تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836218653
رمان کسی می آید | مریم ریاحی
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: کتاب - کسی می آید
نویسنده – مریم ریاحی
تعداد صفحات – 460 صفحه
تعداد فصل ها – 72 فصل
چاپ دوم – سال 88
منبع:نودوهشتيا
فصل های (1-2-3)
فصل 1
چه تابستان باصفایی بود شهریور آن سال...! چه نوازش دلچسبی باد به صورت خورشید می داد... یک چشم نگاهی به نور انداخت و دوباره صورتش را توی بالش گم کرد... چه لذتی می داد صبح های زود بیدار شدن از دست هجوم نور آفتاب... صدای مامان مهری از طبقه پایین می آمد...« خورشید... خورشید جان» گویا بی فایده بود ادامه مقاومت... باید بلند می شد... سرش را از بالای پشه بند بیرون آورد... چشم هایش را جمع کرد و آسمان را نگاه کرد... کلاغ ها همراه با گنجشکها یک کنسرت درست و حسابی اعصاب خرد کن به راه انداخته بودند... خورشید یواشکی سربلند کرد و نگاهی به پشت بام همسایه ی بغلی انداخت... پشه بند اونها هم هنوز برپا بود... با خود گفت :« فکر کنم سحر هنوز خوابه... شاید محسن هم خوابیده باشه بجنبم تا محسن پیدایش نشده... اون وقت دیگه نمی تونم از اینجا خلاص بشم...» فوری بالشش را زد زیر بغلش و از پشه بند بیرون آمد... دوباره آسمان را نگاهی کرد بی مزاحمت هیچ سقفی آسمان نزدیکتر بود. و زیباتر... نگاهی سر سری به دور و برش انداخت و با سرعت خودش را به در پشت بام رساند... موهای بلندش فر خورده بود و لوله لوله دورش پخش و پلا بودند... به محض باز شدن در، بوی عطر چای بینی اش را پر کرد... پله ها را به نرمی پایین آمد و سری به آشپزخانه زد... مامان مهری : چه عجب...!! ظهر شد دختر!! مگه نمی دونی چقدر کار داریم خب بجنب دیگه...
خورشید:«سلام... صبح بخیر.»
مامان مهری:«علیک سلام... »
خورشید: «چه خبره مامان؟!... مگه ساعت چنده؟!! »
مامان مهری:«ظهره...»
خورشید نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:« آره... ساعت 8 صبح!! ظهره!!»
مامان مهری: «خب حالا... چرا بالش رو بغل کردی؟!»
خورشید خمیازه ای کشید و کش و قوسی به خود داد و بالش را نزدیک در اتاق پرت کرد...
مامان مهری: «عوض اینکه زودتر کمک کنی خونه رو مرتب کنیم بدتر شلوغ می کنی؟!»
خورشید:« مامان با یه بالش خونه شلوغ شد؟ تازه ساعت 8 صبحه، حالا کو تا شب؟ »
مامان مهری:« دختر جون عوض یکه به دو کردن زودتر برو صبحانه بخور، الان سیمین میاد!»
خورشید بی حوصله و خواب آلود به سوی بالش رفت و آن را برداشت و غرغر کنان به اتاق رفت. صدای مامان مهری را هنوز می شنید که سفارش می کرد: خورشید صبحونه ات رو زود بخور کار داریم!
دلش نمی خواست صبح به این قشنگی با یادآوری موضوع خواستگاری خانواده ی«ملکان» خراب شود. دوباره بالش را بغل کرد و تکیه به دیوار داد و نشست. انگار تازه داشت توی ذهنش دنبال دلیل برای رد کرد این یکی می گشت... نمی دانست چطور باید به همه حالی بکند که« باباجون من می خوام درس بخونم... دوست دارم حالا حالاها مال خودم باشم... دوست دارم مرد ایده آلم را خودم انتخاب کنم... چرا... باید هرکسی به خودش اجازه بده بیاد خواستگاری من؟!»
مامان مهری همیشه می گفت:« خواستگار اعتبار دختره... عیب نداره، بزار بیان... اون قدر باید بیان و برن تا بالاخره یکی جور بشه... مطمئن باش اگه میون این همه آدم یکی اش به دلت بشینه دیگه از صرافت درس خوندن و این حرفا می افتی؟!»
خورشید کم کم توی خودش فرو می رفت و بالش را بیشتر فشار می داد که صدای های و هوی مهرداد را شنید... با خودش گفت:«معلوم نیست کی از خواب بیدار شده که الان این همه سرحاله!!»
و صدای مهرداد آمد که بلند می گفت:«خورشید... نون خریدم تنبل خانوم... هنوز بالایی؟!!... مامان...! چرا صداش نکردی... نگفتم قبل از بلند شدن این مرتیکه، صداش کنید بیاد پایین؟!! خورشید مثل فشنگ از جا جست نمی خواست مهرداد پشت سرش لغز بخواند... دوباره بالش را پرت کرد و از اتاق بیرون آمد و تا مامان مهری خواست حرف بزند گفت: کدوم مرتیکه؟! محسن رو می گی؟!»
مهرداد:« به سلام... بالاخره طلوع کردین خورشید خانوم؟! پس چرا این طوری؟»
خورشید با همان حرارت گفت:« پرسیدم محسن رو میگی؟!»
مهرداد:« آره... حالا چرا زخمی شدی؟!»
خورشید با اعتراض رو به مامان مهری کرد و گفت:« ببین مامان جلوی شما دارم بهش می گم... ان قده گیر نده به من... اولا این مرتیکه محسن برادر سحره!! از بچگی با من بزرگ شده... در ثانی اصلا توی این باغها نیست!!»
مهرداد برای این که بیشتر حرص او را دربیاورد گفت:« آهان!! داری پروبازی درمیاری؟!» خورشید عصبی شد و با اعتراض رو به مامان گفت:« مامان!!»
مامان مهری کلافه از بحث آن ها گفت:« ای بابا!! مهرداد... این نونای تو دستت خشک شد مادر!!... چه قدر الکی بحث می کنین... خورشید راست می گه محسن هم مثل تو... داداش خورشیده!!»
مهرداد نان ها را داخل سفره گذاشت و گفت:« من این چیزا سرم نمیشه داداش!!... داداش!! از فردا قبل از اینکه محسن بلند بشه می یای پایین والا همین پایین می خوابی؟!»
خورشید بی اعتنا به او قوری را از روی سماور برداشت و چای ریخت و گفت:« منتظر دستور جناب عالی بودم!!»
مهرداد به سویش براق شد و ناگهان خیز برداشت تا بلکه با ضربه ای دلش را خنک کند. خورشید جستی زد و استکان از دستش افتاد... جلوی پایش هزار تکه شد و صدای جیرینگ جیرینگش اعصاب مامان مهری را به هم ریخت... صدای جیغ مامان مهری بلند شد:« مهرداد!! دو دقیقه آروم باش!!» به خدا باید از این قدت خجالت بکشی... خورشید بیا برو بیرون از آشپزخونه... بسه هرچی صبحانه خوردی... برو رختخواب ها رو جمع کن... آفتاب سفیدشون کرد... بدو مادر... و بعد زیر لب غرغرکنان گفت:« خیر سرم... امشب مهمون دارم... عوض اینکه کمکم کنند... تا چشم باز کردن شروع کردن!!»
مهرداد رو به خورشید گفت: همون جا وایسا تکون نخور... شیشه توی پات نره...!! و بعد در حالی که روی زمین نشسته بود و یکی یکی خرده شیشه ها را پیدا می کرد به مامان مهری گفت:« آخه این که یه چایی نمی تونه بریزه واسه چی می زاری هرکی از راه نرسیده بیاد خواستگاریش!!»
مامان مهری:« من چه کار کنم مادر... آقای ملکان بابات رو دیده ازش خواهش کرده بابات هم توی رودرواسی گفته قدمتون روی چشم!!»
مهرداد رو به خورشید گفت:« جوجو... پات و بلند کن ببینم... و دقت کرد... که همه خرده شیشه ها را جمع کرده باشه...»
صدای زنگ آمد... خورشید به شوق آمده گفت:« وای... پری اومد...»
مهرداد:« صبر کن... صبر کن...»
و بعد خرده شیشه ها را توی سطل ریخت و دست خورشید را گرفت و با یک حرکت او را از خرده های شیشه دور کرد...
خورشی به سوی حیاط دوید... تا در راباز کند....
خاله سیمین و پری و علی بودند... با سر و صدا و خنده های پر سرو صداتر، پری را در آغوش گرفت... و بعد خاله سیمین را...
خاله سیمین با خنده گفت:« فکر کنم ما هر هفته یه خواستگاری افتادیم اینجا!!»
علی پسر شیطان خاله سیمین که دو سال از خورشید و پری کوچکتر بود دسته ای از موهای فرفری و لوله ای خورشید را گرفت و گفت:« فکر کنم بابک عاشق این سیم تلفن ها شده...» خورشید شکلکی برایش درآورد و دست پری را کشید... هردو به سوی پناهگاهشان دویدند... از بچگی عادت داشتند توی زیر زمین بازی کنند... همیشه توی زیرزمین بساط پذیرایشان فراهم بود... فرش کهنه ای پهن کرده بودند و به رسم کودکی عروسکها و اسباب بازی هایشان را چیده بودند... انگار دوست نداشتند حالا حالاها از دوران کودکی دور شوند... دوستهای خورشید هم همیشه برای صحبت کردن و بلند خندیدن وحرفای محرمانه زدن زیر زمین را ترجیح می دادند مخصوصا سحر که هر وقت پری می امد... او هم بود. تمام رازهایشان و خنده ها و رویایشان تمام غم ها و گریه هایشان و همه آرزوهایشان همان جا بود که به تصویر در می آمد...
تازه با هیجان یکدیگر را پیدا کرده بودند و نمی دانستند از چی و کجا شروع کنند که صدای علی آرامش را از آن ها گرفت. علی سرش را از پنجره کوچک زیرزمین که رو به حیاط بود و نگاهشان می کرد. بلند بلند خندید و گفت:« سلام... خرس گنده های کوچولو...»
پری فریاد زد:« زهرمار... ترسیدم...»
و خورشید پشت سرش گفت:« علی برو دیگه... به خاله می گم آ...»
پری:« گمشو علی...»
علی با دست خورشید را نشان داد و گفت:« اینو ببین!! امشب می خوایم شوهرش بدیم مثلا!!! خورشید می خوای به بابک بگیم این کور و کچل ها رو هم سرسامون بده... عروسک پری رو ببین!!! کچل کچل کلاچه...»
لنگه دمپایی های خورشید و پری امانش را بریدند...و بالاخره مجبور شد با همان سر و صدا دل از پنجره بکند و برود...
پری نگاه غمزده ای به عروسکش انداخت... فوری او را بغل کرد و بوسه ای روی کله ی کچلش نشاند و گفت:« قربونت برم الهی ناراحت نشی ها... با تو نبود!»
و بعد نگاه به خورشید کرد و گفت:« خورشید واقعا می خوای چی جواب بدهی؟!»
خورشید چانه بالا انداخت و گفت:« تو که بهتر می دونی!!»
پری:« آخه فکر م یکنم آقا جونت و مامان مهری از این بدشون نمی یاد... بابای من خیلی از خودش و خانواده اش تعریف می کنه...»
نگاه خیره ی خورشید روی عروسک پری مانده بود با نگرانی لب باز کرد و گفت:« نمی دونم اصلا ای کاش همراه مامان برای ختم دایی اشون نمی رفتم!!»
پری:« می گن وضع مالیشون توپه...»
خورشید:« من که همه ی امیدم به مهرداده... می دونم مخالفه...»
پری:« پس واسه چی می خوان بیان!!»
خورشید:« مامان میگه هرچی گفتیم واسه خورشید زوده بابک راضی نشده و به خانواده اش فشار اورده که باید بریم خونه اشون!!»
پری:« می دونی خورشید این جور پسرها که از خودشون متشکرن، نمی تونند قبول کنند کسی اون ها رو قبول نمی کنه... یا پس می زنه!! بابک هم نکه همیشه شنیده آرزوی هر دختریه و از این حرفا!! هوا برش داشته!!»
خورشید ساکت بود و نگاهش نگران پری که دید با حرف هایش نگرانی میهمان چشم های زیبای خورشید شده، گفت:« اصلا اینارو ولش کن... بگو ببینم چه خبر؟!... دیدی اشون؟!»
برق امید و عشق برای لحظه ای چشم های خورشید را پر کرد. نگاهش درخشید و بعد لبخند صورت قشنگش را قشنگ تر کرد... یا هیجان رو به پری گفت:« آره!!»
با شنیدن این کلمه پری دوباره خورشید را در آغوش گرفت و با هیجان گفت:« راست میگی؟!! کی اومدن؟!»
خورشید خود را از آغوش پری بیرون کشید و گفت:« دیروز!!»
پری:« پس چرا سحر چیزی به من نگفت؟»
خورشید:« حتما وقت نکرده!!»
پری:« خب... تعریف کن...»
خورشید چشم در چشم های مشتاق پری دوخت و گفت:« دیروز ظرف ها رو بردم توی حیاط بشورم...»
پری:« واسه چی توی حیاط؟!»
خورشید:« شیر ظرفشویی بالا خراب بود!! اصلا تو به اینا چه کار داری بزار حرفمو بزنم!!»
پری خندید و گفت:« خب خب... بگو»
خورشید:« اره... داشتم ظرف می شستم که دیدم مامان مهری داره می ره بیرون. تا در رو باز کرد و بیرون رفت. صدای سلام و علیک و احوالپرسی اشون شنیدم...»
پری بی صبرانه منتظر شنیدن نام ایمان بود... گفت:« ایمان بود؟!»
خورشید:« صبر کن... یواشکی بلند شدم اومدم پشت در، لای در را باز کردم حسامو دیدم... شنیدم که مامان مهری پرسید کی اومدی حسام جان؟» گفت:« صبح اومدم... ثبت نام کردم برگشتم تا مهر...»
بعد هم خداحافظی کرد و رفت... منم ترسیدم مامان بیاد توی خونه مثل قرقی پریدم روی ظرفا... نزدیک بود با چونه برم توی شیر اب!! خدا رحم کرد!
پری:« امروز دیگه بیرون نمی ریم؟!»
خورشید:« پس اومدی که بیرون بری؟!»
پری به طعنه گفت:« نه...!! اومدم کنار خواستگارهای جناب عالی بنشینم!!»
خورشید:« وای پری... حوصله اشون رو ندارم!! چی کار کنم!!؟»
فصل 2
خانه قدیمی، برق تمیزی می زد... و همگی خسته و کوفته از کار زیاد، چرت می زدند که بالاخره خواستگارها با سر و صدا وارد شدند دسته گل بزرگی جلوتر از همه وارد خنه شد. برادر آقای داماد به سختی دسته گل را در آغوش گرفته بود... مهرداد که هنوز به استقبالشان نرفته بود گفت:« اینه که می گن هرکه بامش بیشتر برفش بیشتر!!»
خورشید و پری ریزریز آن قدر خندیدند که مامان مهری به اتاق پشت پذیرایی هولشان داد و به مهرداد تذکر داد برای چند ساعت هم که شده رعایت کند!!
مهرداد شش سالی از خورشید بزرگتر بود... . دانشجوی رشته کامپیوتر. از بچگی همیشه مواظب خورشید بود و بهترین ها را برایش می خواست و رابطه اش با خورشید طوری صمیمی بود که همه حسرت می خوردند... اما این صمیمیت تا آن جایی پیش می رفت که خورشید روی قوانین وضعی مهرداد عاقلانه رفتار می کرد عاقلانه حرف می زد به جایش شوخ و بذله گو بود... خورشید او را از جانش بیشتر دوست داشت مهرداد دومین برادرش بود... مهران برادر بزرگ او بود که ازدواج کرده بود... و یک دختر به نام ملیکا داشت و خواهر بزرگ خورشید مهتاب بود او هم یک دختر به نام ناهید داشت... که آن شب هیچ کدام نیامده بودند... مامان مهری فقط خاله سیمین را خبر کرده بود... مامان مهری دوست نداشت مراسم خواستگاری زیاد شلوغ باشد و او نتواند از میهمان ها درست پذیرایی کند...
حسین آقا، پدر خورشید برای استقبالشان دوید... مهرداد نگاهی به پدر انداخت... حسین آقا با قامتی متوسط و موهایی که بیشتر از آن که سیاه باشد سفید شده بود. چهره متواضع و مهربانی داشت. بچه ها آقا جون صدایش می کردند...
مامان مهری هنوز دستپاچه بود و مدام به خاله سیمین سفارش می کرد.« سیمین جون... حواست باشه چای نجوشه ها!...»
و سیمین که انگار همه ی درس ها را خیلی خوب یاد گرفته و حالا دوره می کند با لبخند مطمئن خود خواهرش را امیدوار می کرد...
بالاخره همه ی میهمان ها وارد اتاق پذیرایی شدند... پدر بابک از دوستان قدیمی عمو محمود شوهر خاله سیمین و آقاجون بود... بابک در مراسمی که برای از دست دادن دایی اش برگزار شده بود. خورشید را همراه حسین اقا و مامان مهری دیده بود... و از همان لحظه تنها به داشتنش اندیشیده بود!
خورشید و پری هنوز توی اتاق پشت پذیرایی بودند... اتاق به وسیله ی کوچکی به پذیرایی راه می یافت... که مامان این راه را با چیدن یک دنیا رختخواب تا بالای در کور کرده بود!!! مامان مهری برای لحظه ای سر را از لای در اتاق داخل کرد و با چهره هشدار دهنده و چشم های گشاد کرده به آن ها تذکر داد: مبادا بلند بخندید یا بلند حرف بزنید صداتون بیاد ها!!! علی رو هم صدا کنید توی پذیرایی نباشه علی آهسته وارد شد و شکلک خنده داری برای خورشید و پری درآورد... و در را پشت سرش بست. و گفت:« خورشید نمی دونی با چی اومدن؟!»
پری پرسید:« با چی؟! خب با ماشین اومدن دیگه...»
علی:« نه بابا!! نابغه دوران، پس می خواستی با شتر بیان؟! البته اسب و الاغ و قاطرش هم بدک نیست!!»
خورشید:« خب بابا... کش نده!! چی می خوای بگی؟»
علی:« وای پسر نمی دونی با چه ماشینی اومدن!!»
خورشید پشت چشمی نازک کرد و گفت:« ندیده!!»
پری هم تایید کنان گفت:« واقعا!»
علی:« نه که شما دوتا خیلی دیدین؟!! هرچند لابد شیش تاشو زیر زمین بستین!! بعد حالت خنده داری به چهره اش داد و رو به پری گفت:« پری جون آب و علفشونو دادی؟! حیوونکی ها پس نیافتن!»
پری خنده اش گرفت و نتوانست خود را کنترل کند. سرش را توی رختخواب های روی هم چیده شده فرو کرد و با فشار زیادی به صورتش سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. خورشید علی را به بیرون هل داد و گفت:(برو بیرون اینجا نباشی بهتره) نگاهش به پری افتاد که صورتش را از شدت فشاری که به آن آورده بود سرخ شده بود... پری هم نگاهش کرد و یکدفعه دوتایی زدن زیر خنده!!
این بار هر دو با هم صورتشان را لای رختخوابها فشار می دادند که مامان مهری در را باز کرد و لبش را به دندان گرفت و با حرص گفت:« زهرمار گرفته ها! خورشید...؟! صداتون میاد بیرون!! آبروم رفت!!
و با دیدن چهره های سرخ پری و خورشید که به زور خود را کنترل می کردند تا نخندند، از ترس آن که خودش هم خنده اش بگیرد... سری تکان داد و اتاق را ترک کرد.
خورشید و پری تازه آرام شده بودند که علی در را باز کرد و دوباره وارد اتاق شد و رو به آن ها گفت:« بدبخت ها!! به جای هرهر و کرکر گوش بدین ببینین چی می گن؟! و رو به خورشید گفت:« مثلا آینده توئه ها!!»
خورشید:« مهرداد کجاست؟!»
علی:« مثل برج زهرمار نشسته رویروی بابک بدبخت!!»
خورشید:« قربونش برم... اون نمی ذاره حرفای مهم بزنن خیالتون راحت!!»
پری رو به علی گفت:« بابک چه شکلی شده؟! چی پوشیده؟!»
علی:« کت و شلوار سرمه ای!! همه اشون حسابی تیپ زدن!!»
پری:« من که خیلی وقت پیش ها بابک دیدم اصلا الان ببینمش نمی شناسم تو چی خورشید؟!»
خورشید:« منم که اون روز برای اولین بار دیدمش تازه یه بار بیشتر نگاهش نکردم اصلا نمی دونم چه شکلی بود!! ولی فکر کنم بد نیست!!»
علی صدا کلفت کرد و گفت:« بد نیست!! عالیه!!»
پری:« کاش می شد ببینمش!!»
علی:« خب بیا اونجا... منم باهات میام.»
خورشید:« می خوای مامانم سر دوتاتون و بکنه؟!»
علی:« تو هم قرار نیست بری؟!»
خورشید:« اگه مامان مهری صدام نکنه که عالیه!! اما اگه صدام کنه باید برم...»
پری:« اه... من دوست داشتم ببینمش...»
علی نگاهی به بالای رختخواب ها انداخت... شیشه ی بالای در تنها روزنه ای بود که می شد از آن جا داخل پذیرایی را نگاه کرد...
برقی توی چشم های علی نشست رو به پری گفت:« پری... برو بالای رختخوابها... از اون بالا خوب خوب می تونی همه چیز رو ببینی!!»
پری با هیجان گفت:« راست می گی ها!!... در باز نمی شه؟!»
خورشید با اعتراض گفت:« احمق ها... فشار به در می آد... یه وقتی باز می شه آبرومون می ره!!»
علی:« برو بابا... در قفله... اصلا چه ربطی به در داره!! من چند دفعه این کارو کردم... پس چرا در باز نشده!!»
خورشید به پری گفت:« پری اینو ول کن... اهل توهمه!!»
پری با شعفی کودکانه رو به خورشید گفت:« بزار امتحان کنیم... به خدا به در فشار نمی آرم...»
خورشید:« به من چه! جواب مامان مهری رو شما باید بدین!!»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 261]
-
گوناگون
پربازدیدترینها