واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: يك سال يعني چه ...
خونه من جايي بين بلوار پاسداران و بلوار معلم بود البته كمي متمايل به پاسداران ولي من معمولا از طرف معلم رفت و آمد مي كردم چون پاسداران تاكسي نداشت و اين براي آدمي كه مثل من هميشه دير مي كنه اصلا مناسب نبود در ضمن محل دفتر روزنامه آن وقت ها خيابون معلم بود!
خلاصه از خونه مي زنم بيرون، سر چهار راه توي مغازه اكبر آقا حتي بنزين سوپر هم پيدا مي شه چه برسه به گل نرگس كه روزهاي پاييزي توي همه جاي بيرجند پيدا مي شود! چند شاخه نرگس مي خرم، اگر آقاي فروشنده با اين كه مي دونه من مشتري بي بهونه اي هستم اما بازم بازار گرمي مي كنه .
توي تاكسي عطر نرگسم پيچيده، خانمي كه كنارم نشسته هي عطسه مي كنه و پيف پيف مي كنه انگاري توي دستم كيسه زباله گرفته باشم!
راننده تاكسي از توي آينه به نرگسام مشكوكانه نگاه مي كنه و مسافري كه تازه سوار شده با آن بچه مو فرفري اش هي نرگسامو ناز مي كنند مثل اين كه بچه گربه است! يك شاخه نرگس كه 3 تا گل و پنج تا غنچه داره به اون بچه مو فرفري مي دم تا اون خانمي كه هي عطسه مي زد حسابي حالش گرفته شه! بعد خودم سر معلم 4 پياده مي شم و عينهو قرقي خودمو از پله هاي دفتر مي كشم بالا و مث هميشه با سر و صداي اضافه در را باز مي كنم به قول منجگاني كه مي گفت: آمدنت از در باز كردنت معلومه!
روبه روي در آشپزخانه، آب سردكن قرار داره و معمولا يكي دو نفر از خبرنگاران محترم دفتر در اين قسمت مشغول مي باشند!
سمت چپ به حاج آقا سلام مي كنم چون احترام بزرگترها بر همه ما واجب است!
بعد اين طرف يك سيستم و دارو دسته اش قرار دارد كه معمولا يا منجگاني پشتشه يا عباس.
اما اصل تحريريه همون دو اتاقي كه وسطشون در چوبي گذاشتن و پر از ميز و صندلي هاي چوبي است.
آقاي عليزاده مثل هميشه داره با فكس ور ميره يا اين كه تند تند مطلب مي خونه بوي نرگس تا آن جا رفته است!
اين طرف تر خانم فرخ نژاد بغل دست تايپيست فلفل زبون نشسته و به او بيشتر از هر كسي كمك مي كنه انگار نه انگار مسئول چند صفحه است!
نرگسامو مي ذارم توي ليوان يك بار مصرفي كه پر از آب سرد كرده ام و ليوان پر از آب سرد و نرگسامو مي ذارم وسط ميز تحريريه!
با ديدن نرگسا رضاپور بيشتر از همه به وجد مياد! مير حسيني ياد گزارشي مي افته كه از يك توليد كننده گل نرگس در روستاي دستجرد نوشته بود كه مي گفت: نرگساشو به تهران و اصفهان صادر مي كنه!فكر مي كنم خانم محمديان به عطرش حساسه اما دختر بامزه خانم قاسمي ازشون خوشش اومده و مي خواد به باباش بگه براش از همين گلا بخره!
آقاي حسيني و آقاي قرباني را نديدم چه واكنشي نشان دادند اما آقاي آسيابان خيلي مراقب بود و يك قند انداخته بود توي آب ليوان چون مي گن اين طوري عمر گل ها طولاني تر مي شه!...
چند روز بعد گل ها از بين رفتند ... چند هفته بعد بعضي از همكاران هم از بيرجند رفتند و چند ماه بعد نوبت من شد!!
حالا اگر به خيابان معلم و معلم 10 مراجعه كنيد اثري از دفتر روزنامه نيست مثل اين كه همه نوستالژيك هايم ازبين رفته اند ولي من هنوز دارم براي صفحه ام مشق شب مي نويسم! مي نويسم و آن قدر مي نويسم تا ثابت كنم هنوز هستم! اما نمي دانم تا كي هستم و تا كي مي توانم باشم!هر روز كه بيدار مي شوم بدون آن كه باشم و مي بينم كه فردا صفحه دارم!!به همه مي گويم فردا صفحه دارم!نمي دانم توي صفحه فردايم چه بايد بنويسم؟! به همه مي گويم (فردا كه صفحه دارم چي بنويسم؟!) همه مي گويند: ول كن! بس كن تمامش كن! اين همه توي صفحه فردايت چيز نوشتي كافي است! همه مي پرسند تمام اين يك سالي كه براي صفحه فردايت چيز نوشتي حرص خوردي! بيدار ماندي! دعوا كردي! دلخور شدي! اخمو شدي! گريه كردي! قهر كردي! رفتي و بازگشتي! تشكر و سپاس اي كني! تشويق و تنبيه مي شوي!.... چرا؟؟؟ همه مي گويند: چرا اين طوري شدي؟ مي گويم نمي دانم، شايد خل شده باشم شايد ديوانه ام! شايد هم عاشق شده ام! يا شايد مجنونم!بعد به خودم مي آيم و مي پرسم يك سال؟ يك سال يعني چند روز؟ يعني چند ساعت؟ يعني چند ثانيه؟ يعني چند لحظه تكرار نشدني؟ يك سال يعني چند صفحه جوان؟
شنبه 23 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 171]