محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827742164
معصومه رامهرمزي در گفتگو با فارس:هميشه يك كلت همراه داشتم
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: معصومه رامهرمزي در گفتگو با فارس:هميشه يك كلت همراه داشتم
خبرگزاري فارس: بعدها استفاده از اسلحه برايم عادت شد زيرا يك مدت زيادي در روستاهاي اطراف آبادان در همان زمان جنگ به عشاير كمك مي كردم و چون منطقه ناامن بود، هميشه يك كلت همراه داشتم كه شايد چند سال همراه من بود . چون جايي كه ميرفتم آنقدر دور و پرت بود و تنها هفتهاي يك مرتبه ميتوانستم به آبادان بيايم.
خانم معصومه رامهرمزي از اهالي آبادان،امروز معلم معارف اسلامي و قرآن در دبيرستان «مطهره» تهران است اما در زمان جنگ او امدادگري پرشور بود كه خاطراتي حقيقتا شنيدني را در سينه خود به ثبت رسانده است. ايشان به فارس افتخار داد و با حضور در ساختمان اين خبرگزاري به بيان گوشه اي از خاطرات خود پرداخت. يقينا گريستن ايشان به هنگام شرح خاطرات برادرش اسماعيل، از تاثير گذارترين لحضات حضور در كنارشان بود.
*فارس: خودتان را معرفي كنيد؟
*رامهرمزي: معصومه را مهرمزي هستم متولد 1346در شهر آبادان به دنيا آمدم . 14 ساله بودم كه جنگ شروع شد.
* فارس: جو حاكم در آبادان در قبل از انقلاب چگونه بود؟
*رامهرمزي: آبادان يك شهر سنتي و مذهبي نبود . فضاي اين شهر از لحاظ آراء و نظرات و انديشههاي خيلي متفاوت و آزادبود. زيرا هم ارتباطات بندري در آن وجود دارد وتردد افكار گوناگون در آن بسيار است و همين كه ساليان دراز انگليسي ها در اين شهر حضور داشته اند .
يك موضوع خيلي مهم ديگر، جغرافيايي جمعيتي آبادان خيلي پراكنده است. يعني تمام كساني كه در آبادان زندگي ميكردند مهاجر بودند و آبادني اصيل كمتر وجود داشت، ما كسي را نداريم كه مثلا بگوييم صد سال است كه در آبادان زندگي ميكنند. همه افرادي كه در آبادان بودند با انگيزههاي مختلف مثلا با انگيزه كار به آن شهر رفته اند زيرا آبادان يك شهر صنعتي و بندري است، اشتغالات متنوعي هم داشت. افراد مختلف از شهرهاي مختلف به آنجا ميآمدند. به طور مثال پدر خود من اهل رامهرمز يكي از شهرهاي استان خوزستان بود كه براي كار به آبادان رفت و آنجا زندگي كرد.
به همين دليل فرهنگي كه در آبادان حاكم بود فرهنگ يك دست سنتي و ريشه دار مثل خيلي از شهرهايي كه ما سراغ داريم، نبود. اما مجموعه اين مهاجرت ها و آدمهاي مختلفي كه آمده بودند در كنار هم فرهنگ جديدي را ايجاد كرده بودند كه داراي يك لهجه، گويش، فرهنگ و... كه از تعامل و ارتباط با هم ايجاد شده بود كه غالب آن، فرهنگ آزادانديش بود. در بحث نظريات و مباحث ديني هم هيچ تحميلي وجود نداشت به همين دليل ما در آبادان افكار متنوعي را ميديديم مثلا ما قبل از جنگ يا انقلاب در آبادان حتي گروهكهاي چپ مثل گروهكهاي پيكاري، كمونيستي، كارگري، تودهايها و... داشتيم. خانوادههاي ما طوري برخوردميكردند كه ما در اين فضاي آزاد، خودمان انتخاب كنيم .
من معتقدم در بين بچههايي كه آبادان حضور داشتند ، آن كسي كه حزب اللهي بود واقعا حزب اللهي بود و آن كسي كه كمونيست بود واقعا كمونيست بود. يعني از هر تفكري، عيار بالاي آن وجود دارد. علت اصلي آن هم انتخابي بود كه خود بچهها انجام مي دادند.
* فارس: فضاي خانواده شما از لحاظ مذهبي چگونه بود؟
*رامهرمزي: خانواده ما هم همين طور بود. در خانواده ما پدر و مادر ديدگاه مذهبي بسيار خوبي داشتند.
* فارس: فضاي انقلابي در خانواده شما حاكم بود؟
*رامهرمزي: در جريان انقلاب وارد راهپيماييها شديم . قبل از انقلاب سابقه مبارزاتي نداشتيم يعني اطلاعات و آگاهي هم نداشتيم. آدمهاي عادي بوديم كه زندگي ميكرديم اما زماني كه انقلاب شد كل خانواده به سمت انقلاب رفت.
* فارس: امام را ميشناختيد؟
*رامهرمزي: بله. در آبادان سخنرانيهاي بسياري از شخصيت ها مانند آقايان هادي غفاري، كروبي، فخرالدين حجازي، موسوي تبريزي و به طور مرتب برگزار ميشد. حسينيهاي بودبه نام حسينيه اصفهانيها كه معمولا شخصيت ها به آنجا ميآمدند. به ياد دارم كه آقاي طالقاني هم براي سخنراني به آنجا ميآمدند. همين سخنراني ها و رفت و آمدها موجب آگاهي و اطلاع رساني به مردم بود. ما در مسير اين اطلاعات بوديم ولي افرادي نبوديم كه نقشي داشته باشيم . سابقه مبارزاتي هم نداشتيم، مردم عادي بوديم كه در مسير اطلاعات قرار گرفتيم و حالا در آن بهبوهه انقلاب وقتي امام را شناختيم همه شيفته امام شديم و به سمت انقلاب روي آورديم.
من خاطرم است كه ديگر طوري شده بود خانوادگي به راهپيمايي ميرفتيم و خانوادگي در مسجد حضور پيدا ميكرديم. اولين انتخابات كه انتخابات جمهوري اسلامي بود ماشين خانواده در خدمت انتخابات بود و افراد خانواده در حوزههاي انتخاباتي بودند.
*فارس: شغل پدرتان چه بود؟
*رامهرمزي:پدر من در زمان انقلاب مرحوم شده بود اما قبلا كارمند شركت نفت بودند.
* فارس: يكي از حوادث مهم قبل از انقلاب حادثه سينماركس بود كه در آبادان اتفاق افتاد، خاطره اي از آم زمان به ياد داريد؟
*رامهرمزي: در آن زمان من 12-13 سال سن داشتم يعني وقتي انقلاب شد كلاس پنجم ابتدايي يا اول راهنمايي بودم اما خوب براساس آن نكته اي كه گفتم، بچه كلاس پنجمي آبادان مانند يك بچه كلاس سوم راهنمايي داراي رشد فكري بود و بچهها هركدام 3-4 سال بيشتر از سن خودشان فكر ميكردند و احساس مسئوليت مي نمودند. نمي دانم حالا به خاطر گرما و آفتاب آنجاست يا چيز ديگري. يكي از افراد محله ما به نام اسفنديار در سينماركس جزو افرادي بود كه متأسفانه قرباني شد و به شهادت رسيد. تمام محلههاي آبادان درگير اين موضوع شدند و از هر محله يك نفر يا يكي از وابستگان افرادآن محله در اين حاثه از بين رفتند. به غير از بحث نمايش فيلم اين افراد مظلومانه قرباني اين حادثه شدند، همان اوايل يا بعد از آن نگاه بسياري از افراد جامعه به بحث سينماركس يك نگاهي مثل ميدان شهدا نيست يك نگاهي مثل حضور افرادي در راهپيمايي نيست يعني اين قضيه را به اين ارزشمندي نميدانند. من فكر ميكنم مظلوميت اين قضيه بسيار برجسته و عميق بود و اين قضيه بر روي مردم آبادان خيلي تأثير گذاشت. يعني مردم آبادان بعد از قضيه سينماركس واقعا مقابل رژيم ايستادند و نتوانستند اوضاع را تحمل كنند.
آبادان مردم محروم بسيار داشت، مخصوصا مردم عشايرش.
*فارس: در اوايل انقلاب وضعيت آبادان چگونه بود؟
*رامهرمزي: مردم آبادان از لحاظ مالي بسيار ناتوان بودند و بسياري از گروهك ها با استفاده از اين شرايط خيلي از آنها سوء استفاده مي كردند به طور نمونه بعد از پيروزي انقلاب مجاهدين در هر محله چادر مي زدند و بين افراد محروم و حاشيهاي برنج ، روغن ، شكر و خواروبار پخش ميكردند. يعني از صبح كه نگاه ميكردي مقابل چادر حنيف (چادر مجاهدين خلق) مردم محروم صف مي كشيدند و مي ديدي كه هر كدام يك كيسه شكر و برنج در دستشان است.چشم و گوش ما خيلي باز بود يعني احساس خطر ميكرديم. احساس نميكرديم دشمن در كمين است، بلكه دشمن روبرويمان قرار گرفته بود.
من خاطرم است كه با بچههاي محل، گروهي را تشكيل داديم و رفتيم به عنوان مردمي كه محروم هستيم از چادر حنيف جنس بگيريم. در حين دور زدن در اطراف چادر متوجه شديم، درون چادر پر از مهمات است. حالا هر كجا ميرفتيم و شكايت ميكرديم كه اين چادرها شده محل توطئه برعليه انقلاب در جواب به ما ميگفتند: شما صبور باشيد، خود نيروهاي انتظامي شهر قضيه را پيگيري ميكنند. ما ديديم فايدهاي ندارد به همين خاطر يك شب به مقدار زيادي كوكتل مولوتوف درست كرديم و به چادر حنيف حمله كرديم. 20-30 نفر بچه كم سن و سال بوديم كه بزرگترين فرد در جمع بيست سالش بود.
*فارس: مسوليت گروه با چه كسي بود؟
*رامهرمزي: همه با هم بوديم، يعني مثل جنگ چريكي بود و فرماندهاي نداشتيم. نشستيم با هم توافق كرديم به چادر حنيف حمله كنيم.
*فارس:خاطره اي از آن دوران داريد؟
*رامهرمزي: بعد از حمله اين چادر تا نزديك صبح مي سوخت زيرا پر از مهمات بود كه منفجر مي شد. در اين قضيه ما يك شهيد هم داديم. شخصي به نام كعبي در اين ماجرا شهيد شد و چند نفر هم زخمي شدند، يعني ما در چه شرايطي زندگي ميكرديم.
وقتي كه ما چادر حنيف را منفجر كرديم يكي از بدترين شبهاي زندگي مادرم آن شب بود. زيرا ما سه خواهر و برادرم كه به همراه ديگر افراد گروه به چادر حنيف حمله كرديم و تا 4-3 صبح آنجا درگير بوديم. در مقابل هم منافقين با ما درگير شدند، ما هيچ سلاحي نداشتيم فقط كوكتل مولوتوف مورد استفاده قرار گرفت. وقتي بچه ها به خانه برگشتند، ديدند همه مادرها در كوچه نشسته و گريه ميكنند و در سر خودشان ميزدند كه بچهها چه شدندو كجا هستند؟
روز بعد از آتش زدن چادر، نمايندگان گروهكها كه در همه محلهها بودند آمدند و گفتند با هم جلسه بگذاريم. در حسينيه ما جلسه گرفتند و ما هم رفتيم نشستيم، گفتند اين گونه فايده ندارد. درگيريها شديد شده است و نمي شود هر روز كشته بدهيم، بياييد با هم به توافق برسيم و محله ها را بين يكديگر تقسيم كنيم. مثلا يك قسمت براي بچه حزبالهيها و قسمت ديگر در دست چريكهاي فدايي باشد و ديوار نوشته هاي آن محله هم براي همان گروه باشد. يعني روي ديوارهاي يكديگر شعار هم ننويسيد همچنين به روزنامهها كاري نداشته باشيم. اگر ما ميتينگ گذاشتيم و شما هم برنامه خودتان را داشته باشيد. هيچ گروهي به گروه ديگر كاري نداشته باشند. ميدانيد ما در جواب آنها چه گفتيم؟
من يادم است، فيصل سياحي كه هم اكنون روحاني ساكن اهواز(نماينده امام جمعه اهواز) هستند. در آن زمان كلاس دوم نظري بود، بلند شد و با صداي بلند گفت: "اشداء عليالكفار و رحماء بينهم " ، برويد بيرون ما با شما هيچ گونه سخني نداريم.ما به شما ديوار بدهيم؟ هر زمان آمديد ما با كوكتل مولوتوف و دست خالي با شما ميجنگيم.
اين بچهها آنجا ايستادند، اگر جنگ شد و صدام نتوانست آبادان را بگيرد و براي گرفتن خرمشهر 34 روز با آن همه امكانات دچار زحمت شد به خاطر اين بچهها بود. من وقتي كه به اين سن رسيده ام ، ديني و قرآن تدريس ميكنم، با خودم ميگويم خدايا آن بچه كلاس دوم نظري آن موقع چه ذهنيتي داشت كه يك آيه با اين تناسب و همخواني درباره موضوع با اين قاطعيت مطرح كرد. اين كلام آيهاي از سوره توبه است يعني در مخالفت و كوبندگي پيامبر با منافقين است.
يك روز بحث خلق عرب مطرح مي شد و ميخواستند آبادان و خرمشهر را تجزيه كند، يك روز با منافقين در گير بوديم، يك روز با تودهاي ها درگير بوديم، يعني آبادان چنين وضعيتي داشت در اين گير و دار ما در مدشه هم حضور فعال داشتيم.
بعد از انقلاب من در مدرسه راهنمايي علي مختاري درس مي خواندم، برادرم هم در همان مدرسه در شيفت بعدازظهر بود.قبل از انقلاب آبادان مدرسه مختلط هم داشت . يعني پسرها و دخترها با هم درس ميخواندند، انقلاب كه شد دختران در شيفت صبح و پسران در شيفت بعد از ظهر درس ميخواندند. مدرسه ما علي مختاري نام داشت كه البته نميدانم علي مختاري چه كسي بود كه نامش را روي مدرسه ما گذاشته بودند.
در اين مدرسه يك انجمن اسلامي هم وجود داشت. چپيها و تودهايها با هم بودند و در مدرسه يك پايگاه داشتند. ما ابتكار عمل را در دست گرفتيم، مدير مدرسهمان فردي بود كه ميگفتند سابقه ساواكي داشته است البته يك سال بعد از انقلاب هم ايشان از مدرسه اخراج شد. من مسول انجمن اسلامي دختران بودم ، به مدير مدرسه مراجعه كردم و گفتم بايد اسم مدرسهمان را عوض كنيم. من خودم خيلي نواب صفوي را دوست داشتم. يعني عملكرد ايشان به روحيه بچههاي آبادان ميخورد مخصوصا شجاعت و غيرتش. گفتم بيايد اسم مدرسهمان را مدرسه راهنمايي فداييان اسلام بگذاريم .
بچهها هم تاييد كردند، آمديم با مدير صحبت كرديم. مدير كه يك مقدار احتياط ميكرد گفت:حالا عجله نكنيد. ببينيد بچه اول راهنمايي با مدير جلسه گرفتيم كه بايد تابلوي مدرسه را عوض كنيم، نميخواهيم اسم مدرسه علي مختاري باشد بايد به فداييان اسلام تغيير كند. مديرمان مقداري زيرآبي رفت و گفت ما بايد اينجا آزادي همه را در نظر بگيريم. گروه مجاهدين را صدا زد، مسول گروه مجاهدين در آبادان خانوادهاي به نام شهيدزاده بودندكه همه آنها منافق بودند. البته آنها دو گروه بودند، در كل سه برادر بودند. يك گروه كه برادر بزرگ بودند، همه حزبالهي و بچههاي خيلي خوب بودند كه شهيد هم دادند. دو برادر ديگر منافق بودند كه در مدرسه ما دختري از اين خانواده حضور داشت. اين دختر خيلي از ما قدرتر بود. با اينكه كلاس دوم راهنمايي بود اما كاملا به افكار كمونيستي و بحث هاي ديالكتيكي وارد بود. پيش مدير آمد و گفت اين مدرسه بايد به نام يكي از فرزندان شهيد خانواده رضايي باشد (خانواده رضايي از منافقين آبادان بودند)، تودهاي ها و پيكاريها هم گفتند اين كار را نكنيد ، نه فداييان اسلام نه شهيد رضايي. ما يك اسمي ميگذاريم كه همه را در بربگيرد و واژه قيام و پيكار راپيشنهاد دادند. من آنجا محكم ايستادم و گفتم: نه رضايي و نه پيكار و قيام. اين مملكت، مملكت جمهوري اسلامي است همه هم به جمهوري اسلامي راي دادند. همه بچهها مسلمانند و ميخواهند فداييان اسلام شوند درگيري به وجود آمد. سه تابلو درست شد، تابلوهاي آنها را شكستيم و تابلوي خودمان را بالا برديم . درآخر مدرسه ما شد مدرسه راهنمايي فداييان اسلام.برادرم هم ظهر با پسرها، نام فداييان اسلام را هماهنگ كرد.ما شايد چند ماه درگير اين نامگذاري بوديم.
نكته زيبايي كه در زمان انقلاب وجود داشت و درحال حاضر متاسفانه به دنبالش ميگرديم و نمي توانيم پيدايش كنيم، اين است كه همه حركتها مردمي و خودجوش بود .همه واقعا از ته دل به چيزهايي كه اعتقاد داشتيم برايش مقاومت ميكرديم حتي اگر سرمان هم از بدن جدا مي شد. نه در قبال آن چيزي كه قبول داشتيم پول ميگرفتيم و نه حقوق ، تازه ايثار ميكرديم و جان ميداديم. زيرا احساس ميكرديم براي خودمان است. حالا هم به آموزش پرورش پيشنهاد ميدهم اگر ميخواهيد براي مدرسه اسم بگذاريد از بچهها بپرسيد كه دوست دارند چه اسمي براي مدرسه بگذارند تا انگيزه بچه ها را تقويت كنيد.
يك انگيزه قوي كه من خودم هم براي درس خواندن داشتم، رقابت با همين شهيدزاده بود. ما رقيب هم در درس خواندن بوديم. من دانش آموز اول و دوم راهنمايي با همه فشارها و فعاليتها كه صبح تا شب يك پايمان در مسجد و حسينيه، ستاد حزبالله، انجمن اسلامي و پاي ديگرمان درمدرسه بود. اصلا در خانه نبوديم زيرا وضعيت شهر به هم ريخته بود ، از طرف ديگر ميخواستم از لحاظ درسي با اينها رقابت كنم.
آنها هم كار ميكردند يعني منافقين در آبادان شديدا فعال بودند. حتي خيلي وقتها جلوتر از ما بودند و ما نميتوانستيم به آنها برسيم. ولي در مورد درس ما آنقدر با اينها رقابت ميكرديم كه يادم مي آيد، اختلاف ورقابت بين ما و آنها در صدم معدل هايمان بود. همين رقابت ها باعث شد كه خيلي از بچههاي گروه ما براي ادامه تحصيل انگيزه پيدا كردند و بعدها به دانشگاه يا حوزه رفتند. زيرا هر گاه با اينها بحث ميكرديم و احساس ميكرديم كه اگر ندانيم تز ديالكتيك تز سنتز چيست و ارتباط اينها را ندانيم، چگونه ميتوانيم با اينها بحث كنيم. به همين خاطر مينشستيم و كتاب ميخوانديم، جلسات كتابخواني و همخواني داشتيم، بحث و نقد داشتيم و در كنار آن سخنران مذهبي دعوت ميكرديم كه بتوانيم آمادگي اعتقادي هم داشته باشيم.
*فارس:قبل از هجوم عراق به ايران گروههاي خلق عرب مخصوصا در خوزستان فعاليتشان گسترده شده بود، شما فكر ميكرديد كه يك روز عراق به ايران حمله كند؟
*رامهرمزي: قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خيلي بمبگذاري شد. در بازار و اماكن عمومي خيلي از مردم شهيد شدند و به گونه ايي شده بود كه وقتي بيرون مي رفتيم اصلا احساس امنيت نميكرديم اينها همه نشان از يك واقعه جدي ميداد.
اما جنگ ما را غافلگير كرد، باور نميكرديم كه يك دفعه در شهريور و مهر به شكل گسترده با چندين لشگر به آبادان ، خرمشهر و اطراف حمله كند. اما شرايط يك شرايطي بود كه ميدانستيم منطقه ما با همه كشور متفاوت است مثل كردستان. يعني من فكر ميكنم آبادان و كردستان شرايط شبيه به هم داشتند حالا يك تفاوتهايي از لحاظ جغرافيايي و افراد بومي وجود داشت. شرايط را عادي نميديديم، زيرا در منزلهاي آبادن به راحتي راديو و تلويزيون عراق قابل مشاهده بود. در برنامههاي تلويزيوني عراق ، صدام تبليغات بسيار گستردهاي را شروع كرده بود.
من خاطرم است سرودي در وصف صدام از تلويزيون عراق روزي چندين مرتبه نمايش ميداد. اين نشان ميداد كه در واقع در حال نمايش مانورهايي هستند. ولي براي خود من كه يك فرد عادي بودم جنگ غافلگير كننده بود.
*فارس:روزهاي آغازين جنگ را به خاطر داريد؟
*رامهرمزي:مگر ميشود فراموش كنم. خيلي برايم عجيب بود مهر 59 كه جنگ شد ما قم بوديم، پدر من در شهر قم دفن هستند در همان قبرستان وادي السلام كه شهيد نواب صفوي هم در آنجا مدفون هستند. من هميشه ميگفتم خوشا به حال پدرم جايي دفن است كه نواب صفوي هم هست.
ما هر سال تابستان ميرفتيم قم براي زيارت قبر پدرم چون تنها فرصتي بود كه داشتيم . يادم مي آ يد كه آن سال تصميم داشتم به حوزه علميه بروم و داشتم پيگيري مي كردم كه چه طوري ميشود در آنجا درس خواند. زمان برگشت وقتي به انديمشك رسيديم، هواپيماهاي عراقي در حال بمباران كردن دزفول و انديمشك بودند. اتوبوس ما كنار جاده ايستاده و همه مسافران در بيابان پراكنده شدند، بعد از بمباران دوباره سوار اتوبوس شديم و به سمت آبادان حركت كرديم. وقتي رسيديم مشاهده كرديم كه يك حمله خيلي جدي شروع شده است.
من هميشه در صحبتها و مصاحبههايم ميگويم ، وقتي ميخواهيم در مورد جنگ صحبت كنيم بايد حساب آن 34 روز مقاومت خرمشهر را از كل جنگ جدا كنيم يعني اين موضوع نياز به بررسي و تحليل بسيار متفاوتي دارد و آن شش ماه اول جنگ را نميتوانيم با كل تاريخ جنگ مقايسه كنيم .
وقتي كه ما به آبادان رسيديم ديديم شهر بسيار درگير است عراق شبانهروز شهر را مورد حمله قرار ميداد. يك اصطلاحي است بين خوزستانيها كه به آن توپهايي كه پي در پي در شهر ميريخت، خمسه خمسه ميگفتند. عراق مرتب از صبح تا شب خمسه خمسهها را ميزد به طوري كه يك محله در عرض كمتر از20 دقيقه كاملا تخريب ميشد. ما اوايل چون به هيچ جايي دسترسي نداشتيم و سازماندهي نشده بوديم، ميرفتيم به بيمارستان و محلههايي كه تخريب شده بودند و هر كاري كه از دستمان بر ميآمد انجام ميداديم.
در مراجعاتمان به بيمارستان و كمك هايي كه به آنجا ميكرديم چون مادرم در شهر بود مجبور بوديم صبح كه از خانه بيرون ميرويم، هنگام شب برگرديم. روبروي منزل به كمك ديگر همسايه ها يك سنگر بسيار بزرگ درست كرده بوديم كه سقف براي آن گذاشتيم و موكب در آن پهن كرديم و اصلا در آن سنگر زندگي ميكرديم به خاطر اينكه برق قطع بود و امكان استفاده از آب هم شايد فقط چند ساعت آن هم در نيمههاي شب ممكن بود.
عراق هم مرتبا بمباران مي كرد به هيچ عنوان نميشد در منزل ماند مادرم و زن هاي مسن ديگر محله در سنگر ميماندند و بچهها براي كمك كردن به اين طرف و آن طرف ميرفتند. من به يكي از دوستانم به نام فرشته كه در بيمارستان كار مي كرد گفتم كه اگر جايي نيرويي نياز داشتند فورا مرا خبر كند اما چون شرايط من طوري بود كه مادرم در شهر حضور داشت بايد صبح از خانه بيرون مي آمدم و شب برمي گشتم. به اين دليل كه من وديگر خواهرانم جوان كم سن وسالي بوديم و ماردم زود نگران ما مي شد.
به من اطلاع دادند كه يك گروه غذا رساني به خرمشهر است كه گروهبان كردي از سنندج مسئوليت اين گروه را به عهده دارد و با يك وانت هر روز صبح به خرمشهر ميرود و غذاهايي كه در ظرفهاي يكبار مصرف آماده كرده است را به خرمشهر ميبرند و بين رزمندگان در كوچه و خيابان توزيع ميكنند و شب به آبادان بر ميگردند. اين فرصت براي من خيلي خوبي بود فقط از دوستم خواستم تا صحبتي با مادرم نكند.
رفتيم با آن گروهبان كرد و گروه همراه كه 5-4 نفر بودند و تعدادي از آنها هم دختربودند آشنا شديم. ما صبح سوار ماشين ميشديم و ميرفتيم باشگاه فيروز آبادان كه باشگاه شركت نفت بود غذاها را در ظرف هاي يكبار مصرف تحويل ميگرفتيم ، در يك كيسه در كوله پشتي ميگذاشتيم و به خرمشهر ميرفتيم . در كوچه و خيابانهاي خرمشهر و غذاها را بين مدافعان شهر توزيع مي كرديم. هيچ برنامهي خاصي هم نبود تنها يك تعداد از غذا ها را به مسجد جامع مي برديم و بقيه را در كوچه و خيابانها تقسيم ميكرديم.
*فارس:چه تعداد خانم در آن گروه بودند؟
*رامهرمزي: سه نفر بوديم. شرايط خرمشهر هم طوري بود كه گروهبان ميگفت خيليها آمدند با من كار كنند ولي وقتي شرايط خرمشهر را ديدند نتوانستند بمانند. زيرا وضعيت خرمشهر خيلي بد بود به همين دليل به هر كدام از ما يك اسلحه ژه3 دادند. نحوه استفاده از اسلحه را قبلا در بسيج آموزش ديده بوديم براي همين استفاده از آن برايمان سخت نبود.
علاوه بر كوله پشتي كه پر از غذا بود ، طرف هاي اضفي غذا را نيز با دست حمل مي كرديم ، سلاح هم بر روي كوله پشتي بود نحوه كار به اين گونه بود كه هر روز صبح ميرفتيم خرمشهر، از خيابان مولوي وارد شهر مي شديم و تا هر جا كه توان داشتيم غذا توزيع مي كرديم. گروهبان هم با وانت يك نقطه ي شهر ميايستاد و ما در كوچه و خيابان ميدويديم زيرا از ماشين در درون شهر نمي توانستيم استفاده كنيم.
يادم ميآيد از مسير آبادان تا خرمشهر وقتي براي اولين بار ژه3 را دستم گرفتم خيلي فكر كردم، كه چرا من اسلحه در دستم گرفتم؟ يعني خاطرم است با وجود سرعت زياد حوادث در آن بهبوهه، فرصت براي فكر كردن هم ما داشتيم. اين طور نبود كه به هيچ چيز فكر نكنيم، خيلي فكر ميكردم و با خودم درگير بودم. به خودم ميگفتم، نكند ما به خاطر اسلحه آمديم و از اينكه اسلحه در دست داريم خيلي لذت ببريم ويا اينكه هر كس ما را مي ديد به خودش مي گفت، اين دختر با اين سن كم چطور اسلحه به دست گرفته و به سمت خرمشهر ميرود. اما وقتي به انتهاي قضيه نگاه ميكردم، ميديدم ما هر لحظه ممكن است كه دود شويم و برويم هوا پس اين احساس براي چه كسي ميخواهد باقي بماند. لذا مسئله ديگري ته قضيه است. يعني بحث اسلحه و احساس غرور نيست، البته من خودم هميشه احساس غرور ميكردم كه توانستم همه را راضي كنم و در جبهه بمانم و هميشه اين احساس در وجودم بود و دلم مي خواست كه به ديگران نيز اين باور را منتقل كنم كه من ميتوانم در خرمشهر و جنگ بمانم و اين يك غرور كاذب نبود، بلكه حسي بود كه ريشه در احساسات معنوي صحيح داشت .
بعضي اوقات يادم ميآيد كه به بعضي از رزمندگان كه ميرسيديم به قدري اينها گرسنه بودند به طوري كه بعضي از آنها به مدت سه روز بود كه غذا نخورده بودند. در اين درگيري ها چون تنها محلي كه غذا موجود بود مسجد جامع بود كه آن هم به مقدار محدود بود. آن طور نبود كه بگويم صبح تا شب غذا به مقدار زياد در مسجد جامع وجود داشت. به هر حال غذايي كه پخته ميشد، كم بود و خيلي از رزمندگان به دليل درگيري زياد با عراقيها اصلا فرصت نميكردند براي تهيه غذا به مسجد جامع بيايند. با اين حال فرصتي براي استفاده از ژ-3 براي من ايجاد نشد و در شرايطي قرار نگرفتيم كه احتياج شود از اسلحه در مقابل عراقيها استفاده كنم .
ولي بعدها استفاده از اسلحه برايم عادت شد زيرا يك مدت زيادي در روستاهاي اطراف آبادان در همان زمان جنگ به عشاير كمك مي كردم و چون منطقه ناامن بود، هميشه يك كلت همراه داشتم كه شايد چند سال همراه من بود . چون جايي كه ميرفتم آنقدر دور و پرت بود و تنها هفتهاي يك مرتبه ميتوانستم به آبادان بيايم.
*فارس: در بسياري از تصاوير در گيري در خرمشهر خانم هاي اسلحه به دست دارند، با آنها برخورد داشتيد؟
*رامهرمزي: بله، در خرمشهر داشتيم چنين خانم هايي مثلا خانم مژگان اومباشي خدمه توپ 506 بود يا خانم مريم امجدي و خانم زهره فرهادي كه از دوستان ما هستند و به همراه گروه ابوذر به خط مقدم ميرفتند. نكته قابل تامل اينكه، من خودم جسارتم در قضيه جنگيدن خيلي زياد شده بود.
*فارس:منظورتان از خط مقدم اين است كه فراتر از خرمشهر ميرفتند؟
*رامهرمزي:بله ، مثلا ميرفتند تا شلمچه. يكي از دوستان به نام خانم زهرا حسيني كه جانبازجنگ هستند، در درگيري باعراقيها تركش به كمرشان اصابت كرد در حال حاضر هم بيمار هستند،ايشان مقابل عراقيها ميجنگيد. من هم دلم مي خواست كه در ميدان نبرد حضور داشته باشم اما مادرم رضايت نميداد. زيرا ما در بچگي پدرمان را از دست داده بوديم و مادرم علاقه و وابستگي شديدي به بچههايش داشت. ما هم هميشه تا جايي ميرفتيم كه مادرم راضي بود و هر جا كه احساس مي كردم كه اگر يك قدم ديگر بردارم مادرم ناراضي است به هيچ وجه تكان نمي خوردم . خاطرم است زماني كه به خرمشهر ميرفتم برادرم اسماعيل (شهيد) به من ميگفت: معصومه الان خيلي به نيرو نياز داريم و من خيلي راحت ميتوانم تو را تا گمرك هم ببرم تا همراه با ما بجنگي، ولي مامان به اين كار راضي نيست و تا همين حد كه كار ميكني كافي است.
*فارس:برادرتان اسماعيل در چه تاريخي شهيد شد؟
*رامهرمزي: 27 مهر1359 در مقابل مسجد جامع خرمشهر شهيد شدند.
*فارس:آن روز شما در خرمشهر بوديد؟
*رامهرمزي: بله كنار يكديگر بوديم.
*فارس: صحنه شهادت اسماعيل را به خاطر داريد؟
*رامهرمزي:هنگامي كه ما براي غذا رساني به خرمشهر ميرفتيم؛ صبح از خانه بيرون ميرفتم مادرم هم مطلع بود كه ما به خرمشهر ميرويم ولي نه ايشان به روي خود ميآورد نه ما . ايشان اعتقاد داشت كه بايد دفاع كرد ولي نميخواست ما در معرض مستقيم خطر باشيم؛ يعني هميشه ميگفت كه من به انقلاب و جنگ كاري ندارم؛ من بچههايم را ميخواهم كه اين حس مادري است . با صراحت اين موضوع را بيان ميكرد صبح كه ميشد اسماعيل به خرمشهر ميرفت من هم از طرف ديگر به خرمشهر ميرفتم.
*فارس :اسماعيل چند ساله بود؟
* رامهرمزي: 16 سالش بود 2 سال از من بزرگتر بود.اسماعيل هميشه به من ميگفت غذاها را كه پخش كردي ديگر نمان و به آبادان برگرد جلوتر نيا! اسماعيل هم ميرفت؛ ميجنگيد، رانندگي ميكرد و ... همه كاري انجام ميداد ولي شب كه ميشد تا ساعت 8 و 9 شب خودش را به منزل ميرساند به خاطر مادرم يعني همان مقدار كه مادرم به ما وابستگي داشت ما هم به او وابسته بوديم و نميتوانستيم برخلاف خواستهاش عمل كنيم.
من و اسماعيل در خرمشهر خيلي اوقات پيش ميآمد كه به هم برخورد ميكرديم يعني من كه غذا پخش ميكردم واسماعيل مجروح جا به جا ميكرد و يا هر كار ديگري گاهي پيش ميآمد كه در رفتن و برگشتن برخورد داشته باشيم يا دورا دور همديگر را ببينيم . اما 27 مهر كه يك روز قبل از عيد قربان بود يعني عيد قربان 28 مهر 59 بود.يكشنبه هم بود؛ اسم كتاب من " يكشنبه آخر " است به اين دليل كه اسماعيل صبح كه از خواب بيدا شد نماز صبح را خواند رفت غسل شهادت كرد.
* فارس : هر روز اين كار را انجام ميداد؟
* رامهرمزي: نه آن روز اين كار را انجام داد غسل شهادت كرد. يك بچهاي بود خيلي شوخ و شر از آن پسرهاي آباداني شر از فضولي ومسخرهبازي و شيطنت بين فاميل مشهور بود. كه چه بچه شادي است يعني واقعا 27 روز مهر ماه پيرش كرد من احساس ميكردم اسماعيل پير شده مچاله شده بچه قديم نيست ديگر سخت لبخند به لبانش ميآمد؛ يك صحنههايي ميديديم كه آدم نميتوانست آنقدر شاد باشد مخصوصا 11 مهر كه آموزش و پرورش آبادان را بمباران كردند، اسماعيل جزو افرادي بود كه رفت تكههاي شهدا را جمع كرد و با دوستانش به قبرستان بردند و دفن كردند. اصلا بعد از 11مهر اسماعيل گويي فرو ريخته بود در خودش. 27 مهر كه صبح اسماعيل بيدار شد و غسل شهادت كرد، من هم از خواب بيدا شدم. مادرم با او دعوا كرد و گفت مامان ما آب نداريم، اين آب را هم با زحمت من شب ذخيره كردم . تو رفتي با اين آب حمام كردي! گفت: نه مامان رفتم غسل شهادت كردم. ناراحت نشو! اين را كه گفت، مادرم ديگر حرفي نزد. صبح اسماعيل با يك حالت عجيبي از خانه بيرون رفت. او هم يك حس خاصي داشت آمد؛با مادرم با ما خداحافظي كرد.با همه همسايهها خداحافظي كرد. در واقع از همه با يك حالت حلاليت طلبيدن خداحافظي سنگيني برخلاف روزهاي ديگر كرد.
* فارس : آيا شما آنجا حس كرديد خداحافظي سنگيني است يا بعد از شهادت به اين موضوع پي برديد؟
* رامهرمزي: بله؛ چون اسماعيل خيلي رفتارش تغيير كرده بود شب قبل خيلي ديروقت آمد مثلا حدود ساعت 11 - 10 شب آمد ما در سنگربوديم همه جا هم تاريك بود. برق هم نبود. فقط منورها در آسمان روشن بودند؛ هيچ چيزي هم نميتوانستيم روشن كنيم. شب قبلش كه به سنگر آمد شروع كرد از خاطرات بچگيمان گفتن. ما خيلي با هم دوست بوديم ،هميشه با هم بوديم. به من گفت: معصومه يادت هست آن روز كه ميخواستيم برويم كتابخانه كانون پرورش فكري رفتيم لبنياتي سر كوچه نوشابه و كيك بگيريم؛ فروشنده گفت: پسر اين دختر با تو چه نسبتي دارد؟ بهش گفتم به تو چه مرتيكه و آن هم افتاد دنبالمان؟ زدم زير خنده؛ گفت: معصومه نخند من كجا بروم آن مرد را پيدا كنم و به او بگويم مرا ببخشيد. گفتم: اسماعيل اين چه خاطراتي است كه به ياد ميآوري؟ شروع كرد خاطرات گذشته را تعريف كردن و كارها و خطاهايي كه از روي شيطنت انجام داده بود. مثلا با همديگر ماشين شوهر خواهرم را يواشكي برداشته بوديم ، اسماعيل پشي فرمون نشست و ماشين را به درخت زد. ميگفت:به شوهر خواهرم نگفتيم كه اين كار را ما كرديم. آن شب گويي، شب حسابرسياش بود.
قبل از اينكه به حسابش رسيدگي شود، خودش داشت به حسابش ميرسيد. تا ساعت ها در سنگر خاطرات را به يادش ميآورد، ما هم ميخنديديم. ميگفت: اينها را من بايد جواب بدهم، چه كار بايد بكنم؟ خيلي رفتار اسماعيل عجيب بود.صبح هم كه بيدار شد، غسل شهادت كرد و از خانه بيرون رفت. من هم يك ساعت بعد از او از خانه خارج شدم و رفتم بيمارستان كه با آن گروه به خرمشهر بروم.
فكر كنم ساعت 9صبح بود كه به خرمشهر رسيديم و شروع كرديم به تقسيم غذا. آن روز غذاها را تا ظهر تقريبا تقسيم كرديم. يك مقدار مانده بود كه آنها را برديم مسجد جامع براي بچههايي كه در مسجد بودند. قبل از اذان ظهر بود، روبروي مسجد جامع ايستاده بوديم تا نماز جماعت را در مسجد بخوانيم. حالا اينها كه تعريف ميكنم در فضايي است كه عراق مرتب خمپاره ميريزد، هنگامي كه در داخل شهر به سمت مسجد جامع حركت ميكرديم واقعا جهنم بود. مشاهده ميكرديم كه ساختمان ها فرو ريخته بود وبعضي از انها را آتش فرا گرفته بود. لحظهاي صداها قطع نميشد صداهاي تك تيراندازها و رگبار تركش ها در گوشمان بود.
در چنين شرايطي اين اتفاقات رخ ميدهد. من و اسماعيل روبروي مسجد جامع قبل از اذان ظهر همديگر را ديديم. از وانت حمل غذا پياده شدم، اسماعيل با يك لندور سبز با چند تا از دوستانش بود كه به مناطق مختلف ميرفتند و مجروحان را به بيمارستان طالقاني آبادان انتقال ميدادند. اسماعيل از لندور خارج شد ، ما همديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيديم. گروهباني كه مسئول گروه بود؛ گفت: شما از كي برادرت را نديدي؟ گفتم از صبح تا حالا!گفت: اينطور شما همديگر را بغل كرديد، من فكر كردم يك عمر است كه همديگر را نديديد. گفتم آخر ما خيلي همديگر را دوست داريم. گفت: چقدر شما آباداني ها خونگرم و باحال هستيد، خوش به حالتان. ما شايد سالي يكبار با اعضاي خانوادهمان روبوسي كنيم آن هم عيد به عيد است. كلي هم سر اين قضيه خنديديم. خلاصه ايستاديم با اسماعيل صحبت كرديم. اسماعيل گفت: چه كار ميكني؟ گفتم: غذاها را پخش كرديم، حالا ميخواهيم در مسجد جامع نماز بخوانيم و به آبادان برگرديم .با هم خداحافظي كرديم و از هم جدا شديم. به فاصلهاي كه ما از هم خداحافظي كرديم ،روبروي مسجد جامع، اسماعيل به سمت لندور رفت.من هم به سمت مسجد راه افتادم.
هنوز صد متري از هم دور نشده بوديم كه يكدفعه، يك خمپاره 60 خورد آن وسط - بين من و اسماعيل- به طوري كه دود و خاك و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلا چشم ، چشم را نميديد. شدت موج انفجار همه ما را پرت كرد به اين طرف و آن طرف. من خاطرم هست كه صداي افتادن تركش ها روي آسفالت و ديوار را ميشنيدم.صداي خيلي خشني داشت. هنگامي كه دود و غبار كمي آرام تر شد، ديدم دوست اسماعيل فرياد ميزند: اسماعيل! اسماعيل!
اسماعيل در بغلش بود. او را سوار جيب لندرور كرد و به سرعت به سمت بيمارستان طالقاني حركت كردند. ظاهر بدن اسماعيل سالم سالم بود. فقط يك مقدار خون روي صورتش ريخته بود. يك هاله خيلي ضعيفي از خون. من سريع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كرديم. وقتي رسيديم به بيمارستان طالقاني، ديدم دوست اسماعيل سرش را به ميلههاي پاركينگ ميكوبد و فرياد مي زند: كاكا، كاكا !
گفتم :چه شده؟ گفت اسماعيل تمام كرد! وقتي وارد سردخانه شدم و جنازه او را ديدم، گويي كه خوابيده بود. يعني هيچ چيزي دال بر اينكه ايشان شهيد شده در ظاهرش مشخص نبود. در همين حين يادم افتاد كه 11 مهر وقتي كه اسماعيل رفته بود اجساد شهداي آموزش و پرورش را جمع كرده بود. شب كه به منزل آمد براي من و مامانم ميگفت: نميدانيد از روي ديوارها گوشتها را جدا ميكردم، انگشت ها را از زير ميز بيرون كشيدم، تيكه گوشت ران شخصي كه جدا شده بود از جاي ديگر جمع ميكردم و داخل گوني ميريختم. همانجا كنار گونيهاي گوشت شهدا نشستم و گريه كردم و به جواد (دوست صميمياش) گفتم: جواد اينها چه كار كرده بودند كه خدا اينقدر اينها را دوست داشت كه در راه خدا تكه تكه شدند. من كه مثل اينها نيستم ! خيلي گناه كردم . من براي شهادت از خدا فقط يك قطره خون ميخواهم، دلم نميخواهد تكه تكه شوم، زيرا لايقش نيستم. از خدا ميخواهم در اين جنگ كه بهترين فرصت است پاك شوم .
واقعا فقط همان يك قطره خون بود. يعني يك تركش كوچك به قلبش خورده بود و به اندازه يك قطره خون به صورتش پاشيده شده بود.حيف كه ما آن زمان دوربين نداشتيم . موقعي كه ما اسماعيل را برديم دفن كنيم ، شايد جمعيت سر مزار به 20 نفر هم نميرسيد. تازه با چه شرايطي، همان روز ما اسماعيل را دفن كرديم كه شهيد شده بود. وقتي ما وقتي پيكر او را به بيمارستان مي برديم اذان ظهر مسجد جامع گفته شده بود و ساعت 3 بعدازظهر هم او را دفن كرديم. يعني اينقدر زندگي ما در تلاطم و سرعت حوادث بود كه هر كسي شهيد مي شد بايد همان روز دفنش مي كردند.
از خانواده 9 نفره شاد و پرهياهو ما تنها سه نفر در تشييع جنازه حضور داشتند. من، مادرم و صديقه ( خواهر ديگر اسماعيل) و بقيه اعضاي خانواده شيراز بودند. اصلا اطلاع نداشتند كه اسماعيل شهيد شده.
اگر آن موقع امكانات بود؛ ما از اسماعيل عكس ميگرفتيم، شما ميديديد تصوير يك جوان 16 ساله مثل يك فرشته بود.هنوز مويي روي صورتش نروييده بود!
* فارس : چه كسي به مادرتان خبر شهادت اسماعيل را رساند؟
* رامهرمزي: در بيمارستان من خودم را خيلي كنترل كردم. وقتي ديدم جواد اين گونه فرياد ميزند، با او دعوا كردم؛ گفتم: حق نداري گريه كني و فرياد بزني! همه روحيهها خراب است، همه مردم شهيد دادند، ما هم يكي از اين شهيدان را داديم. گروهبان كه شاهد اين صحنه ها بود به من ميگفت: نه به آن محبتي كه جلوي مسجد به برادرت داشتي و نه به حالا كه اصلا اشك هم نميريزي! چرا گريه نميكني؟ به او گفتم: الان وقت گريه نيست. گريه را ميشود در تاريكي و خلوت كرد؛ الان وقت ايستادگي است.
خودم نتوانستم خبر شهادت اسماعيل را به مادرم اطلاع بدهم به همين خاطر رفتم به دوستم فرشته گفتم. فرشته در بيمارستان كار مي كرد و خيلي اسماعيل را دوست داشت، او از ما هم 6-5 سال بزرگتر بود. خيلي دختر با محبت و قويي بود. نسبت به من و اسماعيل حس خواهر بزرگتري داشت. او رفت به يكي از همسايههايمان گفت تا آنها اين خبر را به مادرم برسانند.
مادرم فكر ميكرد، من شهيد شدم، از بس كه من عاشق شهادت بودم. ميگفت: معصومه شهيد شده ، من ميدانم! بعد به او گفتند نه اسماعيل زخمي شده او را به بيمارستان برده اند. گفت: نه! من را به گلزار شهدا ببريد، وقت را تلف نكنيد! جنازه بچهام كجاست؟ من را به همانجا ببريد. خيلي هم بيتابي كرد، مادرم لر خوزستاني است. ميگفت من كاري به صدام و امريكا ندارم، لعنت به همه شان! من بچهام را ميخواهم. من بچههايم را راحت بزرگ نكردم كه راحت آنها را از دست بدهم. اينها امانت بودند؛ مرتب فرياد ميزد: كه اينها در دست من امانت بودند. هميشه ميگفت شما امانت در دست من هستيد اگر شما پدر داشتيد من به شما ميگفتم هرجا كه ميخواهيد برويد. من هيچگاه رنج هايي كه مادرم در جنگ متحمل شد را فراموش نميكنم. خيلي برايش سخت بود. ما 15-12 نفر اسماعيل را مظلومانه دفنش كرديم و به منزل برگشتيم. نه مراسمي، نه مسجدي، نه عزايي، نه حلوايي. ببينيد چقدر براي يك مادر سخت است! وارد سنگر شديم، همان سنگري كه شب قبلش اسماعيل در آن نشسته بود؛ حسابرسي كرده بود.شب بعد از شهادت اسماعيل من و مادرم و صديقه در تاريكي در سنگر نشسته بوديم، مادرم تا صبح نخوابيد. تا 3 روز هيچ غذايي هم نخورد. يعني 3 روز تمام اين زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط خواند؛ ما نميتوانستيم او را آرام كنيم، فقط نشسته و سكوت كرده بوديم. از بچگي اسماعيل گفت، از وقتي كه به دنيا آمد؛ از اينكه چرا اسمش را اسماعيل گذاشت، گفت: اسمش را اسماعيل گذاشته كه عيد قربان شهيد شود.
* فارس : آيا بعد از شهادت اسماعيل، خانواده رابطه اش را با او حفظ كرده اند؟
* رامهرمزي: چند روز پيش در شهريور ماه يكي از خواهرهاي من بيمار شده بود و حالش خيلي بد بود. مامان هم از جريان خبر نداشت، خواهر بيمارم در شيراز زندگي مي كند. اسماعيل را به خواب مادرم آمده وبه او گفته بود: مامان! شهربانو حالش بد است، به معصومه بگو نزد او برود و به او رسيدگي كند. مامان از اصفهان به من زنگ زد وجريان خوابش را تعريف كرد،من از تهران رفتم شيراز.
هر حادثه كه بخواهد اتفاق بيفتد، اسماعيل به يك طريقي به ما اطلاع مي دهد. من يادم ميآيد سال گذشته يكي از اعضاي خانواده دچار مشكل مالي شده بود؛ ما خبر نداشتيم. اسماعيل را در خواب ديدم گفت: معصومه فلاني مشكل دارد، كمكش كن! من وقتي رفتم و صحبت كردم ديدم قضيه صحت دارد. يعني هنوز وجودش احساس ميشود .من بعد از سالها احساس نكردم اسماعيل رفته.
* فارس : روز سقوط خرمشهر كجا بوديد؟
* رامهرمزي: 27 مهر كه اسماعيل شهيد شد، حدود يك هفته در آبادان بوديم، آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود . روزهاي ابتداي آبان همه خانواده از آبادان خارج شديم و به شيراز رفتيم . يك روز شيراز بوديم تا اينكه من و صديقه (خواهرم)گفتيم: ما اصلا نميتوانيم شيراز بمانيم. غيرت مان اجازه نميدهد. اسماعيل هم كه شهيد شده، ما بايد راهش را ادامه دهيم! مادرم ديگر بيخيال شده بود. (بالاتر از سياهي رنگي نيست) وقتي بهش گفتم: مامان ما بايد برويم، گفت آن چه بايد اتفاق نميافتاد، ديگر رخ داده اگر ميخواهيد برويد اشكالي ندارد اما حد خودتان را بدانيد كه شما هم از دستم نرويد.
بعد از دو روز كه در شيراز بوديم ، من و صديقه رفتيم ميدان اصلي شيراز ايستاديم آنجا ماشينهايي كه ميرفتند جبهه، بلندگو داشتند؛ فرياد ميزدند كه مثلا آبادان در خطر است! خرمشهر در خطر است! هر كس ميخواهد كمك كند بيايد. چند تا اتوبوس بدون صندلي هم آماده كرده بودند كه براي حمل مجروحين از ان استفاده مي شد كه به سمت آبادان ميرفتند. ما رفتيم جلوي آنها را گرفتيم و گفتيم ميخواهيم به آبادان برويم. گفتند ما از جاده خاكي تا ماهشهر مي رويم و از آنجا با لنج به آبادان مي رويم. وضعيت به اين صورت است ممكن است اسير شويم. گفتيم مانعي ندارد ما هم ميآييم.
من و صديقه سوار شديم و با آنها رفتيم سه تا اتوبوس بود و خودمان را به آبادان رسانديم. وارد سنگرمان شديم حالا ديگر من و صديقه تنها بوديم.رفتيم بيمارستان شروع به فعاليت كرديم، فكر كنم آنجا بوديم كه خرمشهر سقوط كرد . يكي دو روز از حضور ما در آبادان نگذشته بود كه اسحاق (برادر بزرگ ترم) به شهر آمد و ما را دوباره به شيراز برگرداند. اين بار كه رفتيم گفتيم بايد اسحاق را راضي كنيم و گرنه هر مرتبه كه ما ميخواهم به آبادان برويم او به دنبال ما ميآيد. با مادرم صحبت كرديم، گفتيم ما ميخواهيم به آبادان برويم و در آنجا فعاليت كنيم. اين دفعه شهربانو (خواهرم) نيز با ما هم همراه شد. رفتيم ستاد جنگهاي نامنظم، شهيد مصباح كه از شهداي شاخص شيراز هستند در آنجا فرمانده بودند . گفتيم شرايط ما چنين است ما خواهرهاي شهيد هستيم و مي خواهيم در جنگ مشاركت كنيم. چند روز طول كشيد تا به همراه بچههاي جهاد فارس دوباره اعزام شديم. زماني به آبادان رسيديم كه كسي نمي توانست وارد شهر شود و اصلا راه بسته شده بود بايد با لنج و برگ تردد به آبادان ميرفتيم وبه هر سختي كه بود وارد شهر شديم. اسحاق به خاطر آمدن ما به آبادان با ما قهر كرد و گفت: شما ديگر خواهرهاي من نيستند، برويد و ديگر اسم من را نياوريدكه بعد از چند ماه نظرش عوض شد و خود او نيز به آبادان آمد و از نزديك همه فعاليتهاي ما را ديد و خود او نيز در آبادان ماندگار شد.
*فارس: احساس مي شود درمورد حضور بانوان در عرصه دفاع مقدس كم كاري صوت گرفته است ، نظرتان در اين زمينه چيست؟
*رامهرمزي: در كل شهداي مردمي 34 روز مقاومت خرمشهر، همه شان مظلومند و بين مردان و زنان در اين مظلوميت خيلي تفاوت نيست .شهداي اول جنگ شهداي مردمي بودند، بي اسم و رسم و نام و نشان. نه سردار بودند نه فرمانده، مردمي بودند و با آن غيرتي كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همهشان مظلومند شما چند تا از آنها را ميشناسيد؟
اينها اولين شهداي ما هستند كه اين اولينها هميشه با ارزشند ولي ما اين سالها حرمت اين اولينها را نداشتيم، هيچگاه نيامديم روي اين اولينها كار كنيم. من خيلي از شهدا را ميشناسم مانند شهناز حاجي شاه، شهناز محمدي بچههايي بودند كه مثل ما از اول با اعتقاد وارد صحنه شدند ايستادند و شهيد شدند. فكر ميكنيد آن زني كه در خانهاش شهيد شد به اندازه شهناز محمدي و شهناز حاجيشاه حرمت ندارد؟ به خدا حرمت دارد كسي كه مظلومانه در خانه اش زير خمپاره در حالي كه غذا ميخورد به شهادت رسيد، ما براي آنها چه كار كرديم؟ چقدر مردم ما با اين دفاع مردمي آشنا شدند؟ در صورتي كه اين 34 روز به اندازه يك عمر است. تك تك اين روزها به اندازه چند روز است.
مگر قرآن نميفرمايد: "ليلهالقدر خير من الف شهر " هركدام از آن روزها و شبها برابر است با هزار روز و هزار شب. يعني اگر بچهها با دست خالي ايستادگي نميكردند وضعيت اشغال شهرها خيلي بدتر از اين ميشد. متاسفانه در اين مورد همهشان مظلومند.
مانند برادار در طول جنگ بسيارند كه هنوز مظلوم هستند. من سال گذشته به پيشنهاد روزنامه همشهري، يك كتاب براي اسماعيل نوشتم جزو همين كتابهاي همشهري كه در هر پنجشنبه چاپ مي شود. بعد از آن خيليها با من تماس گرفتند، به طور نمونه خانمي با من تماس گرفت و پشت تلفن آن قدر گريه كرد و بعد گفت: من اين كتاب را در اتوبوس خواندم ، من از آن خرمشهريهايي هستم كه فقط يك هفته از آن زمان را تجربه كرده ام و براي اولين بار بود كه مطلبي خواندم كه در آن زمان چه بر سر خرمشهر آمده است، نميدانيد از موقعي كه كتاب را خواندم چه حالي دارم و چقدر گريه كرده ام.
كسي نگفته در هفته دفاع مقدس كمي تبليغ كنيم بعدش ديگر تمام ميشود. چقدر كار كرده ايم؟ در اين عرصه وضعيت شهداي زن بدتر از شهداي مرد است. چند سال از مهر 59 ميگذرد، اگر قرار بود يك پروژه اتمي باشد تا حالا بايد اين پروژه به بهرهبرداري رس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 335]
-
گوناگون
پربازدیدترینها