محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826873406
بازخواني رمان هاي دفاع مقدس 7 ؛سايه جنگ بر باورهاي بومي
واضح آرشیو وب فارسی:حيات: بازخواني رمان هاي دفاع مقدس 7 ؛سايه جنگ بر باورهاي بومي
تهران- حيات
سال هاي دفاع مقدس در كنار رويدادهاي بزرگي كه در جبهه هاي نبرد با دشمن به وجود مي آورد، باعث حوادث حاشيه اي در زندگي مردم هم مي شد كه بخشي از اين وقايع را مي توان در آثار ادبي خلق شده در آن سال ها جستجو كرد.
رمان "مدار جنون" نوشته حسين مالكي، يكي از اين آثار است كه در آن حواشي و رويدادهاي پيراموني با جنگ به تصوير كشيده شده كه سايه جنگ را در آن ها مي توان ديد.
از اين نويسنده در سال هاي بعد آثاري منتشر نشد و اين اثر تنها يادگار او در حوزه داستان هاي دفاع مقدس است.
خلاصه رمان
در يكي از مناطق جنوب كشور، پسري به نام يوسف تعادل روحي مناسبي ندارد. فردي به نام حنش جن گير را براي مداواي او مي آورند. خنش جن گير با ابزارهاي مختلفي از جمله دف بزرگي كه مدام ضربه مي زند سعي در مداواي يوسف دارد. يوسف در حالتي خلسه وار دوره هاي مختلفي از زندگي گذشته خود را مرور مي كند. پدرش را مي بيند كه خون بالا مي آورد و در حال مرگ است و مادربزرگش سليمه را كه به او يادآوري مي كند پدربزرگش حاجي في يون با طنطل كه از اجنه بوده است دوست بوده و از اين طريق ثروت هنگفتني به دست آورده بوده ولي غضبان، عموي يوسف همه پول ها را برداشته و رفته است.
يوسف در اين حال وضعيت جسمي مناسبي هم ندارد. حنش جن گير با چوب به جان او مي افتد و ضرباتي چند به او مي زند. خاطرات ديگري به ذهن يوسف هجوم مي آورند. زماني كه در مكتب خانه عم جزو را از بر كرده و ملا او را تشويق كرده ولي هاني شاگرد ديگر مكتب خانه به او حسادت كرده و توسر او زده و يتيمي اش را به رخ او كشيده اما هناء خواهر هاني از يوسف حمايت كرده و به برادرش توپيده كه چرا يوسف را اذيت مي كند.
چشم هاي يوسف بي هدف به اين سو و آن سو مي چرخد سعي مي كند تا آنها را ببيند ولي باز هم كابوسي از يك هيولا مي بيند.
پشت در مادر يوسف (شريفه) و مادربزرگش (سليمه) از آنكه مي شنوند ضربات چوب به تن يوسف مي خورد درد مي كشند و زجه مي زنند و شفاي يوسف را مي خواهند.
خاطرات ديگري يكي پس از ديگري به سراغ يوسف مي آيند.
جن گير خسته از بي حاصلي كارش، يوسف را به حال خود وامي گذارد، مي گويد ديگر نمي شود كاري كرد. شريف التماس مي كند و گردن بند هديه همسر مرحومش را به او نشان مي دهد. جن گير كار خود از سر مي گيرد. خاطرات بعدي يوسف مربوط به جنگلي است كه خود را در چنگ اهريمن اسير مي بيند او را با كجاوه به سمتي مي برند او وحشت زده فرار مي كند و پس از رسيدن به خانه سه روز در اغما فرو مي رود.
جن گير از كار خود نااميد مي شود، يوسف را به حال خود رها مي كند و مي رود. يوسف به خواب عميقي فرو مي رود. صبح كه از خواب بيدار مي شود انگار همه آن كابوس هاي تلخ و آزار دهنده گذشته برايش به پايان رسيده است و نيروي تازه اي در خود احساس مي كند.
بدران به دخترش هناء پرخاش مي كند كه چرا با يوسف حرف زده او مي ترسد پشت سر دخترش حرف در بياورند. او پسرش هاني را سرزنش مي كند كه چرا مي گذارد خواهرش با يوسف حرف بزند هاني خود را بي تقصير مي داند و در اين ميان اصرار يوسف براي ديدن هناء را به پدرش يادآوري مي كند.
بدران به هر دو فرزندش دشنام مي دهد، هناء به اتاقش مي رود و گريه مي كند و هاني سنتورش را به زمين مي زند بيرون مي رود. بدران به ياد همسرش مي افتد كه سالها پيش به خاطرشايعات مردم سر او را بريده و فرزندانش را بي مادر گذاشت. بدران احساس پشيماني مي كند و حال و روز كنوني اش را تقاص آن روزها مي داند و به خود مي قبولاند كه همسرش به او خيانت نكرده بود. بدران به دور از چشم فرزندانش خود كشي مي كند در مجلس رقصي هاني كه مست كرده مي رقصد و مطرب ها مي نوازند و مردم دورش حلقه زده اند. يوسف به آن مجلس وارد مي شود. هاني با او درگير مي شود. شيخ فيصل از يوسف طرفداري مي كند. هاني عصباني مي شود و با اسلحه رولوري كه روي سينه يوسف مي گذارد او را تهديد مي كند. سرانجام تير شليك مي كند و يوسف را مجروح مي كند. مردم يوسف را به بيمارستان مي رسانند و امنيه ها را خبر مي كنند كه مي آيند هاني را زير مشت و لگد مي گيرند و مي برند.
اين خبر به شريفه مي رسد. او سر و پا برهنه به ميدانگاهي مي آيد و آنقدر مويه مي كند و گيس مي كند كه از حال مي رود.
در سردخانه، نيروي نامرئي، روح را به بدن مرده يوسف بر مي گرداند. او در برابر چشمان وحشت زده پرستاران و وحشت مردم به خانه بر مي گردد. اما هيچكس را نمي بيند. شريفه بر اثر ضربه ناگهاني زخمي شدن يوسف دچار جنون شده، او را به بيمارستان رواني بردند يوسف كه تنها مانده و به پيش عمو غضبان مي رود و در دفتر بازرگاني او پادويي مي كند و در فرصت هاي بدست آورده به مطالعه كتاب هاي عمو غضبان مي پردازد.
از طرفي هاني استوار و سربازهايش را مي كشد و فرار مي كند از پاسگاه مي گريزد تا به آن سوي مرز فرار كند. او در خانه شخصي به نام عبود مي ماند تا توسط او به آن طرف آبها برده شود. شب هنگام در تاريكي از اتاق بيرون مي رود تا كسي متوجه نشود كه او از آنجا خارج شده. تكه چوبي كه در زمين فرو رفته به چشم او فرو مي رود و تخم چشمش را تخليه مي كند و خون همه جا پخش مي شود.
منيژه دختر سرهنگ كه در خانه رو به رويي عمو غضبان خانه دارد. علاقه مند يوسف مي شود. منيژه بارها به يوسف اظهار علاقه مي كند ولي يوسف اعتنايي نمي كند. اما "حازم" پسر عمو غضبان سخت دلباخته منيژه استو به يوسف حسادت مي كند و با يوسف درگير مي شود. يوسف كتك مفصلي به حازم مي زند ولي همان شب رضيه همسر عمو غضبان شوهرش را تحريك مي كند تا يوسف را زير مشت و لد بگيرد كه عمو غضبان اين كار را مي كند و او را در اتاقي مي اندازد. يوسف بي هوش مي شود و همان جا مي ماند سر انگشتان جادويي باز به كمك يوسف مي آيد و بر جاي كبوديها و زخم ها كشيده مي شود. يوسف چشم باز مي كند و هيچ اثري از جاي كبوديها و زخم ها نمي بيند ولي همان شب دست چپ عمو غضبان براي هميشه از كار مي افتد.
ميرزاشهاب استعداد يوسف را محك مي زند و با شنيدن اين خبر او را به فرزند خواندگي قبول مي كند. با پول و وعده مدركي مي گيرد تا او به دبيرستان راه پيدا كند. در دبيرستان همكلاسي حازم پسر عموي غضبان مي شود، يكي از هم كلاسي ها كامران شرهاني او را به خانه اش دعوت مي كند. حاج شرهاني در خانه يوسف را به خاطر هناء و رسوايي كه هاني به بار آورده به ريشخند مي گيرد.
يوسف عصباني مي شود و با حالت قهر از خانه بيرون مي آيد. كامران در پي او براي معذرت خواهي مي آيد ولي يوسف با او درگير مي شود و جهاد – دوست يوسف- به كمك او مي آيد و دوستي اش را با او محكم تر مي كند.
وقتي يوسف به خانه مي آيد از اينكه دير كرده است ميرزا شهاب نگران است اما با آمدن او خوشحال مي شود از اتاق او صداهاي عجيبي را مي شنود صدا به زباني است كه او نمي فهمد و تا به حال نشنيده است.
زماني كه در را باز مي كند شبحي را روي ديوار مي بيند وقتي دست به آن مي زند دستش مي سوزد. آواي گوشخراش و آزار دهنده اي از شبح اتاق را پر كرده است. صداها حالش را خراب مي كنند مي خواهد چراغ ها را روشن كند و وضعيت را به حالت عادي بازگرداند كه موفق نمي شود و فضا هر لحظه گرمتر مي شود و شهاب بي هوش مي افتد.
از سويي، حال عمومي شريفه (مادر يوسف) بهبود نسبي مي يابد ولي روزنه اميدي ندارد كه به خانه برگردد، پزشك معالجش دكتر كبودري او را براي پرستاري بچه هايش و كارهاي خانه به منزلش مي برد. همسرش ويدا با او به گرمي برخورد مي كند و به او سواد مي آموزد. شب ويدا در خواب راه مي رود و در يكي از شب ها كه روي پشت بام خوابيده بود از روي بام به حياط مي افتد و مي ميرد. دو فرزند خردسالش در غم مرگ مادر بي قراري مي كنند اما به محبت ها و نوازش هاي شريفه دلگرم مي شوند.
از سوي ديگر يوسف تحصيلات دانشگاهي اش را با موفقيت به پايان مي رساند و در هر كاري موفق است. براي تدريس زبان در شهر ديگري استخدام مي شود و از ميرزا و همسرش دور مي شود. روزي شاه و شاهزاده خانم براي بازديد به دانشگاه مي آيند يوسف هنگام بوسيدن دست شاهزاده خانم مي خندد و به دليل اينكه توهين بزرگي را مرتكب شده از طرف رييس دانشگاه توبيخ مي شود مدتي بعد شاهزاده خانم او را مي بخشد. يوسف به دانشگاه بر مي گردد دوباره مورد توبيخ از جانب رييس دانشگاه قرار مي گيرد يوسف در ابتدا خونسردي از خود نشان مي دهد ولي در نهايت عصباني مي شود و با نگاه خيره به رييس دانشگاه او را مورد غضب خود قرار مي دهد. خون از بيني رييس دانشگاه سرازير مي شود چشمهايش لوچ مي شود و آب دهانش راه مي افتد.
مدتي بعد شاهزاده خانم از ساده لوحي يوسف سو استفاده مي كند و خلاف هاي خودش را به گردن او مي اندازد يوسف تحت تعقيب قرار مي گيرد و مدت ها به صورت مخفيانه زندگي مي كند.
بمباران هوايي شهرهاي ايران توسط عراقيها آغاز مي شود يوسف تصميم مي گيرد براي ديدار ميرزا و همسرش كه در حق او پدر و مادري كرده اند براي ديدن آنها به شادگان برود. جنگ در آنجا كه مرز دو كشور محسوب مي شود جريان دارد.
در مناطق جنگي دوستش حماد را مي بيند و با او همراه مي شود، خمپاره اي در كنار آنها فرود مي آيد و منفجر نمي شود و باعث حيرت حماد مي شود. وقتي به شهاب مي رسند حماد شهيد مي شود. هاني فرمانده گروه دشمن شده است. به طرف آنها تير شليك مي شود با ديدن يوسف داغش تازه تر مي شود.
به دنبال او مي آيد. يوسف همسر شهاب را در خانه مرده مي يابد و شهاب را نيمه جان. آتش خمپاره دشمن يك لحظه قطع نمي شود يوسف او را رها مي كند و فرار مي كند. شبح دوباره روي ديوار خانه شهاب مي افتد خمپاره اي منفجر مي شود و هاني به شدت مجروح مي شود. از آن پس هر بار سعي در از بين بردن يوسف دارد. منيژه دختر سرهنگ، همسر حازم مي شود و يوسف به وصيت حماد زن او را به همسري مي گيرد. و دو دخترش ليلا و سميره را بزرگ مي كند. منيژه و حازم با هم سازگاري ندارند.
منيژه در كنار رودخانه اي خود را به آب مي اندازد، حازم مي پرد او را نجات دهد ولي موفق نمي شود يوسف براي نجات آنها به آب مي پرد منيژه را نجات مي دهد ولي كوسه اي حازم را به دو نيم مي كند. يوسف با منيژه ازدواج مي كند.
دكتر كبودري و شريفه به ايران مي آيند. دكتر به بيماري لاعلاجي مبتلا مي شود. يوسف كبودري علاقمند سميره مي شود. وقتي به خواستگاري مي روند يوسف (اصلي) يوسف كبودري را به لحاظ شباهت به مادر مي شناسد. از او مي خواهد شريفه را به وي نشان دهد. بيماري دكتر كبودري با ديدن يوسف (اصلي) شفا مي يابد.
نصير پسر حازم و منيژه با يوسف كه حالا با مادرش ازدواج كرده مخالف است با هاني طرح كشتن يوسف را مي ريزند. در روز ديدار شريفه و يوسف آن دو به خانه او مي روند و هنگام ورود به خانه درگير مي شوند هاني در كشاكش با نصير او را به ضرب گلوله اي زخمي مي كند و به يوسف دشنام مي دهد.
يوسف نصير را به بيمارستان مي برد و موشكي به خانه مي خورد و همه چيز را خاكستر مي كند يوسف از اين قائله هم جان سالم به در مي برد و شريفه پسر دير يافته اش را در آغوش مي گيرد و آن دو به هم مي رسند.
تحليل رمان
رمان "مدار جنوبگ نوشته «حسين مالكي» براساس باورهاي سنتي و اوهام و تخيلاتي كه در ذهنيت افراد بومي هر منطقه شكل گرفته نوشته شده است. تمام ماجراها و حوادث قصه دستخوش حضور هيولايي به نام "طنطل" است كه در خط جنوب آن را باور دارند و معتقدند كه در پي دوستي با آدميان است و اگر با كسي رفيق شود، آن شخص را تا رسيدن به ثروت و خوشبختي همراهي مي كند.
شخص محوري قصه در پناه او از هر بلايي مصون و محفوظ مي ماند. پدربزرگش نيز از طريق دوستي با طنطل و حضور او در زندگي اش به ثروت كلاني دست يافته بود. شخصيت اصلي (يوسف) پسري است كه در كودكي پدرش را از دست داده و در نوجواني به وسيله اصواتي به دل جنگل هدايت مي شود و در آنجا نيروي به او منتقل مي شود كه تا پايان قصه همراه اوست و او را از بلايا مصون مي دارد، هرجا گرفتاري پيش مي آيد و با دشمن قدعلم كند او به شكل هيولايي چشم آبي در آمده و با قدرتي خارق العاده خود او را اخلاص مي كنند اين رمان هر چند در رديف رمان هاي جنگ قرار مي گيرد اما جنگ در اين رمان محوريت ندارد. بلكه حادثه اي است در كنار ساير حوادث كه بر سر شخصيت داستان مي بارد. در طول رمان بين حوادثي كه ناشي از جنگ هستند با حوادثي كه قبل از وقوع جنگ اتفاق افتاده اند تفاوتي وجود ندارد. آدم ها همان آدم هايي هستند كه در حوادث قبل از جنگ حضور داشته اند و گويي جدال آنها يك جدال دائمي و ازلي و ابدي است و در بين آن ها همواره وجود دارد. البته شخصيت هاي رمان هويت فردي ندارند و به نوعي نمادين در داستان حضور دارند.
يوسف نماد خير و خوبي در رمان در برابر تمامي حوادث رويين تن است و در مقابل هاني كه نماينده نيروي شر در داستان است وظايف ظالمانه خود را انجام مي دهد. كشيده شدن پاي اين دو (خير و شر) به موضوع جنگ از عمده دغدغه هاي نويسنده به شمار مي رود. اما اين اتفاق خيلي دير مي افتد. نود درصد رمان به حوادث قبل از جنگ مي پردازد و تنها ده درصد در زمان جنگ به وقوع مي پيوندد كشيده شدن پاي اين شخص به موضوع جنگ بيشتر جنبه استفاده ابزاري از جنگ را يادآوري مي كند. آنها دايم در كشمكش هستند بر سر هر اتفاق و يا حادثه اي آنها به هم مي رسند و عناد و دشمني با ديگري را به نمايش مي گذارند. البته هاني كه نماينده شر در داستان محسوب مي شود هميشه اول دشمني و عناد را آغاز مي كند و درگري يوسف جنبه دفاعي دارد كه در نهايت به جدلي تبديل مي شود.
نقشي كه نويسنده براي هاني در جنگ در نظر گرفته تا حدودي قابل قبول است او به صف نيروهاي دشمن پيوسته است و به روي نيروهاي خودي (ايراني) آتش مي گشايد.
البته اين نفر دوستاني هم دارند كه دنباله رو آنها محسوب مي شوند اينگونه نگريستن به موضوع جنگ حس واقع نمايي آن را كم رنگتر مي كند و سعي در القاي بافت تخيلي و افسانه اي را دارد.
با توجه به اينكه در اين رمان محتوا در محوريت قرار گرفته كوچكترين توجهي به عناصر ساختاري رمان نشده و خواندن آن را براي مخاطب سخت و تحمل ناپذير كرده است.
حوادث ريز و درشت يكي پس از ديگري بدون هيچ گونه ارتباط منطقي بر سر مخاطب آوار مي شود و تعداد شخصيت ها نيز اين سردرگمي را دو چندان مي كند.
اين رمان در كنار رمان ها قرار مي گيرد كه به موضوع جنگ به عنوان ابزاري پيش برنده مورد استفاده نويسنده قرار گرفته و در صورت نبود جنگ ايران و عراق هر حادثه ديگري مي توانست به جاي آن در رمان اتفاق بيفتد. حتي درگيري هاي كوچك و بزرگ بدون پشتوانه فكري و آرماني كه مطمئنا جنگ هشت ساله ايران و عراق از نوع ديگري بود.
پايان پيام
چهارشنبه 6 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[مشاهده در: www.hayat.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 208]
-
گوناگون
پربازدیدترینها