واضح آرشیو وب فارسی:رسالت: شعر
مناجات
اي به وفا نور دل تار من
عزت من، هستي من، يار من
صبح اميد من دلخستهاي
پاي دلم را به غمت بستهاي
خاطرم از ياد تو روشن بود
خاك وجودم ز تو گلشن بود
عشق تو روشنگر جان من است
عفو تو اندر خور شان من است
جان و دلم را به غمت زنده كن
لطف بر اين بنده شرمنده كن
رحم كن اي دوست بر اين زاريم
عفو كن اي يار خطا كاريم
ياد تو شمع شب تار من است
عين شفاي دل زار من است
از گنه اي دوست نجاتم بده
ز آتش دوزخ تو براتم بده
زاري من، ناله من، آه من
توبه من سوي تو شد راه من
لطف تو از دوست نصيب من است
عشق تو اي يار طبيب من است
خلوت دل وادي سيناي من
جلوه تو طور تجلاي من
هرگز از اين در تو مران بندهات
بنده آواره شرمندهات
در دو جهان عشق تو يار من است
لابه به درگاه تو كار من است
مست ز صهباي تو مسكين شده
عشق تو اش يكسره آيين شده
حجتالاسلام حسين انصاريان
يادگار هشت فصل سرخ
براي جانبازان
گم شدم در وسعت بيانتهاي چشم تو
اي سپيده دم مقيم و آشناي چشم تو
كولهبارت از تبسم، ازستاره، باغ صبح
آسمان هم وامدار روشناي چشم تو
يادگار هشت فصل سرخ آل لالهاي
با صفا شد كوچههامان از صفاي چشم تو
لهجهات ساده، صميمي، كهكشاني عاطفه
پنجره در پنجره آواز ناي چشم تو
اي شكفته خاك سنگر از مناجات شبت
معرفت، گل ميتراود از دعاي چشم تو
اي غرور باور تاريخ، اي سبز سترگ
در نگاه ريل مانده رد پاي چشم تو
واژه واژه زخمهاي شانهات مهر يقين
بر كتاب دين، به امضاي خداي چشم تو
هم نژاد تندري، از نسل فرياد و قيام
از شكوفا بودنم، از كربلاي چشم تو
التهاب روزهاي آتش و خوني صبور!
ميچكد عشق از شميم جانفزاي چشم تو
ارتفاع غيرتياي سربلند روسپيد
جز خدايم كيست آيا خونبهاي چشم تو
شبنم گلبرگ جانم اشك شوق ديدنت
شور شيريني است مردن در هواي چشم تو
عبدالرضا بازيگر (فرياد) - ايلام
فرزند جانباز
شوق ديدار
جان بر لب رسيده دارم من
قد از غم خميده دارم من
سر در خون نهفته داري تو
چشم در خون تپيده دارم من
ديگر اي مه متاب كز رافت
آفتابي دميده دارم من
آه و افسوس روي دامانم
سر از تن بريده دارم من
ديده بگشا كه از غمت بابا
رنگ از رخ پريده دارم من
باغبانا ز هجر بيتابم
خار ماتم به ديده دارم من
آه از شوق ديدنش چون اشك
اشك بر رخ چكيده دارم من
محمود تاري
شكوه غربت آل نبي
فداي ناز ساقي برد دل تا سر شود پيدا
مي و ميخانه را سوزاند تا ساغر شود پيدا
شروع ماهتاب از سينه عشاق آسيمه
دليل از آيتي بوده كه روشنتر شود پيدا
من اين عاشق من اين مسكين من اين آشفته سر شاعر
شكستم تا كه از من يك من ديگر شود پيدا
گذشتم چشمتر بسيار ديدم خلق دنيا را
شكستم تا دلي در شعله سوزانتر شود پيدا
من اين مسكين گداي خاندان وحي جان رفتم
كه امشب در دلم يك شهر پيغمبر شود پيدا
من اين غم مانده، اين تنها ورقگردان سرگردان
شكستم تا طلوع صلح را پيكر شود پيدا
مگر مردم ببينندم، چنانم داغ سوزانده
كه كم مانده دلم در سينه دفتر شود پيدا
پر از داغ دل ديباجهايم داغ داغم، آه
كه از داغم غم مرضيه اطهر شود پيدا
به منبر شعله ور شد، تا بداند هر كه ميبيند
اگر حقيست ميبايست بر منبر شود پيدا
علي در خانه در غم ماندتا حق جلوهگر باشد
فدك در خون شناور ماند تا كوثر شود پيدا
صداي زينب از كرب و بلا مانده ست تا امروز
شود روزي گل گمگشته خواهر شود پيدا
گلگمگشته زينب، حسين گمشده، حقي ست
كه در خون مانده تا باشد مگر ياور شود پيدا
شماراهم اگر مرديد شش سوتان همه كفرند
چه فوت الدهر ماندستيد تا كافر شود پيدا
زمين بايست صد بار دگر از نو شود بنياد
مگر صبحي چو حلقوم علياصغر شود پيدا
جماعت، هر كه دين دارد بيايد جان فرو ريزد
كه كم مانده دگر آن حجت داور شود پيدا
***
شكوه غربت آل نبي گل داد در جانم
كه لبهاي غزلسوز مرا شكر شود پيدا
سيد رضا محمدي- كابل
زلال عشق
تا به سر باشد مرا سوداي او
ميسپارم جان به خاك پاي او
سود من اين بس كه تا پايان عمر
سوختم در آتش سوداي او
او مراد سينه سوزان من
من مريد شيوه شيداي او
او زلال عشق در ميناي جان
جان خمار دردي صهباي او
اوست دل را ساقي بزم وفا
دل عطشناك مي ميناي او
عقل سرگردان بود در كوي عشق
عشق مات جلوه سيماي او
او تجلي بخش شام تار دل
دل گرفتار رخ زيباي او
او طبيب درد بيدرمان ما
ما مريض عشوه ايمان او
او فروغ ديده بيمار ما
چشم ما محو قد رعناي او
هست گردون تابع ما تا بود
بر سر ما سايه بالاي او
از نواي ما جهاني سر خوشند
چون نواي ما بود ازناي او
نينوايي شد دل عالم چو گشت
خاك گرم كربلا ماواي او
نيست غير از ساختن تا سوختن
سوز و ساز عاشق شيداي او
زد چو مرداني قدم در راه عشق
ما سوي الله پر شد از غوغاي او
استاد محمدعلي مرداني
آن شب چه شبي بود ...
اي خون اصيلت به شتك ها ز غديران
افشانده شرفها به بلنداي دليران
جاري شده از كرب و بلا آمده و آنگاه
آميخته با خون سياوش در ايران
اي جوهر سرداري سرهاي بريده
وي اصل نميرندگي نسل نميران
خرگاه تو ميسوخت در انديشه تاريخ
هر بار كه آتش زده شد بيشه شيران
آن شب چه شبي بود كه ديدند كواكب
نظم تو پراكنده و اردوي تو ويران
و آن روز كه با بيرقي از يك سر بيتن
تا شام شدي قافله سالار اسيران
تا باغ شقايق بشوند و بشكوفند
بايد كه ز خون تو بنوشند كويران
تا اندكي از حق سخن را بگذارند
بايد كه به خونت بنگارند دبيران
حد تو رثا نيست عزاي تو حماسه ست
اي كاسته شان تو از اين معركه گيران
حسين منزوي
آغاز دريا
گفته بودند: عاشقتريني
سايه آسمان بر زميني
قصدي ماندگار هميشه
مژده يك بهار هميشه
ماهي ماه در چشمهساران
صورت خيس گل، زير باران
كاش با رعد و برقي ببارد
چشم من يا تو فرقي ندارد.
قطرهام، قطره آغاز درياست
اين شروع شكوفايي ماست
بوسه بر دست باراني عشق
هرچه داريم، ارزاني عشق
سعيده اصلاحي
چهارشنبه|ا|7|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رسالت]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 291]