واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: بن بست "حاجي نايب"؛دالاني تا دل تاريخ
خيابان ناصرخسرو را مي آيي پايين. يك طرفه است. دست چپ. امامزاده اسحاق (ع) را كه رد كردي مي رسي به يك كوچه. بن بست. كوچه "حاجي نايب". آنقدر تنگ است كه از بيرون به سختي داخلش را مي بيني. سر كوچه چند مغازه فروش لوازم الكتريكي است، با فروشنده هايي بهت زده.
سرويس فرهنگي برنا:
از دارالفنون شروع مي كنم "ناصر خسرو" را مي آيم پايين. ديوارهاي آجري زرد رنگ، پنجره هاي قديمي، درهاي چوبي و درخت هايي كه هيچ تناسبي با زمين زير پايم ندارند.
سرم را كه بالا مي گيريم ياد "طهران قديم" مي افتم. خانه هايي كه زماني محل زندگي حاجي صابر معتمد بازار و طوبا خاتون بزرگ زنان محله "شمس العماره" بود.
سرم را پايين مي اندازم. سيم برق و لوازم الكتريكي توي ذوقم مي زند. در هجوم فروشنده ها و خريداران توي پياده رو احساس خفگي مي كنم.
اما فكرم را جاي ديگري هول مي دهم. عجب جايي است ديگر. شلوغي پياده رو و خيابان كم است، موتور سيكلت هاي در حال حركت و پارك شده از عابران و ماشين ها بيشتر. "ناصر خسرو" ي مرحوم چه مي كند با اين انواع آلودگي، بيچاره نمي دانست قرار است بي هيچ حرفي اين جمعيت زياد جاندار و بي جان را تحمل كند و تازه دم هم نزند.
بگذريم...
گفتند "امامزاده اسحاق (ع) را كه رد كردي مي رسي به يك كوچه". بن بست. كوچه "حاجي نايب". آنقدر تنگ است كه از بيرون به سختي مي توان داخلش را ديد. سر كوچه چند مغازه فروش لوازم الكتريكي است، با فروشنده هايي بهت زده. شايد هم من از كره ماه آمده ام.
داخل كوچه كه شدم حجم انبوه موتور سيكلت هاي پارك شده برايم چشم نواز نبود. آخر اين جا مكاني فرهنگي است. گفتند "كوچه حاجي نايب مركز فروش كتاب هاي مذهبي است". گفتند "در اين بن بست از قبل از انقلاب كتاب مي فروشند". گفتند "هنوز خيابان انقلاب مركز فروش كتاب نشده بود".
موتور سيكلت كه هيچ، كوچه با فروشگاه لوازم آرايشي و بهداشتي شروع مي شود و در ابتداي آن تجمع كارگران با چرخ باربري شان به دشواري اجازه عبور و مرور مي دهد.
اما بالاخره مي گذرم...
كوچه قديمي. خانه هاي قديمي. مغازه هاي قديمي. ديگر از هياهوي خيابان خبري نيست. انگار وارد دنياي ديگري شده ام. بوي كاغذ به مشامم خورد. گفتند "بيشتر ناشران اينجا، چاپخانه هم دارند". پس هم مركز نشر است و هم مركز توزيع.
انتشارات "زهره"، "علمي"، "صبا"، "باقرالعلوم" و ... در رديف هم قرار گرفته اند. وارد مغازه اي مي شوم. پر از قرآن، مفاتيح، دعاي توسل، زيارت عاشورا، رحل، جاي قرآن، تسبيح و پوستر مذهبي.
سلام مي دهم و به رديف كتاب ها نگاهي مي اندازم. فروشنده، پيرمردي است سر حال. قرآن هايي را روي ميز گذاشته، آن هايي كه از چاپخانه آورده اند. مرتبشان مي كند. كمي در مغازه چرخ مي زنم و مي روم جلوي ميزش مي ايستم.
اينجا پاتوق كتاب هاي مذهبي است
سر صحبت را باز مي كنم. نامش محمد رضا عليقلي زاده است. مدير انتشارات "باقر العلوم". مي گويد: «از سال 57 در كار چاپ و نشر هستم. پدرم در كار پارچه بود. دانشجوي رشته برق بودم. آمدم تهران براي ادامه تحصيل. با بسته شدن دانشگاه ها بعد از انقلاب نتوانستم درسم را ادامه دهم. به كار لوازم تحرير در بازار روي آوردم. بعد از آن هم وارد كار انتشار كتاب هاي مذهبي شدم. راضي ام.»
كنجكاوي ام را مي بيند و بن بست "حاجي نايب" را اين گونه توصيف مي كند: «فعاليت نشر در اين جا از 14- 15 سال قبل از انقلاب شروع شد. بعد از انقلاب اسلامي، خيابان انقلاب كه مركز فروش كتاب شد، جمعيت كتابفروشان "حاجي نايب" كم شدند. آن معروف ها آهسته آهسته به انقلاب كوچ كردند و ديگر ناشري به اين كوچه اضافه نشد.»
نگاهي به كوچه مي اندازد. كمي تامل مي كند و ادامه مي دهد: «از ابتدا روال بر همين بود. مركز فروش كتاب هاي مذهبي. افرادي كه به كشورهاي مذهبي سفر مي كردند، كتاب هايي را كه با خود مي آوردند در اين مكان به فروش مي رساندند. در واقع پاتوق بود. برويد لبنان بگوييد كوچه "حاجي نايب"، همه مي شناسند. از مصر و لبنان و ديگر كشورهاي عربي براي خريد و فروش خيلي مي آيند. همه اين جا را مي شناسند.»
عليقلي زاده مي افزايد: «من از سال 61 در اين مكان هستم. چون كارمان مخصوص است مشتري مخصوص خود را داريم. طلبه ها و دانشجوهاي رشته هاي مرتبط. اگر بروم انقلاب تفاوتي نمي كند اما به هر حال اين جا مركزي است كه حدود 50- 60 سال است فعال است و اكثر علماي بزرگ اين جا را مي شناسند.»
بايد قانع باشي...
وي راهنمايي ام مي كند كه قديميِ اين كوچه آقاي صبايي است. مدير انتشارات "صبا". انتشاراتش در ميانه كوچه است. در يك پاساژ. وارد مغازه اش مي شوم. پيرمردي شكسته. مهربان. مي گويد هر چه مي خواهي بپرس تا بگويم. از "حاجي نايب" سوال مي كنم.
پاسخ مي دهد: «در اين كوچه اولين كتابفروش من بودم. بعد از من هم كم كم همه آمدند. پاساژي ساخته بودند. چندين سال قبل از انقلاب. آمدم در اين جا مغازه اي خريدم. به تبع من همه آمدند. اين گونه شد بن بست "حاجي نايب". معروف شد به فروش كتاب مذهبي، دانشگاهي، حوزوي و معارف.»
نگاهي به دور تا دور مغازه مي اندازم. قفسه هايي تا سقف كتاب. قرآن و ادعيه. هر نقطه مغازه اگر جايي باشد، كتاب است. تازه فروشگاهش هم بيرون پاساژ است.
ادامه مي دهد: «48 سال است كه فعاليت مي كنم. جوان بودم و از سربازي آمده بودم كه در اين شغل فعاليتم را شروع كردم. ابتدا دست فروشي كتاب، شاگردي تا بالاخره ناشر شدم. من كه ديگر از سنم گذشته اما اين جا بورس كتاب شده و همه مخاطبان آن را شناخته اند.»
مي خواهم خداحافظي كنم كه با صبوري و لبخندي بر لب رو مي كند به من و مي گويد: «در اين كار بايد قانع باشي تا دوام بياوري. اگر در اين كار مي خواهي موفق شوي بايد قناعت و صبر داشته باشي. پرزحمت ترين و سخت ترين كار اين است كه كسي بخواهد احساس مسئوليت بكند. به خصوص كه كسي بخواهد در عرصه فرهنگ مسئوليت پذير باشد. سخت است و كم در آمد، بايد صبور باشي.»
از كوچه مي آيم بيرون. باز نگاهي تا انتهاي آن مي اندازم. قرآن يا مفاتيح خواستي، ادعيه يا كتاب مذهبي، يادت نرود. خيابان ناصرخسرو را مي آيي پايين. يك طرفه است. دست چپ. امامزاده اسحاق (ع) را كه رد كردي مي رسي به يك كوچه. بن بست. كوچه "حاجي نايب". آنقدر تنگ است كه از بيرون به سختي داخلش را مي بيني. سر كوچه چند مغازه فروش لوازم الكتريكي است، با فروشنده هايي بهت زده.
راستي "حاجي نايب" كه بود...؟!
شنبه 2 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 362]