديگر تشخيص آنان با كردها، خيلي مشكل بود.

با دور شدن آنان، نفسي را كه ساعتي در سينه حبس كرده بودم آزاد كردم. ترس و وحشت قدرت حركت را از من گرفته بود به زحمت تكاني به خود دادم و كمي جابجا شدم، اما كم مانده بود كه از بي‌حالي و بي‌رمقي به پايين بيفتم علاوه بر بي‌حالي، حالت تهوع هم به من دست داده بود. با اينكه از صبح تا اين لحظه كه ساعت نزديك به چهار بعد از ظهر بود، چيزي نخورده بودم، اما نه احساس گرسنگي مي‌كردم و نه احساس تشنگي.

پاي سيد كه روي شانه‌ام قرار گرفت، با بي‌حالي گفتم: «سيّد مثل اينكه بايد به حرف تو عمل كرد.»

سيّد خود را كمي جابجا كرد و گفت: «نه رضا، بهتر است بمانيم. با اين آمد و رفت‌هاي منافقين اينجا براي پنهان شدن بهتر است. خدا تا به حال سه بار ما را از مرگ حتمي نجات داده است؛ پس بهتر است كه تا شب همين‌جا بمانيم.»

با شنيدن اين حرف ساكت شدم. حق با او بود، در اين موقعيت حساس، بهترين پناهگاه ما همين درخت بود و به قول سيّد، همين درخت تا بحال وسيله‌اي شده بود تا ما سه بار از مرگ نجات پيدا كنيم.

نشسته بودم و طبق معمول انتظار حادثه‌اي را مي‌كشيدم. در اين هنگام صداي هلي‌كوپتري به گوش رسيد. در يك آن نگاهمان متوجه آسمان شد. لحظاتي بعد، ابتدا ملخ يك هلي‌كوپتر كبري از پشت تپه ظاهر شد و آنگاه خود هلي‌كوپتر همراه با دو فروند ديگر بر آسمان منطقه ظاهر شدند. از شدت خوشحالي رمقي دوباره در بدنم احساس كردم.

براي يك لحظه موقعيت منطقه را فراموش كرده و به سيد گفتم: «سيد بهتره پايين برويم و با دستمال به آنها علامت بدهيم.»

انتظار داشتم سيد از پيشنهادم استقبال كند ولي او در حاليكه سعي مي‌كرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت:«نه رضا، بهتره صبر كنيم تا وقتي كه آخرين فروند از هلي‌‌كوپترها قصد خارج شدن از منطقه را داشت، آن موقع علامت بدهيم.»

به همين انتظار در ميان شاخ و برگ درخت بلوط باقي مانديم. يكي از هلي‌كوپترهاي مسلح، راكتي را به سمت يك خودروي ‌ارتشي كه در جاده سالم باقي مانده بود، شليك و آن را منهدم كرد.

هلي‌كوپترها بعد از انهدام خودرو، در حاليكه از هر طرف با انواع سلاح‌ها به طرف آنها شليك مي‌شد، چند بار برگرد هلي‌كوپتر منهدم شده ما چرخيده و منطقه را ترك كردند. اميد داشتيم كه بتوانيم آنها را در مسير بازگشت، متوجه خود بكنيم، اما مسير برگشت آنها به سمتي بود كه ما نمي‌توانستيم هيچ‌گونه عكس‌العملي نشان دهيم.

نگاهي از روي نا اميدي به سيّد كردم و گفتم: «سيد مي‌بيني؟! ما اصلاً شانس نداريم!»

سيد با تحكّم در جوابم گفت: « آقا رضا با وضعي كه امروز من ديدم و با اين همه امداد غيبي، ديگر از چيزي نمي‌ترسم.از حالا اميدم به نجات صد برابر شده است.»

بعد در حاليكه قرآن را به طرف من دراز مي‌كرد گفت: «تا كلام خدا با ما است و دل ما پيش خداست از شر اين شياطين در امان هستيم.»

قرآن را از او گرفتم و گفتم:«سيد مثل اينكه وضع تو از من بهتره.»

سيّد تكاني خورد و بعد از اينكه روي شاخه ديگري جايش را محكم كرد گفت: «نه رضا، وضع من با تو هيچ فرقي ندارد، الان كه دارم با تو حرف مي‌زنم، قلبم از شدت ترس چنان مي‌زند كه فكر مي‌كنم، الان است كه از قفس سينه‌ام بيرون بجهد، با اين وجود فعلاً بايد يك جوري خودمان را مشغول كنيم و روحيه‌مان را از دست ندهيم.»

صداي هلي‌كوپتر، بار ديگر سكوت نسبي منطقه را به هم زد. با خوشحالي به سيد گفتم:«سيّد، سيّد، هلي‌كوپتر شناسايي خودمان.» و بعد از مكث كوتاهي ادامه دادم: «ولي سيّد چرا اين هلي‌كوپتر از سمت عراق مي‌آيد. سيّد نگاه كن آن طرف هم يك هلي‌كوپتر جنگي در حال پرواز است.»

سيد آهي از روي نارضايتي كشيد و گفت: « آره آقا رضا، آن هلي‌كوپترها عراقي هستند. مثل اينكه فعلاً در شانس بر روي ما بسته شده است.»

صداي انفجار شديدي، به حرفمان خاتمه داد. يكي از هلي‌كوپترهاي عراقي، راكتي را به سوي نيروهاي خودي شليك كرده بود و بعد از اينكه يك دور ديگر زد، قصد داشت منطقه را ترك كند كه در اين هنگام هلي‌كوپتر جنگي يكدفعه مثل آدمي كه دچار سرگيجه شده باشد، حركتي تند به چپ و راست زد و بعد با سر به طرف زمين سقوط كرد و به كوهي از آتش مبدل شد.

از سقوط هلي‌‌كوپتر عراقي خوشحال شده بودم. در اين لحظه ديديم كه چند خودروي منافقين وارد جاده شدند و با رسيدن به نزديك هلي‌كوپتر عراقي توقف كرد و بلافاصله حدود 20نفر از نيروهاي منافق از خودروها پايين بريدند. بار ديگر ترس و اضطراب بر وجودمان چيره شد.

سيد گفت: « اي لعنت به اين شانس. چي مي‌شد اگر اين هلي‌كوپتر كمي دورتر از هلي‌كوپتر ما سقوط مي‌كرد.»

در حالي كه سعي مي‌كردم آرام صحبت كنم،گفتم: «اگر تا به حال به اين درخت شك نكرده باشند، اين دفعه، حتماً شك مي‌كنند و به سراغ ما مي‌آيند. آن وقت مي‌داني سيد كه چه سوپ خوشمزه‌اي از ما درست مي‌كنند.»

سيد با ناراحتي گفت:« بس كن رضا، بگذار ببينم چكار مي‌كنند، مثل اينكه دارند مي‌روند.»

حق با سيد بود، منافقين بعد از اينكه اطراف منطقه را وارسي كردند، سوار بر خودروها شده و به سمت كرند حركت كردند و ما را با افكار خودمان تنها گذاشتند.

از اين بازي سرنوشت غرق حيرت شده بودم. اين درخت، برايم مثل درخت معجزه جلوه‌گر شده بود. از قدرت خدا در شگفت بودم و دلم مي‌خواست مي‌توانستم اين وسيله امداد خداوند را از ريشه در مي‌آوردم و در حياط خانه‌ام بكارم و هر روز با شيره جان خود، آن را تغذيه كنم.

در اينجا به ياد داستان حضرت يونس(ع) افتادم كه خداوند چگونه او را در شكم نهنگ از خطرات محفوظ داشته و اكنون من و سيد را اين چنين در لابلاي برگهاي اين درختان نگه داشته و چشم ناپاك اين منافقان را كور و از ديد ما محروم كرده است.ادامه دارد...(فارس)

دوشنبه|ا|2|ا|مرداد|ا|1391





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 145]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن