واضح آرشیو وب فارسی:هموطن سلام: گزارشي از زنان دستفروش در مترو آرزوهايشان را مي فروشند
مريم نظري
از گيت مي گذرد و بين دو پيكان با ترديد مي ايستد. فرقي نمي كند به راست برود يا چپ. واگن هاي اول و آخر قطار پر است از زناني كه اجناس اش را مي خرند. مسافرها با صورت هاي خسته و بي تفاوت سوار مي شوند. قطار كه راه مي افتد، ديگر مطمئن مي شود ماموري در كار نيست. خم مي شود و زيپ ساكش را باز مي كند. زن ها نگاهش مي كنند شايد هم نه. عادت كرده اند به ديدن او. چه فرقي مي كند او باشد يا يكي ديگر. همه دستفروش اند. هميشه مدتي مي گذرد تا اولين نفر بخواهد جنس هايش را ببيند. اولي كه ببيند طلسم مي شكند. گاهي مي فروشد، گاهي هم نه. روزهايي كه نمي خرند بيشتر مي ماند تا شب دست پر به خانه برود. به خانه كه مي رسد پاهايش ذوق ذوق مي كند و كمرش تير مي كشد.
---
- خانم ها تل هاي فانتزي، كليپس شمعي و نگين دار...
صداي زن توي واگن مي پيچد. زن ها از هر طرف سرك مي كشند و به جنس ها نگاهي مي اندازند. بعضي هم توجهي نمي كنند. يكي از مسافرها مي خواهد كليپس ها را ببيند و آن يكي كه در طرفي ديگر نشسته است، تل ها را. دختر مي گويد؛ «مامان تورو خدا» و با حسرت به تل هاي پاپيون دار رنگي نگاه مي كند، كه دست به دست مي شود. مادر رويش را برمي گرداند؛ «بهت گفتم پولاتو خرج نكن.» چهره دختر درهم مي رود.
آن طرف تر زن ديگري مشغول فروختن لباس زنانه است و روبه روي در ديگر واگن مترو اسفنج هاي جادويي به فروش مي رسد.قطار شلوغ است و بازار كاسبي داغ. در گذشته شايد اين منظره، جمعه بازار را در ذهن مسافران تداعي مي كرد اما حالا واگن «ويژه بانوان» با دستفروش ها و جنس هاي رنگارنگ شان معنا مي يابد و ديدن اين صحنه ها عادي شده است. دختر تلي را كه با خواهش به چنگ آورده، به سرش مي زند و مي خندد.
---
مريم يكي از اين دستفروش ها است. شال طرح پاييزه به سر دارد و مانتوي مشكي مدل داري به تن. كفش هايش مرتب و واكس خورده اند؛ «روز اول تا آمدم بگويم خانم ها كليپس... گريه ام گرفت. دست و پايم شروع كرد به لرزيدن. خجالت مي كشيدم. فكر نمي كردم روزي دستفروشي كنم.»
سي ساله است و نگران آينده پسرش. دستفروشي در مترو را چهار ماه پيش، دوستش الهام پيشنهاد داده است؛ «تمام روز سرپا هستم. خيلي خسته مي شوم اما نه به اندازه آن روزها كه دنبال كار مي گشتم. حداقل حالا خستگي ام نتيجه دارد.»
بدترين خاطره اش از مترو روزي است كه يكي از زن هاي همسايه او را در حال جنس فروختن ديده است؛ «رويم را برگرداندم اما صدايم زد. شانس من بود. از آنهايي است كه اگر چيزي بداند، همه اهل محله مي دانند.»
زن ديگري را كه شالي همرنگ و هم مدل شال خودش بر سر دارد، صدا مي زند؛ «اين دوستم الهام است.»
الهام ظاهري مرتب تر از مريم دارد. كفش هايش مارك دار است و ساك ورزشي آديداس در دستش است. يك ماسك جلوي دهانش زده است. از قطار كه پياده مي شويم، ماسك را از صورتش برمي دارد. دور لب هايش زخم هاي كوچكي است؛ «دوست داشتم خط لب دائمي داشته باشم. اين همه زحمت مي كشم چهل هزار تومان به خودم جايزه دادم.»
باور نمي كنم 25 ساله باشد و مادر يك دختر كوچك. با لباس هايي كه پوشيده به 18 ساله هايي مي ماند كه از پشت نيمكت هاي مدرسه آمده اند. بعد از ديپلم، چند دوره فني حرفه يي گذرانده و آرزويش كار پشت يك ميز است؛ كاري كه بنشيند پشت ميز و انجام دهد. در اين يك سال يك ميليون تومان پس انداز كرده است.
امروز روز بازار است. روزي كه بايد براي هفته بعد جنس بخرند. مريم مي گويد؛ «نصف روزمان براي خريد مي رود. اما چاره يي نيست.» بايد بروند ايستگاه امام خميني. دوباره سوار قطار مي شويم؛ « مزاحم كارتان نباشم،» مي خندند. مريم مي گويد؛ «چيزي كه زياد است قطار، تا شب وقت داريم.» چند ايستگاه بعد دستفروشي ديگر هم سوار مي شود.
چادرش كش دار است. با اين حال زير گلويش گره بزرگي به آن زده است تا روي سرش ثابت بماند. يك دستش به نوزادي است كه در آغوش اش آويزان است و دست ديگرش به كارتن بزرگي كه درش را پاره كرده و با بند دورش را بسته است. داخل كارتن پر از ويفر است.« خواهرا بخريد. تو رو خدا بخريد. به خاطر بچه ام...مريضه مي خوام خرج بيمارستانش كنم.»
از كنارم كه مي گذرد، مي بينم پشت چادرش را چند بار وصله كرده است، آن هم با پارچه هايي كه از جنس چادرش نيست. بيشتر مسافرها رويشان را برمي گردانند. به انتهاي واگن كه مي رسد، يك نفر اسكناس هزار توماني مي دهد و سه تا ويفر مي گيرد. زني كه در صندلي روبه رويمان نشسته است، مي گويد؛ «مثل بقيه بيايد جنس بفروشد. چرا التماس مي كند؟» داخل واگن همهمه مي شود. بعضي از مسافرها شروع مي كنند به بحث با بغل دستي هايشان. قطار مترو كه مي ايستد، با دستفروش ها پياده مي شوم. نامش نجمه است. سواد ندارد و از بچگي كار كرده است.
- چند سال داري؟
«چهارده، پانزده سال.»
خودش مي گويد اهل يكي از روستاهاي ساري است. اما نه پوست تيره اش به شمالي ها مي خورد و نه لهجه اش. يك دختر هم دارد كه روزها مي گذارد پيش مادر شوهرش. شوهرش پادوي خياطي است و ماهي صد هزار تومان حقوق مي گيرد؛ «بچه ام مريض نيست اما اگر دروغ نگويم، كسي چيزي نمي خرد. اما به خدا خودم كليه هام عفونيه. پول ندارم بدهم خرج دوا درمان.»
- چرا التماس مي كني؟
جوابي نمي دهد.
- مگر بقيه با دروغ، جنس هايشان را مي فروشند؟
- «من با آنها فرق دارم. اگر مثل آنها بودم، دردم چه بود؟»
- فرقت چيست؟
- «خوب ديگر. آنها زور بالا سرشان نيست.»
الهام مي خندد؛«آپ تو ديت باش، ازت مي خرند» و نجمه بي آنكه معناي آپ تو ديت را بفهمد، مي خندد.
- كي مجبورت مي كند؟
آه مي كشد؛ «كي مي آيد يك تكه نان بدهد دست دخترم. نمي خواهم دخترم مثل من سياه بخت شود.»
الهام كنارش مي نشيند و آرام در گوشش پچ پچ مي كند. چند كلمه از حرف هايش را مي شنوم. مثل مرد...روي پاي خودت...كار...
نجمه كسي را اينجا ندارد. با شوهرش آمده اند تهران كار كنند.به بچه اش كه خواب است شير مي دهد. گردن نوزاد به يك طرف خم شده است. بچه تكاني مي خورد و بي آنكه چشم باز كند، چند بار مي مكد. بعد ولش مي كند و بي حركت مي ماند. فقط صداي نفس هايش كه بيشتر به خرخر شبيه است، شنيده مي شود. چند دقيقه بعد قطاري مي ايستد و زني شبيه نجمه پياده مي شود. انگار نجمه را با گرد پيري گريم كرده اند. با همان چادر كش دار و كارتن ويفر در دست. شايد مادرش باشد. با سر به نجمه اشاره مي كند تا سوار شود.
-گفتي چند سالت است؟
- « هجده نوزده سال.»
- قبلاً كه گفتي پانزده سال.
- «نمي دانم، سواد ندارم.»
---
آخر هفته است و روزهاي شلوغي بازار. هفده هزار تومان فروش امروز مريم بود. يك اسكناس سبز و يك اسكناس آبي هم از الهام قرض مي گيرد و مي گذارد براي سرمايه خريدش. يك دستبند از جين قبلي اش مانده است. مي گويد؛ «نمي دانم چرا مردم رنگ زرد را دوست ندارند.»
الهام مي پرسد؛ «از آقا مهدي خريدي؟ پسش مي دهيم،» مريم اما باورش نمي شود كه فروشنده جنس را پس بگيرد. از كنار حجره هاي كوچك بازار بزرگ پر از اجناس رنگارنگ مي گذريم و از پله هاي بدون نرده بالا مي رويم. آقا مهدي با الهام احوالپرسي گرمي مي كند. الهام مشتري قديمي اوست. مغازه كوچك است و پر از اجناس بسته بندي شده در نايلون. كليپس ها، سنجاق هاي سر، دستبند، پابند، موچين و صدها وسيله ديگر. داخل مغازه جاي ايستادن نيست. بيرون از مغازه هم راهروي تنگي است كه به حجره هاي طبقه پايين مشرف است و اگر در راهرو بايستم، ديگران نمي توانند عبور كنند. آقا مهدي كلي فروش است و به شهرستان ها جنس مي فرستد. اما به دستفروش ها هم يك جين، دوجين مي فروشد؛ «چون پولش را نقد مي دهند،» آقامهدي دستبند را پس نمي گيرد. مريم مي گويد پولش را لازم دارد اما فروشنده كوتاه نمي آيد. اما الهام كه چانه مي زند، پول را پس مي دهد و دستبند را آويزان مي كند. خريد كه تمام مي شود، ديگر گرسنه شده ايم. مريم مي گويد؛ «برويم نهصد توماني؟» توضيح مي دهد؛ «يك ساندويچي است كه ساندويچ هايش براي ما نهصد تومان است.»
پايين پله ها، الهام يادش مي آيد ماسكش را جا گذاشته است؛ «منتظر بمانيد الان ميام.» و منتظر نمي ماند كه جوابي بشنود. پانزده دقيقه معطلش مي شويم تا بيايد. مريم از شوهرش مي گويد؛ «يك بار گفت كمكم كن ترك كنم. كمكش كردم اما دوام نياورد. پشيمان است. اما نمي تواند. هرچه درمي آورد خرج خودش مي كند.»نگاهش را به زمين مي دوزد؛ «تنها آرزويم اين است كه شوهرم اعتياد را كنار بگذارد تا بتوانم مثل گذشته به او تكيه كنم.»
الهام كه مي آيد مريم هنوز چشم هايش خيس است. هنوز دارد از حسرت هايش مي گويد؛ «دلم مي خواهد با هم برويم مهماني. شب كه مي روم خانه بفهمد در روز چه كشيده ام. بگويد خسته نباشي.»
- دوستش داري.
- «قبلاً داشتم.»
الهام فوراً مي گويد؛ «هيچ كدام از دستفروش ها شوهرهايشان را دوست ندارند. يا معتادند يا زن دوم دارند يا ترك شان كرده اند.»
- هيچ كدام؟
- «خب نه، بعضي ها هم اصلاً شوهر ندارند. بيوه اند يا دانشجو هستند و براي شهريه دانشگاه يا خرج خانه شان دستفروشي مي كنند.» و قول مي دهد دانشجوهاي دستفروش را نشانم بدهد.
«نهصد توماني» مغازه كوچك و تاريكي است كه دو ميز به زحمت در آن جا شده اند. كاشي هاي ديوار از چرك به خاكستري مي زند. پسر نوجواني كه پيشبندش بيشتر از آنكه سفيد باشد، لكه هاي قرمز، زرد و قهوه يي دارد، ساندويچ ها را توي يك سيني جلويمان مي گذارد. كف سيني سس و خرده هاي نان ساندويچ مشتري هاي قبلي چسبيده است. الهام به ساندويچش گاز مي زند؛ «نمي توانيم هر روز بيرون غذا بخوريم. شب ها هم كه ديگر رمقي براي آشپزي نداريم. بعضي روزها اصلاً ناهار نمي خوريم.»
---
خيلي زود دستفروش هاي دانشجو را پيدا مي كنيم. الهام و مريم مي دانند آنها كدام خط كار مي كنند و در چه ايستگاه هايي پياده مي شوند.
الهه و آزاده دوقلو هستند. در دانشگاه هاي همين شهر درس مي خوانند. وقتي جنس هايشان را بالاي دست مي گيرند تا مسافرها در ازدحام جمعيت آنها را ببينند و بخرند به هيچ چيز نمي انديشند جز شهريه دانشگاه شان. هيچ قطاري را از دست نمي دهند چون سه روز هفته كلاس مي روند و فرصت زيادي براي فروش اجناس شان ندارند.
وقتي سوال مي پرسم، هر دو با هم جواب مي دهند. همه جمله هايشان هم با «ما» شروع مي شود.
آزاده مريض است و مدام سرفه مي كند؛ «مال سرب مترو است.»
«توي مترو نشسته بوديم و داشتيم فكر مي كرديم براي شهريه ترم بعد از كجا پول بياوريم كه دستفروش ها را ديديم. فرداي آن روز يك جين لباس زير خريديم. وقتي آنها را فروختيم، بيشتر جنس آورديم.»
مادر و يك برادر دارند. شيرازه خانواده شان سال ها پيش با رفتن پدر از هم گسسته است؛ «پدرمان دامداري دارد. وضعش خوب است اما خرج ما را نمي دهد.» برادرشان با ماشين مسافركشي مي كند. الهه مي گويد؛ «زياد كار نمي كند. اگر هم بكند خرج ما را نمي دهد. پول هايش مال خودش است» و آزاده ادامه مي دهد؛ «اينها اصلاً مهم نيست. خيلي ها آرزو دارند بيايند دانشگاه اما نمي توانند. اما ما با سعي خودمان آمديم.»
چه فرقي مي كند چه كسي توي مترو باشد، همكلاسي شان باشد يا نه. توي دانشگاه آنها را ديده باشد يا نه. عادت كرده اند به ديدن آشنا؛ «مگر همكلاسي مان نديد؟ به روي خودمان نياورديم كه مي شناسيمش.»
كار را عار نمي دانند. از اينكه دست شان توي جيب خودشان است، راضي هستند؛ «توي شرايط بدي بوديم. خدا را شكر مي كنيم كه اين راه را پيش پايمان گذاشت.»
مي گويند؛ «به آرزوهايمان پشت كرده ايم.»، «نه حسرت رانندگي داريم و نه حسرت شنا. دلمان گوشي«پي وان» هم نمي خواهد. همين لباس ها خوب است. كفش هايمان را هم مراقبت مي كنيم تا زود به زود خراب نشوند.»
از تصميم شان براي ازدواج كه مي پرسم گوشه لب هاي الهه رو به پايين مي رود و چشمانش پر از اشك مي شود. فقط چند ثانيه بعد آزاده هم مي زند زير گريه. به خواهرش نگاه مي كند؛ «اگر بهش گفته باشد ما تو مترو كار مي كنيم؟»
خواستگار دارد. همين ديروز با برادرشان صحبت كرده است. الهه مي گويد؛ «برادرم اخلاق ندارد. بهش فحش داد. نمي داند كه خواستگاري با مزاحمت فرق مي كند.» آزاده ادامه مي دهد؛ «خسته شده ايم از امر و نهي هايش. مثل مرد كار مي كنيم و خرج خانه مي دهيم آن وقت او فقط به لباس هايمان گير مي دهد.» الهام ماسكش را از جلوي صورتش برمي دارد. پوزخند مي زند؛ «شما كه يك تار موي تان هم ديده نمي شود.»
---
الهام و مريم مي روند؛ دو زن دستفروش كه درهاي قطار پشت سرشان بسته مي شود. هر دري كه بسته مي شود، پشتش رويايي است؛ روياهايي كه پشت درهاي بسته قطار حبس مي شوند. هر قطاري كه راه مي افتد، آرزوهاي فراموش شده اين زنان را با خودش به تونل هاي تنگ و تاريك مي برد. مسافرهاي خسته عجله دارند. با شتاب از پله ها بالا مي آيند و هواي تازه را نفس مي كشند. آرزوها اما سرگردانند بين ايستگاه ها.
يکشنبه 1 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: هموطن سلام]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 208]