واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: تولستوى (1828 ـ 1910) از نامدارترين مردان جهان و از بزرگترين هنرمندان غرب است. داستانهاى او آناكارنينا و مرگ ايوان ايليچ و بويژه جنگو صلح از شاهكارهاى خلاقيت آدمى و از جمله مواريث جاودان بشرى است. او نه فيلسوف بود و نه مورخ، اما از آنجا كه خاطرش پيوسته بهسرگذشت و سرنوشت بشر مشغول بود و تاريخ آينه غم و شادى و شكستها و پيروزيها و سعادت و شقاوت آدمى است، جاى جاى در جنگ و صلحصفحاتى وقف تأملاتى درباره تاريخ شده است. تولستوى در اين مواقع بينشهاى ژرف و آگاهى عميق از مشكلات تحقيق تاريخى و باريك انديشيهاىانتقادى شگفتانگيز درباره تاريخنگارى به ظهور مىرساند كه، به عقيده ما، مطالعه آنها براى علاقهمندان به فلسفه تاريخ ضرورى است.
ع. ف.
تاريخ جديد اعتقادات روزگار باستان را رد كرده است بىآنكه برداشتى نو به جاى آن بياورد، و مورخان پس از رد اقتدار ايزدىپادشاهان و ايمان قدما به «تقدير»، ناچار شدهاند از راهى ديگر باز به همان نتيجه برسند، يعنى بپذيرند كه (1) ملتها را افراد هدايتمىكنند، و (2) هدفى شناخته شده وجود دارد كه ملتها و عموماً بشريت به آن مىگرايند.
جميع مورخان جديد، از گيبن(2) تا باكل(3)، بهرغم اختلافهاى ظاهرى و ديدگاههاى بظاهر نوپديد، بنياد كارشان همان دو فرضديرين و پرهيزناپذير است.
مورخ نخست به شرح فعاليتهاى افرادى مىپردازد كه، به عقيده وى، بشريت را هدايت كردهاند. (يكى فقط شاهان و سرداران و وزيرانرا چنين مردانى مىشناسد، و ديگرى سخنوران و دانشمندان و اصلاحگران و فيلسوفان و شاعران را نيز از آن جمله به حساب مىآورد).دوم، فرض بر اين قرار مىگيرد كه هدفى كه بشريت به سوى آن هدايت مىشود به مورخان شناخته است. اين هدف در چشم يكى،عظمت مملكت روم يا اسپانيا يا فرانسه است؛ و به نظر ديگرى، آزادى و برابرى و گونهاى تمدن متعلق به گوشهاى كوچك از جهان به ناماروپا.
در 1789 جوش و خروشى در پاريس در مىگيرد و بزرگتر مىشود و گسترش مىيابد كه جلوه آن، حركت مردم از غرب به شرقاست، و در حين حركت به شرق چند بار با ضد حركتى از شرق به غرب در تصادم مىآيد، تا سرانجام در 1812 در مسكو به حد نهايىمىرسد. آنگاه قرينهاى شگفت، يعنى حركتى در جهت مخالف، از شرق به غرب پديد مىآيد و، مانند حركت پيشين، ملتهاى اروپاىميانه را به خود جلب مىكند. اما اين حركت نيز همينكه به نقطه آغاز حركت نخست در غرب، يعنى پاريس، مىرسد، فرو مىنشيند.
در آن دوره بيست ساله، شمار عظيمى مزرعهها شخم نزده رها شدند، خانهها به آتش سوختند، بازرگانى تغيير جهت داد، ميليونهاانسان راه مهاجرت در پيش گرفتند، فقير يا ثروتمند شدند، و ميليونها مسيحى كه به قانون محبت به همنوع ابراز ايمان مىكردند،يكديگر را كشتند.
اينها همه چه معنا مىدهد؟ چرا اتفاق افتاد؟ چه چيز آن مردمان را به سوختن خانهها و كشتن همنوعان برانگيخت؟ علل اينرويدادها چه بود؟ چه نيرويى آدميان را به چنين كارهايى واداشت؟ اينها پرسشهاى غريزى و ساده و بغايت موجهى است كه بشر بههنگام برخورد با يادمانها و سنتهاى آن دوره در نزد خويش طرح مىكند.
براى يافتن پاسخ به اين پرسشها، آدمى به حكم عقل سليم به علم تاريخ روى مىآورد كه بر طبق هدفى كه دارد، مىخواهد ملتها و ابناى بشر خويشتن را بشناسند.
اگر تاريخ تصور اهل روزگار باستان را حفظ كرده بود، پاسخ مىداد خداوند براى پاداش يا كيفر مردم به ناپلئون قدرت داد و اراده او رابه منظور متحقق ساختن غايات ايزدى هدايت كرد، و اين جواب واضح و كامل مىبود. ممكن است به مأموريت الاهى ناپلئون معتقدباشيم يا نباشيم، اما هر كس به آن اعتقاد ورزد، هيچ نكته نامهفوم يا هيچ تناقضى در تاريخ آن دوره نمىبيند.
اما تاريخ جديد نمىتواند چنين پاسخى دهد. تصورات قدما را داير بر مداخله مستقيم خداوند در امور بشر، علم به ديده تصديقنمىنگرد، و، بنابراين، بايد جوابهاى ديگرى بدهد.
تاريخ جديد در پاسخ به اين پرسشها خواهد گفت: مىخواهيد بدانيد آن حركت به چه معناست، علت آن چه بود، و چه نيروهايىرويدادهاى مذكور را پديد آوردند؟ پس گوش كنيد:
«لويى چهاردهم مردى بسيار مغرور و متكى به نفس بود؛ فلان و بهمان معشوقهها و فلان و بهمان وزيران را داشت و به طرز بدى برفرانسه فرمان راند. اسلافش افرادى ضعيف بودند و آنان نيز طرز حكومتشان بر فرانسه بد بود. چنين و چنان نورچشميها و چنين و چنانمعشوقههايى داشتند. از اين گذشته، برخى كسان در آن زمان كتابهايى نوشتند. در اواخر قرن هجدهم، ده دوازده تن كمكم در پاريس از اينسخن مىگفتند كه همه آدميان آزاد و برابرند. اين سبب شد كه مردم در سراسر فرانسه رفته رفته يكديگر را بكوبند و غرق كنند. شاه وبسيارى از افراد ديگر را كشتند. در آن هنگام در فرانسه نابغهاى به نام ناپلئون بود. او بر همه كس در همه جا پيروز شد ـ به عبارت ديگر،بسيارى را كشت زيرا نابغهاى بزرگ بود. و معلوم نيست به چه دليل، عازم كشتن آفريقاييان شد، و آنچنان آنان را خوب كشت و آنقدرزيرك و خردمند بود كه پس از بازگشت به فرانسه، فرمان داد همه از او اطاعت كنند، و همه از او اطاعت كردند. بعد از آنكه امپراتور شد،باز براى كشتن مردم به ايتاليا و اتريش و پروس رفت. و در آن سرزمينها نيز بسيارى را كشت. در روسيه امپراتورى به نام آلكساندر بود كهتصميم گرفت نظم را به اروپا باز گرداند و، بنابراين، به جنگ ناپلئون رفت. در 1807 بناگاه با او از در دوستى درآمد، ولى در 1811 آن دوبا يكديگر به مشاجره برخاستند و باز كشتن بسيارى از مردم را آغاز كردند. ناپلئون به سركردگى ششصد هزار مرد جنگى به روسيه حملهبرد و مسكو را به تصرف در آورد، سپس ناگهان از مسكو گريخت، و آلكساندر امپراتور روسيه به يارى اشتاين(4) و ديگران، اروپا را برضد برهم زننده آرامش آن قاره متحد و مسلح ساخت. همه متحدان ناپلئون يكباره با او دشمن شدند و نيروهايشان به پيشباز قواى تازهنفسى رفتند كه او فراهم آورده بود. متحدان، ناپلئون را شكست دادند، وارد پاريس شدند و او را مجبور به استعفا كردند و به جزيره اِلبافرستادند، ولى از عنوان امپراتور محروم نساختند، و گرچه پنج سال پيش و يك سال بعد وى را به چشم ياغى و راهزن مىنگريستند، درآن زمان از هيچ احترامى به او دريغ نورزيدند. آنگاه نوبت پادشاهى لويى هجدهم رسيد كه تا آن هنگام، هم فرانسويان و هم متحدان به اومىخنديدند. ناپلئون در جمع كهنه سربازان گارد امپراتورى اشك ريخت، از تاج و تخت دست شست و به تبعيد رفت. سپس دولتمردانكارآزموده و ديپلماتهاى زبردست (بويژه تالِران(5) كه هميشه با مهارتى خاص پيش از ديگران بر صندلى مخصوصى مىنشست و از اينراه توانسته بود مرزهاى فرانسه را گسترش دهد) در وين به صحبت نشستند و با اين گفت و گوها بعضى از ملتها را شاد و برخى را غمگينكردند. اما ناگهان، درست هنگامى كه نزديك بود ديپلماتها و شاهان منازعه آغاز كنند و به ارتشهايشان فرمان كشتن يكديگر را بدهند،ناپلئون با يك گردان وارد فرانسه شد، و فرانسويان كه تا آن زمان از او بيزار بودند، بلافاصله همگى در برابر او سر فرود آوردند. سرانتاجدار متحد از اين امر به خشم آمدند و بار ديگر عازم جنگ با فرانسويان شدند و ناپلئون، آن نابغه بزرگ را شكست دادند و بناگاه او راراهزن خواندند و به تبعيد به جزيره سنت هلن فرستادند. مرد تبعيدى كه از فرانسه عزيزش كه در قلب او جاى داشت جدا شده بود، در آنجزيره صخرهاى آهسته آهسته راه مرگ پيمود و كارهاى بزرگش را براى نسلهاى آينده به ارث گذاشت. ولى در اروپا واكنشى به وقوعپيوست و پادشاهان بار ديگر دست به سركوب اتباع خويش زدند.»
خطاست اگر فكر كنيم آنچه گفته شد بر سبيل استهزا و كاريكاتورى از گزارشهاى تاريخى بود. بعكس، اين سخنان، بيان بسيار ملايمپاسخهاى ضد و نقيض همه تاريخنگاران بود، اعم از خاطرهنويسان و نويسندگان تاريخهاى جداگانه دولتهاى مختلف يا نگارندگانتاريخهاى عمومى و تاريخهاى جديد فرهنگ دوره مذكور، كه هيچ يك در واقع جوابى به آن سؤالها نيست.
كيفيت عجيب و بطلان اين پاسخها ناشى از آن است كه تاريخ جديد فىالواقع مانند انسانى ناشنوا، به سؤالاتى جواب مىدهد كههيچ كس مطرح نكرده است.
اگر هدف تاريخ شرح و وصف حركتهاى بشر و اقوام باشد، نخستين پرسش (كه اگر پاسخ نگيرد، بقيه همه نامفهوم خواهد ماند) ايناست كه: چه قدرتى مردمان را به حركت در مىآورد؟ تاريخ جديد با اغلاق و زحمت فراوان به اين سؤال پاسخ مىدهد كه ناپلئوننابغهاى بزرگ، يا لويى چهاردهم بسيار مغرور بود، يا بعضى از نويسندگان بعضى كتابها نوشتند.
اينها همه ممكن است درست باشد و آدمى حاضر به پذيرفتن آنهاست، ولى سؤال اصلاً اين نبود. همه آن تفاصيل جالب توجهمىبود اگر به وجود قدرت ايزدىِ به خود ايستادهاى اذعان مىكرديم كه همواره ملل و اقوام را به وسيله ناپلئونها و لويىها و نويسندگانهدايت مىكند؛ ولى ما به وجود چنين قدرتى اقرار نداريم، و، بنابراين، پيش از آنكه سخن از ناپلئونها و لويىها و نويسندگان به ميانآيد، بايد به ما نشان دهند كه ميان آن مردان و حركت ملل و اقوام چه رابطهاى وجود دارد.
اگر بهجاى قدرت ايزدى، نيروى ديگرى پديد آمده است، بايد توضيح داده شود كه اين نيروى جديد چيست، زيرا محل توجه وعلاقه تاريخ دقيقاً همين نيرو است.
فرض در تاريخ بظاهر اين است كه اين نيرو خودآشكار و به همه شناخته است. اما بهرغم تمايل عمومى به معلوم تلقى كردن آن، هركس آثار تاريخى را بخواند، بىاختيار شك مىكند كه آيا اين نيروى جديد كه مورخان هر يك فهم ديگرى از آن دارند، بواقع آنچنان بههمگان شناخته است؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]