تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 11 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آفت دینداری حسد و خودبینی و فخر فروشی است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1825213316




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عنصر تبليغ در نهضت حسيني از نگاه استاد شهيد مطهري (قسمت سوم)


واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: عنصر تبليغ در نهضت حسيني از نگاه استاد شهيد مطهري (قسمت سوم)
كتاب "حماسه حسيني" مجموعه‏اي مشتمل بر سخنراني‏ها و يادداشت‏هاي استاد مطهري در باره واقعه كربلا است. در اين گزارش عنصر تبليغ در نهضت حسيني(تبليغ در اسلام) به نقل از اين كتاب منتشر مي شود.


جلسه سوم : روش تبليغ
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علي عبدالله‏ و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابي‏القاسم محمد صلي الله‏ عليه و آله و سلم و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين،
»الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفي‏ بالله حسيبا» . قبلا عرض كردم يك جنبه نهضت حسيني ، جنبه تبليغي آن است ، تبليغ به‏ همان معني واقعي نه به معناي مصطلح امروز ، يعني رساندن پيام خودش كه‏ همان پيام اسلام است به مردم ، نداي اسلام را به مردم رساندن . ببينيد امام در اين حركت و نهضت خودشان چه روشهاي خاصي بكار بردند كه مخصوصا ارزش تبليغي دارد ، يعني از اين نظر ارزش زيادي دارد كه امام حسين با اين روشها هدف و مقصد خودشان و فرياد واقعي اسلام را كه از حلقوم ايشان بيرون مي‏آمد به بهترين نحو به‏ مردم رساندند . اول ، بحث مختصري راجع به مسئله سبك و اسلوب كه امروز روش مي‏گويند و كلمه خارجي آن متد است، مي‏كنم.
يكي از شرايط موفقيت در هر كاري ، انتخاب روش و اسلوب صحيح است . شما مثلا مي‏بينيد علم طب يك جور است ، ولي گاهي اوقات ، متد و اسلوب‏ كار اطباء يا جراحان با يكديگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملي‏ بعضي از آنها از ديگران موفقتر است مسئله‏اي مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جديد و علم قديم . مي‏بينيم‏ دوره‏اي را دوره علم جديد مي‏نامند. البته علم، قديم و جديد ندارد، ولي‏
دوره‏اي را دوره جديد براي علم مي‏نامند . تفاوت دوره جديد با دوره قديم‏ علم در چيست؟ در دوره جديد ، علم سرعت و پيشرفت فوق العاده‏اي پيدا كرد . يك مرتبه مثل اينكه مانعي را از جلوي چرخ علم برداشته باشند، علم ، به سرعت شروع كرد به حركت كردن ، در صورتي كه حركت علم در دوران‏ قديم كندتر بود . اما علت اين سرعت در دوره جديد چيست ؟ آيا علماي‏ جديد مثل پاستور ، نبوغ بيشتري از علماي قديم مثل بقراط و جالينوس و بوعلي سينا داشته‏اند ؟ به عبارت ديگر آيا علت اين است كه در دنياي‏ جديد اشخاص
خارق العاده‏اي پيدا شدند كه در دنياي قديم چنين شخصيتها و مغزهاي متفكري نبودند ؟ نه ، چنين نيست . شايد امروز احدي ادعا نكند كه‏ نبوغ پاستور يا ديگران از نبوغ ارسطو ، افلاطون ، بوعلي سينا ، بقراط ، جالينوس ، و يا خواجه نصير طوسي بيشتر بوده ، ولي سرعت و موفقيت كار اينها بيشتر بوده است . سرش چيست ؟ مي‏گويند سرش اين است كه اسلوب علماء يك مرتبه تغيير كرد . از وقتي‏ كه اسلوب علماء در تحقيق عوض شد ، سرعت پيشروي علم بيشتر شد . اسلوبها در موفقيتها نقش دارند . ممكن است شما يك فرد نابغه و باهوش و با استعداد و پركاري را در راس يك مؤسسه قرار بدهيد و نتواند اداره بكند . فرد ديگري را كه به اندازه او نبوغي از نظر حافظه و هوش و استعداد و درك ندارد ، در راس همان مؤسسه قرار بدهيد و بهتر اداره بكند ، از باب‏ اينكه سبك و روش او بهتر است. مثال واضحتر و روشنتري بزنيم : مكرر افرادي را ديده‏ايم كه بسيار باهوش ، با استعداد و پر حافظه هستند ، اما موفقيت اينها در يادگيري ، كمتر از موفقيت كساني است كه از نظر هوش و حافظه و قدرت كار ، در سطح‏ پائينتري قرار دارند . چرا ؟ براي اينكه سبك كار اينها بهتر است . مثلا يك آدم خيلي پر حافظه ممكن است در شبانه روز شانزده ساعت يكسره كار بكند . اما چگونه ؟ يك كتاب را از اول تا آخر مطالعه مي‏كند . بعد فورا كتاب ديگري را برمي‏دارد و مطالعه مي‏كند . در صورتي كه اين كتاب در يك‏ رشته است و آن كتاب در يك رشته ديگر . بعد كتابي ديگر ، بعد يك درس‏ ديگر ، يك بلبشوئي راه مي‏اندازد . ولي يك نفر ممكن است كه قدرت هشت‏ ساعت كار بيشتر نداشته باشد ، ولي وقتي كتابي را مطالعه مي‏كند اولا با دقت مي‏خواند نه با تندي ، ثانيا به يك دور خواندن اكتفا نمي‏كند ، يك‏ بار ديگر همين كتاب را مي‏خواند . به كتاب ديگري دست نمي‏زند تا مطالبي كه در اين‏ كتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود . به اين حد نيز قناعت نمي‏كند . در نوبت سوم مطالب خوبي را كه در اين كتاب تشخيص داده است و لازم مي‏داند، در ورقه هاي منظمي فيش برداري مي‏كند ، يادداشت مي‏كند ، يعني يك‏ حافظه كتبي براي خودش درست مي‏كند كه تا آخر عمر هر وقت بخواهد ، بتواند فورا به آن مطالب مراجعه كند. اين كتاب را كه تمام كرد، كتابهاي ديگري را كه متناسب با همين موضوع هستند مطالعه مي‏كند . بعد از مدتي از مطالعه كردن اين جور كتابها بي‏نياز مي‏شود . بعد مي‏رود سراغ يك‏ سلسله كتابهاي ديگر . اما آدمي كه امروز اين كتاب، فردا آن كتاب و پس‏ فردا كتاب ديگري را مطالعه مي‏كند، مثل كسي مي‏شود كه وقتي مي‏خواهد غذا بخورد، يك لقمه از اين ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع ديگر و پنج‏ لقمه از آن ديگري مي‏خورد . آخر معده خودش را فاسد مي‏كند . كاري هم انجام‏ نداده است . اينها مربوط است به سبك و روش و اسلوب . مسئله تبليغ به همان معناي صحيح و واقعي ، رساندن و شناساندن يك پيام‏ به مردم است ، آگاه ساختن مردم به يك پيام و معتقد كردن و متمايل نمودن‏ و جلب كردن نظرهاي مردم به يك پيام است . رساندن يك پيام ، اسلوب و روش صحيح مي‏خواهد و تنها با روش صحيح است كه تبليغ موفقيت آميز خواهد بود . اگر عكس اين روش را انتخاب بكنيد ، نه تنها نتيجه مثبت نخواهد داشت ، بلكه نتيجه معكوس خواهد داد . وقتي انسان در مطلبي دقت مي‏كند و به آن توجه دارد ، و بعد آگاهانه سراغ آيات قرآن راجع به آن مطلب مي‏رود و در آنها تدبر مي‏كند ، مي‏بيند چه نكاتي از آيات قرآن استفاده مي‏كند! در هر موضوعي همين طور است . از آن جمله است موضوع تبليغ . قرآن كريم سبك و روش و متد تبليغ را يا خودش مستقيما يا از زبان‏ پيغمبران بيان كرده است . يكي از چيزهايي كه قرآن مجيد راجع به سبك و روش تبليغ روي آن تكيه كرده است، كلمه "البلاغ المبين" است ، يعني‏ ابلاغ و تبليغ واضح ، روشن ، آشكارا . مقصود از اين واژه روشن و آشكارا چيست؟ مقصود مطلوب بودن، سادگي ، بي‏پيرايگي پيام است بطوري كه طرف‏ در كمال سهولت و سادگي ، آن را فهم و درك نمايد . مغلق و معقد و پيچيده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خيلي زياد به كار بردن و جملاتي از اين قبيل كه تو بايد سالهاي زياد درس بخواني تا اين‏ حرف را بفهمي، در تبليغ پيامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بيان‏ مي‏كردند كه همان طوري كه بزرگترين علماء مي‏فهميدند و استفاده مي‏كردند، آن بي‏سوادترين افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفيت خودش‏ استفاده مي‏كرد ( نمي‏خواهم بگويم همه در يك سطح استفاده مي‏كنند). يك نفر مبلغ و پيام رسان كه مي‏خواهد از زبان پيغمبران سخن بگويد و مانند پيغمبران حرف بزند و مي‏خواهد راه آنها را برود ، بايد بلاغش ، بلاغ‏ مبين باشد. اين ، يك جهت در معني مبين . البته در اينجا احتمالات ديگري هم هست (و جمع ميان اينها يعني اينكه همه اينها درست باشد هم ممكن است ) . يكي از اين احتمالات در معني كلمه مبين ، بي‏ پرده سخن گفتن است . يعني پيامبران نه فقط مغلق و پيچيده و معقد سخن‏ نمي‏گفتند، بلكه با مردم بي‏رودربايستي و بي‏پرده حرف مي‏زدند، سخن خود را با گوشه و كنايه نمي‏گفتند، اگر احساس مي‏كردند مطلبي را بايد گفت، در نهايت صراحت و روشني به مردم مي‏گفتند.
«ا تعبدون ما تنحتون »؟ آيا تراشيده‏هاي خودتان را داريد عبادت مي‏كنيد ؟ مسئله دوم كه قرآن مجيد در مسئله تبليغ روي آن تكيه مي‏كند ، چيزي است‏ كه از آن به " نصح" تعبير مي‏نمايد. ما معمولا نصح را به خيرخواهي‏ ترجمه مي‏كنيم . البته اين معنا درست است ولي ظاهرا خيرخواهي عين معني‏ نصح نيست ، لازمه معني نصح است . " نصح" ظاهرا در مقابل
"غش" است . شما اگر بخواهيد به كسي شير بفروشيد ، ممكن است شير خالص به او بدهيد و ممكن است خداي ناخواسته شيري كه داخلش آب كرده‏ايد بدهيد ، يا اگر مي‏خواهيد سكه طلائي را به كسي بدهيد ممكن است آن را به صورت خالص‏ بدهيد ( در حد عيارهاي معمولي ) ، و ممكن است به صورت مغشوش بدهيد ، يعني در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعي آن كسي است‏ كه خلوص كامل داشته باشد . توبه نصوح يعني توبه خالص. مبلغ بايد ناصح‏ و خالص و مخلص باشد ، يعني در گفتن خودش هيچ هدف و غرضي جز رساندن‏ پيام كه خير آن طرف است ، نداشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله اخلاق و خلوص است . «الناس كلهم هالكون الا العالمون و العالمون هالكون الا العاملون و العاملون هالكون الا المخلصون و المخلصون علي خطر عظيم» . مردم در هلاكند مگر اينكه آگاه و عالم باشند (جاهل، نمي‏تواند راهي را پيدا بكند)، و علماء نيز در هلاكند مگر آنها كه‏ عاملند و عاملان نيز درهلاكند مگر آنها كه مخلصند، و مخلصان تازه در خطرند. اين داستان را در جلساتي مكرر گفته‏ام : نقل كرده‏اند از مرحوم آيت الله‏ بروجردي اعلي الله مقامه. در همان مرض فوتشان بود ( يكي دو روز بعد فوت كردند ) عده‏اي اطرافشان بودند . يكي از آنها از ايشان تقاضا كرد كه‏ هم براي يادآوري خودتان و هم براي نصيحت ديگران جمله‏اي بفرماييد . گفتند، آقا رفتيم ولي كاري نكرديم و اندوخته‏اي نزد خدا نداريم . يكي از حضار خيال مي‏كرد كه حالا وقت تعارف كردن است ، گفت : آقا شما چرا اين حرفها را مي‏زنيد ؟ الحمدلله شما چنين كرديد ، چنان كرديد ، مسجد ساختيد ، مدرسه‏ ساختيد ، حوزه علميه تاسيس كرديد ، و از اين حرفها . . . همينكه‏ حرفهايش را زد ، ايشان رو كردند به حضار و با گفتن جمله‏اي كه در حديث‏ است ، سكوت كردند . فرمودند : « خلص العمل فان الناقد بصير بصير » ، عمل را پاك تحويل بده كه آنكه نقاد است ، نقد مي‏كند ، آن صرافي كه‏ به اين سكه رسيدگي مي‏كند خيلي آگاه است . مسئله اخلاص ، مسئله كوچكي نيست . قرآن هم به همين جهت است كه ظاهرا از زبان‏ همه انبياء ، اين سخن را مي‏گويد كه
« ما اسئلكم عليه من اجر » ، من‏ مزدي براي تبليغ خودم نمي‏خواهم چون ناصحم ، ناصح و خيرخواه در عمل خودش‏ بايد نهايت اخلاص را داشته باشد .
مسئله ديگر ، مسئله متكلف نبودن است . تكلف ، در موارد مختلفي بكار مي‏رود و در واقع به معني به خود بستن است كه انسان چيزي را به زور به‏ خود ببندد . اين ، در مورد سخن هم به كار مي‏رود . به افرادي كه در سخن‏ خودشان به جاي اينكه فصيح و بليغ باشند ، الفاظ قلمبه و سلمبه بكار مي‏برند ، مي‏گويند متكلف . در حديث است كه كسي در حضور پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم‏ در صحبتهاي خود كلمه پردازيهاي قلمبه و سلمبه مي‏كرد . پيغمبر اكرم فرمود: « انا و اتقياء امتي برآء من التكلف» من و پرهيزكاران امتم از اينگونه‏ حرف زدن و بخود بندي در سخن ، بري و منزه هستيم ، پرهيز مي‏كنيم . تكلف‏ غير از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش رواني و عدم تكلف و تعقيد در سخن‏ است . از زبان پيغمبران در زمينه تبليغ آمده است : « ما انا من‏ المتكلفين ». آنطور كه مفسرين گفته‏اند اين جمله ظاهرا ناظر به اين‏ مطلب نيست كه من در سخنم متكلف نيستم، بلكه منظور اين است كه در آنچه‏ مي‏گويم متكلف نيستم يعني چيزي را كه نمي‏دانم و برخوردم آنطور كه بايد ، ثابت و محقق و روشن نيست ، نمي‏گويم‏ . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبي كه هنوز آن را براي خودم توجيه‏ نكرده‏ام ، نمي‏كنم .
در ذيل اين آيه در مجمع البيان از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه « ايها الناس من علم شيئا فليقل » اي مردم ، كسي كه چيزي را مي‏داند پس بگويد ، « و من لم يعلم » و كسي كه چيزي را نمي‏داند « فليقل الله اعلم » بگويد خدا داناتر است . « فان من العلم ان يقول‏ لما لا يعلم الله اعلم » يكي از علم ها همين است كه انسان علم به‏ عدم علم خودش داشته باشد ، جاهل بسيط باشد ، لااقل بداند كه نمي‏داند ( خود بداند كه نداند ) اعتراف كردن به اين مطلب ، خودش يك درجه از علم‏ است . عبدالله بن مسعود ، بعد اين آيه را خواند : فان الله تعالي قال‏ لنبيه ، « قل ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين » معلوم‏ مي‏شود عبدالله بن مسعود كه از صحابه بزرگوار رسول اكرم است ، از جمله : ما انا من المتكلفين ، اين مطلب را استفاده كرده كه هر كسي هر چه مي‏داند به مردم بگويد، و آنچه را نمي‏داند ، بگويد كه نمي‏دانم .
ابن جوزي كه از خطباي معروف است ، بالاي يك منبر سه پله‏اي بود .
ظاهرا زني آمد و مسئله‏اي از او پرسيد ، گفت نمي‏دانم . گفت تو كه‏ نمي‏داني چرا سه پله بالاتر رفته‏اي ؟ گفت اين سه پله كه بالاتر رفته‏ام براي‏ آن چيزهايي است كه من مي‏دانم و شما نمي‏دانيد ، اگر به نسبت چيزهايي كه نمي‏دانم مي‏خواستند برايم منبر درست كنند ، بايد منبري درست مي‏كردند كه تا كره ماه بالا برود .
شيخ انصاري از علماي بزرگ ماست ، هم از نظر علمي كه در دو فن فقه و اصول واقعا از علماي محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوي . به همين‏ جهت وقتي كه درباره ايشان حرف مي‏زدند ، مبالغه و اغراق مي‏كردند و مثلا مي‏گفتند از آقا هر چه بپرسي مي‏داند ، محال است كه چيزي را نداند . ( شوشتري هم بوده است . مي‏گويند كه آن لحن خوزستاني خودش را تا آخر عمر حفظ كرده بود ) . گاهي كه از او مسئله‏اي ( مسئله شرعي ) مي‏پرسيدند ، با اينكه مجتهد بود ، يادش نبود . هر وقت كه يادش نبود بلند مي‏گفت‏ نمي‏دانم تا شنونده و شاگردان بفهمند كه اعتراف به ندانستن ننگ نيست .
چيزي را كه از او مي‏پرسيدند ، اگر مي‏دانست براي طرف يواش مي‏گفت ، همين قدر كه طرف خودش بفهمد ، و اگر نمي‏دانست ، بلند مي‏گفت : ندانم ، ندانم ، ندانم .
مسئله ديگر كه قرآن مجيد در سبك و روش تبليغي پيغمبران نقل مي‏كند ،تواضع و فروتني است ( نقطه مقابل استكبار ) . كسيكه مي‏خواهد پيامي را ، آنهم پيام خدا را به مردم برساند ، بايد در مقابل مردم ، در نهايت درجه‏ فروتن باشد ، يعني پر مدعائي نكند ، اظهار انانيت و منيت نكند ، مردم‏ را تحقير نكند . بايد در نهايت خضوع و فروتني باشد . [ قرآن كريم از
زبان نوح عليه السلام خطاب به گروهي از قومش مي‏فرمايد ] « او عجبتم ان‏ جاءكم ذكر من ربكم علي رجل منكم »، آيا تعجب مي‏كنيد كه پيام‏ پروردگار شما ، ذكر پروردگار شما ، مايه تنبيهي كه از طرف پروردگار شماست ، بر مردي از خود شما بر شما آمده است ؟ عبارت : « من ربكم » نشان دهنده اين است كه‏ نمي‏خواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد ، و در چنان مقامي ، بگويد خداي من‏ ، شما كه قابل نيستيد تا بگويد خداي شما . بعد مي‏گويد: « علي رجل منكم ، بر مردي از خود شما ، من هم يكي از شما هستم . شما ببينيد چقدر تواضع‏ در اين آيه كريمه افتاده است كه خطاب به پيغمبر اكرم مي‏فرمايد : « قل انما انا بشر مثلكم» بگو به مردم من هم بشري مثل شما هستم ، « يوحي الي »، بر يكي از امثال خود شما وحي نازل مي‏شود . « انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لايشرك‏ بعباده ربه احدا». متناسب با همين مطلب ، مطلب ، مسئله ديگري‏ در رابطه با تبليغ مطرح است و آن ، مسئله رفق و لينت و نرمش يعني‏ پرهيز از خشونت است . كسي كه مي‏خواهد پيامي را ، آنهم پيام خدا را به‏ مردم برساند تا در آنها ايمان و علاقه ايجاد بشود ، بايد لين القول باشد ، نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشياء مادي ، نرم و سخت دارد . گاهي يك سخن را كه انسان از ديگري تحويل مي‏گيرد ، گويي راحت الحلقوم‏ گرفته ، يعني اين قدر نرم و ملايم است كه دل انسان مي‏خواهد به هر ترتيبي‏ كه شده آن را قبول بكند . گاهي اوقات ، برعكس ، يك سخن طوري است كه‏ گويي اطرافش ميخ كوبيده‏اند ، مثل يك سوهان است . آنقدر خار دارد ، آنقدر گوشه و كنايه و تحقير دارد ، و آنقدر خشونت دارد كه طرف‏ نمي‏خواهد بپذيرد . وقتي كه خداوند موسي و هارون را براي دعوت فردي مثل فرعون مي‏فرستد، جزء دستورها در سبك و متد دعوت فرعون مي‏فرمايد : « فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشي » با اين مرد متكبر و فرعون به تمام معنا
(كه‏ ديگر كلمه فرعون نام تمام اين گونه اشخاص شده ) با نرمي سخن بگوييد ، وقتي كه شما با چنين مردم متكبري روبرو مي‏شويد ، كوشش كنيد كه به سخن‏ خودتان نرمش بدهيد ، نرم با او حرف بزنيد ، باشد كه متذكر بشود ، و از خداي خودش ، از رب خودش بترسد . البته موسي عليه السلام و هارون ، نرم‏ و ملايم سخن گفتند ولي او اين قدر هم لايق نبود . قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم مي‏فرمايد : « فبما رحمه من الله لنت لهم‏ ولو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم في الامر فاذا عزمت فتوكل علي الله ان الله يحب المتوكلين ». به موجب رحمت و عنايت الهي ، تو با مردم نرم هستي ، نرمش داري ، اخلاق‏ و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقي و خشونت در گفتار پرهيزداري . راجع به سبك بيان پيغمبر اكرم داستانهاي زيادي هست كه نشان مي‏دهد پيغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهيز داشته است . قرآن خطاب به پيغمبر مي‏گويد اگر تو يك آدم درشتخو و سنگين دلي بودي ، با همه قرآني كه در دست داري ، با همه معجزاتي كه داري و با همه مزاياي ديگري كه داري ، مردم از دور تو پراكنده مي‏شدند . نرمش تو عامل مؤثري است در تبليغ و هدايت مردم ، در عرفان و ايمان مردم .
در اين زمينه داستانهاي زيادي است كه اگر بخواهم آنها را ذكر كنم ، از بحث خودم مي‏مانم. سعدي مي‏گويد :
درشتي و نرمي بهم در به است
چو رگزن كه جراح و مرهم نه است البته نمي‏خواهم تعبير درشتي كرده باشم . اين شعر را بدين جهت خواندم‏ كه نزديك مقصود است . آيا همراه نرمي ، صلابت هم نبايد باشد ؟ فرق است‏ ميان خشونت و صلابت . اين ريگهايي كه در كف نهرها هست ، ساليان درازي‏ آب آمده از رويشان عبور كرده و آنها را ساييده است . وقتي انسان يكي از اينها را از كف نهري بر مي‏دارد ، مي‏بيند كه صلابت دارد و سفت است و از اين جهت با ساير سنگها فرقي ندارد ، اما آنچنان صاف است كه انسان از لمس كردن آن كوچكترين احساس ناراحتي نمي‏كند ، به طوري كه از دست كشيدن‏ روي جامه خودش بيشتر احساس ناراحتي مي‏كند تا از دست كشيدن روي آن سنگ‏ . يك شمشير صيقل داده شده ، نرمش دارد ، به گونه‏اي كه مثل فنر تاب‏ مي‏خورد ، ولي در عين حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن ، استحكام‏ داشتن ، شجاع بودن ، نترسيدن از كسي غير از خدا ، غير از مسئله خشونت‏ داشتن است . پيامبران در عين اينكه منتهاي تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردم داشتند ، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند ، جز خدا از احدي بيم‏ نداشتند ، از احدي نمي‏ترسيدند .
شهامت و شجاعت را مي‏توان يكي از شرايط پيام رسان و جزء كيفيتهاي‏ تبليغ ذكر كرد . آيه‏اي كه آن را در اول سخنم تلاوت كردم ، همين معنا را بيان مي‏كند : « الذين يبلغون رسالات الله» آنانكه رسالات و پيامهاي الهي را به مردم مي‏ر سانند ، «و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله‏» ، و از خداي خودشان مي‏ترسند و يك ذره خلاف نمي‏كنند ، كم نمي‏كنند [ و يا به آن ] زياد نمي‏كنند ، از راه حق منحرف نمي‏شوند ، «و لا يخشون احدا الا الله» و از احدي جز خدا بيم ندارند ( اين‏ ديگر شرطي است كه خيلي جايش خالي است ). مسئله ديگر در مورد روش‏ تبليغي پيامبران ، اين است كه آنها مي‏گفتند ما نقشي جز رسالت نداريم . ما خلق خدا و رسول خدا و پيام آور خدا هستيم . پيغمبران نمي‏آمدند سند بهشت و جهنم امضاء بكنند، همانگونه كه كشيشها از اين كارها مي‏كردند و شايد هنوز هم مي‏كنند، كارهايي از اين قبيل كه سند به دست كسي بدهند كه‏ آقا تو با اين سند خيالت جمع باشد كه من اين قدر از بهشت را براي تو تضمين كردم ! با اينكه از نظر رسالت خودشان و كليت آن كوچكترين ترديدي‏ به خود راه نمي‏دادند و بطور كلي مسائل را مي‏گفتند ، ولي در جواب سؤالاتي‏ نظير: عاقبت من چطور است ؟ مي‏گفتند خدا عالم است ، چه مي‏دانم . از بواطن ، خدا عالم است ، اينكه عاقبت تو به كجا منتهي مي‏شود ، خدا خودش‏ بهتر مي‏داند .
درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسيار بزرگوار رسول خدا ، نوشته‏اند كه بعد از آنكه رسول اكرم به مدينه هجرت كردند ، او جزء مهاجرين بود . عثمان بن مظعون اول كسي بود كه در مدينه وفات كرد و رسول اكرم دستور دادند كه او را در بقيع دفع كنند و بقيع را از همان روز قبرستان قرار دادند . همين جناب عثمان بن مظعون است كه در سمت شرقي بقيع مدفون است‏ و مرد بسيار بزرگواري است و رسول اكرم به او خيلي اظهار علاقه مي‏كردند و
همه هم اين را مي‏دانستند . اميرالمؤمنين در نهج البلاغه مي‏فرمايد : « كان لي فيما مضي اخ في الله ، و كان يعظمه في عيني صغر الدنيا في عينه » يعني در گذشته يك برادر ديني داشتم ، برادري داشتم كه در راه حق بود و آنچه كه او را در چشم من‏ بزرگ مي‏كرد اين بود كه تمام دنيا در نظر او كوچك بود . شارحان نهج‏ البلاغه گفته‏اند مقصود اميرالمؤمنين عثمان بن مظعون است . يكي از پسران‏ اميرالمؤمنين اسمش عثمان است . وقتي متولد شد ، اميرالمؤمنين فرمود من‏ هم مي‏خواهم اسم اين را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم ، مي‏خواست‏
ياد آور عثمان بن مظعون باشد . اينچنين مردي ، از دنيا رفت . او در خانه‏ يكي از انصار زندگي مي‏كرد . زني هم در آن خانه بود و شايد زن برادر انصاريش بود به نام ام علاء كه به او خدمت مي‏كرد . رسول اكرم آمدند براي‏ تشييع جنازه عثمان بن مظعون ، و در اين مراسم طوري رفتار كردند كه با اخص اصحاب رفتار مي‏كردند . يك دفعه ام علاء رو كرد به‏ جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنيئا لك الجنه ، بهشت ترا گوارا باد . رسول اكرم رو كرد به او و با تندي فرمود : چه كسي چنين قولي به تو داد ؟ گفت يا رسول الله ! اين صحابي شما است ، من به خاطر اين همه علاقه‏اي كه‏ شما به او داشتيد اين سخن را عرض كردم . رسول خدا اين آيه را خواند : « قل ما كنت بدعا من الرسل و ما ادري ما يفعل بي و لا بكم» خيلي‏ معني دارد. همچنين در اواخر سوره مباركه جن است : « قل اني لا املك لكم‏ ضرا و لا رشدا »
بگو اختيار سود و زيان شما با من نيست ، « قل اني‏ لن يجيرني من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا » خود مرا جز خدا كسي پناه نخواهد داد . يكي ديگر از خصوصيات بسيار بارز سبك تبليغي پيغمبران كه شايد در مورد رسول اكرم بيشتر آمده است ، مسئله تفاوت نگذاشتن ميان مردم در تبليغ‏ اسلام است . دوران جاهليت بود ، يك زندگي طبقاتي عجيبي بر آن جامعه‏ حكومت مي‏كرد . گويي اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان .
آنها كه اشراف و اعيان و به تعبير قرآن ، ملا بودند ، خودشان را صاحب و مستحق همه چيز مي‏دانستند و آنهائي كه هيچ چيز نداشتند مستحق چيزي نمي‏شدند ، حتي حرفشان هم اين بود، نه اينكه بگويند ما در دنيا همه چيز داريم و شما چيزي نداريد ولي در آخرت ممكن است خلاف اين باشد . بلكه مي‏گفتند دنيا خودش دليل آخرت است ، اينكه ما در دنيا همه چيز داريم ، دليل بر اين است كه ما محبوب و عزيز خدا هستيم ، خدا ما را عزيز خود دانسته و همه چيز به ما داده است ، پس آخرت هم همين طور است ، شما هم‏ در آخرت هم همين طور هستيد . آنكه در دنيا بدبخت است ، در آخرت هم‏ بدبخت است . به پيغمبر مي‏گفتند يا رسول الله آيا مي‏داني عيب كار تو چيست ؟ مي‏داني چرا ما حاضر نيستيم رسالت تو را بپذيريم ؟ براي اينكه تو آدمهاي پست و اراذل را اطراف خودت جمع كرده‏اي . اينها را جارو كن بريز دور ، آن وقت ما اعيان و اشراف مي‏آييم دور و برت . قرآن مي‏گويد به‏ اينها بگو : «و ما انا بطارد المؤمنين» من كسي را كه ايمان داشته‏ باشد ، به جرم اينكه غلام است ، برده است ، فقير است طرد نمي‏كنم . « و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشي يريدون وجهه » اين‏ اشخاص را هرگز از خودت دور نكن ، اشراف بروند گم شوند ، اگر مي‏خواهند اسلام اختيار كنند ، بايد آدم شوند . شنيده‏ايد كه يكي از همين شخصيتها كه مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا نشسته بود . سنت و سيره رسول اكرم اين بود كه اولا در مجلس بالا و پائين‏ قرار نمي‏دادند معمولا حلقه وار و دايره وار مي‏نشستند ، تا مجلس بالا و پائين نداشته باشد . ثانيا نهي مي‏كردند كه در هنگام ورود ايشان ، كسي‏ جلوي پايشان بلند شود . مي‏گفتند اين، سنت اعاجم است، سنت ايرانيهاست . و نيز مي‏فرمود هر كس كه وارد شد، در جايي كه خالي است‏ بنشيند، نه اينكه افراد مجبور باشند جاي خالي بكنند تا كسي بالا بنشيند. اسلام‏ چنين چيزي ندارد. يكي از مسلمانان فقير و ژنده پوش وارد شد، كنار آن‏ شخص كه به اصطلاح اشراف بود، جائي خالي بود. آن مرد، همانجا نشست. همينكه نشست، او روي عادت جاهليت فورا خودش را جمع كرد و كنار كشيد. رسول اكرم متوجه شد، رو كرد به او كه چرا چنين كاري كردي ؟! ترسيدي‏ كه چيزي از ثروتت به او بچسبد؟ نه يا رسول الله . ترسيدي چيزي از فقر او بتو بچسبد ؟ نه يا رسول الله . پس چرا چنين كردي؟ اشتباه كردم، غلط كردم، به جريمه اينكه چنين اشتباهي مرتكب شدم الان در مجلس شما ، نيمي‏ از دارائي خودم را به همين برادر مسلمانم بخشيدم . به آن برادر مؤمن‏ « فاستقم كما امرت و من تاب معك » خودت و مؤمنيني كه با تو هستند ، همه‏تان استقامت داشته باشيد . در سوره شوري مخاطب ، شخص‏ پيامبر است . از رسول خدا نقل كرده‏اند كه فرمود :
« شيبتني سوره هود » سوره هود ريش مرا سفيد كرد ، آن آيه‏اي كه مي‏گويد : « فاستقم كما
امرت و من تاب معك » ، استقامت داشته باش، ولي تنها به خود من‏ نگفته ، بلكه گفته خودم و ديگران ، آنها را هم به استقامت وادار كن .
بايد مقداري هم راجع به امام حسين در همين زمينه صحبت بكنيم . اباعبدالله عليه‏السلام در حركت و نهضت خودشان يك سلسله كارها كرده‏اند كه اينها را مي‏شود روش و اسلوب كار تلقي كرد . بگذاريد من مسئله روش و اسلوب كار امام حسين را فردا شب كه شب عاشورا است ، به عرض برسانم . امشب مقداري از مقتل برايتان عرض مي‏كنم . البته تقريبا يك سنتي است‏ كه در تاسوعا ذكر خيري از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله عليه‏ مي‏شود . مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست . ائمه ما فرموده‏اند : « ان‏ للعباس منزله عند الله يغبطه بها جميع الشهداء » عباس مقامي نزد خدا دارد كه همه شهداء غبطه مقام او را مي‏برند . متاسفانه تاريخ از زندگي‏ آن بزرگوار اطلاعات زيادي نشان نداده ، يعني اگر كسي بخواهد كتابي در مورد زندگي ايشان بنويسد ، مطلب زيادي پيدا نمي‏كند . ولي مطلب زياد به‏ چه درد مي‏خورد ، گاهي يك زندگي يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه‏ ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد ، آنچنان درخشان است كه امكان دارد به اندازه دهها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند ، و جناب‏ ابوالفضل العباس چنين شخصي بود . سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده‏ است و داراي فرزنداني بوده‏اند كه يكي از آنها به نام عبيدالله بن عباس‏ بن علي بن ابيطالب است و تا زمانهاي دور زنده بوده است . نقل مي‏كنند كه روزي امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد ، خاطرات كربلا به‏ يادشان افتاد و اشكشان جاري شد .
جناب ابوالفضل در وقت شهادت اميرالمؤمنين ، كودكي نزديك به حد بلوغ‏ ، يعني در سن چهارده سالگي بوده است . من از " ناسخ التواريخ " الان‏ يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند . ولي چون هنوز نابالغ و كودك بوده‏اند ( حدود دوازده سال داشته‏اند ، زيرا جنگ صفين‏ تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤمنين است ) ، اميرالمؤمنين به‏ ايشان اجازه جنگيدن نداده‏اند . همين قدر يادم هست كه نوشته بود ايشان در جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند ، سوار بر اسب سياهي بودند . بيش‏ از اين چيزي نديدم . ولي اين موضوع را خيلي ها نوشته‏اند ، در مقاتل معتبر اين مطلب را نوشته‏اند كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام يك وقتي به‏ برادرشان عقيل فرمودند براي من زني انتخاب كن كه « ولدتها الفحوله »
يعني نژاد از شجاعان برده باشد . عقيل كه برادر اميرالمؤمنين است ، نسابه است ، نسب شناس و نژادشناس بوده و عجيب هم نژاد شناس بده و قبائل و پدرها و مادرها و اين كه كي از كجا نژاد مي برد را مي شناخته است. فورا گفت: عني لك بام البنين بنت خالد، آن زني كه تو مي خواهي ام البنين است. ام البنين يعني مادر پسران (مادر چند پسر)، ولي خود اين كلمه ام كلثوم است كه حالا ما اسم مي گذاريم. مخصوصا در تاريخ ديدم كه يكي از جدات يعني مادر بزرگ هاي ام البنين اسمش ام البنين بوده و شايد هم به همين مناسبت، اسم ايشان را هم ام البنين گذتشتند. همين دختر را براي اميرالمومنين خواستگاري كردند. و از او چهار پسر براي اميرالمومنين متولد شد و ظاهرا دختري لز لو به دنيا نيامده است. بعد اين زن به معني واقعي، ام البنين، يعني مادر چند پسر شد. اميرالمونين فرزندان شجاع ديگر هم داشت. اولا خود حسين (امام حسن و امام حسين) شجاعتشان محرز بود، مخصوصا امام حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث‏ برده بود . محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلي بزرگتر بود و در جنگ‏ جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوي و جليل و زورمند بود . حدس زده‏ مي‏شود كه اميرالمؤمنين به او عنايت خاصي داشته است ( البته اين مطلب‏ در متن تاريخ نوشته نشده ، حدس است ) .
مطابق معتبرترين نقلها اولين كسي كه از خاندان پيغمبر شهيد شد ، جناب‏ علي اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود . يعني ايشان وقتي شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسي نمانده بود ، فقط ايشان بودند و حضرت سيد الشهداء . آمد عرض كرد برادر جان ! به من اجازه بدهيد به‏ ميدان بروم كه خيلي از اين زندگي ناراحت هستم . جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد ، گفت برويد برادران ، من مي‏خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم . مي‏خواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شده‏اند و بعد به آنها ملحق بشود . بنابراين ام البنين است و چهار پسر ، ولي ام البنين‏ در كربلا نيست ، در مدينه است . آنان كه در مدينه بودند كه از سرنوشت‏ كربلا بي خبر بودند . به اين زن ، مادر اين چند پسر كه تمام زندگي و هستيش همين چهار پسر بود خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد شده‏اند . البته اين زن ، زن كامله‏اي بود ، زن بيوه‏اي بو د كه همه‏ پسرهايش را از دست داده بود . گاهي مي‏آمد در سر راه كوفه به مدينه‏ مي‏نشست و شروع به نوحه سرائي براي فرزندانش مي‏كرد .
تاريخ نوشته است كه اين زن ، خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه‏ بني‏اميه بود . هر كس كه مي‏آمد از آنجا عبور بكند ، متوقف مي‏شد و اشك‏ مي‏ريخت . مروان حكم كه يك وقتي حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب‏ اهل بيت است ، هر وقت مي‏آمد از آنجا عبور كند ، بي‏اختيار مي‏نشست و با گريه اين زن مي‏گريست . اين زن ، اشعاري دارد و در يكي از آنها مي‏گويد :
لا تدعوني ويك ام البنين
تذكريني بليوث العرين
كانت بنون لي ادعي بهم
و اليوم اصبحت و لا من بنين
مخاطب را يك زن قرار داده مي‏گويد : اي زن ، اي خواهر ! تا بحال اگر مرا ام البنين مي‏ناميدي بعد از اين ديگر ام البنين نگو ، چون اين كلمه‏ خاطرات مرا تجديد مي‏كند ، مرا بياد فرزندانم مي‏اندازد . ديگر بعد از اين‏ مرا به اين اسم نخوانيد . بله در گذشته من پسراني داشتم ولي حالا كه‏ هيچيك از آنها نيستند . رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براي جناب ابوالفضل ، مرثيه بسيار جانگدازي دارد ، مي‏گويد :
يا من راي العباس كر علي جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث‏ في لبد
انبئت ان ابني اصيب براسه مقطوع يد
ويلي علي شبلي امال براسه ضرب‏ العمد
لو كان سيفك في يديك لما دني منه احد
پرسيده بود كه پسر من ، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد ؟ دلاوري‏ حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است . او فوق العاده‏ زيبا بوده است كه در كوچكي به او مي‏گفتند قمر بني‏هاشم ، ماه بني‏هاشم ، در ميان بني‏هاشم مي‏د رخشيده است . اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضي از مورخين معتبر نوشته‏اند هنگامي كه سوار بر اسب مي‏شد ، وقتي پايش را از ركاب بيرون مي‏آورد ، سر انگشتانش زمين را خط مي‏كشيد . بازوها بسيار قوي‏ و بلند ، سينه بسيار پهن . مي‏گفت كه پسرش به اين مفتيها كشته نمي‏شد. از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند ؟ به او گفته بودند كه اول دستهايش‏ را قطع كردند و بعد به چه وضعي او را كشتند . آن وقت در اين مورد مرثيه‏اي گفت . مي‏گفت اي چشمي كه در كربلا بودي ! اي انساني كه در صحنه‏ كربلا بودي ! ، آن زماني كه پسرم عباس را ديدي كه بر جماعت شغالان حمله‏ كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوي پسر من فرار مي‏كردند.
يا من راي العباس كر علي جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث‏ ذي لبد
پسران علي پشت سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير ، پشت پسرم‏ را داشتند ، واي بر من ، به من گفته‏اند كه بر شير بچه تو، عمود آهنين‏ فرود آوردند . عباس جانم ، پسر جانم ، من خودم مي‏دانم كه اگر تو دست در بدن مي‏داشتي احدي جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
و لا حول ولا قوه الا بالله
 جمعه 20 دي 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن