واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: ماجراى غم انگيز زندگى دخترو ناپدرى
[ فرناز قلعه دار]
دختر كوچولو عروسك قشنگى را كه پدرش تازه برايش خريده بود در آغوش گرفت و از اتاقش بيرون آمد. مادر روى مبل راحتى نشسته و غرق تماشاى تلويزيون بود. همان موقع دخترك با شيرين زبانى خود را در آغوش مادر انداخت و پرسيد: «مامان پس بابا كى برمى گرده »
زن جوان نيز با لبخند گفت: «بزودى بابا از سفر برمى گرده و كلى هم سوغاتى براى دختر خوشگلم مى ياره.»
«سپيده» با آنكه ۵ سال بيشتر نداشت مى دانست پدرش به واسطه شغلش مجبور است دائم به شهرهاى مختلف سفر كند و بيشتر روزها در مأموريت باشد. با اين حال سپيده علاقه و رابطه روحى عجيبى با پدرش داشت.
لحظاتى بعد «سپيده» از آغوش مادر جدا شد و در حالى كه قاب عكس پدر را از روى ميز برمى داشت با دلتنگى آن را بوسيد و به اتاقش رفت.
نيمه هاى شب مادر با شنيدن صداى گريه هاى دخترش از خواب پريد. با عجله خود را به او رساند. بغض راه نفس بچه را بسته بود. زن جوان چند بار او را صدا كرد تا اين كه بالاخره «سپيده» با چشمانى اشكبار بيدار شد. مادرش هر چه اصرار كرد تا بداند دخترش چه خوابى ديده فايده نداشت. تا اين كه با نوازش هاى مادر و اطمينان از اين كه هيچ اتفاق بدى قرار نيست بيفتد دخترك دوباره به خواب رفت.
صبح روز بعد سر سفره صبحانه سپيده گفت: «مامان مى خواهى بدانى ديشب چه خوابى ديدم »
زن جوان گفت: «اگر گفتنش ناراحتت نمى كنه تعريف كن دخترم.»
سپيده در حالى كه بغض كرده بود گفت: خواب ديدم بابا تصادف كرده و مرده.
زن جوان كه با شنيدن اين حرف قلبش لرزيد با خونسردى گفت: خدا نكند. اصلاً بهش فكر نكن.
دخترم، مطمئن باش بابا صحيح و سالم برمى گرده و ///
در اين ميان سپيده دوباره پرسيد: راستى مامان پدرهايى كه مى ميرند ديگر پيش بچه هايشان برنمى گردند
مادر با ناراحتى جواب داد: نه عزيزم اما اصلاً لازم نيست تو در اين سن و سال در مورد مرگ و اين چيزها فكر كنى.
دقايقى پس از صرف صبحانه زنگ تلفن به صدا درآمد. زن جوانى كه خود را پرستار بيمارستان معرفى كرد حامل پيغام تأسف بارى براى مادر و دختر دل نگران بود.
او به مادر سپيده گفت: «متأسفانه شوهر شما نيمه شب گذشته در يك سانحه رانندگى در جاده اصفهان بشدت مجروح شده و در بيمارستان بسترى است» و ///
چند ساعت بعد مادر سپيده خود را به بيمارستان رساند اما پزشكان گفتند او ساعتى قبل بر اثر شدت جراحات و خونريزى جان سپرده است. زن جوان در حالى كه شوكه بود به ياد سپيده و خواب شب قبل افتاد. او نمى دانست چگونه اين خبر وحشتناك را به گوش دخترش برساند. او مى دانست دخترش به طور حتم بيمار و افسرده مى شود.
چند ساعت بعد خبر تلخ و غم انگيز به دوستان و آشنايان «پرويز» رسيد. آنها نيز بى اختيار به حال دختر كوچولويش تأسف خوردند. چرا كه همه از رابطه عميق قلبى پدر و دختر به خوبى اطلاع داشتند و مى دانستند، سپيده ضربه روحى سنگينى متحمل خواهد شد.
بالاخره خبر آرام آرام به سپيده رسيد. دخترك كه هنوز كوچكتر از آن بود كه بتواند معناى تمام اتفاقات و رفتار اطرافيان را درك كند فقط به گوشه اى پناه برده و اجازه نمى داد لحظه اى او را از قاب عكس پدرش دور كنند.
پس از پايان مراسم چهلم، پدربزرگ و مادربزرگ سپيده با اصرار از دخترشان خواستند به خانه آنها نقل مكان كند اما زن جوان نپذيرفت. پدر و مادر شوهرش نيز به شهر محل سكونت شان بازگشتند و قول دادند زود به زود به آنها سر بزنند.
در اين ميان مادر سپيده كه نمى خواست با يك بچه سربار ديگران باشد بنابراين با وجود تمام مشكلات به جست وجوى كار مناسبى پرداخت. تا اين كه در يك شركت مشغول به كار شد. ناگزير، سپيده را نيز به مهدكودك فرستاد.
اما دختر كوچولو كه تا چندى قبل سرشار از شور و نشاط بود، بچه اى افسرده و گوشه گير شده بود.
روزها از پى هم مى گذشت تا اين كه يك سال پس از ماجراى تلخ پدر، دختر كوچولو آماده رفتن به كلاس اول شد. با اين حال مانند ديگر بچه ها شور و شوق رفتن به مدرسه نداشت. چرا كه جاى خالى پدرش بشدت آزارش مى داد.
چهار سال پس از مرگ پدر، درحالى كه سپيده ۱۰ ساله شده بود مادرش تن به ازدواجى داد كه همانند ضربه اى سنگين روح و جسم دخترك را متلاشى كرد.
بارها فكر كرد مادرش با وجود او و در حالى كه وى به سن رشد و بلوغ رسيده چرا حاضر به ازدواج با مرد بيگانه اى شده است.
دخترك بارها مادرش را متهم به بى وفايى و نامهربانى كرد و مقصر اصلى اين حادثه را نيز ناپدرى اش مى دانست. مرتضى مرد ۴۵ ساله اى بود كه دو سال قبل همسرش را در پى يك بيمارى از دست داده و ثمره زندگى اش هم يك دختر نوجوان بود كه با آنها زندگى مى كرد. او با آنكه سعى مى كرد «سپيده» را نيز مانند دخترش دوست بدارد اما دختر خردسال به هيچ عنوان حاضر به پذيرش مرد غريبه نبود.
«سپيده» كه هيچ علاقه اى به ناپدرى و زندگى جديدشان نداشت با كوچكترين حرف و رفتار غريبه ها، چنان برافروخته و ناراحت مى شد كه كار بزرگترها به جرو بحث مى كشيد. در اين ميان سپيده وقتى از ميان حرف هاى اطرافيان فهميد مادرش قصد دارد بچه دار شود چنان سرو صدايى در خانه به پا كرد كه تبعاتش تا ماه ها وجود داشت. او مادرش را تهديد كرد چنانچه باردار شود خودش را مى كشد. در اين ميان زن بيچاره كه از دست دخترش و بدخلقى هاى او يك روز خوش هم نداشت چاره اى جز سوختن و ساختن نداشت.
چند سالى با تمام سختى ها و ناراحتى ها گذشت و سپيده دخترى جوان شده بود اما بدرفتارى هايش نيز مانند خودش بزرگ شده و شكلى تازه گرفته بودند.
به خاطر مشاجرات و درگيرى هاى دائمى ناپدرى و دختر جوان به هيچ عنوان قادر به تحمل ديگرى نبودند. آنها همچنان بر سر جزئى ترين مسائل هم درگير شده وكارشان به جنجال مى كشيد تا اين كه يك شب وقتى مادر سپيده و خواهر ناتنى اش به خانه برگشتند، به محض ورود به كوچه متوجه خودروهاى پليس و تجمع و همهمه همسايه ها شدند. جلوى در خانه شان شلوغ بود. زن با ديدن اين صحنه قلبش لرزيد و با عجله به انتهاى كوچه دويد. در خانه باز بود همين كه نگاهى به حياط انداخت مرتضى را دستبند به دست ديد. زن بيچاره كه پاهايش سست شده بود توان حركت نداشت. به سختى حلقه محاصره مأموران را شكست و وارد خانه شد.
بازپرس ويژه قتل با ديدن زن ميانسال پرسيد: شما چه نسبتى با خانم سپيده داريد
ـ مادرش هستم، چى شده
همان جا بايستيد برايتان توضيح مى دهم.
اما زن با بى قرارى خود را به داخل اتاق رساند و ناگهان با مشاهده جسد دخترش از هوش رفت.
ساعتى بعد كه چشمانش را باز كرد بازپرس جنايى برايش توضيح داد كه مرتضى در جريان يك درگيرى سپيده را به قتل رسانده است. مرتضى در بازجويى ها و محاكمه، سپيده را عامل درگيرى خواند و گفت: او با وجود مخالفت هاى شديد قصد داشت با يك معتاد و بيكار ازدواج كند و همين موضوع باعث اختلاف و درگيرى ميان ما شده بود.
با اين حال مادر سپيده، شوهرش را مقصر خواند و براى او قصاص خواست.
سرانجام پس از اعلام رأى دادگاه و تأييد نهايى حكم، مرتضى اعدام شد.
يکشنبه 15 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]