محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1847325736
مناسبات آمريكا و اروپا و ساختار اقتصاد جهاني
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مناسبات آمريكا و اروپا و ساختار اقتصاد جهاني
خبرگزاري فارس: در اين مقاله مقصود معرفي متغيرهاي تأثيرگذار در اقتصاد سياسي بينالملل به عنوان صحنة اصلي تعارضات اروپا و آمريكا است. در نتيجه، بايد روشن ساخت اولاً اين متغيرها چيست و ثانياً اثرات احتمالي آنها بر اين نظام چه خواهد بود.
مقدمه
اكنون كه بحران عراق نظام بينالملل را در آستانه يك تحول تاريخي قرار داده است، بيترديد اقتصاد جهاني نيز از اين تحول بيتأثير نخواهد ماند. اما تأثيرات ساختاري بر اقتصاد جهاني صرفاً به تحميل هزينههاي جنگ يا افزايش قيمتهاي نفت و تداوم ركود در بازارهاي كشورهاي قدرتمند به ويژه آمريكا نخواهد بود، بلكه از تحول عميقتري ناشي ميگردد كه ريشه در مناسبات استراتژيك قدرتهاي شكل دهنده اقتصاد سياسي بينالملل دارد؛ مناسباتي كه به سبب بروز تعارضات جدي سياسي و اقتصادي ميان دو قطب اقتصادي جهان يعني آمريكا و اتحاديه اروپا – كه از جنگ جهاني دوم و شكلگيري نظام اقتصاد بينالملل مدرن بيسابقه بوده است – شاكلة نظام توزيع قدرت در اقتصاد جهاني را در آستانة يك تحول تاريخي قرار داده است.
در اين مقاله قصد نداريم كه آيندهاي مبهم و غيرقطعي از نظام بينالملل را به تصوير بكشيم و تعارضات و تفاوتها در منافع دو قطب اروپا و آمريكا را به گونهاي تحليل كنيم كه نهايتاً با حل اين تعارضات، نظم خاصي را براي نظام بينالملل پيشبيني كنيم، بلكه مقصود معرفي متغيرهاي تأثيرگذار در اقتصاد سياسي بينالملل به عنوان صحنة اصلي تعارضات اروپا و آمريكا است. در نتيجه، بايد روشن ساخت اولاً اين متغيرها چيست و ثانياً اثرات احتمالي آنها بر اين نظام چه خواهد بود و پس از اين تحليل، شايد بتوان سناريو يا سناريوهايي را براي اقتصاد جهاني محتمل الوقوع دانست.
اقتصاد سياسي بينالملل از آن جهت به عنوان حوزة مطالعه و تحليل برگزيده شده است كه در حال حاضر صحنة اصلي تعارض و تضاد منافع اروپا و آمريكا به شمار ميرود. صحنهاي كه متأثر از اثرات متقابل تصميمات سياسي دولتهاي اروپايي و آمريكا بر روابط اقتصادي دو قاره در دو سوي آتلانتيك ميباشد. اگر چه صحنة ديگري به نام صحنة نظامي و امنيتي، نظام بينالملل را دستخوش تأثيرات شديد خود ساخته است و احتمالاً بيشتر هم خواهد ساخت، اما اين صحنه محل تعارض اصلي اروپا و آمريكا به شمار نميرود و ما انتظار نداريم كه دموكراسيها هيچگاه با هم بجنگند و اگر جنگي هم در كار باشد به حوزة اقتصاد و تجارت محدود خواهد شد.
متغيرهاي تأثيرگذار
در تحليل متغيرهاي تأثيرگذار در اقتصاد سياسي بينالملل و در چارچوب مناسبات اروپا و آمريكا، در درجه اول نگاه ما به اين متغيرها بايد نگاهي تاريخي باشد، چرا كه بسياري از آنها اگر چه تغييراتي را در يك دهة گذشته تجربه كردهاند، اما ريشههاي تاريخي نسبتاً طولاني دارند و براي شناخت وضعيت فعلي الزاماً بايد آنها را در يك فرآيند تاريخي مورد تحليل قرارداد. از اين جهت حوزة اقتصاد و متغيرهاي اصلي تأثيرگذار در اين حوزه، شايد اصليترين حوزة مورد مطالعه به شمار آيند. در يك نگرش كلي، سرمايهداري كه به ويژه پس از انقلاب صنعتي در نيمه دوم قرن هجدهم تدريجاً شكل گرفت و متكامل شد و چهرهها و جلوههاي گوناگوني يافت، زيربناي اقتصاد جهاني و تبيين كنندة مناسبات اروپا و آمريكا در دو قرن گذشته و در شكل نهايي آن پس از جنگ جهاني دوم بوده است. البته در يك تحليل عميقتر ميتوان به فلسفه ليبراليسم و نهايتاً ليبرال دموكراسي كه خود منشاء شكلگيري، تحول و تكامل نظام سرمايهداري به ويژه از نوع آمريكايي آن پس از جنگ جهاني دوم بوده است، اشاره كرد. اما تمركز اين مقاله بر دورة تاريخي شكلگيري نظام فعلي اقتصاد جهاني پس از جنگ جهاني دوم و نقش هژموني آمريكا است.
سرمايهداري در آمريكا توسط نيروهاي غيردولتي اين كشور (نيروهاي بازار) توسعه يافت واين بخش خصوصي و به تعبير داگلاس نورث، حمايت همه جانبه از نهاد مالكيت خصوصي بود كه باعث گرديد اقتصاد آمريكا توسعه يابد و در سالهاي قبل از جنگ جهاني دوم اولاً به بزرگترين اقتصاد جهاني تبديل شود (داراي 45 درصد توليد ناخالص ملي جهان در سال 1929) و ثانياً ايالات متحده كه كمترين صدمات را متحمل شده بود، به عنوان تنها طرف پيروز در جنگ موفق گرديد به اتكاي قدرت سياسي، نظامي و اقتصادي خود مديريت روابط بينالملل در حوزههاي مختلف را در دست گيرد. آمريكا به عنوان هژمون تازهنفس تصميم گرفت كه اقتصاد سياسي بينالملل را براساس ايدئولوژي سرمايهداري انگلوساكسون مجدداً احيا نمايد و قواعد، رژيمها و نهادهاي خاصي را براي مديريت اين نظام و ايجاد ثبات و سازماندهي جديد در روابط كشورهاي سرمايهداري پايهريزي كند. نظام اقتصاد جهاني برتن وودز (Bretton Woods) محصول اين تلاشها در سال 1944 بود كه در كنفرانسي به همين نام دو نهاد بانك جهاني و صندوق بينالمللي پول را تأسيس كرد و هژموني اقتصادي، مالي و بعدها تجاري آمريكا در قالب اين نهادها و رژيمها بر اقتصاد جهاني حاكم شد.
نظريه ثبات هژمونيك
گوياترين نظريه براي توصيف نظري شكلگيري نظام برتن وودز، نظريه ثبات هژمونيك[1] ميباشد. براساس اين نظريه، همچنانكه در ابتدا توسط چارلز كيندل برگر بيان گرديد، يك اقتصاد جهاني باز و ليبرال نيازمند وجود يك قدرت هژمونيك يا مسلط است. قدرت هژمونيك هم قادر است و هم خواستار ايجاد و حفظ هنجارها و قواعد يك نظم اقتصادي ليبرال ميباشد و با افول اين قدرت، نظم اقتصادي ليبرال نيز به طور قابل توجهي تضعيف ميگردد. واژه كليدي در نظريه فوق، كلمه ”ليبرال“ است و آن نظريهاي مربوط به وجود يك اقتصاد بينالملل مبتني بر بازار آزاد وعدم تبعيض ميباشد.
اين نظريه مدعي نيست كه اقتصاد بينالملل در غياب قدرت هژمون نميتواند وجود و كاركردي داشته باشد. اقتصاد بينالملل در صورتها و اشكال مختلفي وجود داشته است. برعكس، اين نظريه مدعي آن است كه نوع خاصي از نظم اقتصاد بينالملل، يعني نظم ليبرالي، نميتواند شكوفا شود و به توسعه كامل برسد مگر اينكه يك قدرت هژمونيك وجود داشته باشد. البته تنها وجود يك قدرت هژمون براي توسعه يك اقتصاد بينالملل كفايت نميكند، بلكه بنابرگفتة جان راگي، قدرت هژمون نيز خودش بايد به ارزشهاي ليبراليسم متعهد باشد و هدف اجتماعي آن و توزيع قدرت داخلي در آن بايد به شكل مطلوبي در جهت نظم بينالمللي ليبرال شكل گرفته باشد. ساختارهاي اقتصاد داخلي قدرت هژموني و ساير جوامع، عوامل تعيين كنندة مهمي در گرايش كشورها به سمت اقتصاد بينالملل ليبرال به شمار ميروند. نكته مهم اين است كه نوعي سنخيت در اهداف اجتماعي در حمايت از نظام ليبرال بايد ميان قدرتهاي عمده اقتصادي وجود داشته باشد. به عبارت ديگر، ساير قدرتها نيز بايد منافع خود را در رشد روابط بازار جستجو كنند.
براساس اين نظريه. براي ظهور و گسترش نظام بازار ليبرال، سه پيش شرط بايد وجود داشته باشد: قدرت هژمونيك، ايدئولوژي ليبرال و منافع مشترك. ميزان قابل توجهي از اتفاقنظر ايدئولوژيك، يا آنچه كه آنتونيوگرامشي هژموني ايدئولوژيك مينامد، براي اينكه قدرت هژمون حمايت لازم ساير قدرتها را كسب كند، ضروري است. لذا اگر ساير كشورها، اقدامات قدرت هژمون را تنها به نفع خودش بدانند و منافع سياسي واقتصادي خود را در تعارض با آن ببينند، نظام هژمونيك به ميزان زيادي تضعيف خواهد شد. از نظر تاريخي، وجود شرايط مطلوب براي رهبريت هژمونيك و ظهور اقتصاد جهاني ليبرال، تنها دو مرتبه حادث شده است. اولين مرتبه عصر رهبريت انگلستان بود كه از پايان جنگهاي ناپلئوني تا پايان جنگ جهاني اول (1918 – 1815) حدود يك قرن استمرار داشت. با پيروزي سياسي طبقه متوسط در انگلستان و تعهد اين طبقه به ايدئولوژي ليبراليسم، اين كشور از نفوذ و قدرت اقتصادي و نظامي خودش براي اداره جهان در عصر تجارت آزاد استفاده كرد. به قول كيندل برگر، موفقيتهاي اقتصادي انگلستان، پذيرش عمومي آرمانهاي ليبراليسم ميان قدرتهاي عمدة اقتصادي و تأكيد كشورها بر مزاياي تجارت آزاد، ديگر دولتها را براي كاهش تعرفهها و باز كردن مرزهايشان به روي بازارهاي جهاني تشويق كرد. سالهاي 1870 تا 1913 اوج رهبريت هژمونيك انگلستان بود و در اين دوره اقتصاد جهاني رشد بيسابقهاي را تجربه كرد، رشدي كه امروزه به عنوان اولين موج جهاني شدن از آن ياد ميشود. دومين مرتبه به تجربه آمريكا مربوط ميشود. اين كشور نيز رهبري نظم اقتصاد بينالملل ليبرال را پس از جنگ جهاني دوم به دست گرفت. نظام برتن وودز و موافقت نامه عمومي تعرفه و تجارت (گات)، به عنوان تجسم اصول ليبراليسم اقتصادي توسط آمريكا و متحدين اين كشور پس از پايان جنگ جهاني دوم (به ويژه انگلستان) شكل گرفتند. رهبري اقتصادي آمريكا از طريق كاهش مداوم موانع تجاري به منظور حضور در بازار كشورهاي متحد اعمال ميگرديد. آمريكا در سالهاي اوليه شكلگيري نظام برتن وودز كه مقارن بود با شروع جنگ سرد، اهداف سياسي، اقتصادي و امنيتي خود را به ويژه در ارتباط با كشورهاي اروپاي غربي از طريق چند برنامه مشخص دنبال ميكرد، از جمله باز كردن يكجانبه بازارهاي آمريكا به روي صادرات صنعتي كشورهاي اروپاي غربي كه بعد از پايان جنگ به شدت به ارز و متعاقباً احياء سطح توليد و اشتغال خود نياز داشتند تا صدمات ناشي از جنگ را به سرعت جبران كند. اين اقدام از طريق كاهش يكجانبه تعرفههاي آمريكا در مقابل صادرات كشورهاي اروپايي عملي گرديد. برنامه ديگر، اعطاي وامها و كمكهاي بلاعوض گستردهاي بود كه آمريكا براي جلوگيري از نفوذ كمونيسم در اروپاي غربي بدان مبادرت ورزيد و در قالب طرح مارشال طي 4 سال 1948 تا 1952، 17 ميليارد دلار به 16 كشور اروپايي كمك كرد. نظام برتن وودز نه تنها آغاز دوران هژمونيك اقتصادي آمريكا بود. بلكه رژيمها و قواعد و نهادهايي در اين دوره به وجود آمد كه آمريكا توانست در چارچوب اين رژيمها مناسبات استراتژيك خود را با اروپاي غربي شكل دهد و رهبري سياسي، اقتصادي و نظامي خود را به اين كشورها تحميل كند والبته اين كشورها نيز موفق گرديدند در چارچوب چنين نظامي به بالاترين سطح توسعه اقتصادي طي دو دهه 1950 و 1960 دست يابند.
افول هژموني
سال 1971، به دنبال سخنراني نيكسون رئيس جمهور وقت آمريكا مبني بر شناور اعلام كردن نرخ دلار و قطع رابطه دلار و طلا، از نظر مورخين اقتصادي، پايان دوران طلايي برتن وودز به شمار ميرود. براساس نظريه ثبات هژمونيك پايان دورة برتن وودز افول قدرت هژمونيك آمريكا نيز محسوب ميشود و دهة 1970 و به ويژه نيمة دوم اين دهه، دورهاي ترقي است كه از يك سو افول هژموني آمريكا را به دنبال داشت گرديد و از سوي ديگر، شرايط و قدرت اقتصادي هيچ يك از قدرتهاي ديگر نيز در وضعيتي قرار نداشت كه بتوانند ادعاي هژمونيك بر اقتصاد سياسي بينالملل داشته باشند. اين دوره سرآغاز دورةجديدي است كه رابرت كوهن از آن به عنوان دورة بعد از هژموني و مديريت چند جانبه[2] در اقتصاد بينالملل ياد ميكند اين نظريه براساس نظريه رژيمها، مدعي است كه در عصر وابستگي متقابل و شكلگيري نهادها و رژيمهاي قوي و كارآمد، منافع قدرتهاي بزرگ اقتصادي چنان به هم پيوند خورده است كه حتي در صورت افول قدرت هژمون، اتحاد و اشتراك منافع قدرتهاي بزرگ در چارچوب رژيمهاي موجود ايجاب ميكند كه ثبات اقتصاد بينالملل همچنان برقرار بماند.
آغاز دهه 1980 و تلاش براي آغاز دور جديدي از گفتگوهاي تجاري در قالب گات تحت عنوان مذاكرات دور اروگوئه، اولين تجربه جدي قدرتهاي بزرگ اقتصادي براي آزمون نظريه مديريت چند جانبه و يا دستهجمعي در اقتصاد و تجارت جهاني بود. شايان ذكر است كه قدرتهاي بزرگ اقتصادي در دهة 1970 و بعد از افول هژموني آمريكا، براي مديريت اقتصاد جهاني گروه 7 (G7) را نيز تأسيس كرده بودند تا به واسطة آن بتوانند از يك سو رژيمهايي را كه حافظ منافع جمعي آنها باشد مديريت نمايند و از سوي ديگر ثبات لازم را نيز در اقتصاد بينالملل حاكم كنند.
مذاكرات دور اروگوئه از طرف ديگر با يكي از بزرگترين تحولات قرن بيستم يعني بياعتبار شدن الگوها و برنامههاي اقتصاد سوسياليستي و برنامهريزي متمركز و نهايتاً فروپاشي اتحاد جماهير شوروي مواجه گرديد. اين تحول ساختاري كه به ادعاي طرفداران سرمايهداري، پيروزي ليبرال دموكراسي بر كمونيسم محسوب ميشد، سبب گرديد تا نظام اقتصاد بازار به عنوان تنها مدل توسعه در جهان و به ويژه نزد كشورهاي در حال توسعه مقبوليت عام پيدا كند و نظام اقتصادي بينالملل را وارد دورهاي ساخت كه از آن به عنوان عصر جهاني شدن ياد ميشود. تحولات شگرف در عرصة اطلاعات و ارتباطات موجب تسريع اين فرآيند به شكل بيسابقهاي گرديد.
اتحاديه اروپا در برابر آمريكا
به موازات رشد فرآيند جهاني شدن، تحول عمدة ديگري در چارچوب مناسبات دو قدرت بزرگ اقتصادي و تكنولوژيكي جهان يعني آمريكا واتحاديه اروپا در شرف وقوع بود كه به ويژه با پايان يافتن مناسبات جنگ سرد و نظام دو قطبي تدريجاً شدت پيدا ميكرد و آن قدرت يافتن اتحاديه اروپا به عنوان يك تشكل رقيب اقتصادي و سياسي آمريكا در مناسبات جهاني بود. طي دهه 1990 و به ويژه دو دورة رياست جمهوري كلينتون كه اوج شكوفائي اقتصاد جهاني و تحولات تكنولوژيكي جهاني به شمار ميرفت، تعارضات دو قطب اقتصادي ياد شده عمدتاً در چارچوب بروز اختلافات تجاري رقابتهاي تكنولوژيك و كسب حوزههاي نفوذ اقتصادي نمود و تجلي مييافت و اروپا به لحاظ پايان جنگ سرد و كم رنگ شدن منطق مناسبات امنيتي نظام دو قطبي، تدريجاً تلاش داشت كه هم خود را از حمايت امنيتي آمريكا خارج سازد و هم در پايهگذاري نظم اقتصادي و سياسي مورد نظر خود و در چارچوب مناسبات جديد جهاني، خود را به عنوان يك قطب و قدرت مستقل مطرح نمايد.
با روي كار آمدن دولت جديد در آمريكا در سال 2000 و رويكرد امنيتي و نظامي كه اين دولت در تقريباً كليه مناسبات سنتي خود با بقيه جهان دنبال نمود، رقابتهاي اقتصادي و تكنولوژيك جاي خود را به رقابتهاي امنيتي و نظامي داد و از آنجا كه در اين عرصه – يعني قدرت نظامي – آمريكا قدرت بلامنازع جهان است، اروپا به هيچ عنوان نه قادر بود و نه منطق دروني ساختارهاي اتحاديه اروپا به آن اجازه ميداد كه وارد رقابت نظامي با آمريكا شود. آمريكا كه دريافته بود در حوزة رقابتهاي اقتصادي و تكنولوژيك نميتواند چون گذشته هژموني مطلق خود را بر جهان و به ويژه در مقايسه با ديگر قدرتها تحميل كند، درصدد برآمد تا بازي قدرت جهاني را به سطح بازيهاي نظامي بكشاند كه در آن از مزيت مطلق برخوردار است.
تلاش آمريكا براي حمله به عراق و سرنگوني رژيم صدام حسين، نقطة عطف بازيهاي نظامي و امنيتي است كه آمريكا تلاش دارد تا با پيروزي كامل در اين بازي، نظم هژمونيك دلخواه خود را كه به واسطة ابزارهاي مدني و اقتصادي و تكنولوژيك در دورة جهاني شدن مقدور نگرديد، با ابزارهاي نظامي بر جهان تحميل كند و در اين مسابقه فاصلة خود را با اتحاديه اروپا به عنوان يك قدرت درجه دوم هر چه بيشتر زياد كند.
اتحاديه اروپا و به ويژه قدرتهاي قاره اصلي اروپا يعني آلمان و فرانسه با درك اين تلاش آمريكا براي حاكم كردن نظم هژمونيك خود بر جهان در آستانه قرن بيستويكم، به عناوين مختلف درصددند تا از پيروزي آمريكا و در واقع شكست اتحاديه اروپا جلوگيري كنند.
در حال حاضر مناسبات اقتصادي و تجاري آمريكا و اروپا دچار چالشهاي متعددي به شرح زير است :
1- نهمين دور مذاكرات تجاري تحت عنوان مذاكرات دور دوحه كه از فوريه 2001 آغاز گرديد، اكنون به لحاظ اختلافات جدي آمريكا و اروپا در خصوص مسائل كشاورزي و مخالفت اروپا با كاهش حمايت از بخش كشاورزي خود دچار بحران جدي شد، به نحوي كه اگر اختلافات كشاورزي حل نشود، مذاكرات در اين حوزه شكست خواهند خورد.
2- اتحاديه اروپا و آمريكا اكنون چندين اختلاف بزرگ تجاري در سازمان جهاني تجارت دارند كه بزرگترين آنها تخفيفهاي مالياتي دولت آمريكا به شركتهاي صادراتي اين كشور است كه به دنبال شكايت اروپا به اين سازمان و صدور حكم سازمان عليه آمريكا، اين كشور بايد 4 ميليارد دلار به اروپا غرامت بپردازد.
3- اتحاديه اروپا تلاش ميكند تا آفريقا و به ويژه شمال آفريقا را از حوزة نفوذ اقتصادي آمريكا خارج سازد و با كشورهاي زيادي نظير مراكش، تونس، مصر، الجزاير، اردن، لبنان قراردادهاي تجارت آزاد منعقد سازد و با انعقاد موافقتنامههاي مشابه با ديگر مناطق و كشورهاي جهان كه حدود 40 موافقتنامه ميباشد، درصدد است تا با ايجاد يك شبكه اقتصادي و تجاري نهادينه شده با كشورهاي مختلف جهان، نفوذ اقتصادي خود را در سراسر دنيا گسترش دهد.
4- از سوي ديگر، آمريكا با دنبال كردن پروژه بزرگ منطقه تجارت آزاد قارة آمريكا (با 34 كشور اين قاره به جز كوبا) در صدد است كه روابط اقتصادي ويژهاي را مشابه نفتا با تمامي كشورهاي واقع در نيم كرة غربي به وجود آورد.
5- به دنبال مخالفتهاي جدي آلمان و فرانسه با حمله آمريكا به عراق، برخي از سناتورهاي آمريكايي سخن از تحريم اقتصادي آلمان و فرانسه به ميان ميآورند يعني امري كه تاكنون سابقه نداشته است.[3]
6- اروپا درصدد است تا با نهادينه كردن روابط اقتصادي خود با ايران، نفوذ آمريكا را براي هميشه در بازار ايران مسدود كند و از اين نظر وجود حالت مخاصمه بين آمريكا و ايران به سود اروپا خواهد بود.
7- موضوع دستيابي به انرژي به عنوان عامل كليدي توسعه صنعتي و تكنولوژيك از جمله اختلافات اساسي آمريكا و اروپا به شمار ميرود و به يكي تعارضات جدي اين دو قطب در بحران عراق تبديل شده است.
تحليل نهايي
1- از زمان شكلگري نظام برتن وودز و تشديد وابستگي متقابل اقتصادي ميان آمريكا و اروپا، همواره اين فرضيه تبليغ و ترويج ميگرديده است كه : دموكراسي ليبرال دو پايه در دو سوي آتلانتيك دارد كه مجموعاً اقتصاد غرب را ميسازند و اقتصاد سياسي بينالملل براساس اشتراك منافع اين دو قطب شكل گرفته است.
2- جهاني شدن به عنوان چهره اصلي اقتصاد جهاني كه به ويژه پس از نيمه دوم دهه 1980 و در سراسر دهه 1990، موضوع اصلي مطالعه انديشمندان، سازمانهاي بينالمللي و برنامهريزان اقتصادي در كشورهاي مختلف دنيا بوده است، همواره به عنوان يك فرآيند بسيط و يكپارچه و به عنوان اوج تمدن اقتصاد غرب و به صورت يك كليت مطرح ميگرديده است.
3- در نيم قرن اخير، اقتصاد جهاني، هژموني به نام آمريكا داشته است كه به صورت يك لكوموتيو عمل ميكرده و بقيه جهان و به ويژه اروپا، همچون واگنهاي قطار به اين لكوموتيو متصل بودهاند و سرعت و جهت خود را با اين نيروي پيشبرنده تنظيم ميكردهاند و ركود يا رونق اقتصاد جهاني بستگي به ركود يا رونق اقتصاد آمريكا داشته است.
4- مديريت اقتصاد جهاني بعد از فروپاشي نظام برتن وودز و از نيمه دهه 1970 به بعد در چارچوب تصميمات گروه هفت(G7) و سپس گروه هشت (G8) و براساس منافع مشترك قدرتهاي بزرگ اقتصادي جهان اتخاذ شده است و اين كشورها با تنظيم نرخهاي بهره، برابري نرخهاي ارز و سياستهاي كلان اقتصادي به طور هماهنگ تلاش كردهاند كه از بروز بيثباتي در اقتصاد جهاني جلوگيري كنند. با توجه به واقعيتهاي برشمرده، اقتصاد سياسي جهاني در نيم قرن گذشته چه در دورة هژموني آمريكا (71- 1945) و چه در دورة مديريت دستهجمعي، همواره براساس منافع جهان سرمايهداري و قدرتهاي غربي آمريكا و اروپا استوار بوده است و هيچگاه در طول اين نيم قرن حتي اين فرضيه مطرح نبوده است كه بين دو قطب اصلي سرمايهداري شكاف منافع حاصل شده است. اما بعد از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و پايان جنگ سرد و كاهش اتكاي اروپا به چتر حمايتي و امنيتي آمريكا، تدريجاً اين تفكر در نزد تعدادي از مقامات و انديشمندان اروپايي به وجود آمد كه حتيالامكان از وابستگي خود به آمريكا كم كنند و اين قاره را به يك قطب مستقل و رقيب آمريكا تبديل كنند. تعارضات سياسي و اقتصادي متعددي كه طي 15 سال گذشته در حوزههاي مختلف بين آمريكا و اروپا حادث شده، دليل متقاعد كنندهاي مبني بر استقلال اروپا از آمريكا است. بحران عراق و مواضع تند دو كشور اصلي اتحاديه اروپا يعني آلمان و فرانسه در مخالفت با آمريكا، نقطة اوج اين عدم هماهنگي اروپا با آمريكا به شمار ميرود.
حال سؤال اصلي و استراتژيك اين است كه آيا اين بحران گذرا است و منطق و ضرورت سرمايهداري ايجاب ميكند كه دو قطب اين نظام مجدداً به همگرايي سياسي و اقتصادي دست يابند و يا اينكه واگرايي بين اروپا و آمريكا حتي پس از بحران حاضر نيز تشديد خواهد شد و در نظام بينالملل آينده ما شاهد دو قطب سرمايهداري هستيم كه لزوماً و در تمام زمينهها داراي منافع مشترك نيستند و اقتصاد جهاني برخلاف گذشته يك فرآيند بسيط و يكپارچه نيست، بلكه به صورت متكثربا بازيگران متعددخواهدبود. اثبات اين فرضيه كه جهاني شدن متكثر است وكشورهاي درحال توسعه ميتوانند با اقتصاد جهاني بصورت گزينشي برخورد كنند و با يك جبر تحميلي از سوي اقتصاد واحد غرب روبرو نيستند، پيامدهاي بسيارتعيينكنندهاي براي جمهوري اسلامي ايران خواهد داشت.
نويسنده:اسفنديار اميد بخش
[1]- The Theory of Hegemonic Stability (THS)
[2] - Plurilateral Management
3- به گفته جيمز بوكانان اقتصاددان آمريكايي و برنده نوبل اقتصاد در 1986 ، ”آمريكا و اروپا در حال فاصله گرفتن و جدا شدن از هم هستند.”
يکشنبه|ا|11|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]
-
گوناگون
پربازدیدترینها