تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شش (صفت) در مؤمن نيست: سخت گيرى، بى خيرى، حسادت، لجاجت، دروغگويى و تجاوز.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829379737




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جام آخر!


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: جام آخر!
مرگ همسايه، مرا واعظ شده

كسب و دكّان مرا برهم زده

رو به خاك آريم كزوي رُسته‌ايم

دل چرا در بي‌وفايان بسته‌ايم؟

ما آدمي زادگان معمولاً از مرگ گريزانيم. نه فقط از خود مرگ، كه حتي از يادآوري آن. امّا من گريبان خيال خود را هيچ‌گاه نتوانستم از چنگ حسرت احوال آن پير روستايي خلاص كنم كه چون روزي به زيارت اهل قبور رفته بودم و كتاب "الواح" را در شهر ارواح ورق مي‌زدم و سنگ به سنگ مي‌خواندم، ناگهان او را ديدم و نمي‌شناختم. بر گوشه سنگ قبري چنان راحت نشسته بود كه من و شما (بلا نسبت شما) بر روي صندلي اداره و مغازه مي‌نشينيم. و راحت‌تر از اين بود. نيم‌رويي از خربزه را در دست گرفته به قول همشهريانش "الف به الف" خورده بود و آنگاه پوست گود افتاده‌ي بيضي خربزه را با قاشق مي‌تراشيد و سر مي‌كشيد و خطاب به همسر همراهش اُرد مي‌داد: "سرِ خاك كربلايي غلامحسين هم برويم"!

دقيق شدم. كمترين اثري از هول و هراس مرگ و كمترين لرز و پس‌لرزه‌اي از خربزه خوردن در مرگستان و حتي كمترين تلقّي غيرعادي بودن و غير زندگي بودنِ مرگ را در گفتار و رفتارش نيافتم. گفتار و رفتارش در كنار صدها تلّ خاكي كه هزاران قلم استخوان آدمي زاد را از چشم آفتاب تند تابستان پنهان كرده بود، با گفتار و رفتارِ روزهاي بهاري فروردين و ديد و بازديدهاي عيد نوروز كه از اين خانه به آن خانه مي‌روند و شيريني‌خوران مي‌گويند: "به خانه كربلايي غلامحسين هم برويم!"، تفاوتي نداشت. بعضي از همين مردم، مرز ميان مرگ و زندگي را برداشته‌اند و "ديوار برلن" غربي و شرقي‌اش را خراب كرده‌اند.

خداوند بيامرزاد فقيه خوش‌بيان خوش قلم قوچان قديم را كه براي مشرق حيات يعني زندگي پيش از مرگش "سياحت شرق" را نوشت و چه شيرين و خواندني؛ و براي مغرب حيات يعني زندگي پس از مرگش "سياحت غرب" را نوشت و چه تصويرساز و تخّيل پرداز. گرچه "آقانجفي قوچاني"، اين دو ساحت را در قالب دو سياحت به هم آميخته و در چشم‌انداز وي نيز "ديوار برلنِ" مرگ و زندگي فرو ريخته، امّا انگار همان پيرمرد عامي روستاييِ پهلو به پهلو با "موسي و شبانِ مولانا"، در اين مرز شكني و ديوارافكني تواناتر به نظر مي‌رسيد. چنانكه گويي با خربزه تراشيدن بر سر ديوار فروشكسته‌ي برلن، همه مرزها و مانع‌ها را به سخره گرفته باشد. گويي، اوست كه به جاي مولوي سركشي مي‌كند: "مرگ اگر مرد است گو نزد من آي، تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ". راستي، سركش است يا سركش نيست كسي كه مرگ را چنين تهديد مي‌كند؟ كسي كه مرگ را مي‌گويد: "تا در آغوشش بگيرم"، تحقير مي‌كند يا تحبيب؟

بگذريم. ولي در ميانه اين شگفتي‌ها، شگفتي ديگري رخ نشان داده است. نويسنده‌يي كه درباره مقوله "زندگي" با بسياري از صاحبنظران به گفتگو نشسته است و طبعاً "كتاب زندگي"‌اش نيز كه آينه همين گفتگوهاست خواندني است، حالا كتاب تأمّل برانگيزي را به بازار آورده كه "مرگ" نام دارد! "مرگ، آن‌گاه كه بيايد". مولوي پژوه و حافظ پژوه و زندگي پژوه ديده بوديم، مرگ پژوه نديده بوديم. دوست دانش دوست (كريم فيضي)، در كتاب تازه‌اش مردهاي بزرگ را با مرگ‌هاي بزرگشان شكار كرده است. كرم‌داري و فيض‌رساني و آنگاه "مرگ"؟!

امّا مرگ. امّا مرگ هم زندگي است. ميوه زندگي زودتر از زندگي مي‌رسد. و سريع‌تر از "امّا بعد". فهرست كتاب را كه مي‌خوانيد، هر لحظه نام و نشان ناگهاني خود را نيز انتظار مي‌كشيد. نه از باب قرابت با آنان در علم يا قدرت يا ثروت، بلكه از باب قرابت با آنان در مرگ. در اصل مرگ، در واقعيّت مرگ. هرچند نوع مرگ و نحوة مرگ، غيرقابل مقايسه باشد. سقراط، ارسطو، ارشميدس، اگوست‌كنت، آلبركامو، انيشتن، هيتلر، بتهون، كانت، تروتسكي، همينگوي، كندي، ناصر، نهرو، ماركس، لويي فردينان، داريوش، فوكو، كوروش، ماني، قيصر، اسكندر، اردشير، اميري فيروزكوهي، مدرس، كلنل‌پسيان، لطفعلي‌خان، محمدتقي جعفري، علي حجتي كرماني، علي حاتمي، آل‌احمد، فروغ فرخ‌زاد و...!

سقراط، شاهكارِ مردن است. انگار مرد و مرگ از آغاز همزاد بوده‌اند و مجازات او در هر حال بايد اجرا مي‌شده است.و مجري؟ خودِ مجرم!

ـ جرم؟

ـ اغفال و اغواي جوانان يونان.

ـ با شورشگري و شهرآشوبي؟ با فساد و فحشاء؟ با سرقت و سلاح؟ با دشنه و دشنام؟ با مواد؟

ـ هيچكدام. بلكه با "سواد"!

سقراط، شهيد آگاه كردن و آگاهانيدن بود. دانش زندگي را (به تعبير خودش) مانند ماما از زهدان انديشه‌ها متولّد مي‌كرد. مي‌گفت چيز تازه‌اي را خلق نمي‌كنم، گوهر پنهان شده‌اي را كه در گنجينه دروني خود شماست به شما نشان مي‌دهم. روايت افلاطون از جام آخر و شوكران زندگي سقراط اينگونه ثبت شده است:

ـ‌كريتون به غلامي كه در نزدش ايستاده بود اشاره‌اي كرد. غلام بيرون رفت و اندكي بعد با خادم زندان كه جام زهر را به دست داشت بازگشت. سقراط گفت: دوست گرامي! اكنون چه بايد بكنم؟ گفت: پس از آن كه نوشيدي، بايد كمي راه بروي تا پاهايت سنگين شوند. آن‌گاه بخواب تا زهر اثر كند! پس جام را به سقراط داد و سقراط در كمال متانت و بي‌آن كه دستش بلرزد يا رنگش بگردد، جام را گرفت و گفت: از اين شراب هم اجازه دارم جرعه‌اي بر خاك بيفشانم؟ خادم گفت: بيش از آنچه براي يك تن لازم است آماده نمي‌كنيم! سقراط گفت: بسيار خوب! ولي اجازه دارم از خدايان تقاضا كنم كه سفر خوشي را برايم مهيا كنند؟ دعايي جز اين ندارم و آرزومندم آن را برآورند. پس از اين سخن، جام را بر لب برد و بي‌آنكه خم به ابرو بياورد، زهر را نوشيد.

اكنون كه از اين "دريچه"، سقراط حكيم را نشسته بر روي ديوار برلنِ مرگ و زندگي مي‌بينم، سايه روشن رمزآلودي از حضور دو حكمت‌سُراي ديگر را نيز بر بالين وي احساس مي‌كنم. نخست، آنكه به استقبال سؤال سقراط مي‌رود و از "جام آخر"ش چيزي هم با شراب شوكراني شيراز در هم مي‌آميزد:

اگر شراب خوري جرعه‌اي فشان بر خاك

از اين گناه كه نفعي رسد به غير چه باك؟!

و ديگر، آنكه آرزوي خوش سقراط را با شعري خوش‌تر بدرقه مي‌كند و از كوچه باغ‌هاي نشابور تا كوچه باغ‌هاي آتن راهي مي‌زند كه آهي برساز آن توان زد:

سفرت به خير امّا

ـ تو و دوستي، خدا را ـ

چو از اين كوير وحشت

به سلامتي گذشتي

به شكوفه‌ها به باران

برسان سلام ما را!




 پنجشنبه 30 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 99]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن