واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: در این دنیای پهناور زنان و مردانی هستند كه بر سر مسائل كوچك و پیش پا افتاده از یكدیگر جدا می شوند و حتی دلیل قانع كننده ای برای خود ندارند و در این میان نیز برخی برای جلوگیری از ازدواج مجدد شوهرانشان و حفظ زندگی مشترك خود، دست به هر كاری می زنند.
به گزارش خبرنگار اجتماعی باشگاه خبری فارس «توانا»، به دنبال مجتمع قضایی خانواده ۲ می گشتم كه ناگهان ساختمان سنگی سرد و بی روحی توجهم را به خود جلب كرد.
از درب ورودی كه وارد شدم، در دلم هیاهو و در ذهنم سؤالات بسیاری تكرار می شد و پیش خود زمزمه می كردم كه امروز به چه دلیلی، زندگی عده ای نابود خواهد شد.
كنار در ورودی مجتمع از اتاقك حفاظت كه پرده برزنتی سبز رنگی آن را پوشانده بود، داخل شدم؛ برخی از زن ها با گریه و برخی دیگر نیز به امید اینكه آزاد خواهند شد، به این اتاقك كوچك وارد می شدند.
از حفاظت كه گذر كردم به درب شیشه ای و اصلی دادگاه رسیدم و قصد رفتن به داخل را داشتم كه ناگهان زن میانسالی در حالی كه دست پیرمردی را در دست داشت، مرا هل داد و وارد شد ناخودآگاه به دنبال آنها رفتم؛ گویی حتی ساختمان سرد و بی روح فقط آن دو را می نگریست.
در حالی كه كنار زن میانسال گام های آرامی را برمی داشتم، به او گفتم: درخواست شما چیست كه به دادگاه آمدید؟ پیرمرد نگذاشت زن پاسخم را بدهد و به من نگاه كرد و گفت: زنم نمی تواند جلوی توقعات بیجای خود را بگیرد.
به زن میانسال گفتم: مگر چه توقعی دارید؟ زن با كمی من و من كردن گفت: مهریه ام را می خواهم و چون مقدارش زیاد است، او فكر می كند توقع من بیجاست.
رو به پیرمرد كردم و گفتم: مگر مهریه همسرتان چقدر است؟ زن نگذاشت پیرمرد حرفی بزند و گفت: ۵۰۰ سكه طلا همین. شوهرم وضع مالی خوبی دارد و می تواند آن را به طور كامل بپردازد و به خاطر همین، درخواست مهریه دادم تا آن را كامل بگیرم.
با گذر از پله های دادگاه به راهرویی طولانی رسیدیم كه چشمان ما در انتهای آن به دفتر سرپرست مجتمع قضایی می رسید.
زن با خیال راحت روی صندلی نشست و من كنار پیرمرد رفتم و مانند او این راهروی طولانی را با قدم های خود می پیمودم و كم كم شروع به صحبت با او كردم و به پیرمرد گفتم: چرا آرام و قرار ندارید؟ گفت: من نمی خواهم مهریه اش را بدهم چرا كه قصد دارم با سرمایه ام بعداً به خواستگاری یك دختر ۱۸ ساله كه او را دیده ام، بروم و اگر كل مهریه همسرم را بپردازم، دیگر نمی توانم با او ازدواج كنم.
زن با كلمات محبت آمیز از مرد دعوت می كرد تا در كنارش روی صندلی بنشیند ولی انگار پیرمرد او را نمی دید و فقط به فكر فرار از این موقعیت بود.
مگر این زن برایش چه چیزی كم گذاشته بود كه مرد به ازدواج مجدد آن هم با یك دختر ۱۸ ساله كه سن نوه اش را داشت، می اندیشید.
كنار زن رفتم تا بیشتر با او آشنا شوم، زن با صورت مهربان، خندان و آرامش، از نشستن من در كنار خود استقبال كرد و گفت: هر طور شده برای حفظ زندگی ام باید مهریه ام را بگیرم؛ با تعجب به زن گفتم: چرا شوهرتان قصد ازدواج مجدد دارد؟ مگر شما با هم اختلافی دارید؟
زن رو به من كرد و در حالی كه دو دستش را به هم می فشرد، گفت: می خواهد با كسی كه جوانتر از من است، ازدواج كند تا پیرتر از این نشود و سرحال بماند.
با خنده ای، كل حرف های دلم را به زن انتقال دادم و زن گفت: می دانم؛ شوهرم مانند بچه ها فكر و رفتار می كند؛ انسان های پیر، شبیه كودكان می شوند و باید حواسمان بیشتر به آنها باشد.
من و شوهرم حدود ۱۰ سال با یكدیگر تفاوت سنی داریم و من نسبت به او چندان پیر نیستم ولی شوهرم تصمیم خود را گرفته و می خواهد ازدواج كند. من می دانم؛ دختر جوان فقط به خاطر اموال شوهرم او را می خواهد بنابراین باید با گرفتن مهریه و درخواست ها و توقعات زیادم، جلوی این وصلت را بگیرم.
مشغول حرف زدن با زن بودم كه ناگهان زن از جای خود بلند شد. با هراس به دنبال پیرمرد می گشت؛ گویی پیرمرد از دادگاه خارج شده بود؛ به بهانه كمك به زن به دنبال مرد گشتیم كه ناگهان او را تكیه زده به دیوار كنار در سنگی مجتمع دیدم؛ زن به سمت او دوید و با یكدیگر دادگاه را ترك كردند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 71]