واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: تاملي بر زندگي مولوي
انسان موجودي است پويا، خلاق، تغيير دهنده و البته تغيير پذير. در اين اصل بي گمان ترديدي نيست، چرا كه اين همه پيشرفت تمدن و علوم مختلف و اين همه تغيرات شخصيتي در انسان ها در طول حيات محدود، منبعث همين بحث است. اي بسا زاهدي شصت ساله در يك لحظه و تحت تاثير عواملي (دروني و بيروني) متحول شود و از همه زحمات زاهدانه اش جز حبابي نماند، عكس اين اتفاق نيز ممكن است.
همين موضوع دست كم در مورد عرفا و بعضا حكماي ادبيات فارسي نيز رخ داده است. حضرت مولانا يكي از اين متغيرين است. او در سنين حدود 38 تا 40 سالگي چنين تحولي را در خود تجربه مي كند، تحولي كه اعجاب اطرافيان و شاگردانش را بر مي انگيزد. او زاهد، واعظ و منبري خوش مجلس وگرم سخني بوده، كه طالبان منبرش تشنه و بي شمار بودند، يكباره او فردي ديگر مي شود، به كلي عوض شده، شيوه و سياق سلوكش تغيير مي كند.
چنان كه خود گويد: «عابد بودم ترانه گويم كردي
بازيچه كودكان كويم كردي»
همه صاحبدلان و آنان كه اهل انديشه و باريك بيني اند، تغيرات مولوي را مثبت و البته عده اي ظاهربين و متشرع و به قول حافظ «زاهد» تحولات و تغيير روش او را منفي دانسته اند. اين گروه دوم حتي از وصيت نامه مولوي «اوصيكم بتقوي الله في السر و العلانيه و... و الحمدلله وحده» نيز تغافل كرده اند و اين نكته را نيز تعمدا ناديده گرفته اند كه مولوي فقط در مثنوي خود به حدود پانصد و پنجاه آيه از قرآن كريم اشاره داشته است و در مورد همه آنها تفسير و نظر خود را بيان نموده كه همه نظرات او منتهي به وحدانيت است.
«مثنوي يكسر دكان وحدت است
غيروحدت هر چه مي بيني بت است»
«مولوي قرآن را همچون رسني تلقي مي كند كه خلق براي نيل به نجات مي بايست در آن چنگ زنند و اين نكته اي است كه از اشارت و اعتصموا بحبل الله جميعا در قرآن (103/3) نيز مستفاد است.» در اينكه تغييرات ايجاد شده در مولانا مثبت بوده هيچ جاي بحث نيست و همانطور كه اشاره شد، اندك سطحي نگران ظاهربين در مورد شيوه هاي صوفي گري او و نيز برخي حركات ناشي از وارهيدگي نفس و جان او (مانند رقص و سماع در منظر عموم و كوي و برزن) ايراداتي بر مولانا دارند. لازم به ذكر است كه «هدف» مهمترين محرك انسان است و هدف مولانا از اين همه اعمال و اقوال بعضا انتقاد پذير «عرفان» است. او عكس رخ يار را در همه چيز به عيان مي بيند و مستعرق و محو جمال دوست مي شود طوري كه از سر شوق دست افشاني مي كند و باعث اعجاب و خنده وحتي مضحكه مردم عادي و حتي خواص متشرع و زاهد مي شود.
كساني كه مولانا را قبلا در موقعيت يك واعظ ديني و عالم شرعي ديده اند، رقص و سماع وي را بر نمي تابند و اين تغيير ناگهاني و عمده را نمي پسندند. البته اين تحول در مولانا زياد بي مقدمه نبوده است و بر مي گردد به ديدار و ملاقات با شمس تبريزي.
شمس تبريزي در اولين ديدارش كه به صورت اتفاقي و در گذري از شهر با مولا نا داشته جرقه انقلاب روحي و رويگرداني از شيوه مصطلح وصول به حق را در خرمن روح ناآرام مولوي مي زند. «روزي كه مولانا به همراه ياران و مريدان از مدرسه باز مي آمد، شمس تبريزي گستاخ وار و ناشناس - عنان مركبش را در كشيده و از وي سوال كرد كه بايزيد بزرگتر بود يا محمد؟ و چون مولانا جواب داد كه محمد ختم پيغمبران بود او را با بايزيد چه نسبت، شمس پرسيد كه چرا پس محمد ماعرفناك حق معرفتك مي گويد و بايزيد سبحاني، اعظم شاني بر زبان مي آورد.» اين سوال از يك فرد ناشناس و ظاهرا معمولي اثر عميق خود را در روحيات مولانا مي گذارد هر چند كه مولانا جواب اين سوال را در آن هنگام كه واعظي عارف و مدرسي محقق بوده مي توانسته چنين به شايستگي پاسخ دهد كه «بايزيد تنگ ظرف بود به يك قدح كه دركشيد - عربده آغاز كرد» و «محمد دريانوش بود هر چه در مي كشيد تشنه تر مي شد.» ولي هر چه بود منشا تغييرات كلي در مولانا شد او پس از اين برخورد و آشنايي، شيوه هاي گذشته ايصال به حق را به كناري نهاد و روشي نو آيين براي تقرب به حق براي خود برگزيد كه تا روزگاران جديد و حال حاضر طرفداران خود را حفظ كرده و روز به روز بر آنها افزوده و از حوزه جغرافيايي محدود و بومي فراتر رفته و جهان شمول شده است.
مولانا قبل از ملاقات با شمس متشرعي متعصب بيش نبوده به آيين خود متعصبا عشق مي ورزيد و تنها راه تقرب را، همان راه منتخب خود مي دانست، ولي با بصيرتي كه به واسطه تجلي عشق شمس تبريزي نسبت به خداوند پيدا نمود، عرفان را براي خود برگزيد. با بررسي محتواي اشعار و آثار مولانا چنين برداشت مي شود كه مولوي بعد از تعرف و پيوستن به صف صوفيان معتقد بوده كه به تعداد انسان ها راه براي وصول و رسيدن به حق موجود است فقط كافي است آينه دل از زنگار كدورت هاي مادي و تعلقات قشري زدوده شود تا پرده ها و حجاب ها برداشته شود. نگرشي كه به واسطه همين عرفان به مولانا دست مي دهد، نگره نيست گرايي است. شديدا معترف است كه تا نيست نشوي، هستي را درك نخواهي كرد و تا زماني كه به فناي في الله نرسيده اي بقاي بالله را نخواهي يافت.
مولانا تا قبل از آشنايي با شمس تبريزي در اسارت معلوماتش بوده و بعد از رهايي از من عالمانه خود به سوي جوهره عارفانه خويش حركت نموده است، او از ساحت عبوديت صرف بيرون آمده و گام در وادي عرفان مي گذارد و اين انتخاب او آگاهانه و از روي شعور و شهود دل است.
مولوي عرفان را از يك منظر بازگشت به فطرت اوليه مي داند و براي اين ارجاع به اصل، بينش را جايگزين دانش مي كند. بينشي كه همه تعلقات را واپس مي زند. به مصداق فرموده حافظ كه:
«غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است» تا از همه داشته هايمان كنده نشويم، تجلي حقيقت براي ما مشكل خواهد بود. سخن در مورد مولانا، عرفان مولانا، طرز فكر و... بسيار است و كتاب ها و مقالات بسياري درباره اين شخصيت جهاني ايراني و اين ايراني جهاني به رشته تحرير در آمده است. در اينجا فقط سعي گرديد نمونه اي از تحولات مثبت كه خود منشا بسياري از تحولات در آيندگان شده و مي شود، بيان گردد. البته مولانا در اين راه يكه تاز نبوده و امثال وي با تاثيرگذاري كمتر در ادب پارسي زياد است، ولي به گونه اي است كه با حضور مولانا كمرنگ جلوه مي كنند.
يکشنبه 1 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 179]