محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826706305
یک روز عالی برای موز ماهی
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: 97 روزنامه نگار نیویورکی در ان هتل جمع شده بودند و چون خطوط تلفنی را به انحصار در اورده بودند زن جوان اتاق شماره ی 507 می بایست از ظهر تا دو ساعت و نیم بعد از ظهر صبر می کرد تا خط ازاد برای شماره ی درخواستی او پیدا می شد. با این حال زن جوان بیکار نماند . مقاله ای از یک مجله ی جیبی بانوان خواند تحت عنوان " غریزه ی جنسی , راهی به بهشت یا به جهنم!" شانه و ماهوت پاک کن خود را برداشت . دامن پیراهن شکلاتی اش را که لک افتاده بود پاک کرد. جای دکمه ی نیم تنه ی مارک "ساکس" خود را تغیر داد. دو تا موی نازک را که روی خال صورتش در امده بود کند .
هنگامیکه بالاخره زنگ تلفن به صدا در امد , روی لبه ی پنجره نشسته بود و داشت لاک زدن ناخن دستش را تمام می کرد .
ولی او زنی نبود که به خاطر یک زنگ تلفن دست و پایش را گم کند . رفتارش طوری بود که گویی تلفن از زمانی که او به سن بلوغ رسیده بی وقفه زنگ می زند . به کمک یک قلم موی کوچک در همان حال که تلفن زنگ می زد , لاک ناخن کوچکش را تمام کرد و دور هلال ماهک ان را هم سر فرصت خط کشید . بعد در شیشه ی لاک ناخن را بست و در حالیکه دست خود را در هوا تکان می داد , از جا بلند شد . با دست ازا دش – دست راست – یک زیر سیگاری پر از روی لبه ی پنجره برداشت و ان را روی میز عسلی کنار تلفن گذاشت . روی یکی از دو تخت مانند هم نشست و – دفعه ی پنجم یا ششم بود که تلفن زنگ می زد- گوشی را برداشت.
- الو
ناخن دست چپش را دور از پیراهن ابریشمی سفید یقه باز خود گرفته9 بود . این پیراهن با کفش های دم پاییش تنها پوشش او بود . انگشترهایش در اتاق حمام جا مانده بود ..صدای متصدی تلفن هتل از ان طرف سیم بلند شد
- خانم گلاس می توانید با نیویورک صحبت کنید.
زن جوان گفت" متشکرم" و روی میز پا تختی جایی برای زیر سیگاری باز کرد. . صدای زنانه ای از ان طرف سیم بلند شد:
-موریل؟ تویی؟
زن جوان گوشی را کمی از صورت خود دور کرد
- بله مامان.حالت چطور است؟
- دیوانه شدم! چرا تلفن نکردی؟ خوبی؟
- دیروز و پریروز سعی کردم خبری به تو بدهم . ولی اینجا تلفن....
- اوضاع مرتب است موریل؟
زن جواان فاصله ی گوشی را با صورت خود بیش تر کرد
- بد نیست ! هوا گرم است ! امروز گرم ترین روزی است که تا به حال در فلوریدا دیده شده ...
- چرا تلفن نکردی؟ عجیب نگران بودم.
- مامان جان این طور داد نکش . صدایت را خوب می شنوم . دو دفعه دیروز تلفن کردم . دفعه ی اول درست بعد از...
- من می گفتم, به پدرت می گفتم که تو حتما تلفن می کنی. اما نه, می بایست ... ولی بگو ببینم , موریل , وضعت خوب است؟ راستش را بگو!...
- حالم خوب است . تو را به خدا اینقدر دیگر نپرس !
- کی رسیدید؟
- درست یادم نیس . روز چهارشنبه صبح زود...
- کی اتومبیل را می راند؟
- خودش. خواهش می کنم ناراحت نشو! او مثله ماه اتومبیل می راند. باور نمی کردم
- باز هم اتومبیل را دادی دست او؟اخر تو به من قول داده بودی موریل
زن جوان صحبت او را قطع کرد
- من که برایت گفتم . مامان. متل ماه اتومبیل می راند.در تمام طول راه سرعت کم تر از 80 بود, باور کن.
- ان مسخره بازی هایش را با درخت ها تکرار نکرد؟
- مامان چقدر بگویم که مثل ماه اتومبیل می برد.ترا به خدا گوش کن .. به او گفتم که مواظب خط های زرد و چیزهای دیگر باشد و او هم خوب می فهمید و عمل می کرد.حتی تمام سعی خودش رابه کار می برد که به درخت ها نگاه نکند. باور کن. راستی پاپا اتومبیل را داد تعمیر؟
- نه هنوز چهارصد دلار پول می خواهند بگیرند ان هم برای ....
- مامان سیمور به پاپا گفته که خرج تعمیر را می پردازد.دلیلی ندارد که...
- خیلی خب. یک طوری می شود . در طول راه حالش چطور بود؟ درست بگو ببینم
- خیلی خوب!
- ایا هنوز هم این اسم لعنتی را روی تو....
- نه , حالا یک چیز دیگر اختراع کرده !
- چی؟
- اخ..مامان. این به چه درد تو می خورد؟
- موریل , من باید بدانم.پدرت...
زن جوان با یک خنده ی کوتاه و عصبی گفت:
- خیلی خوب, خیلی خوب! اسم مرا گذاشته " خانم اس و پاس مدل 1948!"
- واقعا هم خنده دارد . واقعا حرف مزخرفی است . همین قدر می دانم که این جریان اسف انگیز است . وقتی فکر می کنم که ....
زن جوان دوباره حرف او را قطع کرد.
- - مامان یادت می اید که یک کتاب از المان برای من فرستاده بود؟نمی دانم چه کارش کرده ام. هر چه فکر می کنم....
- - پهلوی خودت است
- - مطمئنی؟
- - کاملا! یعنی اینکه پهلوی من است . توی اتاق فردی است. تو ان را گذاشته بودی ان جا و من هم به خاطر تنگی جا...حالا چرا؟ کتاب را از تو خواسته؟
- - نه! فقط ضمن مسافرت از من پرسید که چکارش کرده ام . می خواست بداند ان را خوانده ام یا نه .
- - اخر این کتاب المانی است!
زن جوان در حالیکه پای خود را روی پای دیگر می انداخت گفت:
- - بله مامان جان ولی تفاوت نمی کند . به من می گفت که این اشعار به وسیله ی "یگانه شاعر قرن ما " سرودی شده و حق بود که من ترجمه ی ان ها را می خریدم و نمی دانم چهع چیزهای دیگر می گفت,مثلا حتی من زبان المانی را یاد می گرفتم. فکرش را می کنی؟
- - این یک بدبختی است, بدبختی ! واقعا که اسف انگیز است. واقعا!....دیشب باز پدرت به من می گفت....
- - کمی صبر کن.
زن جوان رفت پاکت سیگارش را از روی لبه ی پنجره برداشت یک سیگار اتش زد و دوباره امد روی لبه ی تخت نشست و در حالیکه یک توده ی دود از دهانش بیرون می داد گفت:
- - مامان؟
- - موریل حالا خوب گوش کن ببین چه می گویم
- - گوش می کنم
- - پدرت با دکتر سیو تسکی صحبت کرده ...
- - راستی؟
- - تو که پدرت را می شناسی همه چیز را برایش تعریف کرده : ماجرای درخت ها,جریان پنجره, مزخرفاتی که راجع به نقشه های خودش در عالم بالا که به مادر بزرگ می گفت , بلایی که سر ان عکس های قشنگ برمودا اورد خلاصه هرچه بود و نبود....
- - خوب ان وقت؟
- - اولا دکتر گفته بود که این یک جرو بزرگ است که ارتش به او اجازه داده که از بیمارستان مرخص شود . قسم می خورم دکتر به پدرت گفته – خیلی جدی- که خیلی خیلی احتمال دارد – می فهمی؟ گفته که خیلی خیلی احتمال دارد – که به کلی عقل از کله ی سیمور بپرد . قسم می خورم!
زن جوان گفت:این جا در هتل یک پزشک امراض روحی هست !
- کی ؟ اسمش؟
- - درست نمی دانم. رایزر . یا یک همچین چیزهایی . این طور که می گویند خیلی دکتر خوبی است.
- - موریل اینقدر سبکسر نباش اخر دلمان برای تو خیلی شور می زند. حتی باغید به تو بگویم که دیشب پدرت می خواست تلگراف یزند که برگردی...
- مامان محال است من برگردم ! دیگر اینقدر اذیت نکن !
- موریل قسم می خورم دکتر گفته که ممکن است سیمور پاک عقلش را....
- اخر مامان من تازه این جا رسیده ام . پس از سال ها این اولین بار است که کنار دریا امده ام حالا نمی شود که من تمام اسباب و اثاثیه ام را دوباره جمع کنم و برگردم . در هر صورت وضعم برای مسافرت مناسب نیست . تمام بدنم زیر افتاب سوخته و اذیتم می کند! به زور می توانم تکان بخورم
- تنت سوخته؟ چرا از روغن مخصوص که در چمدانت گذاشته بودم استفاده نکردی؟ ان را من با....
- به تنم مالیدم , ولی با وجود این خورشید تنم را سوزاند.
- وحشتناکه . کجای تنت سوخته؟
- همه جای تنم. مامان . همه جا!
- وحشتناک است
- ناراحت نباش پوستم کلفت است
- بگو ببینم. تو با ان پزشک روان شناس هم حرف زده ای؟
- تقریبا با گوشه و کنایه...
- چه می گف؟ وقتی تو با او حرف می زدی سیمور کجا بود؟
- در کافه ی "سالن اقیانوس" پیانو می زد. در تمام مدت این دو شبی که این جا هستیم او پیانو زده
- خوب دکتر چه گفت؟
-چیز مهمی نگفت! اول او سر صحبت را باز کرد . در موقع بازی " بینگو" دیشب . من پهلوی او نشسته بودم و در ضمن بازی ازم پزسید که ایا کسی که در سالن مجاورپیانو مکی زند شوهر من است؟من برایش گفتم که درست فهمیده و بعد ازم پرسید که ایا سیمور مریض بوده؟یا نمی دانم چه چیز های دیگر . ان وفت من گفتم که....
- چرا این سوال را کرد؟
- نمی دانم مامان شاید برای اینکه سیمور خیلی رنگ پریده است و همین چیزها . چه می دانم؟ خلاصه بعد از بازی خودش و زنش از من دعوت کردند که با هم مشروبی بنوشیم و من هم قبول کردم . زنش موجود مزخرفی است . ان پیراهن اشغال شبی را که پشت ویترین بونویت دیدیم یادت است؟ همان که می گفتی اگر کسی بخواهد تنش کند باید یک چیز خیلی کوچولو.خیلی کوچولو...
- پیراهن سبزه را می گی؟
- اره. و زن دکتر ان را تنش کرده بود . با ان بر و کمر وحشتناک! و مرتب از من می پرسید که ایا سیمور با سوزان گلاس طراح مد ان خیاط خانه خیابان مدیسون قوم و خویش است یا نه .
- خوب خود دکتر چی گفت؟
- اخرش هیچ چی! توی بار بودیم و سز و صدا انقدر زیاد بود که ....
- تو هم چیزی به او نگفتی؟نگفتی که می خواست با صندلی بابا بزرگ چی کنه؟
زن جوان پاسخ داد: نه مامان دیگه زیاد تو نخ جزئیات نرفتم ! حتما باز هم او را خواهم دید . صبح تا شب توی بار است .
- ایا دکتر نگفت که سیمور ممکن است یک طوری بود؟ می دانی , مثلا خل و دیوانه یا یک طور های دیگر ؟ یا مثلا بلایی سر تو بیاورد؟
- - نه مامان دکتر فقط او را از دور دیده . برای اینکه بتواند چنین چیزهایی بگوید باید بداند که زمان بچه گی اش چطور بوده ... و چه می دانم از این قبیل چیزها . برایت که گفتم , مامان انقدر جنجال بود که ادم به زحمت می توانست حرف بزند.
- خوب مانتوی ابیت در چه حال است؟
- - خیلی خوب است! دادم یه کم زیر شانه هاش رو برداشتن
- - پیراهن ها امسال چه طورد؟
- - عالی . ولی برای زنان کره ی مریخ . تا دلت بخوان قر و فر دارن و هزار جور دوز و کلک دیگر
- اتاقتان چه طور است؟
- بد نیست . تقریبا بد نیست . نتوانستیم اتاقی را که قبل از جنگ یک بار گرفته بودیم بگیریم. ادم ها امسال مزخرف اند . دلم می خواست می دیدی توی رستوران چه جور ادم هایی پیش ما نشسته اند . درست مثله اینکه همین حالا از یک قطار حمل حیوانات پیاده شان کرده باشند.
- می دانی , همه جا همین جور است. راستی پیراهن رقصت؟
- خیلی بلند است. به تو می گفتم که خیلی دراز می شود
- خوب, موریل , یک دفعه ی دیگر ازت می پرسم , ولی این دفعه ی اخر است : ایا واقعاوضعت خوب است؟
زن جوان گفت:
- بله مامان , بله , هزار بار بله!....
- دلت نمی خواهد برگردی؟
- - نه مامان
- پدرت همین دیشب به من می گفت که اگر بخواهی تنها برگردی و فکری به حال خودت کنی با کمال میل مخارج سفر تو را خواهد پرداخت . بعد می توانی بروی یک طرف دیگر . ما هر دو فکر کرده ایم که ...
زن جوان گفت:
- ممنونم مامان شما هر دو به من خیلی محبت می کنید
و یک پای خود را از روی پای دیگر برداشت:
- این گفت و گوی تلفنی.و می دانی مامان چقدر خرج ....
- وقتی مهن فکر می کنم که در تمام مدت جنگ تو منتظر این پسر مانید ... می خواهم بگویم وقتی ادم به این همه عروس های جوان و دیوانه فکر می کند که ...
- مامان بهتر است مکالمه را قطع کنیم . سیمور همین موقع ها پیدایش می شود
- کجاست؟
- کنار دریا
- روی پلاژ ؟ تنهت؟ایا رفتارش روی پلاژ عادی است؟
- مامان تو جوری از او حرف می زنی گکه انگار او یک دیوانه ی حطرناک است.
- من چنین چیزی نگفتم. موریل!
- ولی از حرفهایت ادم این طور می فهمد.می دانی تنها کارش این است که ان جا دراز می کشد. روپوش حوله ای را هم نمی خواهد از تنش دربیاورد
- نمی خواهد؟چرا؟
- نمی دانم. شاید برای این که رنگ پوستش خیلی سفید است
- وای خدای من. اخر باید کمی افتاب به تنش بخورد ! نمی توانی راضی اش کنی که ان را از تنش در اورد؟
زن جوان در حالیکه دوباره پاهای خود را روی هم می انداخت گفت:
- تو که سیمور را می شناسی می گوید خوشش نمی اید یک مشت ادم احمق دورش جمع شوند و خالکوبی های او را تماشا کنند
- - او که خالکوبی نداشت. توی ارتش این کار را کرده؟
- زن جوان در حالیکه از جا بلند می شد گفت:
- - نه مامان. گوش کن. شاید فردا دوباره به تو تلفن بزنم
- - موریل حالا خوب گوش کن
زن جوان در حالیکه تمام سنگینی خود را روی پای راست میانداخت گفت: گوش می کنم مامان
- اگر کاری کرد یا حرفی زد که کمی غیر عادی بود فوری به من تلفن بزن. ... می فهمی چه می خواهم بگویم . می شنوی؟
-مامان. من از سیمور نمی ترسم
- موریل باید قول بدهی.
- بسیار خوب. قول می دهم . به امیذ ذیذار مامان! بابا را از طرف من ببوس
زن جوان گوشی را می گذارد
.................................................. .................................................. ..................
سی بیل کارپانتر که با مادرش در هتل اقامت داشت گفت:
من باز هم مقدار زیادی کرم می بینم. ایا تو هم زیاد کرم دیدی؟
- - اینقدر این حرف را نزن عزیزم بالاخره مامان را بااین حرفت دیوانه می کنی . ترا به خدا ارام بگیر
- خانم کارپانتر مشغول چرب کردن پشت سی بیل بود . روغن را با احتیاط روی تیغه ی استخوان ها ی کتف او که مثل یک جفت بال ظریف بود می مالید.سی بیل با تعادل ناپایدار روی یک توپ بزرگ کنار دریا رو به اقیانوس نشسته بود . یک لباس شنای زرد روشن تنش بود . یک لباس دو تکه که یک تکه ی ان تا 10 سال دیگر هم تقریبا بی فایده خواهد ماند.
- - از نزدیک خوب معلوم بود که یک دستمال ابریشمی ساده است . فقط دلم می خواست بدانم ان را چطور گره زده . واقعا خوشکل بود .
- زنی که روی صندلی راحت ساحلی کنار خانم کارپانتر دراز کشیده بود این حرف را می زد. . خانم کارپانتر حرف او را تصدیق کرد :
- - بله چیز جالبی بود. سی بیل ارام بگیر جانم
- سی بیل پرسید:
- - تو باز هم خیلی کرم دیدی؟
خانم کارپانتر اهی کشید و بعد افزود:
- خیلی خوب تمام شد. حالا بدو برو . عزیزم مامان می ره هتل یک گیلاس مارتینی با خانم هوبل بنوشد . روغن زیتون برایت می اورم .
سی بیل که ازاد شده بود به حال دو به طرف کناره ی مسطح پلاژ رفت و به جانب محل اقامت ماهی گیران به راه افتاد. در ضمن راه فقط یک بار متوقف شد, ان هم برای اینکه پنجه ی پایش را در یک قلعهی شنی ویران فروکند . پس از کمی راهپیمایی به پلاژ مخصوص ساکنین هتل رسیده بود.
چند صد متر دیگر هم به راهپیمایی ادامه داد, بعد ناگهان راه خود را کج کردو دوان ذوان به ان طرف پلاژ که شن های نرم تری داشت رفت و صاف رو در روی مرد جوانی که دراز کشیده بود ایستاد و گفت:
- نمی یایی توی اب باز هم کرم ها را ببینیم؟
مرد جوان کمی یکه خورد. دست راستش را به دامن روپوش حوله ای خود برد . روی پشت غلتید و حوله ی لوله شده ای را که روی چشمانش قرار داده بود , کنار کشید و زیر چشم به سی بیل نگریست.
- سلام, سی بیل!
- نمی یای توی اب؟
مرد جوان گفت:
- منتظرت بودم . تازه چه خبر؟
- - چی؟
- - تازه چه خبر؟
سی بیل در حالیکه ذرات شن را به او می پاشید گفت:
- بابا فردا با هواپیما می رسد.
- - توی صورتم نپاش بچه کوچولو.
با گفتن این حرف مرد جوان مچ یکی از پاهای سی بیل را چسبید.
- -خوب خوب وقتش بود که پدرت بالاخره بیاد. من ساعت ها منتظرت بودم. ساعت ها!
سی بیل پرسید:
- خانم کجاست؟
- - خانم؟
مرد جوان موهای نرمش را از شن پاک کرد:
- گفتنش مشکل است,سی بیل. خانم ممکن است در این لحظه هزار جای مختلف باشد. پیش سلمانی . مثلا برای اینکه موهایش را به رنگ بز کوهی در اورد یا تو ی اتاقش مشغول عروسک درست کردن برای بچه های فقیر باشد...
در این موقع مرد جوان درحالیکه درراز کشیده بود مشت هعای خود را روی هم گذاشت و چانه اش را روی ان ها قرار داد.
- سی بیل از چیزهای دیگر حرف بزن لباس شنای قشنگی داری . اگر در دنیا از یک چیز خوشم بیاید یک لباس شنای ابی است.
سی بیل بهت زده به او نگاه کرد . بعد چشم های خود را روی شکم کوچک برامده اش دوخت
- مایوی من که زرد است. زرد!
- نه؟بیا جلو تر ببینم .
سی بیل یک قدم جلوتر رفت.
- کاملا حق داری!من به کلی منگ شده ام....
سی بیل پرسید:
- نمی یایی تو اب؟
- دارم به همین موضوع فکر می کنم . نمی دانی سی بیل چقدر در فکرش هستم. نمی دانی!
سی بیل دستی به حلقه ی لاستیکی که مرد جوان به جای متکا زیر سرش گذاشته بود کشید.
- باید بادش کنیم
- حق با توست . خیلی بیش تر از انچه که من دلم می خواهد احتیاج به باد دارد
- مرد جوان مشت های خود را برداشت و چانه اش را روی شن ها گذاشت.
- سی بیل . رنگ و رویت خیلی دلنشین است. ادم از دیدنت خوشش می اید . از خودت برایم حرف بزن.
مرد جوان با دو دست هر دو مچ پای سی بیل را گرفت و گفت:
- من در زیر صورت فلکی راس الجدی به دنیا امدم . تو چی؟
سی بیل گفت:
- شارون لیپ شولتز می گفت که تو گذاشتی روی صندلی پیانو کنارت بنشیند.
- شارون لیپ شولتز این حرف را زده؟
سی بیل سرش را به علامت تائید تکان داد.
مرد جوان مچ پاهای او را ول کرد و سرش را روی بازوی زاستش گداشت و گفت:
- بله . می دانی که این قبیل چیزها چطور پیش می اید. سی بیل من داشتم پیانو می زدم و از تو هم ان دور و بر ها خبری نبود . شارون لیپ شولتز سر رسید و کنار من نشست , من که نمی توانستم بگویم نشین . نه؟
- چرا؟
- آه . نه نه من نمی توانستم این کار را بکنم!...
- حالا من برایت می گویم چه فکری کردم
- چه فکری؟
- فکر کردم که تو بهش گفتی
سی بیل چمباته زد و مشغول شد به خط خطی کردن شن ها
-پاشو بریم توی اب .
- خیلی خوب . به نظرم می توانم .
سی بیل گفت:
- دفعه ی بعد ردش کن
- - کی را رد کنم؟
- - شارون لیپ شولتزرا
- آه , شارونلیپ شولتز. چقدر این اسم بعضی چیزها را قاطی پاطی یاد ادم می اندازد. خاطرات , هوس ها,...
مرد جوان ناگهان به پا خواست و نگاهی به دریا انداخت.
- سی بیل. می دانی الان چه کار می کنیم؟می رویم ببینیم می توانیم یک موز ماهی گیر بیاوریم یا نه؟
- یک چی؟
- یک موز- ماهی!...
با گفتن این حرف مرد جوان کمر روپوش حوله ای خود را باز کرد . روپوش را از تنش در اورد . شانهع هایش سفید بود. سفید و باریک, بارگ های ابی.
روپوش را یک بار در امتداد طول ان و سپس سه بار در جهت دیگر تا زد . حوله ای را که چند لحظه قبل روی چشم خود گذاشته بود روی شن ها پهن کرد و روپوشش را روی ان گذاشت . خم شد. حلقه ی لاستیکی را برداشت و ان را زیر بغل راستش گذاشت بعد با دست چپ دست سی بیل را گرفت و هر دو به طرف دریا راه افتادند
- به نظرم در عمرت موز ماهی ندیده ای ؟
سی بیل به علامت نفی سرش را تکان داد .
- ندیدی؟ هان ؟ راستی, خانه تان کجاست؟
سی بیل جواب داد:
- نمی دانم
- می دانی1 شارون لیپ شولتز می داند خانه سان کجاست. سه سال و نمیش هم بیش تر نیست
سی بیل باز ایستاد و دست خود را از دست مرد جوان بیرون کشید . یک گوش ماهی از زمین برداشت و با توجه زیاد مشغول تماشا کردن ان شد . بعد ان را به زمین انداخت
- وایرلی وود کنکتیکوت!
دخترک پس از گفتن این حرف د.باره با شکم کوچک و برامده اش به راه افتاد . مرد جوان گفت:
- وایرلی وود کنکتیکوت! اتفاقا جایی نزدیک وایرلی وود کنکتیکوت نیست؟
سی بیل نگاهی به او اداخت و با بی حوصلگی گفت : خانه مان ان جاست . خانه مان در وایرلی وود کنکتیکوت است.
چند قدم به طرف جلو دوید . ساق پای چپش را با دست چپ گرفت و دو سه دفعه روی یک پا لی لی کرد .
مرد جوان گفت:
- نمی توانی بفهمی چقدر بعضی چیزها ناگهان روشن می شود .
سی بیل ساق پای خود را رها کرد و پرسید :
- ایا تو کتاب "سامبوی کوچولوی سیاه " را خوانده ای؟
- راستی خیلی با مزه است که تو این را می پرسی . من درست دیشب ان را تمام کردم .
مرد جوان دوباره دست سی بیل را گرفت و گفت :
- به نظر تو چطور است؟
- - یادت هست وقتیکه ببر ها همه پریدند دور درخت؟
- آه ! چقدر جالب بود! فکر می کردم تمام شدنی نیستند . من هرگز این همه ببر ندیده بودم.
سی بیل گفت
- فقط شش تا بودند!
مرد جوان گفت:
-فقط شش تا؟ تو اسم این را می گذاری فقط ؟
سی بیل پرسید :
-تو از موم خوشت می اید؟
-از چی خوشم میاد؟
از موم؟
خیلی. تو چطور؟
سی بیل با سر جواب داد"بله" بعد پرسید:
- زیتون دوست داری؟
- خیلی! نمی شود من جایی بروم و زیتون و موم با خودم نبرم
- تو شارون لیپ شولتز را دوست داری؟
-دوسش دارم . مخصوصا توی خانه شان . او هچ وقت توله سگ های توی راهروی هتل را اذیت نمی کند. مثلا ان بچه " بول دوگ" کگه مال ان خانم کانادایی است . شاید باور نکنی ولی بعضی از دختر بچه ها هستند که چوب اب نباتشان را توی تن این حیوان زبان بسته فرو می کنند. ولی شارون ,نه! این دختر هیچ وقت شرارت نمی کند. برای همین است که من اینقدر دوستش دارم.
صدای سی بیل در نمی امد. اما بالاخره گفت:
- من دوست دارم شمع بجوم.
- کی دوست ندارد؟
مرد جوان در حال گفتن این حرف نوک پاهای خود را در اب فرو برد.
- ای...مثل یخ است ...
مرد جوان حلقه ی لاستیکی را دراب انداخت.سی بیل گفت:
- نه . یک دقیقه صبر کن. بگذار کمی دور برویم.
-در اب به راه افتادند و انقدر جلو رفتند که اب تا کمر سی بیل رسید.ان جا مرد جوان او را بلند کرد و روی حلقفه ی لاستیکی خواباند و پرسید:
- تو هیچ وقت سربند و این جور چیزها نمی بندی؟
سی بیل دستور داد: مواظب باش اب مرا نبرد. محکم بگیر
مرد جوان گفت:
- مادموازل کارپانتر , خواهش می کنم. من وظیفه ی خودم را بلدم . کاری که تو باید بکنی این است که چشم هایت را خوب باز کنی تا بتوانی موز_ماهی ها را ببینی . امروز برای موزماهی ها یک روز عالی است.
سی بیل گفت: من که چیزی نمی بینم.
- بعید نیست . این موجودات عادات عجیب و غریبی دارند. خیلی عجیب و غریب!
مرد جوان حلقه ی لا ستیکی را جلو تر راند. اب تا سینه اش رسیده بود . گفت:
- این موجودات سرنوشت درد ناکی دارند . می دانی چرا؟
سی بیل با سر پاسخ منفی داد.
- هان! ان ها می روند توی سوراخی که از موز پر است . وقتی وارد می شوند مثل همه ی ماهی های دیگرند. ولی همچون که رفتند تو . مثل یک خوک رفتار می کنند . می دانی , یک دفعه من به چشم خودم دیدم که یک موز ماهی رفت توی یک سوراخ پر از موز و دست کم هفتاد کیلو موز خورد.
مرد جوان حلقهی لاستیکی و مسافر آن را کمی بیش تر به طرف قلب دریا پیش راند .
- البته بعد از خوردن موز ها به قدری ورم می کنند که دیگر نمی توانند از سوراخ خارج شوند . دیگر نمی توانند از در عبور کنند.
سی بیل گفت:
- دیگر دورتر نرویم ... خوب, انوقت چه می شوند؟
- کی ها؟
- موز ماهی ها!
- اهان, منظورت این است که بعد از خوردن ان همه موز و گیر کردن در سوراخ؟
سی بیل جواب مثبت می دهد.
- راستش را بخواهی سی بیل دلم نمی اید به تو بگویم . ولی چاره ای نیست . باید بگویم . همه شان می میرند.
- چرا؟
-چون به تب موز دچار می شوند. بیماری وحشتناکی است.
سی بیل با حالت عصبی گفت:
- مواظب باش. یک موج دارد می اید.
مرد جوان گفت:نمی گذارم موج مارا ببرد.
مچ پاهای سی بیل را می گیرد و با یک حرکت او را به جلو می راند. حلقه ی لاستیکی پشت موج لغزید. اب موهای اورا به کلی خیس کرد. ولی جیغش با لذت همراه بود. وقتی حلفه دوباره ارام گرفت با دست موهای خیس را از جلوی چشمان خود کنار زد و گفت:
- یکی دیدم
- یک چی؟
- یک موز ماهی
مرد جوان گفت:
- ترا به خدا! موز هم توی دهانش بود؟
سی بیل جواب داد:
آره , شش تا!
مرد جوان ناگهان یکی از پاهای کوچک را که از لبه ی حلقه ی لاستیکی اویزان بود گرفت و ان را بوسید. صاحب پا درحالیکه سر خود را برمی گرداند گفت:
- اوهو!
- اوهو که چی؟ حالا دیگه بر می گردیم . امروز برایت بس است .
- نه!
- متاسفم!
مرد جوان این را گفت و حلقه را به طرف ساحل راند. تا ان جا که سی بیل توانست در اب راه برود.مرد جوان حلقه را برداشت که از اب بیرون برود.
سی بیل گفت: خداحافظ!
و دوان دوان بی پشیمانی به طرف هتل حرکت کرد.
مرد جوان روپوش خود را پوشید. کمر ان را محکم بست و حوله ی خود را در جیبش چپاند. حلقه ی لاستیکی مرطوب و مزاحم را برداشت و زیر بغل خود گرفت. بعد تنها روی شن های نرم و سورانبه طرف هتل به راه افتاد.
در محوطه ی در ورودی مخصوص که بنا به دستور مدیر هتل فقط مورد استفاده ی مسافرینی که به استحمام می رفتند قرار می گرفت , یک زن با بینی روغن مالی شده همراه مرد جوان وارد اسانسور شد. هنگامیکه اسانسور به راه افتاد مرد جوانگفت:
- از قرار معلوم دارید به پاهای من نگاه می کنید؟
زن جوان با تعجب گفت:
بله؟
-می گویم: از قرار معلوم دارید به پاهای من نگاه می کنید!...
معذرت می خواهم داشتم کف زمین را نگاه می کردم!
زن پس از گفتن این حرف سر خود را به طرف در اسانسور برگرداند. ولی مرد جوان ادامه داد:
- اگر دلتان می خواهد پاهای مرا تماشا کنید. رک و راست بگویید و با این چشم های لعنتی دزدکی به ان نگاه نکنید.زن جوان به مامور اسانسور گفت:
- همین جا مرا پیاده کنید!
و بدون اینکه سر خود را برگرداند از اسانسور خارج شد. مرد جوان گفت:
- من یک جفت پا دارم . مثل همه ی ادم های دیگر ... دلیلی ندارد که بی خود به پاهای من نگاه کنند.
کلید اتاقش را از جیب بیرون اورد . در طبقه ی پنجم از اسانسور خارج شد و در امتداد راهرو به طرف اتاق شماره ی 507 راه افتاد . بوی چرم چمدان های نو و محلول پاک کننده ی لاک ناخن در اتاق استشمام می شد.
مرد نگاهی به زن جوانی که روی یکی از دو تخت مانند هم خوابیده بود انداخت. بعد طرف یکی از چمدان ها رفت. ان را باز کرد و از زیر یک مشت زیر شلواری و پیراهن زیر یک اسلحه ی 65/7 خودکار بیرون کشید . خشاب را بیرون اورد. ان را بررسی کرد و دوباره سر جایش گذاشت . ضامن را خلاص کرد و بعد روی تخت اشغال نشده نشست . نگاهی به زن جوان انداخت. سلاح را میزان نمود. و یک گلوله در شقیقه ی راست خود خالی کرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 265]
-
گوناگون
پربازدیدترینها