تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1817031125
زبان؛ حد مشترك غيب وشهود وجود انسان موج سخن زبان فارسي
واضح آرشیو وب فارسی:رسالت: زبان؛ حد مشترك غيب وشهود وجود انسان موج سخن زبان فارسي
استاد نيري - دانشگاه شيراز
زبان اولين وسيله ارتباط بين انسانهاست. اما در زبان هزار لطيفه پنهاني و هزار اوصاف ناشناخته وجود دارد كه ساحت جديدي از زبانشناسي بر اساس وجود پژوهي را در پيش روي ما باز ميكند.
يكي از جاذبههاي شگفتانگيز زبان جاذبه سنخيت زباني است يعني جوهر ارتباط انسانها، و وقتي كه ما از جاذبه سنخيت زباني سخني ميگوييم، مجبوريم كه در ساحت وجود پژوهي و انسانشناسي قدم بگذاريم. زبان با اين صفت در حقيقت حد مشترك بين ظاهر و باطن وجود انساني است و به تعبير اهل عرفان، حد مشترك بين غيب و شهادت وجود انساني است. يعني از يك سو رو به عالم غيب دارد، چون اصل زبان از درياي انديشه بر ميخيزد و از يك سو با شاكله عقلاني و قرارداد وضعي لفظي مقابل هستيم؛ پس در حقيقت زبان شكل انسان است. اين يك نظريه است كه زبان مشاكلت انساني دارد و زبان هر كسي به شكل اوست. اين تحقيق سبب ميشود كه ما با توجه به عمقي كه در ادب عرفانيمان، مخصوصا در آثار مولانا وجود دارد، براساس زبان وارد ميدان جديدي از انسان پژوهي بشويم. چون انسان حتي در تنهايياش هم از راه زبان با خود ارتباط دارد. مثلا اگر كسي بخواهد يكي از نمايشهاي نفس را در خودش بشناسد همين است كه وقتي ساكت است يا كسي از درون با او سخن ميگويد يا او با آن كس سخن ميگويد، در همه حالات يا گوينده است يا شنونده. پس ارتباط ما با خود هم از طريق زبان مرموزي است كه به قول عطار آن زبان مرغي است:
تو چه داني زبان مرغان را
چون نديدي ره سليماني
بنابراين در وجود پژوهي انساني وارد ميشويم به آنچه بيشتر اهل عرفان در باب شاكله انسان بر آن اتفاق دارند و آن چيزي است كه در اين بيت مختصر ولي پر بار شيخ محمود شبستري آمده است:
جهان انسان شد و انسان جهاني
از اين پاكيزهتر نبود بياني
اينكه جهاني انسان شد به قول جامي به تعبير ظاهر، انسان عالم صغير است، ولي در باطن عالم كبير است و به بيان اميرالمومنين عالم اكبر و از جهت باطن اگر نگاه كنيم عالم با همه بزرگي انسان، صغير است. و عالم بزرگ پس انسان در صورت ظاهر عالم كوچك است ولي از جهت باطن عالم كبير و اكبر؛ و از جهت ظاهر كه نگاه بكنيم عالم بزرگ است،ولي انساني صغير است.
اما آنچه بيشتر صاحبنظران- قطع نظر از اصطلاحاتي كه گاه معاني مشترك پيدا ميكنند، مثل عقل و نفس و روح وجان و دل به قول فيض كاشاني در المحجه البيضاء، اين اصطلاحات گاهي به جاي هم به كار ميروند و معني مشترك پيدا ميكنند- قطع نظر از آنها اگر به طور دقيقتر بخواهيم نظر كنيم، عالم وجود در نظر اهل عرفان عبارت است از لاهوت، جبروت، ملكوت و ناسوت، و بعضي عالم ملك را اضافه ميكنند و تعبيربخمس ميكنند از اين؛ اين حضرات خمس در وجود انساني خلاصه است. يعني انسان لاهوت دارد، چون عالم اكبر است، جبروت دارد، ملكوت دارد، و ملك و ناسوت هم دارد. عالم لاهوت مقام روح انساني و نفخه اضافيه است: نفخت فيه من روحي. عالم جبروت قلب، و مرتبه عقل انساني، جبروتي است. عقل و قلب جوهر جبروتي است در وجود انسان. عالم ملكوت مقام نفس است كه حد فاصل اين دو عالم محسوب ميشود و عالم ناسوت و عالم ملك، عالم تن است: آنچه ادراك ميكني و احساس ميكني. پس با توجه به نظر اولي كه عرض كردم كه البته آن، استدلالات خاص خودش را لازم دارد ولي خيلي خلاصه عرض كردم - زبان شكل انسان است- لازم ميآيد كه زبان انسان به حسب تحققش به يكي از اين مراتب دروني، خودش آن شكل را پيدا كرده باشد. اينكه شما تا كسي سخني اندك بگويد به قول مولانا او را بشناسيد كه اين فرد اهل فضل است، اهل علم است، اهل حال است، اهل ذوق است، طبعش لطيف است، چه حالتي دارد، اين زبان آيينه غيب پنهاني اوست.
كسي كه با عالم حسن سر و كار داشته است، جز محسوسات چيزي را نميشناسد و جز زبان محسوسات زبان ديگري را نميشناسد. كسي كه در فضاي عقلانيت سير ميكند، جز عالم عقل و پيچ و خمهاي عالم عقل، بالاتر نميتواند حركت كند، مثل فلاسفه، مثل دانشمندان، مثل خودتان كه اهل علم هستيد و دانشگاهيان و زبانشناسان. كسي كه به عالم قلب يعني به حقيقت خودش متصل شده است، زبان او قلبي است و كسي كه به عالم روح سير ميكند ودر طوار روحاني به سير پرداخته است، زبان او زبان روح است و ما تمام اين اوصاف زباني را در ادبياتمان داريم: زبان حس داريم، زبان عقل داريم، زبان قلب داريم و زبان روح هم داريم كه آن زبان خموشي مولاناست. هر يك از اين زبانها اوصاف بخصوصي براي خودشان دارند. گرچه كلا در مجموعه عقل قرار ميگيرند ولي آن عقلي است رو به حسن. آن عقلي است رو به عمق وجودي خودش و حقيقت خودش؛ عقلي رو به عالم قلب و عقلي رو به عالم روح و روحي كه رو به عوالم بيپايان دارد كه آن عقل كامله محدث است كه مقام وحي و كشف و الهام است. به همين ترتيب قرآن اعجاز است به حسب آن ذاتيت كلام الهي.
اما زبان حسن، زبان محسوس و شناخته شدهاي است براي همه. زبان نفس هم تقريبا زبان شناخته شدهاي است، بيشتر مبتني بر غرايز و كششهاي نفساني است در انسان، كه چگونه از غذاها تعريف ميكند، چگونه از سفرهايش سخن ميگويد. در حقيقت زبان نفس، زبان لذتهاي محسوس است و كساني كه از لذت محسوسي به لذت معقول ترقي نكرده باشند زبان ديگر را نميشناسند، زبان عالم عقل زبان لذتهاي معقول است كه ويژه ارباب دانش و ارباب بينش است.
اما آنچه امروز- جاذبه آن سنخيت كه عرض كردم از اوصاف پنهاني زبان است- مورد نظر ماست، زبان قلب است و قلب، جوهر مجرد جبروتي است كه با وجود انسان ارتباط دارد. آن عالم، عامل بيرنگي و وحدت است.
متحد بوديم و بيصورت همه
بي سر و بيپا بوديم آن سر همه
چون به صورت آمده نور سره
شد عدد چون سايههاي كنگره
كنگره ويران كنيد از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
در عالم دل در فضاي بي رنگي و يك رنگي قلب پير و جوان و زشت و زيبا و مسلمان و كافر و زن و مرد وجود ندارد. همه در مرتبه بيتعيني انساني قرار ميگيرند و انسانها در آن مقام بيتعيني با هم سخن ميگويند. اين مقام، مقام قلب است. به همين دليل است كه ملاحظه ميفرماييد كه متفكر و شاعر بزرگي مثل گوته از آلمان چگونه شيفته حافظ ما ميشود. اين به حسب همزباني است و همزباني، بنده همدلي و مولود همدلي است اما اين دل در اوصاف و تجليات مختلفي قرار ميگيرد. دل نور دارد، دل وسعت دارد، دل جلا دارد و جمال.
قلب المومن بينالاصبعين من اصابع الرحمن يقلب كيف يشاء. اين دو اصبع و دو انگشت، انگشت جمال و جلال الهي است. يعني دل هم صلابت پيدا ميكند و هم لطيف و نرم و همراه ميشود؛ هم نور دارد و هم گستردگي دارد. ملاحظه بفرماييد،در زبان سعدي دل چقدر وسيع ميشود كه همه در آن جاي ميگيرند:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
اين فضاي وسيع قلب است. يا مثلا در نامه
اميرالمومنين (ع) به مالك اشتر ملاحظه بفرماييد ميفرمايد: اين مردم "ايا اخ لك فيالدين او نظير لك فيالخلق." يا برادر ديني تو هستند، يا در خلقيت با تو شريك هستند. اين زبان انساني حتي از خصوصيت اعتقادي خاص هم بالاتر حركت ميكند و اين زبان است كه همه افراد را به هم نزديك ميكند؛ و اين زبان است كه ترك و فارس و روم و عرب و عجم را نميشناسد؛ اين زبان است كه همه با آن سخن ميگويند ولي خودشان هم نميدانند؛ مثل آن چهار نفري كه بر سر انگور، منازعت ميكردند و مولانا ميفرمايد، يكي از فلسفههاي عميق زبان شناختي عرفاني است؛
در اينجا اين فضاي وسيع قلب است.
هر كه خاري مينهد در پاي ما
خارها در پاي او گلزار باد
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
اين زبان كسي است كه صاحبدل است و در جاذبه خودش افراد ديگر را به خودش ميكشد و اين در حقيقت زبان يك حقيقت واحد است بين من و شما.
اين زبان مواج است، از آن عالم باطني موج ميزند و حرفگو، حرف نيوش و همه حرفها در حقيقت واحد است. مثل وقتي ما ديوان حافظ را باز ميكنيم، در آن لحظه، حافظيم كه با حافظ سخن ميگوييم و حافظ با ما سخن ميگويد. اين جاذبه سنخيت زباني و بهترين وسيلهاي است كه تمام ابناي بشر را از هر جنس و نوع، و اهليت هر جا كه داشته باشند، با هم يكي ميكند و آنها را بر سر يك سفره با هم مينشاند و زبان فارسي در اين جاذبه به سنخيت كه به قول حكما السنخيت علت الانضمام نقش بسيار بزرگي ايفا ميكند. يك جنبه ديگر اين زبان، روشني و نور است. عالم نور و روشني و نور است. عالم نور و روشني را همه دوست دارند.اين عالم نورانيت قلب است. در اين نورانيت همه را روشن ميبيند، همه را زيبا ميبيند. زبان جمال دلهاست. زبان جمالي زبانهاست كه با همه دلالت وضعي لفظي و همين الفاظ شناخته شده زباني، رقيقترين رقايق ملكوتي باطني انسان را به ظهور ميآورد.
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
اگر به تحفه جانم هزار جان آري
محقر است نشايد كه بر زبان آري
حديث جان بر جانان همين مثل دارد
كه زر به كان بري و گل به بوستان آري
اين،زبان جمال است؛ زبان جلال هم دارند بزرگان. زبان جلال، خطاب تند آنها به بشريت است. گاهي آن را بر ميگردانند؛ تازيانه سلوك به آن ميزنند و مولانا گاهي زبانش در اين حد به قدري خشن ميشود كه فحشي كه در تداول زباني خيلي زشت مينمايد به راحتي در زبان خودش مطرح ميكند. اين، زبان جلال است. البته اين جلال در زبان بزرگان فرع بر جمال است. جلال اصل نيست؛ اصل، جمال است.
به قول شمس آن كه جمالش با جلالش برابر است رهبري را نشايد. وقتي كه شمس سنايي را نقد ميكند ميگويد: مرد بزرگي است، از خويش رستهاي است، اما رهبري را نشايد، از آنكه جمال و جلال او با هم برابر است؛ بايد كه جمال بر جلال افزون باشد. سبقت رحمتي غضبي. چون حضرت حق، رحمت و لطفش بر مقام جلالش سبقت دارد. پس آن زبان جلالي هم كه تعبير ميكنيم- كه تقريبا حماسه چنين رنگي پيدا ميكند- باز محاط و در زبان جمالي پنهان شده است.
اما زبان ديگري هم داريم در ادبيات خودمان كه آن زبان خموشي است و زبان خموشي در زبان ظاهري با نمادهاي بسيار قوي و امواج بسيار شگفتانگيز آشكار مي شود كه بنده آن را نام ميگذارم موج سهو، موج نور و هر يك از اينها را در ادب خودمان ميتوانيم بازشناسي كنيم.
اي خموشي مغز مني
پرده آن نبض مني
كمتر فضل خموشي
كش نبود خوف و رجا
اين تن اگر كم تندي
راه دلم كم زندي
راه شدي تا نبدي
اين همه گفتار مرا
والسلام
سه|ا|شنبه|ا|18|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رسالت]
[مشاهده در: www.resalat-news.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 211]
-
گوناگون
پربازدیدترینها