واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: آتش انتقام يك زن
[ فرناز قلعه دار]
با شنيدن صداى بوق ماشين ها و كف زدن ميهمان ها «شمسى خانم» با عجله خود را به اتاق دخترش رساند و گفت: عجله كن عروس و داماد آمدند. زودتر راه بيفت تا.// اما حرف هاى زن با مشاهده دخترش كه بى تفاوت روى تخت نشسته بود ناتمام ماند. عاطفه آرام و غمگين زانوهايش را بغل گرفته و در فكر بود.
شمسى خانم با تعجب پرسيد: «مادر جون تو كه هنوز آماده نشدى مگر نمى خواهى بيايى عروسى »
دختر نيم نگاهى به چهره مادرش انداخت و زير لب گفت: «نه مادر من نمى آيم حوصله ندارم.»
مادر كه مى دانست ناراحتى عاطفه از چيست ديگر اصرار نكرد و رفت تا در مراسم عروسى عباس- پسر همسايه- شركت كند.
صداى هلهله و شادى يك لحظه قطع نمى شد. عاطفه سعى كرد چشم هايش را ببندد تا بخوابد اما بى فايده بود. به همين خاطر از جا بلند شد و پشت پنجره آمد و با دست بخار روى شيشه را پاك كرد و به كوچه نگاهى انداخت. ماشين گل زده عروس توجهش را جلب كرد. ياد شب عروسى خودش افتاد كه با هزاران اميد و آرزو به خانه بخت رفته بود، اما افسوس كه زندگى مشترك دوساله او و سعيد به خاطر اعتياد و بداخلاقى هاى شوهرش تباه شده بود. عاطفه دختر يكى يكدانه خانواده كه هميشه از حمايت پدر، مادر و برادرانش برخوردار بود سوختن و ساختن را تحمل نكرد. او دخترى نبود كه به خاطر حفظ زندگى مشترك و فرار از حرف مردم خودش را، جوانى و زيبايى اش را به پاى يك مرد معتاد بريزد. بنابراين چند هفته پس از دومين سالروز ازدواجشان طلاق گرفت و به خانه پدرش برگشت.
حالا كه خوب به آن روزها فكر مى كند بيشتر مطمئن مى شود كه انگيزه قويترى براى جدايى و طلاق از همسرش داشت و آن چيزى جز عشق و علاقه عباس نبود. عباس پسر خوش قيافه همسايه از چند سال قبل خواستگار عاطفه بود. آنها به يكديگر علاقه زيادى داشتند، اما به خاطر مخالفت هاى پدر عباس هرگز اين وصلت سر نگرفت. چرا كه پدرش، مردى خود رأى و مستبد بود كه اعتقاد داشت پسرانش بايد با دختران فاميل ازدواج كنند و اين سنتى بود كه نسل به نسل در خانواده آنها حفظ شده بود.
عاطفه وقتى مطمئن شد نمى تواند با عباس ازدواج كند، به خاطر لجبازى با خودش، عباس و خانواده اش تصميم گرفت خيلى سريع ازدواج كند. بنابراين از ميان چند خواستگار پر و پاقرص سعيد را انتخاب كرد. سعيد خود را عاشق و شيفته عاطفه نشان مى داد اما نه از نظر خانوادگى و نه از نظر اخلاقى مورد پسند عاطفه نبود با اين حال دختر لجباز به او «بله» گفت و عروسى خيلى زود سرگرفت. پدر و مادرش كه راضى به اين وصلت نبودند سرانجام به خاطر پافشارى هاى عاطفه چاره اى جز رضايت نديدند. با اين حال خانواده اش موقع طلاق او را مؤاخذه و سرزنش نكردند. چرا كه اعتقاد داشتند دخترشان قدرت تشخيص بد و خوب زندگى را دارد. مدتى بعد از طلاق، بار ديگر روابط دوستى عباس و عاطفه از سر گرفته شد. ديدارهاى گاه و بيگاه و اتفاقى، كم كم به ملاقات هاى هدفدار و طولانى تبديل شد. عاطفه با آنكه مى دانست شانس ازدواج او با عباس صفر است با اين حال تمايلى به قبول اين واقعيت نداشت.
سرانجام نيز ۷ ماه پس از جدايى عاطفه، در حالى كه او رفته رفته دنياى تازه اى از عشق و رؤيا براى خود ساخته بود ناگهان ضربه سنگينى را تحمل كرد. يك روز كه به خانه برمى گشت يك كاميون حامل وسايل خانگى را مقابل در خانه عباس ديد. با كنجكاوى جلو رفت، چند زن و مرد با خوشحالى در حالى كه نقل و شيرينى پخش مى كردند وارد خانه شده و چند كارگر نيز مشغول تخليه وسايل شدند. همان موقع چشمش به عباس افتاد، اما او با ديدن عاطفه سرش را پائين انداخت و در حالى كه سعى داشت وانمود كند او را نديده بسرعت وارد خانه شد.
عاطفه هنوز هم نمى دانست چه خبر است وقتى به خانه رسيد، مادرش در حياط ايستاده بود. او كه از رابطه صميمانه دخترش و عباس بى خبر بود گفت: «دارند جهيزيه مى آورند. اصغر آقا بالاخره حرفش را به كرسى نشاند و دختر يكى از فاميل هايش را به عقد پسرش درآورد. صبح هم براى مان كارت دعوت آوردند؛ شب جمعه عروسى عباس است.»
عاطفه باشنيدن اين حرف در حالى كه احساس مى كرد سرش داغ شده و زمين و آسمان دور سرش مى چرخند با عجله خودرا به اتاقش رساند.
گيج و مبهوت از خود مى پرسيد: «پس علاقه عباس به من چه مى شود » همين چند روز قبل با هم صحبت كرده بوديم. اما حرفى از ازدواج نبود. پس.// ساعت ها فكر كرد. گاهى به عباس حق مى داد و مى گفت: «خب! مگر من ازدواج نكردم، او هم بايد ازدواج كند. من كه نمى توانم توقع داشته باشم او با يك زن مطلقه ازدواج كند.»
بعد دوباره به خودش دلدارى مى داد و مى گفت: «تقصير پدرش است. عباس نمى خواسته ازدواج كند پدرش او را وادار به اين كار كرده است.»
روزها به سرعت گذشت و شب عروسى عباس فرارسيد. عاطفه از پشت پنجره كنار آمد و روى تخت دراز كشيد و كم كم پلك هايش سنگين شد. يك هفته از عروسى گذشته بود. يك روز ظهر عاطفه با چهره اى به هم ريخته به خانه برمى گشت كه ناگهان عباس و عروس خانم را ديد. با اينكه چند قدم بيشتر با هم فاصله نداشتند عباس بى آنكه توجهى به عاطفه داشته باشد همراه همسرش وارد خانه شد.
زن بيچاره از ناراحتى آتش گرفته بود. ناگهان شعله هاى انتقام در دلش روشن شد. حس بدى بود. اما عاطفه دلش آرام نمى گرفت. با خودش گفت: «كارى مى كنم ماه عسل زهرمارتان شود.»
به همين سادگى بذر كينه و انتقام در دل عاطفه جوانه زد. از آن لحظه با تمام توان تلاش كرد تا عباس را به سزاى عملش برساند.عاطفه يك شب كه همراه پدر، مادر و برادرانش سر سفره نشسته بود، بى مقدمه زد زير گريه و گفت: «راستى چقدر سخت است كه آدم سايه پدر و برادرانش بالاى سرش باشد اما در كوچه و خيابان امنيت نداشته باشد.»
در حالى كه ناگهان همه نگاه ها به عاطفه خيره مانده بود پدرش پرسيد: «چى شده، از چى حرف مى زنى » برادرش گفت: كسى حرفى زده، اتفاقى افتاده عاطفه هم با گريه جواب داد: چه مى خواستيد بشود قبلاً مى گفتم جوان و نادان است و نمى فهمد. به همين خاطر اگر حرفى مى زد يا متلكى مى گفت نشنيده مى گرفتم. اما حالا كه زن گرفته چى خجالت نمى كشد.
برادرش با عصبانيت پرسيد: منظورت كيه چرا درست و حسابى حرف نمى زنى تكليف خودمان را بدانيم. عاطفه كه انگار شيطان در جلدش رفته بود ادامه داد: «عباس پسر اصغر آقا را مى گويم. ديروز غروب كه از سر چهارراه رد مى شدم با چند تا از پسرهاى لاابالى محل تا چشمش به من افتاد دنبالم راه افتاد و پيشنهادى داد كه دلم مى خواست زمين دهان باز كند و از ناراحتى بميرم.»
آن شب هر طورى بود با دخالت مادر و پدر عاطفه برادرانش از يك درگيرى جدى گذشتند اما عاطفه كه عكس العمل برادرانش را ديد دريافت كه مى تواند با كمى مظلوم نمايى و تحريك احساسات غيرتمندانه برادرانش آنها را عليه عباس آماده نمايد.
عاطفه چند شب بعد دوباره با ترفندى تازه مقدمات يك درگيرى شديد را فراهم كرد. آن شب دو برادر عاطفه و پسرعمويش كه جوانى خام و غيرتمند بود به تحريك وى، راهى خانه عباس شدند. همه چيز در يك چشم به هم زدن رخ داد و در اين ميان نادر - پسرعموى ۲۰ ساله عاطفه - با ضربه هاى كارد عباس جان باخت.
سه سال از آن شب تلخ و سياه مى گذرد. عباس به انتظار طناب دار و مجازات مرگ گوشه زندان لحظه ها را مى شمارد. در اين ميان همسر جوانش كه تنها سه هفته از ازدواجش مى گذشت هنوز هم نمى داند به چه گناهى در آتش خشم عاطفه مى سوزد. بارها به خانه پدر و مادر مقتول رفته و به پايشان افتاده تا شايد از گناه عباس بگذرند اما آنها نيز هنوز داغدار و چشم انتظار تنها پسرشان هستند كه يك شب به ميهمانى رفته بود و ديگر برنگشت.
در اين ميان عاطفه كه روزى حسادت و بغض چشمانش را كور و عقلش را زايل كرده بود، در عذاب وجدانى ابدى دست و پا مى زند و از خدا مى خواهد تا گناهانش را ببخشد. اما افسوس كه پشيمانى سودى ندارد و.//
شنبه 7 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 140]