تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فال بد زدن شرك است و هيچ كس ازما نيست مگر اين كه به نحوى دستخوش فال بد زدن مى شود، ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826530184




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

كتاب انديشه - تاريخ ملت به روايت مردم


واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: كتاب انديشه - تاريخ ملت به روايت مردم


كتاب انديشه - تاريخ ملت به روايت مردم

هوارد زين / ترجمه: ماني صالحي علامه :آنچه مي‌خوانيد تكمله «هوارد زين» بر كتابش، «تاريخ مردم ايالات‌متحده آمريكا» است كه ماني صالحي‌علامه ‌ترجمه كرده است. مترجم كتاب، اين بخش را براي آشنايي بيشتر خواننده با طرز فكر مولف، در آغاز كتاب آورده. اين بخش از كتاب كه به زودي توسط نشر اختران منتشر خواهد شد، با اجازه نويسنده و از طريق ناشر در اختيار ما قرار گرفته است.

اغلب از من مي‌پرسند كه چطور شد اقدام به نوشتن اين كتاب كردم، يك پاسخ اين است كه همسرم روزلين (Roslyn) ابتدا مرا به اين كار واداشت و بعدها هم هر گاه گستردگي و عظمت اين كار مرا مي‌ترساند و مي‌خواستم آن را نيمه‌كاره رها كنم، مرا به ادامه كار تشويق مي‌كرد. پاسخ ديگرم اين است كه اوضاع و شرايط زندگي خودم (هنگامي كه اين جملات را مي‌نوشتم، فكر خيره‌كننده‌اي به ذهنم خطور كرد مبني بر اينكه مدت عمر من، يك چهارم تاريخ اين كشور را در بر مي‌گيرد) مرا وادار مي‌كرد تا به طرح‌ريزي نوع جديدي از اقدام تاريخ كنم، يعني تاريخي متفاوت از آنچه در دبيرستان و دانشگاه آموخته بودم و متفاوت از آنچه در متون تاريخي‌اي كه در سراسر كشور به دانشجويان تدريس مي‌شود، مشاهده كرده‌ام. زماني كه شروع به نوشتن اين كتاب كردم، حدود 20 سال بود كه به تدريس آنچه با شكوه و طمطراق خاصي به نام «علوم سياسي» خوانده مي‌شود، اشتغال داشتم. نيمي از اين مدت را در جنبش [طرفداري از] حقوق مدني در [ايالات] جنوب فعاليت كرده بودم (بيشتر در مدتي كه در كالج اسپلمان (spelman) در [شهر] آتلانتا [در ايالت] جورجيا تدريس مي‌كردم) و ضمنا 10 سال را هم به فعاليت بر ضد جنگ ويتنام گذارنده بودم. اين تجربيات به‌طور حتم زمينه مناسبي براي رعايت بي‌طرفي در تدريس و تأليف تاريخ به شمار نمي‌رفت. اما جانبداري و تعصب من بدون شك حتي قبل از آن دوران شكل گرفته بود، يعني با پرورش يافتنم در خانواده مهاجري از طبقه كارگر در نيويورك و با سه سال كار كردنم در يك كارگاه كشتي‌سازي و با خدمتم در مقام توپچي هواپيما در نيروي هوايي در عرصه نبرد اروپا در جنگ جهاني دوم. اين همه قبل از آن بود كه با استفاده از مزاياي «منشور حقوق نظاميان» (Gi Bill of Rights) وارد دانشگاه شوم و تحصيلاتم را در رشته تاريخ آغاز كنم. بعدها، هنگامي كه شروع به تدريس و نوشتن كردم ديگر هيچ ترديدي در مورد «بي‌طرفي» به معناي پرهيز از پيشداوري يا نداشتن ديدگاهي خاص، در ذهنم وجود نداشت. مي‌دانستم كه يك تاريخ‌نويس (يا روزنامه‌نگار يا هر كسي كه رويدادي را شرح مي‌دهد) مجبور است از ميان واقعيت‌هاي بي‌شماري انتخاب كند كه كدام را نقل كند و كدام را ناديده بگيرد، و همين انتخاب است كه چه دانسته و چه نادانسته، به‌طور اجتناب‌ناپذيري تمايلات تاريخ‌نويس را منعكس مي‌كند. اين روزها جار و جنجال پرخاشگرانه در ارتباط با ضرورت يادگيري واقعيت‌ها براي دانشجويان به گوش مي‌رسد. «واقعيت‌ها به جوانان ما آموزش داده نمي‌شود»؛ اين سخني بود كه رابرت دل(Robert Dole)، كانديداي مقام رياست‌جمهوري (البته كانديداها هميشه درباره واقعيت‌ها سختگيري و وسواس زيادي از خود بروز مي‌دهند) در يك گردهمايي نظاميان جنگ‌ديده‌ بر زبان آورد. من به ياد گرادگريند فضل فروش (Pedont Gradgrind) در داستان روزگار سخت (Hard Times) اثر ديكنز (Dickens) افتادم كه با لحن سرزنش‌آميزي به آموزگار جوان‌تري اخطار مي‌كرد و مي‌گفت: «هيچ چيز ديگري غير از واقعيت‌ها را آموزش ندهيد؛ فقط واقعيت‌ها، واقعيت‌ها، واقعيت‌ها.» اما در واقع اصلا چيزي به نام واقعيت‌ محض بي‌نياز از شرح و تفسير وجود ندارد. پشت سر هر واقعيتي كه آموزگاري يا نويسنده‌اي يا هر كسي به دنيا ارائه مي‌دهد، قضاوتي نهفته است. درباره اينكه چه واقعيتي مهم است و بايد بيان شود و چه واقعيت‌هاي ديگري اهميتي ندارند و بايد كنار گذاشته شوند، قضاوت شده است. موضوعات بسيار مهمي از نظر من وجود داشت كه اثري از آنها در تاريخ‌هاي رسمي‌اي كه فرهنگ آمريكايي را تحت سلطه خود گرفته بودند، نمي‌يافتم. نتيجه اين حذف‌ها يا ناديده گرفتن‌ها نه فقط ارائه تصويري نادرست و تحريف شده از زمان گذشته، بلكه مهم‌تر از آن گمراه شدن همه ما درباره زمان حال است. براي مثال مي‌توان به مسئله طبقات اشاره كرد. همان‌طور كه در مقدمه قانون اساسي آمده، ظاهرا گفته مي‌شود كه «ما مردم» هستيم كه اين سند را نوشته‌ايم و نه آن 55 مرد ثروتمند و مرفهي كه منافع طبقاتي‌شان نيازمند وجود يك دولت مركزي قوي بود. اين استفاده از دولت براي خدمت به نيازهاي ثروتمندان و قدرتمندان در سراسر تاريخ آمريكا تا به امروز يافته است و آن را پشت پرده‌ سخناني از اين قبيل كه همه ‌ما ـ ثروتمند و فقير و طبقه متوسط‌ـ داراي منافع مشتركي هستيم، پنهان كرده‌اند. بدين‌ترتيب وضعيت كشور را با معيارهاي عمومي تعريف مي‌كنند. كورت ونگات نويسنده و داستان‌نويس، واژه «گرانفالون» (granfalloon) [توهم بزرگ] را ابداع كرد تا آن حباب عظيمي را توصيف كند كه بايد شكافته شود تا پيچيدگي‌هاي درون آن نمايان گردد. وقتي رئيس‌جمهوري با خوشحالي اعلام مي‌كند كه «اقتصاد ما محكم و مطمئن است» اعتراف نمي‌كند كه اقتصاد ما براي 40 تا 50 ميليون نفري كه دست و پا مي‌زنند تا زنده بمانند، به‌هيچ وجه محكم و مطمئن نيست. با اينكه شايد براي بسياري از اعضاي طبقه متوسط، تقريبا محكم و مطمئن باشد و براي آن يك درصد ثروتمنداني كه 40درصد ثروت كشور را در اختيار خود دارند، فوق‌العاده محكم و مطمئن است. نام‌هايي بر بعضي دوره‌ها در تاريخ ما نهاده شده كه نمايانگر رفاه و راحتي يك طبقه خاص است و سايرين را ناديده مي‌انگارد. هنگامي كه مشغول بررسي پرونده‌هاي فيورلو لاگارديا (fiorello la guardia) بودم كه در سال‌هاي دهه 1920 نماينده مردم بخش شرقي محله هارلم در كنگره بود، نامه‌هاي زنان خانه‌دار فقير و درمانده‌اي را ديدم كه شوهران‌شان بيكار و فرزندانشان گرسنه بودند و نمي‌توانستند كرايه خانه خود را بپردازند؛ اين در دوراني بود كه به نام «عصر Age [موسيقي jaaz] جاز» يا «دهه 20 پرهياهو» (Roaring Twentis) شهرت يافته است. وقتي درباره گذشته‌مان مي‌آموزيم، حقايق مطلق درباره امروز را درك نمي‌كنيم اما شايد وادارمان كند تا درباره سخنان چرب و نرم رهبران سياسي و آن متخصصاني كه ديدگاه‌هايشان در رسانه‌ها نقل مي‌شود، عميق‌تر بينديشيم. منافع طبقاتي هميشه پشت يك پرده كاملا فراگير به نام «نافع ملي» پنهان شده است. تجربه خود من در جنگ [دوم جهاني] و تاريخچه همه آن دخالت‌هاي نظامي كه ايالات متحده در آنها درگير بوده، باعث شك و ناباوري من مي‌شد، هنگامي كه مي‌شنيدم كساني در مقامات عالي سياسي از «منافع ملي» و يا «امنيت ملي» سخن مي‌گويند تا سياست‌هايشان را توجيه كنند. با همين توجيهات بود كه ترومن «عمليات انتظامي»‌اي (Police action) را در كره آغاز كرد كه چند ميليون نفر را به كشتن داد و جانسون و نيكسون جنگي را در هند و چين به راه انداختند كه شايد سه ميليون نفر طي آن كشته شدند و ريگان به [جزيره] گرنادا |(Grenada) تهاجم نظامي كرد و بوش [پدر] به پاناما و عراق حمله كرد و كلينتون بارها و بارها عراق را بمباران كرد. آيا «منافع ملي» در كار است هنگامي كه عده‌اي اندك تصميم به جنگ مي‌گيرند و تعداد كثيري از سايرين‌ـ در داخل و خارج كشور‌ـ در نتيجه اين تصميم كشته يا ناقص و زمين‌گير مي‌شوند؟ آيا شهروندان آمريكايي نبايد بپرسند كه چنين كارهايي به نفع كيست؟ پس به اين فكر افتادم كه چرا ماجراي اين جنگ‌ها را نه از ديد ژنرال‌ها و ديپلمات‌ها، بلكه از ديدگاه سربازان‌ـ حتي سربازان «دشمن»‌ـ و پدر و مادرهايي شرح دهم كه تلگرام‌هايي با پاكت سياه [خبر مرگ فرزندانشان] به‌دست‌شان رسيده است. هنگامي كه شروع به مطالعه تاريخ كردم، آنچه مرا تحت‌تاثير قرار داد اين بود كه چگونه شور و حرارت ملي‌گرايانه‌ـ كه از دوران كودكي با عهد و پيمان‌هاي وفاداري *Peldges of allegionce، سرودهاي ملي، به اهتزار در آوردن پرچم‌ها و لاف و گزاف‌هاي فصيح و موزون به ذهن افراد القا مي‌شود‌ـ كل نظام‌هاي آموزشي همه كشورها و از جمله ايالات‌متحده را پر كرده است. اكنون از خودم مي‌پرسم كه اگر مرزهاي كشورهاي جهان را‌ـ حداقل در ذهن‌مان‌ـ از ميان بر مي‌داشتيم و كودكان سراسر جهان را همچون فرزندان خودمان مي‌دانستيم، آن وقت سياست‌هاي خارجي ايالات‌متحده چگونه به نظر مي‌رسيد. آن وقت ديگر هرگز نمي‌توانستيم بمبي اتمي بر هيروشيما بيندازيم يا با بمب‌هاي ناپالم، ويتنام را بمباران كنيم يا در هيچ كجاي ديگر، جنگي به راه بيندازيم زيرا جنگ‌ها، خصوصا در روزگار ما، هميشه بر ضد كودكان است و بيشترين آسيب جنگ‌ها را كودكاني متحمل مي‌شوند كه در واقع فرزندان خودمان هستند. و آنگاه مسئله لاينحل نژاد مطرح مي‌شود كه هرقدر هم كه ما بخواهيم آن را محو كنيم و ناديده بگيريم، به قوت خود باقي است. هنگامي كه تازه خودم را غرق در مطالعه تاريخ كرده بودم، به فكرم نرسيد كه آموزش و نگارش تاريخ به خاطر ناديده گرفتن و زير پا گذاشتن اقوام غير سفيدپوست، چقدر به شدت مخدوش و تحريف شده است. بله، سرخپوستان در آمريكا بودند و سپس ديگر خبري از آنها نيست. سياهپوستان در زمان بردگي‌شان نمايان بودند و بعد از آزادي ناپديد شدند. تاريخ، سرگذشت سفيدپوستان را روايت مي‌كرد. از كلاس اول ابتدايي تا پايان دبيرستان، كوچك‌ترين اطلاعي به من داده نشده بود كه ورود كريستف كلمب به دنياي جديد آغازگر نسل‌كشي و قتل عامي بود كه طي آن كل جمعيت بومي هيسپانيولا (Hispaniola) معدوم شد. يا اصلا نمي‌دانستم كه اين نسل‌كشي، تازه اولين مرحله فرآيندي بود كه به نام گسترش آرام و خيرخواهانه اين كشور تاز تاسيس (لوئيزيانا «خريداري»، فلوريدا «خريداري، مكزيك «واگذاري») مطرح مي‌شد اما در واقع اين گسترش خيرخواهانه، از طريق اخراج خشونت‌آميز سرخپوستان يا فجايع بي‌رحمانه وصف‌ناپذير از جاي جاي اين قاره پهناور بوده است تا اينكه سرانجام آنها را همچون گله‌هاي گاو و گوسفند در اردوگاه‌ها (reservations) اسكان داده‌اند. در سال 1998 از من دعوت شد تا در تالار تاريخي فانوئيل (Faneuil) در بوستون درباره كشتار جمعي بوستون Boston) Massacar) سخنراني كنم. من گفتم با كمال ميل حاضر به سخنراني خواهم بود به شرطي كه مجبور نباشم درباره كشتار جمعي بوستون صحبت كنم و بنابراين سخنراني من درباره كشته شدن پنج نفر از مستعمره‌نشينان (Colonists) [آمريكايي] به‌دست سربازان انگليسي در سال 1770 نبود. به عقيده من توجهي كه در طول بيش از 200 سال به اين واقعه شده به خاطر ويژگي‌ها و كاركرد وطن‌پرستانه‌اش بسيار بيش از اندازه بوده است. در عوض من مي‌خواستم درباره كشتار و قتل عام بسياري از غيرسفيد‌پوستان در تاريخ كشورمان سخن بگويم كه احساس غرور و افتخار وطن‌پرستانه ما را برنمي‌انگيزد اما سابقه طولاني نژادپرستي در اين كشور را به يادمان مي‌آورد كه هنوز همچون آتشي در زير خاكستر پنهان مانده و بايد به آن توجه داشته باشيم. واقعه كشتار بوستون را در دوره دبستان به كودكان آمريكايي درس مي‌دهند. اما هيچ اشاره‌اي به قتل عام 600 نفر از مردان و زنان و كودكان قبيله پكوت (Pequot) در سال 1637 در ناحيه نيوانگلند نمي‌شود؛ يا به قتل عام صدها خانواده سرخپوست در سندكريك در حين جنگ‌هاي داخلي [بين شمال و جنوب] به‌دست سربازان آمريكايي‌؛ يا حمله نظامي 200 نفر از سواره نظامي آمريكايي در سال 1870 به يك اردوگاه سرخپوستان پيگان در مونتانا كه همه افراد قبيله را هنگامي كه در خواب بودند، قتل عام كردند.
تازه هنگامي كه در هيات علمي كالج اسپلمان ‌ـ كاج مخصوص زنان سياهپوست در شهر آتلانتا در ايالت جورجيا‌ـ مشغول به كار شدم، شروع به مطالعه آثاري از تاريخ‌نگاران آفريقايي تبار آمريكايي‌ـ دبليو‌. اي. بي. دوبويس (W.E.B.Du Bois )، ريفورد لوگان (Rayford Logan)، لارنس رديك (Lawrence Reddick)، هوراسمان بوند (Horace Mann Bond)، جان هوپ فرانكلين (john Hope Frankiln ) - كردم كه در دوران تحصيلم در دانشگاه اصلا اسمي از آنها نشنيده بودم. همچنين در تمام دوران تحصيلم در رشته تاريخ، هيچ چيزي درباره كشتار و قتل‌عام سياهپوستان نخوانده بودم كه بارها و بارها رخ داده و دولت مركزي كه طبق قانون اساسي موظف به حمايت از حقوق مساوي براي همه مردم است، در اين باره فقط سكوت كرده است. مثلا در سال 1917 در شرق سنت لوئيز يكي از «شورش‌هاي نژادي» متعدد در آن دوراني كه در كتب تاريخي سفيدپوست محور ما به نام «عصر توسعه و ترقي» (ProgressiveEra)خوانده مي‌شود، رخ داد. در آنجا، كارگران سفيدپوستي كه از فراواني كارگران سياهپوست به خشم آمده بودند، شايد حدود 200 نفر را به قتل رساندند و همين واقعه باعث نوشته شدن مقاله خشمناك دبليو.اي. بي. دوبويس تحت عنوان «كشتار در شرق سنت‌لوئيز» گشت و نيز موجب شد تا جوزفين بيكر، هنرمند تئاتر در آن دوران بگويد: «حتي فكر كردن به آمريكا، همچون كابوسي ترسناك مرا آشفته و مضطرب مي‌سازد.» قصد من از نوشتن اين كتاب، برانگيختن آگاهي بيشتري درباره اختلاف و تضاد طبقاتي، بي‌عدالتي و تبعيض‌نژادي، نابرابري جنسيتي و تكبر و غرور ملي بوده است. با وجود اينكه سعي كردم بيشتر به مسائلي بپردازم كه به‌نظرم جداً مورد غفلت قرار گرفته بودند، اما باز هم به گروه‌هايي در جامعه آمريكايي بي‌توجه ماندم كه هميشه در كتب تاريخي رسمي حذف شده و از قلم افتاده بودند. من هنگامي متوجه اين مسئله شدم و از آن خجالت كشيدم كه عده‌اي پس از مطالعه [چاپ اول] كتاب «تاريخ مردم آمريكا» نامه‌هايي برايم فرستادند و كتاب را ستايش كردند اما ضمنا با مهرباني و ملايمت (و گاه نه‌چندان با ملايمت) به نقايص و كاستي‌هاي آن اشاره كردند. شايد ارتباط بيشتر من با نواحي شرق ايالات‌متحده بود كه موجب شد جمعيت عظيم لاتين‌تباران و آمريكايي لاتيني‌هاي ساكن ايالت كاليفرنيا و نواحي جنوب شرقي و تلاش و مبارزه آنان براي عدالت را ناديده بگيرم. خوانندگاني كه مايلند در اين باره بيشتر بدانند مي‌توانند به اين آثار بسيار عالي رجوع كنند: «رنگين‌پوستان يعني همه ما» به قلم اليزابت مارتينز؛ «مريد زاپاتا»، مقالاتي به قلم مارتين اسپادا؛ «ازتلان و ويتنام» (Aztelan and Vietnam)... با تنظيم و ويرايش جورج ماريكسال. گمان مي‌كنم به خاطر تمايلات جنسي خودم بوده كه چندان توجهي به مسئله هم‌جنس‌بازان و حقوق آنها نداشته‌ام. هنگامي كه چاپ جديدي از كتابم در سال 1995 منتشر شد، سعي كردم تا اين كمبودهاي چاپ اول را جبران كنم اما اگر خوانندگان خواستار گزارشي اساسي‌تر درباره اين تغيير و تحول قابل توجهي باشند كه در فرهنگ ملي آمريكاييان اتفاق افتاد، وقتي مردان و زناني كه «هم‌جنس‌باز» (queer) (عبارتي زننده و زشت براي بعضي‌ها و محترمانه و غرور‌آميز براي بعضي ديگر) بودند با جسارت و شجاعت، انسان بودن خود را به اكثريت جامعه اعلام كردند، بايد به منابع ديگري مراجعه كنند. وقتي ما از قرني به قرن بعدي و از هزاره‌اي به هزاره بعدي گذر مي‌كنيم، ميل داريم تصور كنيم كه خود تاريخ هم مانند تقويمي روزشمار به‌طور چشمگيري تغيير مي‌كند. اما تاريخ مثل هميشه با دو نيروي پيش‌رونده به سوي آينده حركت مي‌كند؛ يكي‌ به‌طور باشكوهي يكنواخت و هماهنگ و ديگري زمخت و ناموزون اما خلاق و درخشان. در يك سو زمان گذشته قرار گرفته و نفرت و هراس پيوسته‌اش؛ تعدي و خشونت، جنگ و خونريزي، تبعيض قائل شدن درباره كساني كه با بقيه متفاوت‌اند، به انحصار خود در آوردن نفرت‌انگيز ثروت‌هاي فراوان زمين از سوي عده‌اي اندك، قدرت سياسي در دست دروغگويان و جنايتكاران، ساختن زندان‌ها به جاي مدرسه‌ها، فساد و مسموم كردن مطبوعات و كل فرهنگ با پول. با مشاهده اينها به سادگي مي‌توان نااميد شد؛ خصوصا كه مطبوعات و تلويزيون اصرار دارند كه ما به همين‌ها نگاه كنيم و نه هيچ‌چيز ديگر. اما از سوي ديگر، جوشش تغيير و تحول در زير سطح اين آرامش و اطاعت وجود دارد (اگر چه بخش اعظم آن را از ما پنهان مي‌دارند تا ما را مرعوب و نااميد نگه‌دارند)؛ انزجار و نفرت فزاينده بر ضد جنگ‌هاي بي‌پايان (به ‌زنان روسي در دهه 90 مي‌انديشم كه از دولت‌شان خواستند تا به اشغال نظامي چچن خاتمه دهد؛ همان‌كاري كه آمريكايي‌ها در حين جنگ ويتنام كردند)؛ پافشاري زنان سراسر جهان مبني بر اينكه ديگر انقياد و زير دست بودن را نمي‌پذيرند و حاضر نيستند مورد سوءاستفاده قرار گيرند ‌- مثلا جنبش جديد بين‌المللي را بر ضد ختنه زنان مشاهده مي‌كنيم و نيز مبارزه سرسختانه مادران زير پوشش بيمه‌هاي اجتماعي بر ضد قوانين تنبيهي و سختگيرانه.
همچنين شاهد نافرماني مدني بر ضد دستگاه نظامي(Machine Military) و تظاهرات بر ضد خشونت و درنده‌خويي پليس خصوصا نسبت به رنگين‌پوستان هستيم. در ايالات‌متحده، نظام آموزشي را مي‌بينيم همراه با ادبيات نوين در حال شكوفايي، ايستگاه‌هاي راديويي متفاوت، فيلم‌هاي مستند فراواني خارج از جريان اصلي مسلط حتي در خود هاليوود و گاه در تلويزيوني كه مجبور شده‌اند ويژگي فزاينده چندنژادي بودن اين ملت را بپذيرند. بله، ما در اين كشوري كه تحت سلطه سرمايه و ثروت شركت‌هاي بزرگ و قدرت نظامي و دو حزب سياسي قديمي فسيل شده قرار دارد، چيزي را داريم كه محافظه‌كاران با رعب و وحشت از آن به‌عنوان «يك فرهنگ خصومت‌آميز دائمي» نام مي‌‌برند كه زمان حال را به مبارزه مي‌طلبد و خواستار آينده‌اي جديد است. مسابقه‌اي است كه همه ما مي‌توانيم انتخاب كنيم كه در آن شركت داشته باشيم يا فقط تماشاگر آن باشيم، اما بايد بدانيم كه انتخاب ما در تعيين نتيجه مسابقه تاثيرگذار خواهد بود.
ابياتي از شلي (shelley) شاعر به ذهنم آمده كه زنان كارگر صنايع پوشاك در نيويورك در آغاز قرن بيستم آن را براي هم مي‌خواندند:
به پا خيزيد همچون هژبران پس از خفتن،
در جمعيتي شكست‌ناپذير!
زنجير‌هايتان را مانند قطرات شبنم بر زمين بريزيد، زنجير‌هايي كه در خواب بر دست و پايتان بسته شد‌ـ شما پر شماريد؛ آنان اندك‌شمار!
* اشاره نويسنده به مراسمي است كه هر روز به‌طور همزمان در همه مدارس ايالات‌متحده برگزار مي‌شود و دانش‌آموزان در حالي كه ايستاده‌اند و دست راست را بر سينه گذاشته‌اند، سرودي را مي‌خوانند كه با اين جمله آغاز مي‌شود: «من پيمان وفاداري مي‌بندم به پرچم ايالات‌متحده آمريكا...»‌ـ مترجم.
 دوشنبه 13 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[مشاهده در: www.donya-e-eqtesad.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 277]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن