محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830739215
داستانهای پند اموز از لطف خداوند
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: داستان هايي از لطف خداوند مهربان
مژده ي الهيدر زمان رسول خدا (ص) شخصي بسيار زشت رو و بدقيافه به نام ذوالنمره زندگي مي كرد (نمره ، در لغت به معناي لكه ي صورت است كه همرنگ آن نمي باشد . ) روزي خدمت پيامبر (ص) رسيد و عرض كرد : يا رسول الله ! خداوند چه مسائلي را بر من واجب كرده است ؟
حضرت به او فرمود : خداوند ، هفده ركعت نماز در شبانه روز ، روزه ي ماه رمضان ، حج خانه ي خدا (با شرايط آن ، مانند داشتن امكانات مالي) و زكات را واجب كرده است . سپس حضرت شرح كاملي درباره ي واجبات او بيان كرد .
آن شخص عرض كرد : به آن خدايي كه تو را به حق مبعوث كرده است ، جز واجبات كار ديگري انجام نخواهم داد . پيامبر اسلام (ص) به او فرمود : چرا اي ذوالنمره؟!
عرض كرد : براي اينكه مرا اينگونه زشت و بدقيافه آفريده است ! در اين هنگام جبرئيل (ع) نازل شد و عرض كرد : يا رسول الله ! پروردگار مي فرمايد : از طرف من ذوالنمره را سلام برسان و به او بگو : آيا نمي خواهي خدا تو را در قيامت به زيبايي و وجاهت جبرئيل (ع) قرار داده و به اين صورت تو را محشور گرداند ؟!
پيامبر اكرم (ص) وقتي مژده ي الهي را به وسيله ي جبرئيل (ع) به او رساند ، عرض كرد : خدايا ! خشنود شدم ، پروردگارا به عزتت سوگند ، من هم در مقابل ، آن قدر عمل نيكو و شايسته انجام بدهم تا تو راضي شوي .
خدايا ! ما ياد تو هستيميكي از شاگردان مرحوم آيت حق آخوند ملا محمد كاشي معروف به آخوند كاشي ، آيت الله سيد محمد رضا خراساني است . ايشان يكي از خاطراتي كه درباره ي استاد خود دارد ، چنين بيان مي كند :
مرحوم آخوند هميشه در حوض آخر مدرسه وضو مي گرفت و هيچ وقت در حوض جلو مدرسه وضو نمي گرفت . وقتي هم كه وضو مي گرفتند ، چند نفر اطراف حوض به عنوان مراقب مي ايستادند ، تا كسي نزديك حوض نشود .
روزي يك آقاي لري مي آيد ، آن دو سه طلبه مي گويند : آقا مشغول وضو ساختن است . آقاي لر چندان اهميت نمي دهد و سريع وضو مي گيرد . آخوند يك نگاهي به او مي كند و مي گويد : اين وضو به درد كله ات مي خورد . (زيرا هنگام وضو گرفتن جوراب هاي خود را در نياورده بود تا زماني كه نوبت مسح پا برسد .)
آقاي لر به جناب آخوند مي گويد : آقاي آخوند شما سرتون توي كتاب و قران است ، ميدانيد چه كار كنيد ، وضوي خوب بگيريد ، ما همين اندازه كه مي گيريم بس است و به خدا مي گوييم كه خدايا ! ما ياد تو هستيم .
تا اين كلمه را گفت : آخوند همانجا سرش را لب حوض گذاشت و گريه ي شديدي كرد و سپس گفت : اين خدا را شناخت ما كه قابل نيستيم !
تعلق خاطر بلاي جان آدميحضرت مريم (س) قبل از اين كه فرزند خويش را به دنيا آورد ، هميشه از عالم غيب غذاي آماده داشت :
«هر زمان زكريا وارد محراب او مي شد ، غذاي مخصوصي در آنجا مي ديد و از او مي پرسيد : اي مريم ! اين را از كجا آورده اي ؟ پاسخ مي داد : اين از سوي خداست . خدا به هر كه بخواهد بي حساب روزي مي دهد.»(آل عمران،37).
اما زماني كه فرزند خود را به دنيا آورد ، از سوي پروردگار خطاب رسيد :
«اي مريم ! تنه ي درخت را به طرف خود تكان ده ، رطب تازه اي بر تو بريزد و ميل كني» (مريم ، 25) .
مريم عرض كرد : خدايا ! چه شده است كه وقتي درد زايمان نچشيده بودم ، روزي مرا بي رنج و زحمت و بدون درخواست عنايت مي كردي و اكنون كه ضعف بر من غلبه كرده و پرستاري اين كودك هم موجب گرفتاري شده ، مرا به تكان دادن نخل خرما فرمان مي دهي !؟
از درگاه پروردگار خطاب رسيد : «اي مريم! قبل از اين پيشامد ، تمام قلب و خاطرت براي ما بود و دل تو براي ما مي تپيد ، و ما نيز كار تو را بدون زحمت درخواست (به خاطر محبتي كه به تو داشتيم) انجام مي داديم . اما اكنون ، گوشه ي دلت اين كودك است و ياد او گاهي تو را از ما و ذكر ما غافل مي كند و باعث مي شود تو ما را فراموش كني ، به همين دليل زحمت تو افزون گشته است.»
خدا !در بعضي از كتب معتبر نقل شده است : روزي زني بچه ي شيرخوارش را در بغل گرفته بود و از روي پلي كه روي شط آب بود مي گذاشت .
ناگاه بر اثر ازدحام جمعيت به زمين خورد و بچه اش در آب افتاد ، فرياد زد: «مسلمانان ! به فرياد برسيد.» قنداقه ي بچه روي آب حركت كرده و مادر در حالي كه از مردم استغاثه مي كرد به دنبال او مي رفت ، تا به جايي رسيد كه مقداري از آب رودخانه وارد قسمتي مي شد كه براي گردش سنگ آسياب تهيه ديده بودند .
از قضا كودك هم وارد اين قسمت شد . مادر ديد الان فرزندش همراه آب در زير سنگ آسياب له خواهد شد و يقين كرد كه ديگر كسي نمي تواند او را نجات دهد .
آن لحظه كه نزديك فرو رفتن كودك بود ، سر به آسمان بلند كرد و فقط يك كلمه گفت : «خدا» ، فورا آب متوقف شد و روي هم متراكم گرديد ! مادر با دست خود كودكش را برداشت و شكر الهي را به جاي آورد .
حسن ظن به خدانقل شده است : يكي از علما ، عالمي را (كه از دنيا رفته بود) در خواب ديد كه به مقام عالي و ارجمندي رسيده ، از او سوال كرد به چه سبب به اين مقام رسيدي ؟
گفت : به واسطه ي حسن ظني كه به خدا داشتم و كسي به خير و خوبي دنيا و آخرت نمي رسد ، مگر به داشتن حسن ظن به خداي متعال ، پس سزاوار است كه بنده گمان خوب به خدا داشته باشد ؛ زيرا وسيله ي بزرگي است براي سعادت او ، و چه چيز بهتر از اين مي شود ؟ زيرا كه خداي تعالي مي فرمايد : «من نزد گمان خوب بنده ام هستم .»
كتاب «ارشاد» روايتي براي سبب نزول آيه ي شريفه ي «نبي عبادي اني انا الغفور الرحيم» نقل كرده است كه : روزي رسول خدا (ص) بر جمعي عبور كردند كه مي خنديدند ، پس آن حضرت ايستاد و فرمود : «آيا مي خنديد ؟ اگر مي دانستيد آن چه را كه من مي دانم (از عذابهاي الهي) هر آينه كمتر مي خنديديد و بسيار بر حال خود گريه مي كرديد.»
پس جبرئيل نازل شد و عرض كرد : يا رسول الله ! خدايت سلام مي رساند و مي فرمايد : «نبي عبادي اني انا الغفور الرحيم و ان عذابي هو العذاب الاليم» (حجر،49-50)
يعني : (اي رسول ما !) بندگان مرا آگاه ساز و مژده بده ايشان را ، كه من بسيار آمرزنده و مهربانم و نيز آنها را بترسان كه عذاب من بسيار سخت و دردناك است .
رؤياي صادقانهيكي از تجار محترم قم «آقاي حاج سيد علي» متوفي 1348 مي گويد : من در تهران در مجمعي بودم ، اتفاقا فرماندار كاشان نيز در آن مجمع حضور داشت . يكي از افراد مجلس از فرماندار پرسيد : شما در طول حكومت خود در كاشان از عجايب چه ديديد ؟
فرماندار در جواب گفت : آن زماني كه در كاشان حكومت داشتم ، مردم از ترس عقرب شبها روي تخت مي خوابيدند ، و بعضي براي احتياط بيشتر ، پايه هاي تخت را ميان آب مي گذاشتند تا جانوري از پايه ي تخت بالا نرود . اين رسم در تمام كاشان وجود داشت و چاره اي جز اين نبود .
من هم در تابستان ، طبق همان عادت و رسم ديرينه ي كاشان ، براي حفظ جانم كه شب با خيال راحت خوابيده باشم ، در پشت بام خانه ي مسكوني خود چنين جايي براي خودم درست كردم و علاوه بر آن پشه بند هم داشتم كه از تمامي جهات جاي من محفوظ باشد و از گزند جانوران و گزندگان در امان باشم و علاوه بر اينها وقتي كه بالاي بام مي رفتم ، خدمت گزاران نردبان را بر مي داشتند تا آسايش خاطر بيشتري باشد و احتمال آمدن جانور از پايين به بالا هم نباشد .
من شبي با خيال راحت خوابيده بودم ، در عالم خواب ديدم كه عقربي ميان پشه بند از ساق پايم آمده و روي سينه ام نشسته است ، در اين حال ديدم شخصي به آن عقرب مي گويد : تو اينجا چه مي كني ؟ گفت : آمده ام تا اين شخص بداند با آن همه مراقبت باز مي توانيم بياييم ، ولي مأمور گزند و آسيب نيستيم .
من وحشت زده از خواب بيدار شدم ؛ ناگهان ديدم عقربي روي سينه ي من نشسته است ، فوري داد زدم ، خدمت گزاران آمدند و عقرب را گرفتند و من از آسيب حتمي نجات يافتم .
گر نگهدار من آن است كه من مي دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد
توكل به خدا«حاتم اَصم» كه يكي از زهاد عصر خويش بود ، مردي بود فقير و عائله دار كه به سختي زندگي خود را اداره مي كرد ، اما اعتقاد فوق العاده اي به خدا داشت . شبي با دوستانش نشسته بود ، صحبت از حج و زيارت خانه ي خدا به ميان آمد . شوق زيارت به دلش افتاد ، به منزلش مراجعت كرد و به اهل و عيالش گفت : اگر شما با من موافقت كنيد كه به زيارت خانه ي خدا بروم ، براي شما دعا خواهم كرد . عيالش گفت : تو با اين حال فقر و تنگ دستي و اين عائله ي زياد كجا مي خواهي بروي ؟ زيارت بيت الله الحرام بر كسي واجب است كه غني و ثروتمند باشد ؛ بچه ها هم گفتار مادر را تصديق نمودند ، جز يك دختر بچه اي كه شيرين زباني كرده ، و گفت : چه مي شود اگر شما به پدرم اجازه دهيد ؟ بگذاريد هر كجا مي خواهد برود ، روزي دهنده ي ما خداست و پدر وسيله ي روزي ماست ، خداي متعال قدرت دارد روزي را به وسيله ي ديگري به ما برساند .
از گفتار اين دخترك همه متذكر شده ، او را تصديق كردند و اجازه دادند كه پدرشان به خانه ي خدا برود .
حاتم مسرور و خوشحال شد و اسباب سفر را فراهم كرد و با كاروان حج حركت كرد ، از آن طرف همسايگان به منزل او آمدند ؛ زبان به ملامت گشوده و گفتند ؛ كه چرا با اين فقر و تهي دستي گذاشتيد كه پدرتان به سفر برود ، چند ماه اين سفر طول خواهد كشيد و شما از كجا مخارج زندگي را تأمين خواهيد نمود ؟
همه بچه ها بار گناه را به دوش دخترك بي چاره انداخته و او را ملامت مي كردند كه اگر تو سخن نگفته بودي و زبانت را كنترل مي كردي ، ما اجازه نمي داديم پدر به مسافرت برود . دختر متأثر شد و اشك هايش جاري گرديد ، سپس سر به سوي آسمان بلند كرد و دست ها را به دعا برداشت و گفت : «پروردگارا! اينان به فضل و كرمت عادت كرده اند و از خوان نعمت تو برخوردار بوده اند ، تو آنها را ضايع مگردان و مرا هم در نزد آنها شرمنده مكن. »
در حالي كه آنها متحير نشسته بودند و فكر مي كردند از چه راهي آب و طعام به دست آورند ، اتفاقا حاكم شهر از شكار بر مي گشت ، تشنگي بر او غلبه كرده بود ، جمعي از همراهان را به در منزل حاتم فرستاد تا آب بياورند ، آنها در خانه را كوبيدند ، زن حاتم پشت در آمد ، پرسيد چه كار داريد ؟ گفتند : امير پشت در منزل ايستاده ، از شما مقداري آب مي خواهد . زن بهت زده به آسمان نگاه كرد و گفت : پروردگارا! ديشب گرسنه به سر برديم و امروز امير به ما محتاج شده و از ما آب مي طلبد . زن ظرفي را پر از آب كرده نزد امير آورد و از سفالين بودن ظرف عذرخواهي نمود .
امير از همراهان پرسيد : اين جا منزل كيست ؟ گفتند : منزل حاتم اصم ، كه يكي از زهاد اين شهر است ، شنيده ايم او به سفر خانه ي خدا رفته و خانواده اش به سختي زندگي مي كنند .
امير گفت : ما به اينها زحمت داديم و از آنها آب خواستيم ، از مروت و مردا نگي دور است كه امثال ما به اين مردم مستمند و ضعيف زحمت دهند و بار خود را به دوش آنها بگذارند .
امير اين را گفت و كمربند زرين خود را باز كرده به داخل منزل افكند و به همراهان خويش گفت : كسي كه مرا دوست دارد ، كمربند خود را به داخل منزل بيندازد . همه ي همراهان كمربندهاي زرين را باز كرده و به داخل منزل افكندند ، وقتي كه خواستند برگردند ، امير گفت : درود خدا بر شما خانواده باد ! الان وزير من قيمت كمربندها را براي شما مي آورد و آنها را مي برد . خداحافظي كرده و رفتند ، چند لحظه اي طول نكشيد كه وزير برگشت و پول كمربندها را آورد و آنها را تحويل گرفت ، چون دخترك اين جريان را مشاهده كرد به گريه افتاد . از او پرسيدند : چرا گريه مي كني ؟ تو بايد خوشحال باشي ؛ زيرا خداي متعال به لطف خود ، به ما وسعت داده است ، دختر گفت : گريه ام براي آن است كه ديشب گرسنه سر بر بالش گذارديم و امروز مخلوقي به سوي ما نظر انداخت و ما را بي نياز ساخت ، پس هرگاه خداي مهربان به سوي ما نظر افكند ، لحظه اي ما را به خود وا نخواهد گذارد .
سپس براي پدرش دعا كرد : پروردگارا! همچنان كه به ما نظر رحمت فرمودي و كار ما را اصلاح نمودي ، نظري به سوي پدر ما كن و كار او را اصلاح فرما .
خداي كريم به رحمت خويش دعاي دختر را در حق پدر مستجاب كرد ؛ هنگامي كه پدر او در ميان قافله حركت مي كرد ، كسي از او فقيرتر نبود ؛ زيرا نه مركبي داشت كه بر آن سوار شود و نه توشه ي درستي ، البته كساني كه او را مي شناختند ، گاهي كمك مختصري به او مي كردند .
اتفاقا شبي امير حاجي ها به دل درد شديدي مبتلا شد كه طبيب از معالجه اش عاجز گرديد ، امير گفت كه آيا كسي در ميان قافله هست كه اهل عبادت باشد و براي من دعا كند ؟ گفتند : بله ، حاتم اصم همان پيرمرد زاهد همراه ماست.
امير گفت : او را هرچه زودتر حاضر كنيد . غلامان دويدند و او را نزد امير آوردند ، حاتم سلام كرد ، و كنار بسترش نشست و دعا كرد ، از بركت دعايش ، امير بهبود يافت ، از اين نظر مورد توجه و علاقه ي او قرار گرفت ، دستور داد تا مركبي براي سواري او آماده كنند و مخارجش هم در رفتن و برگشتن با امير باشد . حاتم تشكر كرد و آن شب هنگام خواب در بستر با خداي خود مناجات كرد و به خواب رفت ، در عالم خواب هاتفي به او گفت : اي حاتم ! كسي كه كارهاي خويش را با ما اصلاح كند و بر ما اعتماد داشته باشد ، ما هم لطف خود را شامل او خواهيم نمود . اينك براي فرزندانت غمگين مباش ، ما وسيله ي معاش آنان را فراهم كرديم .
از خواب بيدار شد و بسيار حمد و سپاس الهي را نمود .
هنگامي كه از سفر برگشت ، فرزندانش به استقبال پدر شتافتند و از ديدن او خوشحالي مي كردند ، ولي از همه بيشتر به دختر كوچكش محبت ورزيد و او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسيد و گفت : چه بسا كوچك هاي يك اجتماع از لحاظ فهم و شعور ، از بزرگان آن جمعيت محسوب مي شوند و نسبت به آنها برتري دارند . خدا به بزرگتر شما از نظر سن توجه نمي كند ، بلكه نظر دارد به آنكه معرفتش در حق او بيشتر باشد.
پس بر شما باد معرفت خدا و اعتماد بر او ؛ زيرا كسي كه بر او توكل كند خدا هم او را وا نمي گذارد .
جز محبت چيزي نديدماز حضرت آيت الله مظاهري ، استاد درس اخلاق نقل شده است :
زني عارف ، دم مرگ بود . عرفا و صاحبان معرفت و بصيرت ، در اطراف او جمع شده بودند ، بحث از شناخت و معرفت شد ، يكي از آنان در اين باره گفت : ما كسي را عارف نمي دانيم ، مگر اينكه بر نعمت هاي الهي شكر گذار باشد . عارف ديگري گفت : ما عارف را عارف نمي دانيم ، مگر اين كه به بلاهاي الهي زبان شكر و سپاس داشته باشد .
آن زن كه لحظه ي مرگ او فرا رسيده بود ، جمله اي در اين زمينه بيان كرد كه از همه عالي تر و پر معني تر بود ، گفت : عارف را عارف نمي دانم ، مگر اينكه در عالم هستي به غير از محبت چيزي نبيند . حضرت زينب (س) هم ، وقتي در كوفه با عبيدالله بن زياد مواجه شد ، در مقام پاسخ به طعنه گويي هاي آن ملعون گفت : «در حادثه عاشورا از طرف خداوند جز زيبايي و نيكي چيزي نديدم»
رحمانيت خدانقل كرده اند : يك روز در محله ي حاج آقا رحيم ارباب -رضوان الله عليه- صاحب كرامات ، در يكي از قصبات اصفهان ، گروهي از اهالي آنجا خدمت ايشان آمده ، گفتند : آقا ما با سنگ نان مي پزيم ؛ وسيله پخت ما دو سنگ است كه زير آنها آتش روشن مي كنيم ، اخيرا يكي از سنگ ها گرم مي شود ، و آن يكي ، با اين كه بيست و چهار ساعت حرارت ديده ، ولي گرم نمي شود !
ليشان فرمودند : سنگ را بياوريد ، آن سنگ را كه سرد بود ، آوردند . آقا فرمودند : سنگ را بشكنيد ! به محض اينكه سنگ شكسته شد ، ناگهان ديدند وسط سنگ يك كرم است ، يك ذره برگ هم در دهانش است و دارد مي خورد .
آقا به گريه افتاده مي گويد : خداي مهربان اين حيوان را وسط اين سنگ حفظ كرد و آتش را بي اثر نمود ، تا اين حيوان نسوزد .
جوان دل شكستهدر بني اسرائيل جوان فاسقي بود كه اهل شهر ، از فسق و فجور او به تنگ آمده و از دست او به پروردگار خويش شكايت كردند . خطاب الهي به موسي رسيد كه آن جوان را از شهر بيرون كن كه به واسطه ي او آتش قهر الهي بر اهل شهر نازل آيد . موسي (ع) آن جوان را به روستاي اطراف تبعيد كرد . خطاب آمد كه او را از آن قريه نيز بيرون كن .
حضرت موسي (ع) هم به فرمان حضرت حق او را از آن قريه خارج كرد . آن جوان رفت به مغاره ي كوهي كه در آن نه انسان ، نه حيوان و نه زراعتي بود . بعد از مدتي در آن مغاره مريض شد . نزد او كسي نبود كه از او پرستاري كند . دل شكسته شد و صورت روي خاك گذارد و عرض كرد :
پروردگارا ! اگر الان مادرم به بالين من حاضر بود ، بر غربت و تنهايي من گريه مي كرد و اندوهگين مي شد و اگر الان پدرم بر بالين من حاضر بود ، بعد از فوتم مرا غسل مي داد و كفن مي كرد و به خاك مي سپرد. خدايا ! اگر زن و بچه ام در كنار من بودند ، برايم نوحه سرايي مي كردند و مي گفتند :
بارالها! ببخش اين فرزند غريب و تنهاي ما را ، اين بنده ي بي چاره ي گنهكار خودت را كه از شهر تبعيد شده و از دياري به ديار ديگر و از قريه به مغاره ي كوهي آواره گشته .
بعد عرض كرد : پروردگارا ! حال كه بين من و ايشان جدايي افكندي ، مرا از لطف و رحمت خود محروم مفرما ؛ حال كه قلب مرا از دوري خاندانم سوزاندي ، مرا به خاطر گناهانم به آتش قهر و غضب خود مسوزان .
در اين لحظه درياي رحمت بي كران حضرت حق به جوش و خروش در آمد و خداي رئوف ملكي به صورت پدر و حوريه اي به شكل مادرش و حوريه اي ديگر به صورت همسرش و غلاماني به شكل فرزندان او فرستاد تا در كنارش نشسته ، براي او گريه و ماتم سرايي كنند .
جوان به گمان اينكه آنها خاندان او مي باشند ، مسرور شد و با دلي خوش و قلبي اميدوار چشم از جهان فروبست و به عالم باقي شتافت . آنگاه به حضرت موسي (ع) خطاب شد كه اي موسي ! شخصي از دوستان ما در فلان منطقه از دنيا رفته است ، برو او را خودت غسل بده ، كفن نما ، بر جنازه اش نماز بخوان و او را دفن كن.
موسي (ع) به آن مكان آمد ، ديد همان جواني است كه او را از شهر و روستا بيرون كرده بود . از جانب حق تعالي خطاب آمد :
اي موسي ! من به ناله هاي جانسوز او و جدايي از خاندانش ترحم كرده و به خاطر ذلت و خواري اش حوريه هايي به صورت خاندانش فرستادم تا براي او نوحه سرايي كنند.
اي موسي ! زماني كه غريبي از دنيا مي رود ، ملائكه ي آسمان بر حال او مي گريند ، پس چگونه من بر حال او ترحم نكنم و حال آن كه من ارحم الراحمين هستم .
حكايتي شنيدني از آيت الله مرعشي نجفي (ره)در عصر زعامت آیت الله العظمی حائری یزدی (ره) فرد با ایمان و فقیری بود که نامش شیخ حسین بود، اما به «شیخ ارده شیره» شهرت داشت؛ زیرا به پیروی از قصیده نان و حلوای شیخ بهایی، قصیده ای درباره ارده شیرده سروده بود.
او شب ها در مقبره شیخان قم می خوابید و روزها در یکی از ایوان های صحن مطهر حضرت معصومه (ع) می نشست و برای مردم بی سواد کاغذ می نوشت و پول ناچیزی می گرفت و با آن روزگار می گذرانید؛ نه منزلی داشت و نه زن و بچه ای.
حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی (ره) درباره این مرد، می فرماید:
«در دوران قحطی و گرانی که بسیاری از مردم فقیر و محروم از گرسنگی تلف
می شدند، «شیخ ارده شیره» شعاری در این زمینه خطاب به خدا گفت که به کفریات او شهرت یافت. از جمله آنها است:
ای خدا! کرده ای چنان داغم سجده ات گر کنم قُرُمساقم
بندگان زجوع می میرند می زنی باز لاف که رزاقم
عجیب آن که بعد از انتشار این اشعار، قحطی و گرانی مرتفع شد و نعمت و فراوانی از راه رسید.
یکی از شب های سرد زمستان، پیش از سحر برای تشرف به حرم مطهر، از خانه بیرون آمدم. هوا سرد بود و برف به شدت می بارید. هنگامی که به حرم رسیدم، دیدم هنوز درها گشوده نشده است.
با خود گفتم: به شیخان می روم و فاتحه ای می خوانم و برمی گردم، تا در صحن را باز کنند. هنگامی که به شیخان رسیدم، به سوی مقبره جناب «زکریابن آدم اشعری» حرکت کردم. وقتی به آن جا رسیدم، صدای شیخ ارده شیره (که در حال مناجات با خدا بود) به گوشم رسید که خالصانه و بی ریا می گفت: «ای خدا! عمری با نان خشک ساختم و صدایم درنیامد و نزد بنده هایت لب به شکوه و گلایه باز نکردم. خدای من! چه می شود امشب این نماز بدون وضو و تیمم من را بپذیری؟
از مناجات او دریافتم که از فشار سرما و یخبندان و عدم امکانات نتوانسته است نماز را با طهارت بخواند و از خدا می خواهد همان را که انجام داده است بپذیرد و او را مورد مهر و محبت خود قرار دهد.
به حرم بازگشتم و این موضوع را به کسی نگفتم و شیخ هم پس از چندی از دنیا رفت. پس از فوتش شخصی نزد من آمد و گفت: شیخ ارده شیره را در خواب دیدم که وضع بسیار خوبی داشت و گفت این پیام را به شما برسانم: «خدا مرا به خاطر همان نماز بی وضو و تیمم، مورد بخشایش و محبت خود قرار داد». آن گاه من جریان را برای او تعریف کردم».
آری:
ما درون را بنگریم و حال را نی برون را بنگریم و قال را
من از تو روي بر نمي گردانم«سید نعمت الله جزائری» می نویسد: جوانی آلوده به تمام گناهان بود. به طوری که عمل خلاف و ناشایستی نبود که او انجام نداده باشد. اتفاقاً مریض شد و هیچ یک از همسایگان به عیادت او نرفتند. یکی از همسایگان را خواست و به او گفت: همسایه ها در زندگی از من ناراحت بودند و از اذیت و آزارهای من در رنج بودند، قطعاً بعد از مرگ من هم کسانی که در اطرافم هستند، در رنج خواهند بود، به این جهت مرا در گوشه خانه ام دفن کنید!
وقتی از دنیا رفت، او را در خواب دیدند که وضع بسیار خوب و شایسته ای دارد. پرسیدند: با تو چگونه رفتار شد؟ گفت: ندایی به من رسید که بنده من! تو را تنها گذاشتند و اعتنایی به تو نکردند، ولی من از تو روی برنمی گردانم و تو را تنها نمی گذارم.
استخاره عجيب«مرحوم شیخ انصاری»، مدتی در کربلای معلی در حضور مرحوم شریف العلما، شاگردی نمود و بعد به زادگاه خویش (شوشتر) آمد و در آن جا مشغول تحصیل شد. سپس، دوباره تصمیم گرفت جهت تکمیل مراتب تحصیلی به عتبات مقدسه مراجعت کند، اما مادرش راضی نشد.
بعد از اصرار زیاد آن بزرگ مرد، مادرش راضی شد که استخاره کند. به لطف خدا این آیه شریفه آمد:
«هرگز نترس و محزون مباش، که ما او را به تو باز می گردانیم و از فرستادگان خود قرار می دهیم». (قرآن کریم، سوره قصص، آیه7)
وقتی این آیه شریفه را برای مادرش تفسیر کرد، او خیلی خوش حال شد و به شیخ اجازه مسافرت داد و او با توفیق و عنایات خاص پرودگار متعال، به بالاترین درجه اجتهاد و مرجعیت رسید، تا جایی که پرچم اسلام بر دوش وی گذاشته شد و بزرگ ترین رهبر شیعه در عصر خود گردید.
خداي فرياد رسبعضی می گویند: روزی ابراهیم اَدهم با لشکر خود برای شکار روانه صحرا شد و در محلی فرود آمد و برای غذاخوردن سفره چیدند. در میان سفره، بزغاله ای بریان بود. ناگاه مرغی روی سفره نشست و مقداری از گوشت همان بزغاله را برداشت و پرید. ابراهیم گفت: دنبال آن مرغ بروید و ببینید با آن گوشت چه
می کند.
در آن نزدیکی کوهی بود که مرغ پشت آن کوه به زمین نشست. عده ای از لشکر او دنبال مرغ را گرفتند و دیدند مردی را محکم بسته اند، مرغ گوشت را پیش او می گذارد و کم کم آن را با منقار خود می کند و در دهان آن مرد می گذارد!
آن مرد را پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد:
«از این محل عبور می کردم که عده ای سر راهم را گرفتند و دست و پایم را بستند و در آن جا افکندند. مدت یک هفته است که خداوند این مرغ را مأموریت داده برایم غذا می آورد و به وسیله منقارش آب آماده می کند و به من می دهد تا این که افراد تو مرا به این جا آوردند».
ابراهیم از شنیدن این وضع شروع به گریستن کرد و گفت: «در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین مواقعی روزی می رساند، پس چه حاجت به این هممه زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در ارتباط با حقوق مردم و حرص بی جا زدن؟!»
پس از آن، از سلطنت دست کشید و از صاحبان حال شد و در صفای باطن و ریاضت عملی به مرتبه ای بلند رسید، تا جایی که شب ها زنجیر گران به گردن می کرد و با آن وضع عبادت می کرد و از این رو او را «اَدهم» گفته اند.
آيا جز خدا آمرزنده اي هست ؟روزی معاذبن جبل گریه کنان خدمت رسول خدا (ع) رسید و سلام کرد. حضرت بعد از جواب سلام فرمود: ای معاذ! چرا گریانی؟
عرض کرد: یا رسول الله! جوانی خوش سیما پشت در است و مثل مادری که در عزای طفل مرده اش می گرید، بر جوانی خود گریه می کند و می خواهد خدمت شما برسد. حضرت فرمود: به او بگو داخل شود. وقتی داخل شد، حضرت به او فرمود: ای جوان! چرا گریه می کنی؟
جوان گفت: چرا گریه نکنم و حال آن که گناهانی را مرتکب شده ام که اگر خداوند برای یکی از آنها مرا مؤاخذه کند، داخل آتش سوزان جهنم می شوم و می بینم که خداوند مرا به زودی بکشد و هرگز مرا نیامرزد.
پیامبر اسلام (ع) فرمود: آیا به خدا شرک ورزیده ای؟ گفت: پناه به خدا می برم از این که شرک ورزیده باشم. فرمود: آیا کسی را کشته ای که خدا کشتن او را حرام کرده است؟ گفت: نه، حضرت فرمود: خداوند، گناهان تو را اگر به اندازه کوه های ثوابت هم باشد می آمرزد. جوان گفت: گناهان من از آنها هم بزرگ تر است.
فرمود: خداوند گناهان تو را می آمرزد، اگر چه به اندازه هفت زمین و دریاها و ریگ های آن و درختان و آنچه در آن است، باشد. جوان گفت: از آنها نیز بزرگ تر است.
حضرت فرمود: خداوند گناهان تو را می آمرزد، اگر چه به مقدار آسمان ها، ستاره ها، عرش و کرسی باشد. گفت: از این ها نیز بزرگ تر است.
حضرت رسول (ص) از روی غضب به او فرمود: وای بر تو جوان! گناهان تو بزرگ تر است یا پروردگار تو؟ جوان به سجده افتاد و عرض کرد: پاک و منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگ تر از پروردگار من نیست، ای پیامبر خدا! پروردگار من از هر چیز بزرگ تر است.
رسول خدا (ص) فرمود: آیا غیر از خدای بزرگ کسی گناهان را می آمرزد؟ عرض کرد: نه به خدا قسم یا رسول الله (ص)! و ساکت شد.
حضرت فرمود: وای بر تو جوان! آیا نمی خواهی یکی از گناهان خودت را برای من بگویی؟ گفت: بله یا رسول الله! می گویم:
من هفت سال تمام نبش قبر می کردم، مرده ها را بیرون می آوردم و کفن های آنها را می دزدیدم! روزی دختری از دختران انصار از دنیا رفت، وقتی او را دفن کردند، اطرافیانش رفتند، شب که شد، آمدم و او را نبش قبر کردم، کفن او را ربودم و او را برهنه در کنار قبرش گذاردم و چون می خواستم برگردم شیطان مرا وسوسه کرد، آن دختر را برای من زینت داد تا با او زنا کردم!! سرانجام او را در قبرش گذاشتم و راه افتادم، ناگاه صدایی از پشت سر خود شنیدم که می گفت: ای جوان! وای بر تو از جزا دهنده روز جزا، در روزی که از اعمال من و تو حساب می کشند، چرا مرا از قبر بیرون آوردی و کفن مرا ربودی و مرا برهنه و رها کردی و کاری کردی که من صبح قیامت با جنابت برخیزم؟ پس وای بر تو از آتش جهنم... .
اینک چنین نمی بینم که هرگز بوی بهشت را نشنوم، شما چگونه مرا می بینید یا رسول خدا؟
حضرت فرمود: دور شو از من ای بدکردار! که می ترسم من هم به آتش تو بسوزم؛ زیرا که تو بسیار به آتش نزدیک شده ای. رسول خدا (ص) پیوسته این جمله را تکرار می کرد و به جوان اشاره می کرد تا از پیش روی آن حضرت دور شد.
جوان تا این پاسخ را از حضرت شنید، زاد و توشه را برداشت و به یکی از کوه های مدینه رفت و در آن جا مشغول عبادت شد و برای این که نهایت ذلت و حقارت خود را به پیشگاه عظمت حق نشان دهد، هر دو دست خود را گردن غل کرده و با عجز و ناله می گفت: ای پروردگار! تو مرا می شناسی و گناه مرا
می دانی، ای معبود من! من امشب را به صبح رسانیده ام در حالی که از توبه کنندگان و پشیمانان گردیده ام.
من بنده تو «بهلول» هستم که دست های خود را پیش روی تو، به گردن غل کرده ام. نزد پیامبر تو رفتم، مرا از در خانه ات راند و خوف و ترس مرا زیاد نمود، پس از تو می خواهم که به عزت و جلال و عظمت و جبروتت، مرا ناامید نگردانی و دعای مرا باطل نکنی و مرا از رحمت خود مأیوس نگردانی.
بهلول تا چهل شبانه روز دعا و مناجات می کرد و می گریست به طوری که حیوانات هم برای او گریه می کردند، آن گاه که چهل روز تمام شد، دست های خود را به آسمان بلند کرد و گفت:
پروردگارا! با حاجت من چه کردی؟ اگر دعای مرا مستجاب کردی و گناه مرا آمرزیدی، به پیامبرت وحی فرما تا من بدانم و اگر دعای من مستجاب نشده و آمرزیده نشده ام و می خواهی مرا عقاب کنی، آتشی بفرست که مرا بسوزاند یا به بلا و عقوبتی در دنیا مبتلا کن و از رسوایی روز قیامت، مرا خلاص کن.
که خداوند این آیه را فرستاد:
«نیکان آنهایی هستند که هرگاه امر ناشایستی از آنها سرزند یا ظلمی به نفس خویش کنند، خدا را به یاد آرند و از گناهان خود به درگاه خدا توبه و استغفار کنند؛ جز خدا هیچ کس نمی تواند گناهان را ببخشد و آنها کسانی هستند که اصرار در کار زشت نکنند چون به زشتی معصیت آگاهند».
چون این آیه بر پیامبر خدا (ص) نازل شد، حضرت تبسم کنان بیرون آمد در حالی که این آیه را تلاوت می کرد و سپس به اصحاب خود گفت: چه کسی مرا بر محل آن جوان تائب راهنمایی می کند؟
یکی از اصحاب عرض کرد: یا رسول الله! به ما خبر رسیده که در فلان کوه
می باشد. حضرت با یاران خود رفتند تا به آن کوه رسیدند و به دنبال آن جوان، بالای آن کوه رفتند. جوان را دیدند که در میان دو سنگ ایستاده و دست های خویش را به گردن غل کرده و آفتاب، صورت زیبای او را سیاه کرده و گریه، مژه های دو چشم او را ریخته و می گوید: ای خدای من! تو خلقت مرا نیکو گردانیدی و صورتم را زیبا ساختی، ای کاش می دانستم با من چه خواهی کرد، آیا مرا در آتش خواهی سوزانید یا در جوار خود مأوا خواهی داد؟ ... خداوندا! گناهان من از آسمان و زمین و کرسی واسع و عرش گسترده ی تو بزرگ تر است، آیا آنها را می آمرزی یا به خاطر آنها مرا در روز قیامت مفتضح خواهی کرد؟
می گفت و می گریست و خاک بر سر خود می ریخت. حیوانات اطرافش را احاطه کرده بودند و پرندگان بالای سر او پرواز کرده، به حال او گریه می کردند.
رسول خدا (ص) نزد او رفت، دست های او را از گردنش باز کرد، سر و صورت او را از خاک ها پاک کرد و به او فرمود: ای بهلول! بشارت باد تو را که خدای رئوف تو را از آتش قهرش نجات داد و در بهشت برینش تو را جای داد و آیه نازل شده درباره او را برایش تلاوت کرد.
بدین سان، جوانی در سایه توفیق الهی موفق به توبه حقیقی شد و توانست کمبودهای گذشته خود را جبران کرده، رستگار شود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 426]
-
گوناگون
پربازدیدترینها