واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > خراسانی، علیرضا - (مجموعه 50 قسمتی از لندن تا شابدولعظیم تجربیات و واقعیات زندگی حقیر درباره خود، ایرانی ها و خارجی ها در انگلیس است.) استاد راهنمای دوران فوق لیسانسم دوباره به امریکا برگشته و خیال بازگشت هم ندارد. امروز یک سال و اندی است که به مام میهن بازگشته ام و با واقعیتی تلخ و شیرین روبرو شدم که جای تامل بسیاری دارد. ده سال و اندی پیش هنگامی که رویایی تر بودم و پر انرژی تر، استادی داشتم که تازه به ایران برگشته بود آنهم پس از 35 سال! او را دوست داشتم چون سبک و کلاس تدریس اش با سایرین متفاوت بود. همه چیزش هم متفاوت شد وقتی وارد زندگی خصوصی اش بعنوان دوست شدم. آنوقت ها دو دختر دوازده سیزده ساله داشت که بسیار نسبت به آنها حساس بود و می گفت با زنش قهر و دعوا کرده تا دخترانش را به ایران بیاورد و با فرهنگ وسنن ایرانی جوانشان کند. وقتی این جملات را می گفت قرص و محکم بودنش را در چشمانش می دیدم و به فرهنگ و هنر و تمدن ایرانی و ایرانی بودن می بالیدم. اما من که زن نداشتم که دختر داشته باشم تا این چیزها مانع رفتن من به آنسوی مرزها شود. استاد می گفت دوست ندارد روزی دخترانش را با پسران هم کلاسی ببیند و یا فرد سیاهپوستی را ببیند که با دخترانش رابطه برقرار کرده اند. او با خشم می گفت و مرا تشویق می کرد که برو آنسوها تا پخته شوی. او پارادوکس زندگی من بود. به او ، همسر و دخترانش فکر می کردم و بر سر دو راهی رفتن و ماندن ساعتها بالای پشت بام خانه قدیمی مان گرمای تابستان را با بادبزن پدر بزرگ ورق می زدم. اما حالا زیر کولر گازی هم دیگر دنبالش نمی گردم. نه با ایمیل ، نه با تلفن و نه با جستجوی حضوری؛ چون حالا که من برگشته ام ایران ، او دوباره رفته است! برگشته است به جایی که روزگاری بدش را می گفت! من هم رفتم آنسوی مرزها و برگشتم ایران. چرایی آن داستان، اکنون زندگی من است. تصور جوان جویای علمی را کنید که رفت و مدرس دانشگاه در لندن شد. کارشناس آی تی و مکینتاش و شبکه و امنیت و ... خلاصه پدر هر چه تخصص است را در آورد و از زندگی خود لذت می برد اما یک رگی بود بنام رگ ایرانی گری که سالهای اول رفتن به لندن خبری از آن نبود.آن موقع ها شرق لندن و کاناری وارف و جمعیت بیشتر انگلیسی نشین، مجال فکر کردن به شرق را نمی داد. اما بعد ها وقتی که به غرب رفتم (غرب لندن) مثل خوره به جان زندگی مجردی و سراسر لذتم افتاد. دریاچه همستد در منطقه لردها و رستوران های ایتالیایی خیابان گوج استریت جذابیت خود را از دست داده بود. در آنسوی دنیا در شهری متعلق به 47 کشور مشترک المنافع یعنی لندن همسری خوب که بتواند به آدم بگوید بله پیدا نکرده بودم. دختر خارجی ها که با این لحن و ادبیات آشنا نبودند که! آنها فقط با نوشتن نامه ای پس از سالها زندگی به اصطلاح پارتنری همه چیز را ول کرده و می رفتند. یا مثل دوست ایرانی ام باید 100 مایل دورتر آنهم فقط روزهای یکشنبه بیرون از لندن رفته تا دختر خود را از همسر متارکه کرده برای دو ساعت دیدار قرض کرده و دیده و دوباره به وی پس می داد. *** لب رودخانه تیمز در منطقه ویکتوریا هوای آخر جولای را تند و تند به ریه هایم می کشیدم و آرام آرام بیرون می دادم. صدای آژیر پلیس آزارم می داد. انگار آنها می خواستند تمام خارجی ها را دستگیر کنند اما نمی توانستند. خیابان بوند استریت شیک وپیک را رها کرده و به اتفاق احمد آقای لندنی به یکشنبه بازار آمده بودیم و در بین راه آنسوی تیمز را از بالای محله ویکتوریا دید می زدیم. احمد آقا ساختمانی را نشان داد و گفت آنجا ام.آی.فایو (ساختمان جاسوسی داخلی انگلیس) است. تنم لرزید و گفتم زود از آنجا برویم چون ظاهری ساکت داشت اما تمام فتنه ها و نقشه آژیر کشیدن های الکی از آنجا بیرون می آمد. (داستان پلیسهای لندن و اژیر کشیدنهای الکی شان را هم بعدا خواهم گفت.خود حکایتی دارد شنیدنی) اصلا غذاهای خوشمزه همسرش و گرمی غربتشان بود که مرا یکشنبه ها از همستد دوست داشتنی و لرد نشین به خانه آنها می کشاند. احمد آقا مردی که صدها شغل عوض کرده بود و به عشق خارج پاسپورت انگلیسی گرفته بود. می گفت زنش یک ماه گریه کرد که برگردیم ایران اما او مقاومت کرد و ماند. حالا با هفته ای 200 پوندکه دولت انگلیس به پناهنده ها می داد ارتزاق می کرد اما مثل همه ایرانی ها با انجام کار سیاه پول بیشتری در می آورد. آخرین روزهای ماندنم در لندن با هم بودیم. خیلی کمک کردند تا وسایلم را جمع و جور کنم. اما نامزد من در ایران گریه می کرد که برگرد و بیا اینجا زندگی کنیم.تمام دو دو تا چهار تا های من خوب از آب در نمی آمد. پس انداز ماهی 1000 پوند خیلی خوب بود و من زندگی خوبی داشتم. شاگردهایم می گفتند برای چه می خواهی برگردی ایران و من فقط عکس همسرم را که روی دسکتاپ لپ تاپم بود را نشان می دادم و آنها حسودی شان می شد و می گفتند وا-او ساچ ا نایس فیانسه! چه نامزد زیبایی! و من با همین جملات خوش بودم و می گفتم وقتی برگردم ایران کنار همسرم خوشبخت خواهم بود. پس از کار روزانه با خرید کارت تلفن های یک پوندی که هنوز همسرم آنها را یادگاری نگه داشته دل و قلوه فروشی راه می انداختیم و من دلخوش که تا چند صباحی دیگر در میهنم خواهم بود و آفتاب خواهم خورد! چیزی که در لندن آرزویش را می کنند. درست بر عکس تهران که همه آرزوی باران لندن را می کنند. راستی این چه چیزی است که در ما ایرانی ها وجود دارد؟ وچه چیزی است که در خارجی ها وجود دارد؟ که برای ما مرغ همسایه همیشه غاز بوده است؟ (ادامه دارد)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]