واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: كجايي تو؟!...
اكبر كتابدارـ مدينه،3 آذر 87
عالمي مجنون ليلاي من است
هم دلت كنده ميشود و هم از زمين كنده ميشوي. ميپري. از ملك تا ملكوت، از فرش تا عرش، از زمين به آسمان. آسمان چهارم را هم پشت سر ميگذاري. دمت مسيحايي ميشود و تا آسمان هفتم به پرواز در ميآيي. ديگر خودت نيستي. از خويشتن خويشت رها شدهاي، جدا شدهاي، سوا شدهاي. از آن سوي آسمان هفتم، زمين برايت كوچك شده است.
زمين را كوچك ميبيني. ميخواهي زميني نباشي و تا هميشه آسماني بماني. ميخواهي از آسمان مادي تا آسمان معنوي پرواز كني و بروي تا آن سوي مرزها، تا آن سوي... نه، تا بيكرانها، تا بينهايتها... تا جايي كه بال در بال ملائك بگذاري و از هر چه زميني است، دل بكني و دلبري كني تا دلدار شوي و دلداده گردي.
ميروي، ميروي و ميروي تا آن سوي آسمان؛ تا آن سوي مرزهاي عشق، اما نه، تو فقط يك مسافري. مسافر شهر خاطرهها، شهر آرزوها. شهري كه دل آدم ابوالبشر برايش ميتپد. شهري كه آمنه را در خود دارد. شهري كه نشان بينشاني را بايد در او جست، شهري كه متبرك است به يمن وجود سيد الساجدين(ع)، باقرالعلوم(ع)، صادق آل محمد(ص) و..... چه ميگويم به شهري كه انسان كاملي را در خود جاي داده است. شهري كه دل عالمي برايش ميتپد.
تو مسافر مدينهاي؛ مدينه منوره. شهر آمال و آرزو. شهر نبي اكرم(ص). شهري كه پيش از آن كه رسول الله(ص)، هجرت تاريخساز خود را به اين شهر ماندني در تاريخ تحول بشريت آغاز كند، «يثرب» ناميده ميشد و بعد از هجرت نبوي به «مدينه النبي» و «دارالهجر» معروف شد و تاريخ اسلام بر پايه همين هجرت گذاشته شد.
چه شهر عجيبي است اين شهر مدينه؛ فقط وصفش را شنيدهاي و گهگاه تصاويرش چشمانت را جلا داده و باراني كرده است. جايي است كه رسول خدا(ص) عزيزترين بندة حق، ده سال از پربارترين و سازندهترين سالهاي عمر با بركت خويش را به همراه خاندان مطهر و مباركش در اين شهر سپري كرده است. هنوز هم پس از گذشت 1400 سال، از كوچه پسكوچههاي خاكي و تنگ و باريك دارالهجره، از خانههاي گلي و خاكي اين شهر بوي عشق به مشامت ميرسد.
جايي كه دار مهرباني است و رحمت. گويي عشق از همين نقطه پر و بال گرفته است. گويي عشقه، اولين بار در اين زمين و سرزمين روييده است و عشقورزي را به ديگران آموخته است....
در آسماني، غرق در آمال و افكار خويش. بدون اين كه بخواهي با توسن خيال به كوچه پسكوچههاي مدينه رفتهاي، اما تو هنوز در آسماني و در هواپيما. صداي ميهماندار تو را به خود ميآورد.
- هواي بيرون از هواپيما 43 درجه زير صفر است و هماكنون هواي شهر مدينه 27 درجه بالاي صفر است. سرعت هواپيما 750 كيلومتر بر ساعت.....
به ياد خلبان ميافتي. كسي كه هواپيما بر روي شانههايش حمل ميشود. او سكاندار اين سفينه عشق است و عاشقان را، زائران را و مشتاقان را به سوي شهر عشق ميبرد.
نامش محمد يزداني شاد است. محمد به سوي محمد(ص) ميرود.
با او دقايقي به سخن مينشيني. سخن او را ميشنوي. با آه ميگويد و مهر:
- قلبم ميتپد. به غريبستان مدينه كه ميروم، از خود بيخود ميشوم. دلم به لرزش ميافتد. وقتي شب باشد، انگار كه آن شب جورافزا به يادم ميآيد..... از دور كه چراغهاي مدينه را ميبينم، دلم بيقراري ميكند. آه.... خوشا به حال تو، خوشا به حال شما كه زائريد و تا ساعاتي ديگر زيارتگاهش چشمتان را مينوازد. آه..... من نيامده بايد برگردم. برگردم و ديگر زائران را بياورم. اما خوشحالم و راضي كه توفيق رفيق راهم شده و عاشقان را به معشوق ميرسانم. پس من واسطة عشقم.
زمان به سرعت ميگذرد و ميهماندار به حرف ميآيد:
- تا دقايقي ديگر در فرودگاه مدينه به زمين خواهيم نشست. كمربندها را ببنديد.
از فرودگاه مدينه تا فرودگاه دلها فاصلهاي است بين مرز زمين و زمان فاصلهاي است بين زمين و آسمان..... كمربند را محكم بستهاي، اما مگر كمربند ميتواند تو را در خود نگه دارد؟ وقتي پاي دلت در ميان باشد هر كمربندي را، هر زنجيري را پاره ميكني و به پرواز در ميآيي.
پرواز در اوج، پرواز تا اوج. هواپيما مينشيند اما تو پرواز ميكني مدينه به پيشوازت ميآيد تو را در درون خويش ميبرد. رهاييات را ميفهمي و مجنون بودنت را در اين وادي. و حكايت المسافركالمجنون را بهتر و زيباتر درك ميكني. تو و مدينه همدل ميشوي و همقدم، همراه و همصحبت. با هم براي بقيع، مظلوميت بقيع و خفتگان بقيع اشك ميريزيد.
با هم گامزنان، هرولهكنان به زيارتش ميروي. زيارت او كه عالمي را مجنون و شيداي خود كرده است.
حسن ليلي جز يكي مجنون نداشت
عالمي مجنون ليلاي من است
دوشنبه 4 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 199]