واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: آواز بزغاله
روزي روزگاري، بزغاله بازيگوشي بود كه هميشه از گله گوسفندها جدا مي شد.در يكي از روزها كه بزغاله براي بازي از گله گوسفندها و بزها جدا شده بود و دور شده بود، ناگهان راه برگشتن را گم كرده به اين سو و آن سو دويد اما گله را نديد.هر چه كه مع مع كرد، كسي صداي او را نشنيد، در همين حال گرگ سياه و بد قواره اي از پشت تپه ها درآمد و به سوي بزغاله مي آمد و بزغاله از ديدن گرگ خيلي ترسيد.گرگ به او نزديك شد و پرسيد: چه شده كوچولوي بازيگوش؟ در اين بيابان چه مي كني؟بزغاله كه از ترس مي لرزيد، گفت: اشتباه كردم، براي بازي كردن از دوستانم جدا شدم و ديگر آن ها را پيدا نمي كنم. مثل اين كه گم شده ام.گرگ كه از شنيدن حرف بزغاله خوشحال شده بود مطمئن شد كه امروز مي تواند با خوردن اين بزغاله تنها شكمي از عزا دربياورد.براي همين دندان هاي بزرگ و تيزش را روي هم سائيد و گفت: نگران نباش! من فكري براي تو مي كنم يك فكر خيلي خوب كه هم تو راضي باشي و هم من راضي باشم!بزغاله خوشحال شد و گفت: چوپان به من پاداش خوبي خواهد داد؟چند ضربه چوب از طرف چوپان كه نشد پاداش! بسيار خوب من الان تو را به جايي مي برم كه هيچ وقت گم نشوي. بزغاله پرسيد: كجا؟ پيش مادرم؟ گرگ بلند بلند خنديد و گفت: نه بزغاله نادان! من حالا مي خواهم تو را بخورم، تو توي شكم من جايت امن تر است از توي گله بودن چون توي شكم من اصلا گم نمي شوي.برغاله كه فهميده بود گرگ بدجنس چه نقشه شومي براي او دارد گريه كنان به گرگ گفت: اي گرگ بزرگ از خوردن من چه سودي مي بري؟ من بزغاله اي كوچك و ناتوانم. فقط پوست و استخواني دارم كه با خوردن من سير نمي شوي! اصلا چرا وقتي توي گله ما آن همه گوسفند چاق و چله هست تو نمي روي آن ها را بخوري؟گرگ گفت: نگران من نباش اي بزغاله چون در روزهاي بعد يعني فردا و پس فردا به سراغ گوسفند هاي ديگر مي روم.در همين حال فكري به سر بزغاله زد و گفت: مثل اين كه تو گرگ لجبازي هستي و تصميم خودت را براي خوردن من گرفته اي؟ پس چاره اي نيست، من پذيرفتم كه بايد بميرم. فقط قبل از خوردن من، به يك پرسش من پاسخ بده.بزغاله روي تخته سنگيني پريد و گفت: دوست داري مرا با شادماني و لذت بخوري يا با اندوه و نگراني؟گرگ جواب داد: چه حرف ها مي زني بزغاله نادان! من دوست دارم تو را با شادماني و پايكوبي بخورم.بزغاله تپه كوچكي را نشان گرگ داد و گفت: پس اجازه بده اول بالاي اين تپه بروم و برايت آواز شادي بخوانم.گرگ قبول كرد و بزغاله جستي زد و بالاي تپه رفت و تا مي توانست صدايش را بلند كرد و گفت: آهااااا ي كمك .... آهاااااي گرگ اين جاست، كمك... آهااااا...گرگ فهميد كه بزغاله دارد با اين صداي بلند چوپان گله را خبر مي كند براي همين به طرفش پريد ولي دير شده بود و چوپان با چوب دستي بزرگش به سوي آن ها مي آمد.گرگ از ديدن چوپان و چوب دستي اش ترسيد و ديد كه ديگر نبايد آن جا بماند پس پا به فرار گذاشت و رفت.
چهارشنبه 22 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 148]