واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: هنوز هم از مقابل آن مغازه که می.گذرد، با حسرت به آن قاب زیبا نگاه می.کند که روی آن نوشته است «پدرم دوستت دارم» و به یاد می.آورد روز پدر را که با کلی خواهش و تمنا همان قاب را از مغازه دار گرفت و گفت پولش را می.آورم.
بعد در حالی که چشمان پدرش از خوشحالی برق می.زد، قاب را به او هدیه کرد و باز به یاد می.آورد که وقتی به هر دری زد و نتوانست 2 هزار تومان پول قاب را جور کند، مجبور شد آن را از پدرش پس بگیرد و به مغازه برگرداند.
این تصویر، یک تصویر از هزاران تصویر جای گرفته در قاب زندگی آذر 16 ساله است. زندگی ای که او اصرار دارد بگوید تلخ است. درست مثل خواهر بزرگش مهناز و خواهر کوچکشان زهرا که به جز سیزده به در سال گذشته هیچ روز شیرینی در زندگیشان سراغ ندارند.
غیر از این سه دختر، مهدی پسر 9 ساله، چهارمین و آخرین فرزند این خانه است. آنها فرزندان مردی هستند که قرار است از این پس به تنهایی این خانواده را سرپرستی و همراهی کند. همسرش سه هفته است که به خاطر نداشتن خرجی خانه را ترک کرده است.
بچه.ها می.گویند که بین پدر و مادرشان همیشه بر سر خواسته.های مادر و نداشته.های پدر دعوا بوده است. مهناز می.گوید: تلخ ترین روز زندگیمان روزی بود که پدر و مادرمان دعوایشان به حدّی شدید شد که تمام شیشه.های خانه و ظرف ها را شکستند.
پدر این خانه بعد از چند سال زندگی مشترک با همسرش به درخواست او که در آذربایجان شرقی احساس تنهایی می.کرد، به قم می.آیند تا نزدیک خانواده مادر خانه باشند. امّا چنانچه او می.گوید بیکاری شرایط سختی را برایشان در قم رقم زده است.
او چند سالی را به قالیبافی گذرانده است و اکنون برای آنکه روزگار بگذراند با وانت پیکانی که در اختیار دارد بار می.برد.
اما این وانت هم حکایتی جالب دارد: «زنم طلاهایش را فروخت، من هم کمی پول داشتم. مجموع آنها را دادیم و این وانت را خریدیم که به نام همسرم شد. سه هفته پیش وقتی از خانه رفت سند، کارت ماشین و بیمه نامه آن را هم با خودش برد و من در سرویسهایی که می.روم تمام تنم می.لرزد که اگر به پلیس برخورد کنم حتماً خودرو را به پارکینگ منتقل می.کنند.»
او مشکل کمبود سهمیه بنزین را هم مطرح می.کند و اضافه می.کند: «مدل ماشین پایین است و باید برای تعویض ببرم. پولی که بابت آن می.دهند قطعاً همسرم را راضی نخواهد کرد و توان پرداخت اقساط وام را هم ندارم.»
آنها برای تأمین مخارج زندگی یک دستگاه قالی زده.اند که بعد از رفتن زن، قالیبافی هم تعطیل شده است. چون بچه.ها نقشه خواندن بلد نیستند. پدر هم احساس می.کند بیرون از خانه شانس بیشتری برای تأمین مخارج خانه دارد.
آذر می.گوید: صاحب کار که دستگاه قالی را آورد مادرم عینکش شکسته بود، به او گفت قدری پول بده تا شیشه عینکم را عوض کنم. ولی صاحب قالی قبول نکرد و گفت باید چند وقتی ببافی تا پولی بابت آن بدهم! و دستگاه قالی همینطور در گوشه آشپزخانه دست نخورده مانده است. آشپزخانه.ای که فقط وقت افطار شاید بوی غذا را حس کند. مهناز و آذر بدون سحری روزه می.گیرند. زهرا به علّت کم خونی و پدر به خاطر ضعف معده قادر به روزه گرفتن نیستند.
فقر،. دختر 13 ساله 22 کیلویی را دچار تشنج می.کند
زهرای 13 ساله که فقط 22 کیلوگرم وزن دارد از بهترین شاگردهای مدرسه اش بوده است، اما کم خونی و گرسنگی او را دچار تشنج می.کند و مجبور می.شود 2 ماه دور از مدرسه باشد.
اگر چه مسئولان و معلمان مدرسه بیشترین نقش را در مراحل معالجه او داشته.اند، امّا متأسفانه همین فاصله گرفتن موجب شده است که معدل او از 19 به 16 سقوط کند. پدرش می.گوید هنوز هم در تغذیه او دچار مشکل هستم. او 10 سال است که گوشت قرمز نخریده است و اگر هر از گاهی بتواند مرغی بخرد مصرف آن در این خانواده 5 نفره چیزی حدود 10 روز طول می.کشد.
خوردن کباب، جوجه، سالاد، میوه.های فصل و برخی خوراکی.های متداول، برای بچه.های این خانه به رویا شبیه است تا واقعیت. جشن تولد، روز پدر، روز مادر، عیدی و کادو هم از واژه.های نامأنوس در این خانه.اند.
مسافرت به کربلا آرزوی زهرا و مهناز است و آذر می.گوید: آرزو دارم امسال بعد از هشت سال بتوانم به تبریز بروم برای دیدن عمه هایم. از اهالی این خانه آذر و مهناز از طرف مدرسه به مشهد رفته.اند و زهرا، مهدی و پدر 43 ساله شان موفق به زیارت مشهد نشده.اند. آنها ماهی یک بار به حرم می.روند و آخرین حضورشان در جمکران به زمان آخرین زلزله قم بر می.گردد.
مهناز به خاطر مشکلات مالی ترک تحصیل کرده است، امّا بقیه بچه.ها امیدوارند که با شروع سال تحصیلی جدید به مدرسه بروند.
آذر از گذراندن روزهای ماه رمضان می.گوید: «صبح.ها ساعت 9 از خواب بیدار می.شویم، یک جزء قرآن را صبح با زائران حرم امام رضا(ع) از تلویزیون می.خوانیم و همان جزء را عصر با زائران حرم حضرت معصومه(س). بقیه روز را هم در خانه به تماشای تلویزیون سپری می.کنیم». آنها هر روز ساعتی را به دیدن مادرشان می.روند و بخشی از روزشان را هم به گریه می.گذرانند!
آنها در پاسخ این سئوال که به سینما یا شهر بازی نمی روید فقط می.خندند. از مهناز میپرسم به پارک نزدیک خانه تان هم نمی روید؟ در جوابم می.گوید: «این پارک پر از معتاد است» آنها انشعاب برق هم ندارند. روشنایی خانه شان به خاطر برقی است که از سر تیر گرفته.اند! و بیم آن دارند که هر لحظه توسط مأموران اداره برق قطع شود.
متأسفانه امید آنها به زندگی وامیدشان به آدمها زودتر از برق خانه شان قطع شده است و در نگاهشان روزنه.ای رو به آینده دیده نمی شود.
کاش کسی امید را به اهل این خانه هدیه کند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 65]