محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827723098
سماور نيكلا
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: سماور نيكلا
تابستان گذشته در كانادا طبق معمول، براي گذران روزهاي بلند، يك فيلم تلويزيوني را مشاهده ميكردم. من دو ساعت در روز از عمر خود را تلف شده نميدانم: يكي آن يك ساعت حدود ظهر كه صداي امكلثوم را گوش ميدهم و به چشم ميبينم كه صدها مشتاق در سالن شصت هفتاد سال پيش، چگونه محو صداي اين بانوي نامدار ميشوند و در پايان هر تكه از آهنگ، صداي دست زدنشان به آسمان ميرسد، درحالي كه در همان سالن، بعضي سيگار را از لب خود برداشته، زيرپاي خود خاموش ميكنند، و سپس به كف زدن دست مييازند - و اين خاموش كردن سيگار در آن برهه از زمان، يك نوع فداكاري است! و يك جاي ديگر من گفتهام كه امكلثوم با و و و و كه خوانده است و روزي يك ساعت از يك راديو پخش ميشود، در واقع بر هفت هزار سال تمدن مصر، هر روز روزي يك ساعت، اضافه ميكند.
اما ساعت دوم، كه باز از عمر من به حساب نميآيد، يا بهتر بگويم كه خيلي هم به حساب ميآيد، آن ساعتي است كه فيلمهاي مستند، برنامه تراول(Travel) سفر را ميبينم - كه گفتهاند دنيا ديدني به از دنيا خوردني.
باري، آن روز فيلم مربوط به هند بود، يك اتاق بزرگ با نردههاي بلند آهني، معلوم بود كه خوابگاه فيل است و فيلبان درحالي كه بستر فيل را مرتب ميكرد و علفهاي يونجه را از هم ميپاشاند، و در انتظار بود كه فيلي را كه سالهاست تربيت كرده و آب و علف داده و قشو كرده - پذيرايي كند، با ديدن فيل كه سلانه از دور ميآمد، با كمال شوق در بزرگ آهنين اتاق و در واقع در قفس را باز كرد، تا از مهمان تازه وارد خود طبق معمول با مهرباني برخورد كند. ما بينندگان هم فكر ميكرديم كه طبق فرمايش شيخ سعدي:
به لطفي كه ديده است پيل دمان
نيارد همي حمله بر بيلبان
اما برخلاف تصور ما بينندگان و برخلاف انتظار خود فيلبان، به حساب مثل خودمان كه ميگويد: ، در همان لحظات كه فيل وارد شد، از تكان دادن گوشها و حركات خرطوم و مخصوصا رنگ چشمهاي فيل، من بيننده متوجه شدم كه حال فيل عادي نيست و البته خود فيلبان هم متوجه اين نكته شد. معلوم نبود كه فيل از كجا عصباني بود و چرا در مقام كينهجويي برآمده بود كه ناگهان بدون مقدمه به طرف فيلبان حمله برد و تا خواست فيلبان فريادي بزند، نعره فيل در فضا پيچيد و به طرف فيلبان حمله برد و با خرطوم خود، مرد جوان هندي را در هم پيچيد و به زمين انداخت و ستونهاي بازوي خود را با اندام استخواني مرد آشنا كرد و در اندك مدتي آن بيچاره را در هم كوفت. چرق چرق استخوانها و صداي او خفه شد و بعد فيل راه افتاد و از اتاق خارج شد. همه اين حوادث در لحظاتي كوتاه انجام گرفت و بعد از آن ندانستم چه شد و آنها كه به كمك آمده بودند، چه كردند؛ چون فيلم ديگر قطع شد و تمام شد، و معلوم نشد - كار فيل به كجارسيد؟
اين در واقع يك فيلم مستند بود. مستند سازان، دوربينها را در گوش و كنار كار گذاشته بودند كه به صورت طبيعي، رفتار مهربانانه فيلبان را با فيل ثبت و ضبط كنند. غذا دادن و غذا خوردن آن دو را تماشا كنند و ازعواطف متقابل فيل يا مهربانيهاي فيلبان، تصوير بردارند؛ اما تغيير حالت ناگهاني فيل كه معلوم نشد از كجا عصباني بوده، تمام واقعه را ديگرگون كرد و فيلمي ساخته شد كه ديگر هيچگاه و هيچ مستندسازي حاضر نيست و نميتواند، مانندش را بسازد. فيلمي منحصر به فرد، در كل تاريخ فيلمبرداري.
قصد اصلي من از بيان اين حادثه، در اين مجلس باشكوه - كه بسياري از بزرگان اهل هنر جمع آمدهاند و قصدشان تجليل از هنرمند بزرگ آقاي محمود فرشچيان است - بيان اين نكته است از طرف اين بنده مخلص پاريزي كه پيراهنش با اهل تاريخ در يك آفتاب خشك ميشود. آري، مقصود بيان دو نكته خيلي بديهي است: بديهي اول اينكه اين هنر بزرگ يعني نقاشي، با تاريخ كه بعضي آن را جزء هنرها ميدانند نه علوم، چه ارتباطي دارد و آيا واقعاً در فهم تاريخ اثري داشته است، يا نه؟
بديهي دوم آنكه: بعد از آنكه عكس و فيلم پا به ميدان گذاشت و حوادث تاريخي را مستند و قابل ديد و درك كرد، ديگر آيا نقاشي - كه يك تفنن است - همچنان باقي خواهد ماند يا اينكه مثل بسياري از چيزها - مثلا تلگراف بعد از اينترنت و شمع بعد از اختراع برق، در گوشه موزهها جاي خواهد گرفت؟
آن روز كه نخستين دوربين عكسبرداري، با آن شيشههاي كلفت و با آن پرده پر طول و عرض و سنگين قرمز كه تمام دوربين و تمام اندام عكاس را ميپوشاند، و آن تاريكخانه و آن فرم ظاهر كردن فيلم صورت گرفت، بسياري از اهل ذوق و خصوصاً اصحاب هنر و هنر دوستان، فكر كردند ديگر بازار كاري و هنري به اسم نقاشي به پايان رسيده است؛ زيرا هر چه را كه نقاشي تا آن روز انجام ميداد، حالا شيشه عكاسي دقيقتر و روشن تر ضبط ميكند و لابد وقتي فيلم و فيلمبرداري به ميان آمد، ديگر همه تصور كردند كه فاتحه هنري به اسم نقاشي و تصويرسازي خوانده شده: چون كه صد آمد، نود هم بيش ماست! اما خيلي زود، يعني از همان ساعت اوليه اختراع عكس و فيلمبرداري معلوم شد و ثابت شد كه اين تصور بر خطاست و نه تنها ديگر نقاشي در بوته فراموشي نخواهد افتاد، بلكه به كمك همان عكس و همان فيلم، حيات تازهاي خواهد يافت.
براي من مخصوصاً ديدن اين فيلم غيرعادي ولي مستند، بسيار عجيب و در عين حال تازه و به قول فرهنگيها انترسان بود؛ زيرا وقتي فصول كتاب را تنظيم ميكردم، هميشه با خود تصور ميكردم: اين مجازات كه آن را ميگفتند، چگونه بوده است؟ و چرا اصحاب قدرت، مخالفان خود را به آن تهديد ميكردند و ميترساندند؟ و واقعا آيا سلطان محمود غزنوي چنين تهديدي را در حق فردوسي به زبان آورده بود كه فردوسي در جواب ميگفت:
مرا سهم دادي كه در پاي پيل
تنت را بسايم چو درياي نيل
نترسم كه من مرگ را زادهام
به بيچارگي دل بدو دادهام
و باز هميشه فكر ميكردم حالت پيرمرد محترم عرب - نعمان بن منذر - را كه چطور در حضور جمع، او را زير پاي پيل انداختند و لابد حضار تماشا كردند و با خاموشي مرگباري مجلس را ترك كردند، همان واقعهاي كه ششصد سال بعد خاقاني، كه ايوان مدائن را ديده بود، دربارهاش گفت:
از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نه
زير پي پيلش بين، شه مات شده نعمان
و باز هميشه اين تصور در ذهنم خلجان داشت كه سلطان جلالالدين خلج چگونه بود كه در هندوستان، سيدي را پيل مال كرد، و مورخان نوشتند كه: ضياء برني گويد:
البته، داستان پيل مال كردن فردوسي خوشبختانه از تهديد نگذشت و به مرحله عمل نرسيد؛ ولي ما داريم در تاريخ كه شاعري را واقعا در پاي پيل افكندهاند، يك ميرزا غني بيك بود از كلانترزادگان قلمرو عليشكر ومولد و منشاي وي اسدآباد همدان بود. او همراه نظيري نيشابوري به هند آمد و به خدمت خان خانان رسيد، درست در سر سال هزار هجري (= 1592 م/ اوايل سلطنت شاه عباس ). ميرزا يادگار نامي از اقوام سيد يوسف خان مشهدي، لواي عصيان و طغيان در كشمير برافراشته، آن ممالك را از تصرف منسوبان پادشاهي (= اكبرشاه هندي) بيرون آورد و خود بر تخت كشمير جلوس نمود. ميرزا غني اسدآبادي كه در آن مراسم حضور داشت، اين رباعي انشا نمود:
بر تخت مراد مينشيني، بنشين
خوش خرم و شاد مينشيني، بنشين
دولت به كنار مينشاني، بنشان
بر جاي قباد مينشيني - بنشين
خبر به پادشاه (اكبر) بردند، غني بيگ هنگامي كه به قتل رسيد، مسودات اشعارش به دست نااهل زندانبان در آمد و در ميانه گم شد...!>من نقاشي پيل مال را در كتاب چاپ كردهام. 2
***
آدميزاد از اول خلقت عاشق تصوير خويش و تصوير طبيعت بوده است. اين را در ادبيات يونان قديم خواندهايم كه جوان زيبايي به اسم نارسيس(Narcisse) بود كه عشق را حقير و ناچيز ميشمرد. او پسر يكي از ربالنوعها و يكي از الههها بود. پدر و مادرش وقتي با يك غيبگو (احتمالا دلف؟) در باب سرنوشت او جويا شدند، غيبگو گفت: ! تكليف عجيبي بود و نارسيس به عشق خدايان و دختركان اعتنايي نشان نميداد. تا اينكه يك روز بسيار گرم، پس از انجام شكار، مجبور شد براي رفع عطش كنار چشمهاي برود. همين كه دهانش را روي آب گذاشت كه بنوشد - عكس صورت خود را در آب ديد، و آنقدر آن را زيبا يافت كه عاشق خود شد، و روي تصوير خود چندان خم شد و نگريست كه پس از اندك مدتي جان سپرد. پس در مكاني كه جان داد گلي روييد كه آن را نارسيس ناميدند و اين كلمه، همان خودمان است كه حافظ در حقش ميگويد:
چون توئي نرگس باغ نظر، اي چشم چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران ميداري؟
مضمون را شصت سال پيش كه دانشجو بودم، بدون آنكه هنوز از جزئيات اختلال نارسيسيم (عشق به خود) آشنا شوم، به شعر در آوردم:
نگار شوخ چشمم، گاهگاهي
به حسن خود ز عينك ميفزايد
درون عينك چون آب شفاف
دو چشمش هر زمان دل ميربايد
ندانم يار من بيهيچ عيبي
چرا عينك زدن را ميستايد؟
تو گويي نيك ميداند كه نرگس
درون آب، خوشتر مينمايد
اين شعر همان سالها در توفيق چاپ شد. يك افسانه محلي در كوهستان ما صحبت از اين ميكند كه پسر پادشاه ميخواست اسب خود را آب دهد و اسب رم ميكرد و سر از آب برميگرفت. پسر پادشاه نگاه كرد، عكس دختري مثل ماه را در آب ديد، دور و بر كسي نبود، نگاه به بالا كرد، دختري را در پشت بام ديد كه پسر پادشاه و اسب او را نگاه ميكرد و عكسش در آب افتاده بود و اسب از آن تصوير رم ميكرد. كار به بقيه افسانه پسر پادشاه ندارم.
اين افسانهها مربوط به روزگاري است كه هر كسي نقش خود را در آب ميديد. استفاده از آب چشمه براي ديدن تصوير، تا آن روزها ادامه داشت كه آدميزاد موفق به ساختن شيشه و پرداختن آيينه شد، و ديگر استفاده از آب را كنار نهاد، و اوج استفاده آيينه در تصويرگرايي آنجاست كه چينيها ادعا داشتند كه نقاشترين مردم روي زميناند و روميها نيز كه در اين فن استاد بودند، همين ادعا را ميكردند و مولانا داستان مناظره اين دو قوم هنرمند را به زيبايي بيان ميكند:
چينيان گفتند ما نقاشتر
روميان گفتند: ما را كر و فر
گفت: سلطان امتحان خواهم در اين
كز شما خود كيست در دعوي مبين
اهل چين و روم در بحث آمدند
روميان در علم واقفتر شدند
قرار شد هر دو گروه در يك خانه جا گيرند و شروع به نقاشي كنند، و پس از پايان كار، داوران برتري يكي از آن دو حريف را اعلام كنند.
بود دو خانه مقابل در به در
آن يكي چيني ستد، رومي دگر
چينيان صد رنگ از شه خواستند
پس خزينه باز كرد آن ارجمند
هر صباحي از خزينه رنگها
چينيان را راتبه بود و عطا
روميان گفتند: ني نقش و نه رنگ
در خورآيدكار را جز دفع رنگ
در فرو بستند و صيقل ميزدند
همچو گردون، ساده و صافي شدند
از دوصد رنگي به بيرنگي رهي است
رنگ چون ابر است و بيرنگي مهي است
به هر حال مدتها طول كشيد و همه تعجب ميكردند كه چهطور است كه روميها به جاي رنگ و قلم مو، بيشتر كاغذ سمباده و تراش طلب ميكنند:
چينيان چون از عمل فارغ شدند
از پي شادي دهلها ميزدند
شه درآمد، ديد آنجا نقشها
ميربود آن عقل را و فهم را
بعد از آن آمد به سوي روميان
پرده را بالا كشيدند از ميان
عكس آن تصوير و آن كردارها
زد بر اين صافي شده ديوارها
هر چه آنجا بود، اينجا به نمود
ديده را از ديده خانه ميربود
مولوي آنگاه به اصل مقصود ميپردازد:
آن صفاي آينه، وصف دل است
صورت بيمنتهي را قابل است
عكس هر نقشي نتابد تا ابد
جز ز دل هم بيعدد، هم با عدد
تا ابد نونو صور كايد بر او
مينمايد بيحجابي اندرو
اهل صيقل رستهاند از بو و رنگ
هر دو ميبينند خوبي بيدرنگ
روميان، آن صوفيانانداي پسر
ني ز تكرار و كتاب و ني هنر
ليك صيقل كردهاند آن سينهها
پاك ز آز و حرص و بخل و كينهها
يك جمله، سالها پيش من در نوشتهام كه امروز هم آن را تكرار ميكنم:
بعضيها تابلو يهودي بغدادي كمالالملك را شاهكار او ميدانند. ميدانيد او چطور كشيده؟ مظفرالدين شاه از كمالالملك خواست كه تصوير او و امير بهادر جنگ را در مجلس تعزيه بكشد. كمالالملك مجلس را كشيد؛ منتهي اميربهادر را در لباس شمر ترسيم كرد، آنگاه خود شبانه فرار كرد و به بغداد رفت، در آنجا بود كه يك روز چشمش به دكان يهودي بغداد و زنهايي افتاد كه براي گرفتن فال پيش او آمده بودند و تابلو را ترسيم كرد.3
فراموش نكنيم كه هنر نقاشي، يك روز، در حكم يك معجز پيغمبري نيز بوده، و هستند كساني كه هنوز ماني نقاش را در تركستان چين مورد احترام و اعتنا قرار ميدهند، و بعضي اين حكايت را بازگو ميكنند كه وقتي ماني نقاش، سوار اسب شدو نيزه به دست گرفت و اسب را در اطراف ميدان به صورت يك دايره به حركت درآورد، درحالي كه سر نيزه را بر زمين نهاده اطراف ميدان دايرهاي سواره رسم كرد، و بعد آن كه شاگردان و مريدان، مركز دايره را پيدا كرده و با ريسمان اندازه گرفتند، محيط آن دايره، يك مو خلاف نكرد. اينكه اين هنر نقاشي، در مورد تاريخ و مستند ساختن آن تا چه حد موثر بوده است، مورد انكار كسي نيست: اما اينكه كدام لحظه از لحظات تاريخ، مورد اعتنا و توجه نقاشي بوده است، حرف اينجاست.
ضبط يك لحظه از زمان - كه سخت فرار است - كار يك نقاش است. اين كار را امروز ظاهراً يك دوربين عكاسي و بالاتر از آن دوربين فيلمبرداري خيلي دقيق و روشن انجام ميدهد - ولي تا پيش از اختراع عكاسي، اين كار به عهده نقاش و رسام بود. اصولا حوادث تجديدشدني نيستند و بعضي لحظات بسيار سرنوشتساز هستند. آيا ضبط آنها ممكن است؟ نه، زيرا بسيار اتفاقي و غيرقابل پيشبيني است.
به يك نمونه اشاره ميكنم خصوصا كه ماه محرم در پيش است: هزار و چهارصد سال پيش، يك كاروان از عراق به طرف شام راه افتاد، همراه ماموران مخصوص، يك سر بريده نيز بود كه ميبايست به دربار يزيد به دمشق برسد. راه طولاني بود امكان هر حادثهاي بود.
اين كاروان، شب را در ديري در بين راه توقف كرد. سر را طبق معمول در تنور پر خاكستر نهادند و خود در ايوان دير به استراحت پرداختند. يك راهب، يا راهبه - بر طبق روايات، شب متوجه شد كه نوري از تنور برميتابد. خود را به آنجا رساند و سر را ديد. آدم هنرمندي بود. دانست كه يك سر عادي نيست، از آن سر نقشي برداشت كه ظاهرا بعدها از آن دير به دمشق و بعد به قسطنطنيه و آنگاه به واتيكان منتقل شد. و ناصرالدين شاه در سفر فرنگ از آن تابلو ديداركرد، و براي او عكسي از آن تهيه كردند و فرستادند و از اين عكسها يكي به دست يك هنرمند نائيني، ميرزامحمدعلي خان پسر ثقهالسلطنه حاكم سيرجان افتاد، از روي آن يك نقاشي بسيار ظريف و آبرومند كشيد كه اين تصوير، چاپهاي اول تا پنجم را متبرك كرده است. آخر، اين تصوير سر مبارك حضرت حسين بن علي(ع) است - شهيد روزدهم محرم سال 61 هجري / 20 سپتامبر 680 م. در كربلاي معلي، با اين امضا: ...4
در بالاي آن تصوير، به خط همان محمدعلي خان نائيني - كه از خط مير و رضاعباسي نيز شيواتر است، اين بيت حجتالاسلام نيرتبريزي نوشته شده:
به تماشاي تجلي تو، مدهوش كليم
اي سرت سرّ اناالله و، سنان نخله طور
تا جهان باشد و بودست كه داداست به ياد
ميزبان رفته به خواب خوش و مهمان به تنور؟
حالا شما به من بگوئيد، اگر قلم آن نقاش ترسا، هزاروچهارسال پيش، آن لحظه نوراني را ثبت نميكرد، چه كسي ميتوانست تجسم واقعه عاشورا را برايالعين، بعد از هزاروچهارصد سال ببيند و دركتاب ثبت كند؟
كسي كه مجلس تجليل براي اوتشكيل شده، يعني آقاي فرشچيان بعدازهزاروچهار صدسال، بازهم لحظاتي ازهمين واقعه را كه گفتيم - با قلم سحرآميز خود مجسم كرده است، و آن تابلو ست، آن نيز حالت غربت واقعي ذوالجناح - اسبي كه ديگر صاحب خود را از دست داده بود.
هفتاد و دو سال پيش درپاريز، مجله آموزش وپرورش براي مدرسه پاريز رسيد. در پيشاني مجله تصويري بود از سعدي، و مجسم ميكردآن روزي راكه سعدي دريكي از باغهاي شيراز با دوستان به تفرج رفته، و وقتي دوستان در باب زيبايي آن باغ و گلهايش صحبت ميكردند، سعدي خطاب به دوستش كه دستههاي گل در دست داشت گفته بود: من ميتوانم گلستاني تاليف كنم كه باد خزان بر او دسترسي نداشته باشد. با بيان اين كلام، آن دوست كه لابد شيرازي بود، به قول خود سعدي:
اين منظره و اين يادداشتها را مرحوم حاج مصورالملك اصفهاني به صورتي زنده، نقاشي كرده است. تابلوئي كه آسمان صاف شيراز، درختان پرشكوفه، و حاضران مجلس را چنان مجسم ميكند كه گويي بيننده، در آن باغ حاضر و يكي از حاضران مجلس است. خاطره همين تابلو باعث شد كه شصت سال بعد من تاريخ آن روز و سال را روشن كنم و حساب كردهام كه اگرآن روز، اول ارديبهشت ماه جلالي باشد، و اگر درست در روزهايي باشد كه سعدي بعد از انقلاب بغداد و سقوط شهر و فرار استادان و دانشمندان ناچار به بازگشت به شيراز شده و از طريق شطالعرب و آبادان خود را به فارس رسانده و از تنگه چوگان گذشته و به شيراز آمده است.5
خدا داند كه چقدر جوانان و دانشآموزان بودهاند كه بعد از ديدن تصوير حاج مصور الملك - كه امضاي آن نيزبه صورت يك سر آدميزاد ترسيم شده بود - از آن لحظه به بعد علاقهمند به خواندن و فهميدن و حفظ كردن مقدمه گلستان سعدي شدهاند.
نقاشي، در عين اينكه يك پديده هنري است، اما در تاريخ و براي تاريخ كمك بسيار كرده است، خصوصا كه بعضي اهل اطلاع در اينكه، تاريخ علم باشد، اندكي تمجمج ميكنند و بعضي به تاريخ به ديده يك هنر مينگرند - نه علم. اما به هرحال مواردي هست كه هنر نقاشي در تاريخ براي خود جاي پايي بازكرده است و حداقل آن است كه بعضي حوادث تاريخ را مستندتر و قابل دركتركرده است.
آدم وقتي تابلوهاي مينياتور تاريخ محمدي را نگاه ميكند، و در آنجا به چشم ميبيند كه آقامحمدخان قاجار درپشت دروازه كرمان برابر تخته پل براسب سوار ايستاده است، و پشت سر او صفهاي طولاني ازسپاهيان تركمان و سيلاخوري و غير آن منظم ايستادهاند، و در عين حال مردم كرمان - زن و مرد - بر بلاي ديوار قلعه و بر برج و باروها جمع شده، هلهلهكنان و فريادزنان دست تكان ميدهند، آن وقت فورا اين تصنيف و آهنگ در ذهنش جاندار ميشود كه مردم كرمان ميخواندند باهمان تلفظ مخصوص كرمان:
آق مم خان اخته/ كمتر بزن شلخته
فال ميگيري با تخته/ قدت مياد رو تخته/ اين هفته نه - اون هفته...
آن وقت روشن ميشود كه با يادآوري نقص عضوي آقامحمدخان از طرف هزاران كرماني، چه عاملي محرك اين مرد شده است كه صدها تن مردم كرمان را كور كرده؟
اختراع دوربين عكاسي و فيلمبرداري، البته كمك بزرگ براي ضبط و مستندسازي هست، ولي طبيعت دنيا و نيرومندي حوادث آنقدر وسيع وپردامنه است كه نگاهداري همه آنچه در عالم اتفاق ميافتد - ولو آنكه در ماهواره باشد - غيرقابل امكان است. هنوز فيلم وعكس قادر نيست حوادث بزرگ عالم خلقت را مستند سازد؛ به عبارت ديگر: اين طور نيست كه باوجود پيشرفتهاي علمي و امكانات غيرقابل انكار وسائل صوتي و تصويري، بازهم بشود هرچه را در اين دنيا رخ ميدهد ثبت و ضبط كرد، خصوصاً كه طبيعت آنقدر مقتدر است و تابدان حد پيچيده است كه امكانات بشري در برابرآن چيزي است از نوع آنكه به قول مولانا آنها را قياس با كاريك بازي طفل با فلان كار يك پهلوان غازي توان كرد.
هم امروز كه پنجم دي 1387 ش/25 دسامبر 2008م. است، مصادف با روزي است كه پنج سال پيش يك تكان چند ثانيهاي شهري عظيم مثل بم كرمان را با بيش از پنجاه هزارجمعيت به زيرخاك برد وهيچ اثري از آن در آن لحظه ثبت و ضبط نشد، وقلعه چند هزار سالهاي در چند ثانيه به گورستان تاريخ فرورفت، هيچكدام از سوناميها و هاريكانها و گردبادهاي طبيعي، دوربين و فلاش براي ضبط آنچه خواهند كرد، همراه برنميدارند و بيان اين نكته البته آن سوگندان مرا هم انجام ميكند، آنجا كه گفتهام:
در باب اهميت تصوير در تاريخ، هيچ لزومي ندارد بحث كنيم؛ كافي است تنها يك تابلو از تابلوهاي چهل ستون يا عالي قاپو را در اصفهان به نظر بياوريم و كيفيت پذيرايي شاه عباس از خان ازبك را تماشا كنيم؛ آن وقت احساس كنيم كه اگر دو روز هم به اين رنگها و چهرهها خيره شويم، بازهم تشنهتريم و چهارصد سال است كه هزاران نفر اين كار را ميكنند و تاريخ مجسم را آن هم يك لحظهاش را در اين دنياي باشكوه مشاهده ميكنند.تا پيش از اختراع عكاسي، هيچ وسيلهاي بهتر از نقاشي حوادث وجود نداشت. نقاشي تا دو قرن پيش تنها وسيله مستند ساختن حوادث تاريخي در كتابهاي تاريخ بود.
نقاشي، مثل بسياري از مظاهر تمدن بشري آفت بسيار در راه دارد كه گذشت زمان و فرسودگي اثر و ضايع شدن رنگها، كوچكترين آفت آن است و نابودشدن تعمدي بسياري از آثار علت مهم و دائمي محو آن آثار بهشمار ميرود. چه بسيار آثار نقاشي از ميان رفته است كه هر قطعه آن ميليونها دلار قيمت داشته و ديگر حرفي نبايد بزنم، در اول مقاله صحبت از پيل و پيلمال كردم و تهديد سلطان محمود كه فردوسي را زير پاي پيل خواهد انداخت، آقايي در روزنامه اطلاعات به من يادآوري كرد كه تصويري هم از پيلهاي محمودي وجود داشته كه همان سالها از ميان رفته است.
در اسرارالتوحيد آمده كه: پدر او را خانهاي بنا كرد در بالاي سراي كه صومعه شيخ آن است. چون خانه تمام شد و در گل گرفتند، شيخ فرمود تا بر در و ديوار و سقف آن بنوشتند كه: الله، الله، الله.
پدرش گفت: ياپسر، اين چيست؟ شيخ گفت: هر كسي بر ديوار خانه خويش، نام امير خويش نويسند. پدرش را وقت خوش گشت و از آنچه كرده بود، پشيمان شد، و بفرمود كه تا آن همه كه نبشته بود از سراي او دور كردند ... >6
بنابراين هم تصوير سلطان محمود و هم نقاشي فيلهايي كه فردوسي را از آن ترسانده بود، در همان سالهاي اوليه بعد از مرگ محمود، از ديوارها محو شده است، كه به قول منوچهري:
پيلبان را روزي اندر خدمت پيلان بود
بندگان را روزي اندر خدمت شاه زمان
و اهميت كار آقاي ميرباقري، مدير موسسه هنرگويا كه اين تابلوهاي گرانبهاي فرشچيان را با اين چاپ زيباي مطابق اصل، در تيراژ زياد در اختيار خلق نهاده و در واقع آنها را از چنگ موريانه زمان و زمين نجات داده است، از همين جا روشن ميشود.
براي اينكه يك مورد از نابودي چنين آثاري را نه به عمد، بل بر اثر تصرف زمان نشان بدهم، به نام يك همشهري هنرمند خودم نقاش چيرهدست، خسروخان پسر مرحوم ابراهيم خان ظهيرالدوله حاكم كرمان در عصر فتحعليشاه اشاره ميكنم:
ابراهيمخان ظهيرالدوله، صاحب 42 فرزند بود و بيش از ده زن عقدي داشت كه يكي از آنها دختر ميرزا بزرگمنشي7 بوده است - مادرحاجي خسروخان وحاجي موسي خان و اسماعيلخان و عيسيخان.حاجي خسروخان مردي هنرمند و خوشخط بود و به همين سبب در دربار وليعهد در آذربايجان مقيم شده و پيشكار مظفرالدين شاه بود و همو بود كه به سال 1260 ه-/ 1844 م. مالكين بياذ، دآباديي نزديك رفسنجان) وزيري كه اين مطلب را نوشته، اضافه ميكند:
چون ياد كرمان در پيش است - اول حساب كرمانيها را با اين خريدو فروش تصفيه كنم و عرض كنم كه نوراللهخان پسرحاجي خسروخان، در كرمان، بيمارستان نوريه را - كه هنوز هم كار ميكند - بنياد كرد و همين ده بياذ را وقف آن كرد كه مخارج آن از اين راه تامين شود. خوب تا اينجا حساب صاف. برويم به دنبال حرف هنر و نقاشي.
اين حاجي خسروخان، خود نقاش و هنرمند بود و شاگرد صنيعالملك بود و معلوم است كه آنقدر موردتوجه و علاقه استاد خودبوده كه صنيعالملك، يك تابلو نقاشي بزرگ از چهره خسروخان ترسيم كرده است و من آن تصوير را در چاپ كردهام. 9
خسروخان در ترسيم نقاشيهاي هزار و يك شب كه زير نظر صنيعالملك صورت گرفتهاند نيز شريك بوده و اين كتاب شاهكاري است كه در موزه سلطنتي نگاهداري ميشود و، از نظر محتواي شكننده آن، مخلص پاريزي هم مثل آن شاعر نامدار.
دايم برجان او بلرزم، زيراك
مادر آزادگان، كم آرد فرزند10
زيرا به تخمين مرحوم فرخ غفاري نوه صنيعالملك، ارزش اين چهارصد تابلوي هزارو يك شب، از هزار و يك ميليون دلار درميگذرد.
صحبت موريانه بودو به مناسبت آن نام كرمان وحاجي خسروخان به ميان آمد. يدالله خان پسر خسروخان دوم - پسرنورالله خان، در واقع نبيره حاجي خسروخان كه يك وقت به وكالت مجلس شوراي ملي نيزرسيد، به خود من گفت: ! معلوم شد موريانهها قبل از يداللهخان، فاتحه آلبوم را خواندهاند - يا بهتر بگوئيم: خوردهاند. از آن همه تابلوي گرانبها، فقط جلد چرمي آلبوم دردست يداللهخان باقي مانده بود.
لازم نيست همه تصويرهاي نابوده شده را موريانه خورده باشد خود آدميزاد و حتي خود نقاش هم ميتواند موريانه يك اثر باشد.مرحوم ثقفي اعزازالسلطنه مينويسد: قرارشده بود نقاشهاي بزرگ تهران هركدام يك تابلو شكاربكشند و در دارالفنون به نمايش بگذارند تاهركدام بهترشد، به او جايزه بدهند. پردهها را ساختند و به دارالفنون آوردند. از جمله پردهها يكي مال ميرزا اسماعيلخان جلاير بود كه آن را اكثراً بر ساير پردهها ترجيح داده و همچو حدس ميزدند كه بيشتر از همه محل توجه واقع خواهد گشت، زيرا درآن پردهها كه دورنماي شكار جرگه بود علاوه بر ناصرالدين شاه، امينالسلطان و مجدالدوله واغلب تفنگدارها و ساير همراهان را دركمال شباهت رسم نموده، امتياز و برتري آن پرده بر ساير پردهها واضح و مسلم بود.
يك ساعت قبل از ورود ناصرالدينشاه به دارالفنون، جلاير به خيال آن افتاده بود كه سمهاي اسب يكي ازسوارها را غلط كشيده - لازم است آن را تصحيح كرده، حركت ديگري به آن دهد و براي اين كار پرده را از چهارچوب بزرگ خود بيرون كرده و بروي سه پايه گذارده قلممو و تخته شستي دردست گرفته مشغول حك و اصلاح شد؛ ولي در اواسط كار، ضيق وقت يا محطور ديگري، در برابر نظرش مجسم و بالاخره حوصلهاش تنگ شده دفعتا آن پرده را پاره پاره كرد و پارههاي آن را روي يك ديگر به يك گوشه انداخت.
اين خبر به اعتضادالسلطنه رسيد؛ گفت: وقتي كه شاه وارد اتاق شدو يك قسمت از پردهها را ملاحظه كرد، رسيد به شاه نشين مانندي كه در يك گوشه آن پارههاي پرده جلاير بر روي هم ريخته شده و درگوشه ديگري خود جلاير با سيمايي بيگناه، مثل حضرت عيسي، و عصاي كوتاهي كه محض احترام آن را در آستين پنهان داشته ولي سرآن به اندازه يك وجب از مشت او تجاوز كرده، نمايان ايستاده بود.
اعتضادالسلطنه گفت: شاه بعضي ازقطعات آن را ملاحظه وتحسين نمود، اعتضادالسلطنه گفت:
جلاير فرصت نداد كه اعتضادالسلطنه حرف خود را تمام كند و بلافاصله جمله او را گرفته، ادامه داد:11
همين استاد حيحاضر آقاي فرشچيان ميگفت كه استادم، مرحوم حاجآقا امامي اصفهاني بسا اوقات تصويري را ميكشيد و با زحمت و با مشورت شاگردان و دوستان گوشه و كنارش را دستكاري ميكرد و تا غروب با آن ور ميرفت و ميگفت: حالا بهترشد؛ اما فردا وقتي به كارگاه ميرفتيم، ميديديم استاد آن تابلو زيبا را پارهپاره كرده و كنار ريخته و به شاگردان ميگفت:
- نه، بياييد بهتر از آن را بسازيم.
و كار را از نو شروع ميكرد. گمان ميكنم جلاير هم به همان حالتي دچار شده بود كه آن نقاش و مجسمهساز يوناني بدان دچار شده بود. روايت داريم كه يك مجسمهساز آتني، مجسمه دختري را ساخت كه خوشه انگوري دردست داشت، اين مجسمه آنقدر طبيعي بود كه گنجشكها پرپرزنان ميآمدند و روي دست دخترك مينشستند و به دانههاي انگور نوك يا به قول كرمانيها چنگ ميزدند.
پينوشتها:
1- بارگاه خانقاه، ص .378
2- در شهر نيسواران، ص 195، نقل از مآثرالامراء، و همچنين كاروان هند، مرحوم گلچين معاني.
3- نون جو، ص 522، و اين همان چيزي است كه گاهي از آن به فرار مغزها تعبير ميشد. رجوع شود به شاهنامه آخرش خوش است، ص.606
4- خاتون هفت قلعه، چاپ اول و دوم، ص .444
5- و اين روز اول در ارديبهشت ماه جلالي - كه بلبل گوينده بر منابر قضبان بوده، برابر بوده است با نيمه اول ربيعالثاني 656 ه-/آوريل 1258 م. (سنگ هفت قلم، چاپ چهارم ص 358)
6- اسرارالتوحيد، چاپ دكتر شفيعي كدكني، ص .17
7- و ظاهرا گروه بزرگ معروف به از همين نسبت استفاده كردهاند. دختر ميرزا بزرگ منشي، سيده خديجه خانم، خواهر ميرزا كوچك خان نواب هندي بود. (هواخوري باغ، ص 162)
8- ...
9- ص 109، اصل اين تابلو در بريتيش ميوزيوم است و به صورت آبرنگ در كتاب Les Plus beaux dessins Persans چاپ شده است.
10- درخت جواهر، ص .34
11- ناي هفت بند، چاپ ششم، ص 439، نقل از تحولات گوناگون دكتر خليلي ثقفي اعزاز.
سه شنبه 10 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]
-
گوناگون
پربازدیدترینها