محبوبترینها
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1825213316
عنصر تبليغ در نهضت حسيني از نگاه استاد شهيد مطهري (قسمت سوم)
واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: عنصر تبليغ در نهضت حسيني از نگاه استاد شهيد مطهري (قسمت سوم)
كتاب "حماسه حسيني" مجموعهاي مشتمل بر سخنرانيها و يادداشتهاي استاد مطهري در باره واقعه كربلا است. در اين گزارش عنصر تبليغ در نهضت حسيني(تبليغ در اسلام) به نقل از اين كتاب منتشر مي شود.
جلسه سوم : روش تبليغ
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علي عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابيالقاسم محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين،
»الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفي بالله حسيبا» . قبلا عرض كردم يك جنبه نهضت حسيني ، جنبه تبليغي آن است ، تبليغ به همان معني واقعي نه به معناي مصطلح امروز ، يعني رساندن پيام خودش كه همان پيام اسلام است به مردم ، نداي اسلام را به مردم رساندن . ببينيد امام در اين حركت و نهضت خودشان چه روشهاي خاصي بكار بردند كه مخصوصا ارزش تبليغي دارد ، يعني از اين نظر ارزش زيادي دارد كه امام حسين با اين روشها هدف و مقصد خودشان و فرياد واقعي اسلام را كه از حلقوم ايشان بيرون ميآمد به بهترين نحو به مردم رساندند . اول ، بحث مختصري راجع به مسئله سبك و اسلوب كه امروز روش ميگويند و كلمه خارجي آن متد است، ميكنم.
يكي از شرايط موفقيت در هر كاري ، انتخاب روش و اسلوب صحيح است . شما مثلا ميبينيد علم طب يك جور است ، ولي گاهي اوقات ، متد و اسلوب كار اطباء يا جراحان با يكديگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملي بعضي از آنها از ديگران موفقتر است مسئلهاي مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جديد و علم قديم . ميبينيم دورهاي را دوره علم جديد مينامند. البته علم، قديم و جديد ندارد، ولي
دورهاي را دوره جديد براي علم مينامند . تفاوت دوره جديد با دوره قديم علم در چيست؟ در دوره جديد ، علم سرعت و پيشرفت فوق العادهاي پيدا كرد . يك مرتبه مثل اينكه مانعي را از جلوي چرخ علم برداشته باشند، علم ، به سرعت شروع كرد به حركت كردن ، در صورتي كه حركت علم در دوران قديم كندتر بود . اما علت اين سرعت در دوره جديد چيست ؟ آيا علماي جديد مثل پاستور ، نبوغ بيشتري از علماي قديم مثل بقراط و جالينوس و بوعلي سينا داشتهاند ؟ به عبارت ديگر آيا علت اين است كه در دنياي جديد اشخاص
خارق العادهاي پيدا شدند كه در دنياي قديم چنين شخصيتها و مغزهاي متفكري نبودند ؟ نه ، چنين نيست . شايد امروز احدي ادعا نكند كه نبوغ پاستور يا ديگران از نبوغ ارسطو ، افلاطون ، بوعلي سينا ، بقراط ، جالينوس ، و يا خواجه نصير طوسي بيشتر بوده ، ولي سرعت و موفقيت كار اينها بيشتر بوده است . سرش چيست ؟ ميگويند سرش اين است كه اسلوب علماء يك مرتبه تغيير كرد . از وقتي كه اسلوب علماء در تحقيق عوض شد ، سرعت پيشروي علم بيشتر شد . اسلوبها در موفقيتها نقش دارند . ممكن است شما يك فرد نابغه و باهوش و با استعداد و پركاري را در راس يك مؤسسه قرار بدهيد و نتواند اداره بكند . فرد ديگري را كه به اندازه او نبوغي از نظر حافظه و هوش و استعداد و درك ندارد ، در راس همان مؤسسه قرار بدهيد و بهتر اداره بكند ، از باب اينكه سبك و روش او بهتر است. مثال واضحتر و روشنتري بزنيم : مكرر افرادي را ديدهايم كه بسيار باهوش ، با استعداد و پر حافظه هستند ، اما موفقيت اينها در يادگيري ، كمتر از موفقيت كساني است كه از نظر هوش و حافظه و قدرت كار ، در سطح پائينتري قرار دارند . چرا ؟ براي اينكه سبك كار اينها بهتر است . مثلا يك آدم خيلي پر حافظه ممكن است در شبانه روز شانزده ساعت يكسره كار بكند . اما چگونه ؟ يك كتاب را از اول تا آخر مطالعه ميكند . بعد فورا كتاب ديگري را برميدارد و مطالعه ميكند . در صورتي كه اين كتاب در يك رشته است و آن كتاب در يك رشته ديگر . بعد كتابي ديگر ، بعد يك درس ديگر ، يك بلبشوئي راه مياندازد . ولي يك نفر ممكن است كه قدرت هشت ساعت كار بيشتر نداشته باشد ، ولي وقتي كتابي را مطالعه ميكند اولا با دقت ميخواند نه با تندي ، ثانيا به يك دور خواندن اكتفا نميكند ، يك بار ديگر همين كتاب را ميخواند . به كتاب ديگري دست نميزند تا مطالبي كه در اين كتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود . به اين حد نيز قناعت نميكند . در نوبت سوم مطالب خوبي را كه در اين كتاب تشخيص داده است و لازم ميداند، در ورقه هاي منظمي فيش برداري ميكند ، يادداشت ميكند ، يعني يك حافظه كتبي براي خودش درست ميكند كه تا آخر عمر هر وقت بخواهد ، بتواند فورا به آن مطالب مراجعه كند. اين كتاب را كه تمام كرد، كتابهاي ديگري را كه متناسب با همين موضوع هستند مطالعه ميكند . بعد از مدتي از مطالعه كردن اين جور كتابها بينياز ميشود . بعد ميرود سراغ يك سلسله كتابهاي ديگر . اما آدمي كه امروز اين كتاب، فردا آن كتاب و پس فردا كتاب ديگري را مطالعه ميكند، مثل كسي ميشود كه وقتي ميخواهد غذا بخورد، يك لقمه از اين ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع ديگر و پنج لقمه از آن ديگري ميخورد . آخر معده خودش را فاسد ميكند . كاري هم انجام نداده است . اينها مربوط است به سبك و روش و اسلوب . مسئله تبليغ به همان معناي صحيح و واقعي ، رساندن و شناساندن يك پيام به مردم است ، آگاه ساختن مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن و جلب كردن نظرهاي مردم به يك پيام است . رساندن يك پيام ، اسلوب و روش صحيح ميخواهد و تنها با روش صحيح است كه تبليغ موفقيت آميز خواهد بود . اگر عكس اين روش را انتخاب بكنيد ، نه تنها نتيجه مثبت نخواهد داشت ، بلكه نتيجه معكوس خواهد داد . وقتي انسان در مطلبي دقت ميكند و به آن توجه دارد ، و بعد آگاهانه سراغ آيات قرآن راجع به آن مطلب ميرود و در آنها تدبر ميكند ، ميبيند چه نكاتي از آيات قرآن استفاده ميكند! در هر موضوعي همين طور است . از آن جمله است موضوع تبليغ . قرآن كريم سبك و روش و متد تبليغ را يا خودش مستقيما يا از زبان پيغمبران بيان كرده است . يكي از چيزهايي كه قرآن مجيد راجع به سبك و روش تبليغ روي آن تكيه كرده است، كلمه "البلاغ المبين" است ، يعني ابلاغ و تبليغ واضح ، روشن ، آشكارا . مقصود از اين واژه روشن و آشكارا چيست؟ مقصود مطلوب بودن، سادگي ، بيپيرايگي پيام است بطوري كه طرف در كمال سهولت و سادگي ، آن را فهم و درك نمايد . مغلق و معقد و پيچيده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خيلي زياد به كار بردن و جملاتي از اين قبيل كه تو بايد سالهاي زياد درس بخواني تا اين حرف را بفهمي، در تبليغ پيامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بيان ميكردند كه همان طوري كه بزرگترين علماء ميفهميدند و استفاده ميكردند، آن بيسوادترين افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفيت خودش استفاده ميكرد ( نميخواهم بگويم همه در يك سطح استفاده ميكنند). يك نفر مبلغ و پيام رسان كه ميخواهد از زبان پيغمبران سخن بگويد و مانند پيغمبران حرف بزند و ميخواهد راه آنها را برود ، بايد بلاغش ، بلاغ مبين باشد. اين ، يك جهت در معني مبين . البته در اينجا احتمالات ديگري هم هست (و جمع ميان اينها يعني اينكه همه اينها درست باشد هم ممكن است ) . يكي از اين احتمالات در معني كلمه مبين ، بي پرده سخن گفتن است . يعني پيامبران نه فقط مغلق و پيچيده و معقد سخن نميگفتند، بلكه با مردم بيرودربايستي و بيپرده حرف ميزدند، سخن خود را با گوشه و كنايه نميگفتند، اگر احساس ميكردند مطلبي را بايد گفت، در نهايت صراحت و روشني به مردم ميگفتند.
«ا تعبدون ما تنحتون »؟ آيا تراشيدههاي خودتان را داريد عبادت ميكنيد ؟ مسئله دوم كه قرآن مجيد در مسئله تبليغ روي آن تكيه ميكند ، چيزي است كه از آن به " نصح" تعبير مينمايد. ما معمولا نصح را به خيرخواهي ترجمه ميكنيم . البته اين معنا درست است ولي ظاهرا خيرخواهي عين معني نصح نيست ، لازمه معني نصح است . " نصح" ظاهرا در مقابل
"غش" است . شما اگر بخواهيد به كسي شير بفروشيد ، ممكن است شير خالص به او بدهيد و ممكن است خداي ناخواسته شيري كه داخلش آب كردهايد بدهيد ، يا اگر ميخواهيد سكه طلائي را به كسي بدهيد ممكن است آن را به صورت خالص بدهيد ( در حد عيارهاي معمولي ) ، و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد ، يعني در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعي آن كسي است كه خلوص كامل داشته باشد . توبه نصوح يعني توبه خالص. مبلغ بايد ناصح و خالص و مخلص باشد ، يعني در گفتن خودش هيچ هدف و غرضي جز رساندن پيام كه خير آن طرف است ، نداشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله اخلاق و خلوص است . «الناس كلهم هالكون الا العالمون و العالمون هالكون الا العاملون و العاملون هالكون الا المخلصون و المخلصون علي خطر عظيم» . مردم در هلاكند مگر اينكه آگاه و عالم باشند (جاهل، نميتواند راهي را پيدا بكند)، و علماء نيز در هلاكند مگر آنها كه عاملند و عاملان نيز درهلاكند مگر آنها كه مخلصند، و مخلصان تازه در خطرند. اين داستان را در جلساتي مكرر گفتهام : نقل كردهاند از مرحوم آيت الله بروجردي اعلي الله مقامه. در همان مرض فوتشان بود ( يكي دو روز بعد فوت كردند ) عدهاي اطرافشان بودند . يكي از آنها از ايشان تقاضا كرد كه هم براي يادآوري خودتان و هم براي نصيحت ديگران جملهاي بفرماييد . گفتند، آقا رفتيم ولي كاري نكرديم و اندوختهاي نزد خدا نداريم . يكي از حضار خيال ميكرد كه حالا وقت تعارف كردن است ، گفت : آقا شما چرا اين حرفها را ميزنيد ؟ الحمدلله شما چنين كرديد ، چنان كرديد ، مسجد ساختيد ، مدرسه ساختيد ، حوزه علميه تاسيس كرديد ، و از اين حرفها . . . همينكه حرفهايش را زد ، ايشان رو كردند به حضار و با گفتن جملهاي كه در حديث است ، سكوت كردند . فرمودند : « خلص العمل فان الناقد بصير بصير » ، عمل را پاك تحويل بده كه آنكه نقاد است ، نقد ميكند ، آن صرافي كه به اين سكه رسيدگي ميكند خيلي آگاه است . مسئله اخلاص ، مسئله كوچكي نيست . قرآن هم به همين جهت است كه ظاهرا از زبان همه انبياء ، اين سخن را ميگويد كه
« ما اسئلكم عليه من اجر » ، من مزدي براي تبليغ خودم نميخواهم چون ناصحم ، ناصح و خيرخواه در عمل خودش بايد نهايت اخلاص را داشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله متكلف نبودن است . تكلف ، در موارد مختلفي بكار ميرود و در واقع به معني به خود بستن است كه انسان چيزي را به زور به خود ببندد . اين ، در مورد سخن هم به كار ميرود . به افرادي كه در سخن خودشان به جاي اينكه فصيح و بليغ باشند ، الفاظ قلمبه و سلمبه بكار ميبرند ، ميگويند متكلف . در حديث است كه كسي در حضور پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در صحبتهاي خود كلمه پردازيهاي قلمبه و سلمبه ميكرد . پيغمبر اكرم فرمود: « انا و اتقياء امتي برآء من التكلف» من و پرهيزكاران امتم از اينگونه حرف زدن و بخود بندي در سخن ، بري و منزه هستيم ، پرهيز ميكنيم . تكلف غير از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش رواني و عدم تكلف و تعقيد در سخن است . از زبان پيغمبران در زمينه تبليغ آمده است : « ما انا من المتكلفين ». آنطور كه مفسرين گفتهاند اين جمله ظاهرا ناظر به اين مطلب نيست كه من در سخنم متكلف نيستم، بلكه منظور اين است كه در آنچه ميگويم متكلف نيستم يعني چيزي را كه نميدانم و برخوردم آنطور كه بايد ، ثابت و محقق و روشن نيست ، نميگويم . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبي كه هنوز آن را براي خودم توجيه نكردهام ، نميكنم .
در ذيل اين آيه در مجمع البيان از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه « ايها الناس من علم شيئا فليقل » اي مردم ، كسي كه چيزي را ميداند پس بگويد ، « و من لم يعلم » و كسي كه چيزي را نميداند « فليقل الله اعلم » بگويد خدا داناتر است . « فان من العلم ان يقول لما لا يعلم الله اعلم » يكي از علم ها همين است كه انسان علم به عدم علم خودش داشته باشد ، جاهل بسيط باشد ، لااقل بداند كه نميداند ( خود بداند كه نداند ) اعتراف كردن به اين مطلب ، خودش يك درجه از علم است . عبدالله بن مسعود ، بعد اين آيه را خواند : فان الله تعالي قال لنبيه ، « قل ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين » معلوم ميشود عبدالله بن مسعود كه از صحابه بزرگوار رسول اكرم است ، از جمله : ما انا من المتكلفين ، اين مطلب را استفاده كرده كه هر كسي هر چه ميداند به مردم بگويد، و آنچه را نميداند ، بگويد كه نميدانم .
ابن جوزي كه از خطباي معروف است ، بالاي يك منبر سه پلهاي بود .
ظاهرا زني آمد و مسئلهاي از او پرسيد ، گفت نميدانم . گفت تو كه نميداني چرا سه پله بالاتر رفتهاي ؟ گفت اين سه پله كه بالاتر رفتهام براي آن چيزهايي است كه من ميدانم و شما نميدانيد ، اگر به نسبت چيزهايي كه نميدانم ميخواستند برايم منبر درست كنند ، بايد منبري درست ميكردند كه تا كره ماه بالا برود .
شيخ انصاري از علماي بزرگ ماست ، هم از نظر علمي كه در دو فن فقه و اصول واقعا از علماي محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوي . به همين جهت وقتي كه درباره ايشان حرف ميزدند ، مبالغه و اغراق ميكردند و مثلا ميگفتند از آقا هر چه بپرسي ميداند ، محال است كه چيزي را نداند . ( شوشتري هم بوده است . ميگويند كه آن لحن خوزستاني خودش را تا آخر عمر حفظ كرده بود ) . گاهي كه از او مسئلهاي ( مسئله شرعي ) ميپرسيدند ، با اينكه مجتهد بود ، يادش نبود . هر وقت كه يادش نبود بلند ميگفت نميدانم تا شنونده و شاگردان بفهمند كه اعتراف به ندانستن ننگ نيست .
چيزي را كه از او ميپرسيدند ، اگر ميدانست براي طرف يواش ميگفت ، همين قدر كه طرف خودش بفهمد ، و اگر نميدانست ، بلند ميگفت : ندانم ، ندانم ، ندانم .
مسئله ديگر كه قرآن مجيد در سبك و روش تبليغي پيغمبران نقل ميكند ،تواضع و فروتني است ( نقطه مقابل استكبار ) . كسيكه ميخواهد پيامي را ، آنهم پيام خدا را به مردم برساند ، بايد در مقابل مردم ، در نهايت درجه فروتن باشد ، يعني پر مدعائي نكند ، اظهار انانيت و منيت نكند ، مردم را تحقير نكند . بايد در نهايت خضوع و فروتني باشد . [ قرآن كريم از
زبان نوح عليه السلام خطاب به گروهي از قومش ميفرمايد ] « او عجبتم ان جاءكم ذكر من ربكم علي رجل منكم »، آيا تعجب ميكنيد كه پيام پروردگار شما ، ذكر پروردگار شما ، مايه تنبيهي كه از طرف پروردگار شماست ، بر مردي از خود شما بر شما آمده است ؟ عبارت : « من ربكم » نشان دهنده اين است كه نميخواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد ، و در چنان مقامي ، بگويد خداي من ، شما كه قابل نيستيد تا بگويد خداي شما . بعد ميگويد: « علي رجل منكم ، بر مردي از خود شما ، من هم يكي از شما هستم . شما ببينيد چقدر تواضع در اين آيه كريمه افتاده است كه خطاب به پيغمبر اكرم ميفرمايد : « قل انما انا بشر مثلكم» بگو به مردم من هم بشري مثل شما هستم ، « يوحي الي »، بر يكي از امثال خود شما وحي نازل ميشود . « انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لايشرك بعباده ربه احدا». متناسب با همين مطلب ، مطلب ، مسئله ديگري در رابطه با تبليغ مطرح است و آن ، مسئله رفق و لينت و نرمش يعني پرهيز از خشونت است . كسي كه ميخواهد پيامي را ، آنهم پيام خدا را به مردم برساند تا در آنها ايمان و علاقه ايجاد بشود ، بايد لين القول باشد ، نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشياء مادي ، نرم و سخت دارد . گاهي يك سخن را كه انسان از ديگري تحويل ميگيرد ، گويي راحت الحلقوم گرفته ، يعني اين قدر نرم و ملايم است كه دل انسان ميخواهد به هر ترتيبي كه شده آن را قبول بكند . گاهي اوقات ، برعكس ، يك سخن طوري است كه گويي اطرافش ميخ كوبيدهاند ، مثل يك سوهان است . آنقدر خار دارد ، آنقدر گوشه و كنايه و تحقير دارد ، و آنقدر خشونت دارد كه طرف نميخواهد بپذيرد . وقتي كه خداوند موسي و هارون را براي دعوت فردي مثل فرعون ميفرستد، جزء دستورها در سبك و متد دعوت فرعون ميفرمايد : « فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشي » با اين مرد متكبر و فرعون به تمام معنا
(كه ديگر كلمه فرعون نام تمام اين گونه اشخاص شده ) با نرمي سخن بگوييد ، وقتي كه شما با چنين مردم متكبري روبرو ميشويد ، كوشش كنيد كه به سخن خودتان نرمش بدهيد ، نرم با او حرف بزنيد ، باشد كه متذكر بشود ، و از خداي خودش ، از رب خودش بترسد . البته موسي عليه السلام و هارون ، نرم و ملايم سخن گفتند ولي او اين قدر هم لايق نبود . قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم ميفرمايد : « فبما رحمه من الله لنت لهم ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم في الامر فاذا عزمت فتوكل علي الله ان الله يحب المتوكلين ». به موجب رحمت و عنايت الهي ، تو با مردم نرم هستي ، نرمش داري ، اخلاق و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقي و خشونت در گفتار پرهيزداري . راجع به سبك بيان پيغمبر اكرم داستانهاي زيادي هست كه نشان ميدهد پيغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهيز داشته است . قرآن خطاب به پيغمبر ميگويد اگر تو يك آدم درشتخو و سنگين دلي بودي ، با همه قرآني كه در دست داري ، با همه معجزاتي كه داري و با همه مزاياي ديگري كه داري ، مردم از دور تو پراكنده ميشدند . نرمش تو عامل مؤثري است در تبليغ و هدايت مردم ، در عرفان و ايمان مردم .
در اين زمينه داستانهاي زيادي است كه اگر بخواهم آنها را ذكر كنم ، از بحث خودم ميمانم. سعدي ميگويد :
درشتي و نرمي بهم در به است
چو رگزن كه جراح و مرهم نه است البته نميخواهم تعبير درشتي كرده باشم . اين شعر را بدين جهت خواندم كه نزديك مقصود است . آيا همراه نرمي ، صلابت هم نبايد باشد ؟ فرق است ميان خشونت و صلابت . اين ريگهايي كه در كف نهرها هست ، ساليان درازي آب آمده از رويشان عبور كرده و آنها را ساييده است . وقتي انسان يكي از اينها را از كف نهري بر ميدارد ، ميبيند كه صلابت دارد و سفت است و از اين جهت با ساير سنگها فرقي ندارد ، اما آنچنان صاف است كه انسان از لمس كردن آن كوچكترين احساس ناراحتي نميكند ، به طوري كه از دست كشيدن روي جامه خودش بيشتر احساس ناراحتي ميكند تا از دست كشيدن روي آن سنگ . يك شمشير صيقل داده شده ، نرمش دارد ، به گونهاي كه مثل فنر تاب ميخورد ، ولي در عين حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن ، استحكام داشتن ، شجاع بودن ، نترسيدن از كسي غير از خدا ، غير از مسئله خشونت داشتن است . پيامبران در عين اينكه منتهاي تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردم داشتند ، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند ، جز خدا از احدي بيم نداشتند ، از احدي نميترسيدند .
شهامت و شجاعت را ميتوان يكي از شرايط پيام رسان و جزء كيفيتهاي تبليغ ذكر كرد . آيهاي كه آن را در اول سخنم تلاوت كردم ، همين معنا را بيان ميكند : « الذين يبلغون رسالات الله» آنانكه رسالات و پيامهاي الهي را به مردم مير سانند ، «و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله» ، و از خداي خودشان ميترسند و يك ذره خلاف نميكنند ، كم نميكنند [ و يا به آن ] زياد نميكنند ، از راه حق منحرف نميشوند ، «و لا يخشون احدا الا الله» و از احدي جز خدا بيم ندارند ( اين ديگر شرطي است كه خيلي جايش خالي است ). مسئله ديگر در مورد روش تبليغي پيامبران ، اين است كه آنها ميگفتند ما نقشي جز رسالت نداريم . ما خلق خدا و رسول خدا و پيام آور خدا هستيم . پيغمبران نميآمدند سند بهشت و جهنم امضاء بكنند، همانگونه كه كشيشها از اين كارها ميكردند و شايد هنوز هم ميكنند، كارهايي از اين قبيل كه سند به دست كسي بدهند كه آقا تو با اين سند خيالت جمع باشد كه من اين قدر از بهشت را براي تو تضمين كردم ! با اينكه از نظر رسالت خودشان و كليت آن كوچكترين ترديدي به خود راه نميدادند و بطور كلي مسائل را ميگفتند ، ولي در جواب سؤالاتي نظير: عاقبت من چطور است ؟ ميگفتند خدا عالم است ، چه ميدانم . از بواطن ، خدا عالم است ، اينكه عاقبت تو به كجا منتهي ميشود ، خدا خودش بهتر ميداند .
درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسيار بزرگوار رسول خدا ، نوشتهاند كه بعد از آنكه رسول اكرم به مدينه هجرت كردند ، او جزء مهاجرين بود . عثمان بن مظعون اول كسي بود كه در مدينه وفات كرد و رسول اكرم دستور دادند كه او را در بقيع دفع كنند و بقيع را از همان روز قبرستان قرار دادند . همين جناب عثمان بن مظعون است كه در سمت شرقي بقيع مدفون است و مرد بسيار بزرگواري است و رسول اكرم به او خيلي اظهار علاقه ميكردند و
همه هم اين را ميدانستند . اميرالمؤمنين در نهج البلاغه ميفرمايد : « كان لي فيما مضي اخ في الله ، و كان يعظمه في عيني صغر الدنيا في عينه » يعني در گذشته يك برادر ديني داشتم ، برادري داشتم كه در راه حق بود و آنچه كه او را در چشم من بزرگ ميكرد اين بود كه تمام دنيا در نظر او كوچك بود . شارحان نهج البلاغه گفتهاند مقصود اميرالمؤمنين عثمان بن مظعون است . يكي از پسران اميرالمؤمنين اسمش عثمان است . وقتي متولد شد ، اميرالمؤمنين فرمود من هم ميخواهم اسم اين را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم ، ميخواست
ياد آور عثمان بن مظعون باشد . اينچنين مردي ، از دنيا رفت . او در خانه يكي از انصار زندگي ميكرد . زني هم در آن خانه بود و شايد زن برادر انصاريش بود به نام ام علاء كه به او خدمت ميكرد . رسول اكرم آمدند براي تشييع جنازه عثمان بن مظعون ، و در اين مراسم طوري رفتار كردند كه با اخص اصحاب رفتار ميكردند . يك دفعه ام علاء رو كرد به جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنيئا لك الجنه ، بهشت ترا گوارا باد . رسول اكرم رو كرد به او و با تندي فرمود : چه كسي چنين قولي به تو داد ؟ گفت يا رسول الله ! اين صحابي شما است ، من به خاطر اين همه علاقهاي كه شما به او داشتيد اين سخن را عرض كردم . رسول خدا اين آيه را خواند : « قل ما كنت بدعا من الرسل و ما ادري ما يفعل بي و لا بكم» خيلي معني دارد. همچنين در اواخر سوره مباركه جن است : « قل اني لا املك لكم ضرا و لا رشدا »
بگو اختيار سود و زيان شما با من نيست ، « قل اني لن يجيرني من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا » خود مرا جز خدا كسي پناه نخواهد داد . يكي ديگر از خصوصيات بسيار بارز سبك تبليغي پيغمبران كه شايد در مورد رسول اكرم بيشتر آمده است ، مسئله تفاوت نگذاشتن ميان مردم در تبليغ اسلام است . دوران جاهليت بود ، يك زندگي طبقاتي عجيبي بر آن جامعه حكومت ميكرد . گويي اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان .
آنها كه اشراف و اعيان و به تعبير قرآن ، ملا بودند ، خودشان را صاحب و مستحق همه چيز ميدانستند و آنهائي كه هيچ چيز نداشتند مستحق چيزي نميشدند ، حتي حرفشان هم اين بود، نه اينكه بگويند ما در دنيا همه چيز داريم و شما چيزي نداريد ولي در آخرت ممكن است خلاف اين باشد . بلكه ميگفتند دنيا خودش دليل آخرت است ، اينكه ما در دنيا همه چيز داريم ، دليل بر اين است كه ما محبوب و عزيز خدا هستيم ، خدا ما را عزيز خود دانسته و همه چيز به ما داده است ، پس آخرت هم همين طور است ، شما هم در آخرت هم همين طور هستيد . آنكه در دنيا بدبخت است ، در آخرت هم بدبخت است . به پيغمبر ميگفتند يا رسول الله آيا ميداني عيب كار تو چيست ؟ ميداني چرا ما حاضر نيستيم رسالت تو را بپذيريم ؟ براي اينكه تو آدمهاي پست و اراذل را اطراف خودت جمع كردهاي . اينها را جارو كن بريز دور ، آن وقت ما اعيان و اشراف ميآييم دور و برت . قرآن ميگويد به اينها بگو : «و ما انا بطارد المؤمنين» من كسي را كه ايمان داشته باشد ، به جرم اينكه غلام است ، برده است ، فقير است طرد نميكنم . « و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشي يريدون وجهه » اين اشخاص را هرگز از خودت دور نكن ، اشراف بروند گم شوند ، اگر ميخواهند اسلام اختيار كنند ، بايد آدم شوند . شنيدهايد كه يكي از همين شخصيتها كه مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا نشسته بود . سنت و سيره رسول اكرم اين بود كه اولا در مجلس بالا و پائين قرار نميدادند معمولا حلقه وار و دايره وار مينشستند ، تا مجلس بالا و پائين نداشته باشد . ثانيا نهي ميكردند كه در هنگام ورود ايشان ، كسي جلوي پايشان بلند شود . ميگفتند اين، سنت اعاجم است، سنت ايرانيهاست . و نيز ميفرمود هر كس كه وارد شد، در جايي كه خالي است بنشيند، نه اينكه افراد مجبور باشند جاي خالي بكنند تا كسي بالا بنشيند. اسلام چنين چيزي ندارد. يكي از مسلمانان فقير و ژنده پوش وارد شد، كنار آن شخص كه به اصطلاح اشراف بود، جائي خالي بود. آن مرد، همانجا نشست. همينكه نشست، او روي عادت جاهليت فورا خودش را جمع كرد و كنار كشيد. رسول اكرم متوجه شد، رو كرد به او كه چرا چنين كاري كردي ؟! ترسيدي كه چيزي از ثروتت به او بچسبد؟ نه يا رسول الله . ترسيدي چيزي از فقر او بتو بچسبد ؟ نه يا رسول الله . پس چرا چنين كردي؟ اشتباه كردم، غلط كردم، به جريمه اينكه چنين اشتباهي مرتكب شدم الان در مجلس شما ، نيمي از دارائي خودم را به همين برادر مسلمانم بخشيدم . به آن برادر مؤمن « فاستقم كما امرت و من تاب معك » خودت و مؤمنيني كه با تو هستند ، همهتان استقامت داشته باشيد . در سوره شوري مخاطب ، شخص پيامبر است . از رسول خدا نقل كردهاند كه فرمود :
« شيبتني سوره هود » سوره هود ريش مرا سفيد كرد ، آن آيهاي كه ميگويد : « فاستقم كما
امرت و من تاب معك » ، استقامت داشته باش، ولي تنها به خود من نگفته ، بلكه گفته خودم و ديگران ، آنها را هم به استقامت وادار كن .
بايد مقداري هم راجع به امام حسين در همين زمينه صحبت بكنيم . اباعبدالله عليهالسلام در حركت و نهضت خودشان يك سلسله كارها كردهاند كه اينها را ميشود روش و اسلوب كار تلقي كرد . بگذاريد من مسئله روش و اسلوب كار امام حسين را فردا شب كه شب عاشورا است ، به عرض برسانم . امشب مقداري از مقتل برايتان عرض ميكنم . البته تقريبا يك سنتي است كه در تاسوعا ذكر خيري از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله عليه ميشود . مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست . ائمه ما فرمودهاند : « ان للعباس منزله عند الله يغبطه بها جميع الشهداء » عباس مقامي نزد خدا دارد كه همه شهداء غبطه مقام او را ميبرند . متاسفانه تاريخ از زندگي آن بزرگوار اطلاعات زيادي نشان نداده ، يعني اگر كسي بخواهد كتابي در مورد زندگي ايشان بنويسد ، مطلب زيادي پيدا نميكند . ولي مطلب زياد به چه درد ميخورد ، گاهي يك زندگي يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد ، آنچنان درخشان است كه امكان دارد به اندازه دهها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند ، و جناب ابوالفضل العباس چنين شخصي بود . سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده است و داراي فرزنداني بودهاند كه يكي از آنها به نام عبيدالله بن عباس بن علي بن ابيطالب است و تا زمانهاي دور زنده بوده است . نقل ميكنند كه روزي امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد ، خاطرات كربلا به يادشان افتاد و اشكشان جاري شد .
جناب ابوالفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين ، كودكي نزديك به حد بلوغ ، يعني در سن چهارده سالگي بوده است . من از " ناسخ التواريخ " الان يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند . ولي چون هنوز نابالغ و كودك بودهاند ( حدود دوازده سال داشتهاند ، زيرا جنگ صفين تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است ) ، اميرالمؤمنين به ايشان اجازه جنگيدن ندادهاند . همين قدر يادم هست كه نوشته بود ايشان در جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند ، سوار بر اسب سياهي بودند . بيش از اين چيزي نديدم . ولي اين موضوع را خيلي ها نوشتهاند ، در مقاتل معتبر اين مطلب را نوشتهاند كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام يك وقتي به برادرشان عقيل فرمودند براي من زني انتخاب كن كه « ولدتها الفحوله »
يعني نژاد از شجاعان برده باشد . عقيل كه برادر اميرالمؤمنين است ، نسابه است ، نسب شناس و نژادشناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بده و قبائل و پدرها و مادرها و اين كه كي از كجا نژاد مي برد را مي شناخته است. فورا گفت: عني لك بام البنين بنت خالد، آن زني كه تو مي خواهي ام البنين است. ام البنين يعني مادر پسران (مادر چند پسر)، ولي خود اين كلمه ام كلثوم است كه حالا ما اسم مي گذاريم. مخصوصا در تاريخ ديدم كه يكي از جدات يعني مادر بزرگ هاي ام البنين اسمش ام البنين بوده و شايد هم به همين مناسبت، اسم ايشان را هم ام البنين گذتشتند. همين دختر را براي اميرالمومنين خواستگاري كردند. و از او چهار پسر براي اميرالمومنين متولد شد و ظاهرا دختري لز لو به دنيا نيامده است. بعد اين زن به معني واقعي، ام البنين، يعني مادر چند پسر شد. اميرالمونين فرزندان شجاع ديگر هم داشت. اولا خود حسين (امام حسن و امام حسين) شجاعتشان محرز بود، مخصوصا امام حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود . محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلي بزرگتر بود و در جنگ جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوي و جليل و زورمند بود . حدس زده ميشود كه اميرالمؤمنين به او عنايت خاصي داشته است ( البته اين مطلب در متن تاريخ نوشته نشده ، حدس است ) .
مطابق معتبرترين نقلها اولين كسي كه از خاندان پيغمبر شهيد شد ، جناب علي اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود . يعني ايشان وقتي شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسي نمانده بود ، فقط ايشان بودند و حضرت سيد الشهداء . آمد عرض كرد برادر جان ! به من اجازه بدهيد به ميدان بروم كه خيلي از اين زندگي ناراحت هستم . جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد ، گفت برويد برادران ، من ميخواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم . ميخواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شدهاند و بعد به آنها ملحق بشود . بنابراين ام البنين است و چهار پسر ، ولي ام البنين در كربلا نيست ، در مدينه است . آنان كه در مدينه بودند كه از سرنوشت كربلا بي خبر بودند . به اين زن ، مادر اين چند پسر كه تمام زندگي و هستيش همين چهار پسر بود خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد شدهاند . البته اين زن ، زن كاملهاي بود ، زن بيوهاي بو د كه همه پسرهايش را از دست داده بود . گاهي ميآمد در سر راه كوفه به مدينه مينشست و شروع به نوحه سرائي براي فرزندانش ميكرد .
تاريخ نوشته است كه اين زن ، خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه بنياميه بود . هر كس كه ميآمد از آنجا عبور بكند ، متوقف ميشد و اشك ميريخت . مروان حكم كه يك وقتي حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب اهل بيت است ، هر وقت ميآمد از آنجا عبور كند ، بياختيار مينشست و با گريه اين زن ميگريست . اين زن ، اشعاري دارد و در يكي از آنها ميگويد :
لا تدعوني ويك ام البنين
تذكريني بليوث العرين
كانت بنون لي ادعي بهم
و اليوم اصبحت و لا من بنين
مخاطب را يك زن قرار داده ميگويد : اي زن ، اي خواهر ! تا بحال اگر مرا ام البنين ميناميدي بعد از اين ديگر ام البنين نگو ، چون اين كلمه خاطرات مرا تجديد ميكند ، مرا بياد فرزندانم مياندازد . ديگر بعد از اين مرا به اين اسم نخوانيد . بله در گذشته من پسراني داشتم ولي حالا كه هيچيك از آنها نيستند . رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براي جناب ابوالفضل ، مرثيه بسيار جانگدازي دارد ، ميگويد :
يا من راي العباس كر علي جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث في لبد
انبئت ان ابني اصيب براسه مقطوع يد
ويلي علي شبلي امال براسه ضرب العمد
لو كان سيفك في يديك لما دني منه احد
پرسيده بود كه پسر من ، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد ؟ دلاوري حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است . او فوق العاده زيبا بوده است كه در كوچكي به او ميگفتند قمر بنيهاشم ، ماه بنيهاشم ، در ميان بنيهاشم ميد رخشيده است . اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضي از مورخين معتبر نوشتهاند هنگامي كه سوار بر اسب ميشد ، وقتي پايش را از ركاب بيرون ميآورد ، سر انگشتانش زمين را خط ميكشيد . بازوها بسيار قوي و بلند ، سينه بسيار پهن . ميگفت كه پسرش به اين مفتيها كشته نميشد. از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند ؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعي او را كشتند . آن وقت در اين مورد مرثيهاي گفت . ميگفت اي چشمي كه در كربلا بودي ! اي انساني كه در صحنه كربلا بودي ! ، آن زماني كه پسرم عباس را ديدي كه بر جماعت شغالان حمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوي پسر من فرار ميكردند.
يا من راي العباس كر علي جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذي لبد
پسران علي پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير ، پشت پسرم را داشتند ، واي بر من ، به من گفتهاند كه بر شير بچه تو، عمود آهنين فرود آوردند . عباس جانم ، پسر جانم ، من خودم ميدانم كه اگر تو دست در بدن ميداشتي احدي جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
و لا حول ولا قوه الا بالله
جمعه 20 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]
-
گوناگون
پربازدیدترینها