واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: طلسمي که باز ميشود
همه نويسندهها با ايدهاي نوشتن را شروع ميكنند.گاهي با يك قصه هرچند يك خطي و گاهي با يك تم غالب و گاهي با ايدهاي در فرم.نغمه ثميني هرچند قصه پردازي را به شدت دوست دارد اما در نمايشنامه هايش در آغاز با ايدهاي در فرم و وسوسه تجربه آن، آغاز ميكند. در افسون «معبد سوخته» اگر رفتن به فرهنگ ژاپني و ساختار هايكو را تجربه ميكند، در «خواب در فنجان خالي» تجربه هم پوشاني داستان دو زوج در گذشته و حال با يك تقدير مشترك را تجربه ميكند، در حاليكه به ارجاعات و كمي هم تحليل تاريخ كشورمان علاقه نشان ميدهد و در «شكلك» و اين تجربه رفتن به سمت استفاده از قالبهاي نمايشهاي ايراني (نقالي و پرده خواني) را ميآزمايد.«در رؤياي نيمه شب تابستان»بهوضوح مشخص است آنچه در آغاز الهامبه ذهن نويسنده آمده، وسوسه بهره جستن از داستان و فضا و قاعدتا تكنيك تعزيه در يك نمايشنامه معاصر و استفاده دراماتيك از آن است، در عين اينكه همچنان به نقب تاريخ نيز نظر دارد. همين ميشود كه اثر آخر وي در فضايي ميان دو نمايشنامه«خواب در فنجان خالي» و «شكلك» سير ميكند. نمايش با صداي زني آغاز ميشود كه انگار در تعزيهاي شبيه خواني ميكند و ما ميدانيم كه شبيه خوان زن نداريم و بهدنبالش صداي مردي كه شبيه كسي را ميخواند و هر دو موافق ميخوانند. صداي تار و بهدنبالش باز صداي مردي ميآيد كه آن مرد اولي نيست و دارد از همه چيز و همه كس فرار ميكند، حتي از صداي ازدحام ايستگاه مترو و دود سيگار. مرد داستاني از خودش نميگويد و اينكه چرا خسته است و به جز آنچه ما ميتوانيم مشخصههاي جامعه شهري و مدرن امروز بدانيم از چه كسي يا چه سرنوشتي فرار ميكند. مرد زير چتر روي صحنه (حبيب) كه صاحب آن صداست سوار قطار ميشود به مقصدي نامعلوم.نور ميرود. وقتي روشنايي صحنه باز ميگردد زن و مردي ( حنا و هابيل) دارند جسد زني (صاحب خانهاي كه در آن زندگي ميكنند) را براي خاك كردن مهيا ميكنند. حبيب به همين خانه وارد ميشود و ما ميبينيم كه او وارث سه دانگ از همين خانهاي است كه ديگر وارثش كه ما هرگز بيشتر درباره اش نميشنويم جز اينكه انگاري با حبيب سيبي هستند كه به دو نيم شدهاند، تازه مرده است.ورود حبيب اما از همان آغاز پلي است براي شناختن معماري خانهاي مرموز و رازي كه در يكي از اتاقهاي آن پنهان است. هابيل اتاقها را يكي پس از ديگري به حبيب معرفي ميكند كه هر كدام تمثيلي است از يك بخش از تاريخ و فرهنگ ما، تا حبيب خسته از همه جا در يكي پناه گيرد. حبيب كتابخانه را بر ميگزيند كه در آن پر است از شجره نامهها و نسخ تعزيه؛ اتاقي كه به اتاق مرموز خانه هم راه دارد.حبيب كه فكر خودكشي را هم در سر ميپروراند از اين اتاق صداهايي ميشنود و با پيگيري رد آن صدا راز اتاق مرموز را كه گويي قبلا وارث ديگر پيشبيني كرده كه اصلا او براي باطل كردن طلسم آن ميآيد، براي ما باز مي كند. حبيب در آن اتاق سر مردي را ميبيند كه سخن ميگويد. داستانش را حنا بعد از آنكه مطمئن ميشود حبيب همان ناجي او و طلسم است ميگويد.40 سال قبل در اين خانه كه رسم تعزيه خواني در ماه محرم در آن رايج بوده تعزيه خوان جواني ميآيد به نام قاسم.حنا كه از كودكي عشق تعزيه خواني داشته به قاسم دل ميبندد و قاسم راضي ميشود او در تعزيه اش بخواند. اما هابيل كه فردي است متعصب داستان را ميفهمد، قاسم كشته ميشود و حنا بخشيده ميشود و صيغه هابيل ميشود. حالا سر قاسم 40 سال است كه محرمها ميخواند تا كسي بيايد و آخر تعزيه را بنويسد و طلسم بشكند و... .هرچند نمايش در بستري وهم آلود و با نا اميدي شخصيت محوري آغاز ميشود و ادامه مييابد اما نميتواند در همين بستر به پايان برسد چرا كه تعزيه كه بستر اصلي روايت قصه است با وجود تراژيك بودن بهدليل هدف اصلي در واقعه كربلا كه باز كردن راه آزادگي است به نور ختم ميشود. همين است كه ثميني هم نمايشنامه را به سمت اميد ميگرداند و به پايان ميرساند، در حاليكه سراسر قصهاي تراژيك را روايت كرده.گرچه فضاي نمايش به سمت نوعي سورئاليسم گرايش دارد اما ثميني سعي ميكند در متن، كمي نماد گرا هم باشد تا اينگونه به تكنيك روايي تعزيه هم نزديك شود. اسامي و هم پوشاني آنها با معاني شان يا ما به ازاهايشان از همين روست. بهطور مثال هابيل همان شمر، همان شيث و همان مخالف خواندن تعزيه است يا حنا كه در فرهنگ ما نامش يافت ميشود، در اين نمايش اسم شخصيتي است كه 40 سال است چله نشين محبوبش است(ارجاعي به معكوس معنايش كه نوعي تحليل را هم ارائه ميدهد)، خانهاي پر اتاق كه هر كدام نمادي هستند از پيدا و پنهانهاي تاريخي جامعه، كلاغهايي كه روي پشت بام سرو صدا ميكنند، گيوههايي كه به پاهاي حبيب قالب ميآيد، چتر، قطار و...اما مهمترين ويژگي اين متن در هم چفت شدن صحنهها براي رسيدن به اجراي تعزيه آخر است( تجربه در فرم) و همين طور دلالتگر بودنش و ربط دادن دلالتها و رويدادها و نمادها به يكديگر و قصه پرداز نبودن با وجود قصه گويي.اما شايد آنچه مي توان كاستي نمايشنامه ناميد،اين است كه شخصيتها فاقد پيچيدگيهاي لازم هستند و از سوي ديگر منطق اعمالشان پيدا نيست؛شاخص ترينش دگرگوني شخصيت هابيل در پايان نمايش يا تمام كردن روايت توسط حبيبي كه با دنيايي يأس پا به آن خانه ميگذارد و دلايل حنا براي 40 سال صبر و... ؛ هرچند اين توجيه وجود داشته باشد كه با ارجاع اين ويژگيها به دنياي تعزيه و شخصيت پردازيهاي آن، اين اتفاق در راستاي ساختار نمايشنامه دانسته شود. اما در اجرا بايد گفت كه بيش از هربار شايد مرادي در اين نمايش همسو با ساختار متن است و اجرا در خدمت متن حركت ميكند. ميزانسنهاي دوار بازيگران و سادگي در آنها از همين جا ميآيد. صحنه آرايي و طراحي لباس هم سعي در همسويي با متن دارد و همين طور بازي ها. هر چند بهنظر ميرسد با توجه به تواناييها و خلاقيتهاي پانته آ بهرام و امير جعفري بار اصلي به دوش آنهاست اما مسعود حجازي مهر و سعيد چنگيزيان نيز توانا ظاهر ميشوند.در نهايت بايد گفت «روياي نيمه شب پاييز» هر چند در ميان كارهاي مشترك ثميني و مرادي اثري بديع نمينمايد و بيشتر دغدغه تجربه در فرم، مد نظر هر دو بوده اما ميتوان با مجموع شرايطي كه بر اجرا حاكم است از ديدن اين نمايش لذت برد.منبع : همشهري
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 301]